عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد
بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد
کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد
عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد
پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد
آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد
بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد
لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد
کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و زبان می سوزد
عکس خورشید رخش در دل دریا افتاد
از حرارت جگر آب روان می سوزد
پیش رخسار تو ای شمع سراپرده جان
همچو پروانه بیکدم دو جهان می سوزد
آتش روی تو تنها نه دل گل را سوخت
جان بلبل ز غمت نعره زنان می سوزد
گر چه رخسار تو در سنگ چو آتش جا کرد
تا نگویند که او چون دیگران می سوزد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
دمید صبح سعادت بطالع مسعود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروی خوبان چه سجده ها می کرد
که عین یکدیگر افتاد عابد و معبود
دلم چو دید جمالی که جان ز پرتو اوست
یقین شدنش که همین است عاقبت محمود
بداد طالع خورشید غیب رو بشهود
ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب
دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود
چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم
نبود چاره جانم بجز رکوع و سجود
بطاق ابروی خوبان چه سجده ها می کرد
که عین یکدیگر افتاد عابد و معبود
دلم چو دید جمالی که جان ز پرتو اوست
یقین شدنش که همین است عاقبت محمود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد
نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد
نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد
فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود
همچو مه کو نور از خورشید انور میکشد
نقش اغیار و خیال یار از دل بر تراش
کین تجلی را دل پاک قلندر میکشد
مینماید روی چون خورشید از هر سو جمال
شاهد جان گر ز تن بر روی چادر میکشد
کوهیا گردن جانست زانرو زلف خویش
دل کجائی برد از وی او اگر سر میکشد
نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد
نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب
باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد
فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود
همچو مه کو نور از خورشید انور میکشد
نقش اغیار و خیال یار از دل بر تراش
کین تجلی را دل پاک قلندر میکشد
مینماید روی چون خورشید از هر سو جمال
شاهد جان گر ز تن بر روی چادر میکشد
کوهیا گردن جانست زانرو زلف خویش
دل کجائی برد از وی او اگر سر میکشد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در شام صبح صادق دیدم که سر بر آورد
ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد
شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش
کان ماه روی خود را اندر برابر آورد
در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روی بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشید دیگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقیران
شمع و شراب و شاهد با خویشتن آورد
شاهد جمال او بود می لعل آبدارش
روی چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغری می چون آفتاب روشن
در کام من بمستی لعل لبش برآورد
چون شیر و شهد و شکر بودیم هر دو آن شب
اما شب طویلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهی ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد
شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش
کان ماه روی خود را اندر برابر آورد
در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق
کان خنده لب او صد قند و شکر آورد
آنمه چو روی بنمود شد هر دو کون روشن
هر ذره از جمالش خورشید دیگر آورد
شاه دو عالم آمد در کلبه فقیران
شمع و شراب و شاهد با خویشتن آورد
شاهد جمال او بود می لعل آبدارش
روی چو آتش او شمع معنبر آمد
در داد ساغری می چون آفتاب روشن
در کام من بمستی لعل لبش برآورد
چون شیر و شهد و شکر بودیم هر دو آن شب
اما شب طویلش چون صبح محشر آورد
از پرتو جمالش کان آفتاب جانهاست
کوهی ز سنگ خارا گه لعل و گه زر آورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن جام جهان جهان نماید
خورشید صفت عیان نماید
از غایت شدت ظهور او
از دیده ما نهان نماید
دیدم بهزار صورتش من
در کسوت این و آن نماید
هر لحظه برآید او به شکلی
گه پیر و گهی جوان نماید
در باغ پریر دیدم او را
سرو گل و ارغوان نماید
جان را ببرد به قاب قوسین
ابروی کجش کمان نماید
هر لحظه بچشم پاک انسان
از روی مه بتان نماید
خورشید صفت عیان نماید
از غایت شدت ظهور او
از دیده ما نهان نماید
دیدم بهزار صورتش من
در کسوت این و آن نماید
هر لحظه برآید او به شکلی
گه پیر و گهی جوان نماید
در باغ پریر دیدم او را
سرو گل و ارغوان نماید
جان را ببرد به قاب قوسین
ابروی کجش کمان نماید
هر لحظه بچشم پاک انسان
از روی مه بتان نماید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
صبح صادق حجاب صانع شد
زلف بر روی یار مانع شد
شرح زلف و رخش بدانستم
دل درویش کان جامع شد
به مسمی کجا رسد هرگز
هر که از وی باسم قانع شد
در دل آفتاب و ماه نگر
لمعه ای زان جمال لامع شد
هم ز جان بشنود اناالحق را
دل که بگشاد گوش سامع شد
گفت قل یا عبادی آن حضرت
وصل او را دو کون طامع شد
دید کوهی حقیقت دل را
شرع را چون بجان مطامع شد
زلف بر روی یار مانع شد
شرح زلف و رخش بدانستم
دل درویش کان جامع شد
به مسمی کجا رسد هرگز
هر که از وی باسم قانع شد
در دل آفتاب و ماه نگر
لمعه ای زان جمال لامع شد
هم ز جان بشنود اناالحق را
دل که بگشاد گوش سامع شد
گفت قل یا عبادی آن حضرت
وصل او را دو کون طامع شد
دید کوهی حقیقت دل را
شرع را چون بجان مطامع شد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دل دهان در دهان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پیوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسی به باریکی
هر که فکر میان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پای کوهی ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
در دهان جان زبان او دارد
فارغ آمد دلم ز فکر معاش
قوت روح لبان او دارد
جانم اندر نماز پیوسته
سجده بر ابروان او دارد
عقل و ادراک و هوش با کم برد
طره دلستان او دارد
همچو موسی به باریکی
هر که فکر میان او دارد
جوهر جان جمله ذرات
لعل شکر فشان او دارد
پای کوهی ز آسمان بگذشت
سر چو بر آستان او دارد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دل که با درد غم عشق تو محرم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسی را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمی زاد از این اسم معظم گردد
کوهیا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد
فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند
به کمالات یقین رهبر آدم گردد
بخلافت بنشیند بسر صدر جلال
ملک وصل تو کسی را که مسلم گردد
اسم جامع که در او اسم مضل شد واصل
آدمی زاد از این اسم معظم گردد
کوهیا هر که قدم ساخت ز سر در ره عشق
بر همه سالک مجذوب مقدم گردد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کجا رفتند یارانی که بودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
مه و خورشید روی ذره پرور
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روی تو دیدیم در باغ
گل سرخ و سفید و سبز و عصفر
نسیمی از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را دیدم بهر روئی گه دیدم
توئی ما را بجای دیده در سر
دو عالم پیش عیداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضای وجود این است آری
که نبود غیر او موجود دیگر
دل کوهی بجوش آمد چو دریا
ز حیرت خشک لب با دیده تر
زانوار رخت شد سنگ گوهر
بقد و روی تو دیدیم در باغ
گل سرخ و سفید و سبز و عصفر
نسیمی از سر زلفت صبا برد
جهان شد سر بسر پر مشک و عنبر
تو را دیدم بهر روئی گه دیدم
توئی ما را بجای دیده در سر
دو عالم پیش عیداوست قربان
بگشت او جمله را الله اکبر
تقاضای وجود این است آری
که نبود غیر او موجود دیگر
دل کوهی بجوش آمد چو دریا
ز حیرت خشک لب با دیده تر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ماه رویت آفتاب است ای پسر
آفتاب مه نقاب است ای پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشید در آبست ای پسر
بر سر دریای چشمم تا ابد
هر دو عالم یک حباب است ای پسر
دولت دیدار وصلت را ندید
هر کرا در دیده خوابست ای پسر
چشم مست و لعل میگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است ای پسر
سر عشقت در دل ویران ما
همچو گنج اندر خرابست ای پسر
تا گل روی تودیدم چشم و دل
شیشهای پرگلاب است ای پسر
از صدای بلبل و قمری به باغ
در چمن چنگ و ربابست ای پسر
طفل راه تو مرید عشق نیست
صد جهان گر شیخ و شابست ای پسر
هست دریای وصالت بیکران
جمله عالم سراب است ای پسر
کوهی درویش را یکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست ای پسر
آفتاب مه نقاب است ای پسر
عکس رخسار شما در جسم و جان
همچو خورشید در آبست ای پسر
بر سر دریای چشمم تا ابد
هر دو عالم یک حباب است ای پسر
دولت دیدار وصلت را ندید
هر کرا در دیده خوابست ای پسر
چشم مست و لعل میگونت مدام
شاهد و شمع و شراب است ای پسر
سر عشقت در دل ویران ما
همچو گنج اندر خرابست ای پسر
تا گل روی تودیدم چشم و دل
شیشهای پرگلاب است ای پسر
از صدای بلبل و قمری به باغ
در چمن چنگ و ربابست ای پسر
طفل راه تو مرید عشق نیست
صد جهان گر شیخ و شابست ای پسر
هست دریای وصالت بیکران
جمله عالم سراب است ای پسر
کوهی درویش را یکبوسه بخش
چو نرخت صاحب نصابست ای پسر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
از بدو نیک و نیک و بد بگذر
بکن از عقل و نفس خویش حذر
مردم چشم و دیده دل شو
تا به بینی نگار را به نظر
شو مسافر به عالم جبروت
ملکوت است ملک بحر و بر
جز لب خشک و چشم خون افشان
ما نداریم هیچ زاد سفر
در عطش سوختیم و باکی نیست
لب او هست ساقی کوثر
شمع جان شد بتی و او شاهد
حبذا شمع و شاهد و دلبر
وه چو حسن است اینکه در دو جهان
همه را هست عشق او در سر
ناید از رفته های آن عالم
بر ما کس بغیر پیغمبر
شد بدان عالم و درون آمد
همه دیدند مؤمن و کافر
غرض این بود آمدن اینجا
که شود خلق را بحق رهبر
جبرئیل امین بدو نرسید
که از او درگذشت بالاتر
اوست محبوب حضرت عزت
بهمه انبیا بحق سرور
همه طفلان مکتب اویند
از صغار و کبار و خیر و ز شر
او چو گنج وصال حق را یافت
میل او کی بود به سیم و به زر
کوهیا عیب هیچ کس نکنی
تا قبولت کنند اهل نظر
بکن از عقل و نفس خویش حذر
مردم چشم و دیده دل شو
تا به بینی نگار را به نظر
شو مسافر به عالم جبروت
ملکوت است ملک بحر و بر
جز لب خشک و چشم خون افشان
ما نداریم هیچ زاد سفر
در عطش سوختیم و باکی نیست
لب او هست ساقی کوثر
شمع جان شد بتی و او شاهد
حبذا شمع و شاهد و دلبر
وه چو حسن است اینکه در دو جهان
همه را هست عشق او در سر
ناید از رفته های آن عالم
بر ما کس بغیر پیغمبر
شد بدان عالم و درون آمد
همه دیدند مؤمن و کافر
غرض این بود آمدن اینجا
که شود خلق را بحق رهبر
جبرئیل امین بدو نرسید
که از او درگذشت بالاتر
اوست محبوب حضرت عزت
بهمه انبیا بحق سرور
همه طفلان مکتب اویند
از صغار و کبار و خیر و ز شر
او چو گنج وصال حق را یافت
میل او کی بود به سیم و به زر
کوهیا عیب هیچ کس نکنی
تا قبولت کنند اهل نظر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل دیوانه از اندوه جانان غم مخور
وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور
خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشتهای
با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور
ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای
همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور
کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او
تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور
وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور
خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشتهای
با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور
ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای
همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور
کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او
تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دل از محبت دنیا و آخرت بردار
بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار
تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم
صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار
بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم
سر برآریم بمهر تو چو گل از گل یار
فاعل مطلق ما او است عیان می بینم
هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل یار
آن امانت که خدا عرض باشیا میکرد
هالک آمد همه خود بود بر آن حایل یار
بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار
تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم
صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار
بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم
سر برآریم بمهر تو چو گل از گل یار
فاعل مطلق ما او است عیان می بینم
هر چه خواهد بکند خاطر آن فاعل یار
آن امانت که خدا عرض باشیا میکرد
هالک آمد همه خود بود بر آن حایل یار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
عنقای دلم بنوک منقار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
بال و پر خویش کرده طیار
از قاف وجود کرد پرواز
آمد ز هوا بسوی منقار
شمس و قمر است هر دو بالش
در هر پر او هزار انوار
باشد ز دو بال او شب قدر
ماننده ی زلف و روی دلدار
هر ذره ز روی اوست خورشید
خورشید ز ذره شد پدیدار
چون دید که غیر او کسی نیست
ایمان آورد و کرد اقرار
کوهی چو عروس طبع خود را
انکار نموده ای ز ابکار
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خدا چون ظاهر و پیدا است امروز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روی اوست ما را
سیه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشیا محیط است
دو عالم غرق این دریا است امروز
تمامی صفات و ذات انشاه
نظر میکن که عین ما است امروز
نفخت و فیه من روحی بیان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمین و آسمان گفتند هر روز
که در پستی و در بالا است امروز
ز چشم و روی او در مسجد و دیر
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نیاز آورده ایم ای بی نیاز
چاره ما را بساز ای کردگار چاره ساز
سالها چون شمع میسوزیم از سر تا بپای
چند بگذاری مرا یک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرویت ز هر روئیکه هست
پیش محراب دو ابروی خودی اندر نماز
در هوای ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گریه و سوز و گداز
گه بقهرم می کشی گه زنده میسازی مرا
همچو آهو ما اسیرانیم در چنگال باز
در جمال مهوشان دیدم تو را چون آفتاب
مینماید روی یار و از حقیقت در مجاز
تا نمودی قامت خود را خرامان درچمن
ما شدیم از سایه قد تو سرو سرفراز
راز دل می گویم ایجان با تو هر شب تا بروز
عالم سری که جز تو نیست کس دانا یراز
تا بدیدار تو کوهی دین و دنیا را بساخت
عارفان گفتند آنجا ای حریف پاکباز
چرا پس وعده فرداست امروز
مراد از روز روی اوست ما را
سیه زلف کجش شبها است امروز
خدا بالذات بر اشیا محیط است
دو عالم غرق این دریا است امروز
تمامی صفات و ذات انشاه
نظر میکن که عین ما است امروز
نفخت و فیه من روحی بیان کرد
لب لعلش چو روح افزا است امروز
زمین و آسمان گفتند هر روز
که در پستی و در بالا است امروز
ز چشم و روی او در مسجد و دیر
هزاران شورش و غوغا است امروز
ما به درگاهت نیاز آورده ایم ای بی نیاز
چاره ما را بساز ای کردگار چاره ساز
سالها چون شمع میسوزیم از سر تا بپای
چند بگذاری مرا یک شب بوصل خود گداز
قبله جانها است ابرویت ز هر روئیکه هست
پیش محراب دو ابروی خودی اندر نماز
در هوای ماه رخسار تو شبها تا بروز
همچو شمع استاده ام از گریه و سوز و گداز
گه بقهرم می کشی گه زنده میسازی مرا
همچو آهو ما اسیرانیم در چنگال باز
در جمال مهوشان دیدم تو را چون آفتاب
مینماید روی یار و از حقیقت در مجاز
تا نمودی قامت خود را خرامان درچمن
ما شدیم از سایه قد تو سرو سرفراز
راز دل می گویم ایجان با تو هر شب تا بروز
عالم سری که جز تو نیست کس دانا یراز
تا بدیدار تو کوهی دین و دنیا را بساخت
عارفان گفتند آنجا ای حریف پاکباز
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کلوخ جسم را در آب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز
مکن مهمل بصد اشتاب انداز
چو اسمعیل شوقر بان و سررا
به پیش تیغ آن قصاب انداز
پس آنکه ذره سان جانی که داری
بر خورشید عالم تاب انداز
بخور می از کف ده ساله طفلی
فغان در جان شیخ و شاب انداز
نگارا تا ببوسم آن کف پای
چو مستان خویشرا در خواب انداز
زخورشید رخت در جان کوهی
که آن نور است در مهتاب انداز