عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
خود را مگر بدیده خود باز می نمود
اجیب گفت حضرت و آنگاه آفرید
از جان جمله نعره بر آورد در شهود
آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما
اعیان ممکنات برفتند همچو دود
کوهی بدید پرتو انوار آن جمال
او را چو جذبهای خداوند در ربود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
وحدت چو احد نمود واحد
مشهود چو بودعین شاهد
چون لیس کمثله شنیدی
یعنی که نبود ذات زائد
ذرات به آفتاب پیدا است
کردیم بیان اسم ماجد
محمود چه عاشق ایاز است
معبود ببود خویش عابد
چون غیر وجود در عدم نیست
با هستی او است نیستی ضد
از غیب هویت او نظر کرد
از غیب شد این شهود وارد
چون هست یقین که غیر او نیست
بگذر تو هم از خیال فاسد
سیمرغ صفت چو جانکوهی
بر قاف قناعت است قاصد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
عقل کل درکنه ادراک تو ره گم میکند
گر بسویت ره نمائی های مردم میکند
تا نبخشد حق بلطف خود کسی را چاره نیست
گر چه بر امت رسول او ترحم میکند
اول آمرزید آدم را و آنگه آفرید
رحمتش عام است بر مردم تقدم میکند
می نماید روی چون گل باز در صحن چمن
بلبل روحم بوصل گل ترنم می کند
لطف او بر ظالمان رحمی نکرد از وصل خویش
می دهد تصدیع خود هر کو تظلم میکند
تا ننوشم دانه آدم فریب از قول دیو
سینه را زین غم دلم صد چاک گندم میکند
بر براق دلم نشینم کو بهنگام عروج
چار عنصر نه فلک در زیر یک سم می کند
کوزه گردیدیم شخصی را که از چرخ او مدام
کاسه می سازد سرو از جسم ها خم میکند
هر که را یکسان نماید قهر و لطف ذالمنن
همچو کوهی در بلای حق تنعم می کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بذات آنکه ما را جسم و جان داد
برای حمد خود گفتن زبان داد
بذات آنکه عقل و علم و ادراک
دل وجان را خدای غیب دانداد
بذات آنکه از غیب هویت
ظهوری کرد و آدم را نشان داد
بذات آنکه از یک قطره آب
قد سرو روان گلرخان داد
بذات آنکه از مژگان و ابرو
دو چشم ترک را تیر و کمان داد
بذات آنکه مرغان چمن را
گل سرخ و سفید و ارغوان داد
بذات آنکه لعل و ذر و گوهر
ز بحر و کان بشاهان جهان داد
بذات آنکه از زلف و رخ خویش
شب و روزی برای مردمان داد
بذات آنکه از یک قطره آب
کتاب حرف و صوت بیگران داد
بذات آنکه از آب خضر را
چشانید و حیات جاودان داد
بذات آنکه از می های وحدت
نبی خویش را رطل گران داد
بذات آنکه از خلطی و خونی
بت لب شکر و شیرین دهان داد
بذات آنکه در پیدا و پنهان
به محبوبان دل موی میان داد
بذات آنکه تا روشن شود ملک
مه و خورشید و چرخ و اختران داد
بذات آنکه او صیف و شتا را
بهاران کرد و در آخر خزان داد
بذات آنکه تا دیوانه شد عقل
برنگ آتشین آب روان داد
بذات آنکه اشیا را به حکمت
ز خاک و باد و آتش آب و نان داد
بذات آنکه آمد در مکانها
نشان خویش را در لامکان داد
بذات آنکه در ایجاد عالم
ز غیب الغیب خود در یک زمان داد
بذات آنکه هر ساعت جمالی
ز حسن خود بچشم عارفان داد
بذات آنکه اول نقطه را ساخت
غذای نقطه را خون روان داد
بذات آنکه بی چون و چگونه
به علم خود یقین بی گمان داد
بذات آنکه او خود شد مصور
بطفلان صورت پیر و جوان داد
بذات آنکه تن را چون زمین کرد
دل و جان را برفعت آسمان داد
بذات آنکه قرب قاب قوسین
محمد را شبی اندر میان داد
بذات آنکه نه مرد از فلک ساخت
بدان نه تن ز چار عنصر زمان داد
بذات آنکه باز روح را خواند
جهان جیفه را با کرکسان داد
بذات آنکه بخشد پشه را پیل
همایون جهانرا استخوان داد
بذات آنکه هر چه داد بستد
بفانی و چه باقی کی توان داد
بذات آنکه با خود باشدش کار
فریب گریه این و گریه آن داد
بذات آنکه انسانرا به فطرت
غم و درد و بلای ناگهان داد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
سرو گل چهره اگر بند قبا بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبی زلف تو را باد صبا بگشاید
دارم امید به الطاف خداوند که باز
دوست بر روی دلم چشم رضا بگشاید
از کمان خانه ابروی بت ترک چکل
کار درویش من بی سر و پا بگشاید
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشاید
از ازل تا به ابد روزه کوهی نگشاد
روزه داری است که از خوان شما بگشاید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
صفا در خانه دل را که یار صاف میآید
منزه از بد ونیک همه اوصاف می آید
دلا در بوته عشقش چو زر بگداز و صافی شو
و گرنه قلب می مانی و آن صراف میآید
بلطف خویش خاکی را کند خورشید آنمه رو
از و در دنیی و عقبی همه الطاف میآید
ز چشم او بیاموزند خود علم نظر بازی
که از هر غمزه ی شوخش دو صد کشاف میآید
بهر جانب که رو آری نه بینی روی نیکو را
گهی از شرق و گه از غرب و از اطراف میآید
چو عنقا شد نهان کوهی ز مردم بر سر کوهی
ولی آوازه سیمرغ هم از قاف می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر که شهوت بکشد روح مجرد باشد
وانکه دیوانه شود سالک سرمد باشد
آن دل آئینه حق است که از هر دو جهان
همچو خورشید فلک روشن و بی بد باشد
هر که دیوانه و عاشق بدر دوست نرفت
در قیامت که شود پیش خدا رد باشد
در دل تست خدا در نکر و در حق باش
سالک آن است که سرش همه با خود باشد
روز محشر که بجویند دل ریش مرا
تیر مژگان تو در سینه ما صد باشد
پیرو شرع نبی شو که به منزل برسی
رهبر هر دو جهان نور محمد باشد
پادشاها بکرم جانب کوهی بنگر
از عطاهای تو حیف است که در کد باشد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
از جیب عدم وجود سر زد
جان را غم دوست بر جگر زد
خورشید رخش نمود روشن
ز آن شعله که ماه در سحر زد
هر چیز که بود زد اناالحق
هستی چو ز جمله سر بدر زد
جان همه شد چو قند وشکر
زان خنده که یار لب شکر زد
در کتم عدم بدیم خفته
ناگه غم شاه عشق در زد
خورشید رخش چو دید کوهی
صد بوسه ز دور بر قمر زد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بیاد لعل تو خون دلم شراب شود
چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود
ز خوندل که دو چشم تو باده می نوشد
فغان و ناله ز خون چون نی و رباب شود
در آن شبی که شراب از لب حبیب خورم
ز عکس ساعد او ساغر آفتاب شود
ز نور طلعت او سوخت هر چه موجود است
بغیر زلف که بر روی او نقاب شود
چو هر چه هست همه اوست ظاهرو باطن
بیا بگو که برای چه در حجاب شود
به بین بآدم خاکی که هست گرد آلود
به بین که آینه ذات او تراب شود
بعالم جبروت است جان کوهی محو
چو دید خانه تن عاقبت خراب شود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد
در خم زلف تو پیوسته بخلوت بنشست
کوهی از هر دو جهان بادل خود یکسون برد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از لعل یار باده ما خوشگوار شد
شکر خدا که مستی جان بیخمار شد
روز ازل که گفت الست و بربکم
گفتیم ما بلی و خدا آشکار شد
تا دل شنید زمزمه یار را ز جان
افغان و ناله اش بیکی صد هزار شد
بر باد رفت آن گل سیراب سرو قد
عالم ز اشک و گریه ما نوبهار شد
از بسکه خونگریست دل عاشقان بدرد
صحرا و کوه و دشت همه لاله زار شد
کوهی ز کف دل نرود یک نفس زدن
چون در دیار در دل او یار غار شد
ذات و اسماء و صفاتش را در انسان دیده اند
پرتو خورشید را در ماه تابان دیده اند
در مقام لی مع الله بدر را ایام بیض
ز اول شب تا سحر خورشید رخشان دیده اند
از سقیهم ربهم جم طهوری بی خمار
باده نوشان هر صباح از بزم سبحان دیده اند
از شراب لعل غنچه هر سحر در بوستان
بلبل دیوانه را مست و غزلخوان دیده اند
در خم زلف سیاه او که واللیل آمده است
والضحی را فی المثل شمع شبستان دیده اند
تیر ما زاغ البصر کو جز خدا چیزی نماند
در سیاهی های چشم تنگ ترکان دیده اند
حبذا قومی که ایشان در مقام نیستی
فقر را در هر دو عالم شاه و سلطان دیده اند
کرده اند از حق گدائی انبیا و اولیا
زانکه محسن را بمعنی عین احسان دیده اند
برده اند گوی از ملایک در سجود ابرویش
تیز بینانی که واجب را در امکان دیده اند
حی جاویدند رندانی که بوسی از لبش
خورده اند و زندگی از آب حیوان دیده اند
در میان گریه ارباب نظر چون آفتاب
لعل او در حقه یاقوت خندان دیده اند
کوهیا شکل دهانش را که گوئی ذره است
در دل خورشید رویش خورده بینان دیده اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
در عدم پیوست اظهار وجود
آنکه از غیب هویت در شهود
نیستی آئینه هستی بود
خیر وشر از بنده یکدیگر نمود
اعتبارات تعین نسبت است
گو مرکب میشود از فضل جود
هست آن شه در صلواة دائمون
پیش طاق ابروی خود در سجود
شد غنی هر ذره از خورشید غیب
چون در گنج هویت را گشود
کوهیا دیدی که مهر مه نقاب
هست با هر ذره در گفت و شنود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ایدل عدم تملیک در سلک وجود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عین شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از دیده هر ذره خورشید نمود آمد
یک عین که جز او نیست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و یهود آمد
کوهی چو به عشقی زد نابود شد از فطرت
جاوید بود باقی هر چیز که بود آمد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بط حرصم بمرد و بلبلان شد
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ماه روی تو مرا نور بصر میگردد
حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد
بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان
اشکم از دیده دل نور بصر میگردد
تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان
کام وجانم همه پر شهد و شکر می گردد
دل دیوانه ما ذره صفت بی سروپا
پیش خورشید رخش زیرو زبر میگردد
سالکان ره تحقیق نخوانندش مرد
هر که در بادیه عشق بسر میگردد
تا نهادی تو سر زلف چو چوگان بر دوش
دل چو گو در خم آن ترک پسر میگردد
از لب لعل روان بخش بتان ای کوهی
کام آن یافت که در خون جگر میگردد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بفضل صانع کون فیکون شدم موجود
وجود یافت بیک امر عابد معبود
بشکر آنکه خدا شد مصور آدم
سری نهاد ملک پیش آدم او بسجود
بطاق ابروی آنماه جلوه ها کردم
که او ز غیب هویت نمود رخ بشهود
کنون ز شهد و شکر می شویم شیرین کام
که غیر حضرت او نیست شاهد و مشهود
ز تاب آتش رویش بسوخت هر دو جهان
تعینات گذشتند از جهان چون دود
بصد زبان همه اقرار نیستی کردند
شنو ز چنگ و رباب و نی ز بربط ورود
بدید کوهی دیوانه صبغة الله را
نه ابیض است و نه اسود نه سرخ و زرد و کبود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
صبا که شام و سحر مشکبار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یحبهم و یحبونه چرا فرمود
بغیر او چو دکر نیست شاهد و مشهود
نظر بباطن خود کرد ظاهر خود دید
بذات خویش بود این خطاب و گفت و شنود
بهر چه کرد نظر غیر خویشتن چو ندید
ز کام خود همه تسبیح بر زبان بگشود
بعین آمد و آنگاه کنت کنزا گفت
نمود شاهد جانها ز غیب رخ بشهود
که بود آدم و نوح و خلیل و ابراهیم
که بود یوسف و یحیی که بود صالح و هود
هم او ۳ است احمد و عیسی هم اوست شیث و شعیب
هم او ۴ ست یونس و الیاس و موسی و داود
بطاق ابروی او سجده کرد کوهی و دید
که غیر حضرت او نیست ساجد و مسجود