عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
روشنی در چشم ما از روی آن مه پیکر است
چونکه آن زهره جبین خود آفتاب اظهر است
روی خود می بیند او از چشمهای روشنش
روی او در چشم خود دیدم بجانم مظهر است
ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ایم
ذات پاک حق ز درک ما بسی بالاتر است
دل سقیهم ربهم حق گفت جانرا داد می
هر دو عالم از خم وحدت بدان یکساغر است
آنچه موجودند از پیدا و پنهان فی المثل
بر رخ آنمه لقا چون زلف و خال و عنبر است
هست از دریای وحدت قطره ی در بحر غرق
گو مسلمانست ترسا گر جهود و کافر است
یافت انسان در وجود خویش بر و بحر خود
در کتاب حق تعالی خوانده ام خشک و تر است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ذات حق روشن است در آیات
دار زایات روشنی از ذات
هست در جان جمله موجودات
حق به افعال اسم ذات و صفات
یخرج المیت من الحی گفت
درد و لب دارد او حیات و ممات
لب سلطان حسن را آدم
بوسه داد و گفت آب حیات
کوهیا زلف یار بگذار
تا بیا بی ز عمر خود برکات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
درد جان داریم درمان الغیاث
داد خواهانیم سلطان الغیاث
از تطاول های زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغیاث
راند ما را همچو سگ از در بدر
پیش شاه از جور سلطان الغیاث
همچو مور لنگ از جور سپاه
گفت دل پیش سلیمان الغیاث
دوش میگفتی که دادت میدهم
تا نگردی زو پشیمان الغیاث
دل ز حلم نفس شوم بدخصال
گفت نزد جان جانان الغیاث
ذره ها چون سوخت اندر آفتاب
ماه گفت ای مهر تابان الغیاث
پیش زلف و رویت اندر روز و شب
گفت دایم کفر و ایمان الغیاث
آدمی بار امانت بر گرفت
با خدازان گفت انسان الغیاث
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دارم از ترک برسر خود تاج
به فقیری ستانم از شه باج
سلطنت را ببین که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غیر لوح باطل را
دارم ای جان دلی چو تخته عاج
هر چه او خواست آنچنان کردم
نه بطبع خود و برأی مزاج
همه مرغان سبق ز گل گیرند
بلبل و کبک و قمری و دراج
حضرت حق محیط بر اشیاست
دارد این بحربی عدد امواج
کعبه وصل حق دل است ای دوست
ما از این رو شدیم مسیر به حاج
یار دانست درد کوهی را
کرد از این رو به بوسه ایش علاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تا رود جان بجانب معراج
نیست جز شرع مصطفی منهاج
در ره انبیاء بسر رفتی
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم می زد
که در آندم که جسم بود امشاج
سدره ای بود آدم و ابلیس
هر دو را از بهشت کرد اخراج
چون به طبع هوای شیطا ن رفت
آدم آندم ندید برسرتاج
کرد افشای سر حضرت حق
بر سردار شد سر حلاج
بحر وحدت محیط بر اشیاست
آسمان و زمین کف امواج
بسکه با خود تنید تار خیال
عقل، چون عنکبوت شد نساج
کوهیا میرسی به عالم فوق
گر نمانی به تخت طبع مزاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ساقی بجام باده گلرنگ در صباح
در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح
تا آفتاب طلعت ساقی طلوع کرد
کردیم دیده بر رخ خورشید افتتاح
با روح او که گفت الست بربکم
جانم چشید از لب ساقی روح راح
تا طفل جام لعل لبش شیر گیر شد
من یافتم ز چنگ سگ نفس بدفلاح
در باغ وراغ آمد و کوهی چو مشت کاه
مشکات را بسوزان از شعله‌ها صباح
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
برداشتیم از کف ساقی روح راح
درجام آفتاب می لعل هر صباح
شادیم وخرمیم ز صبح ازل مدام
چونکرده ایم دیده بروی تو افتتاح
ساقی ز روی ما و منی همچو آفتاب
میگوید از کرم دو جهانرا که الصلاح
از بطن آفتاب بزدایم ما همه
خورشید را چو ماه در آورد در نکاح
کوهی بروح قدس شدی جمله جاودان
از فعل شوم خویش اگر یافتی فلاح
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا نهادم بخاک آن کو رخ
یار بنمود از همه سورخ
وه که در جان هر دل افکاری
مینماید نگار دل جورخ
در شب تار همچو بدر منیر
بنمود از سواد گیسو رخ
روترش کرد یار شیرین لب
چون نمود آن رقیب بد خورخ
عارفان دیده اند واجب را
که نماید ز ممکنات اورخ
در چمن دیدمش صباح چو گل
که گشود آن بت سمن بورخ
زلف و رویش بهم چو دید انسان
داشت بر روی نرگس او رخ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
اگر خدا بنماید جمال بی برزخ
بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ
حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال
نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ
بجام باده صافی به بین جمال حبیب
ز دست ساقی گلگونعذار سیب زنخ
بجای مردم چشم است یار دردیده
میان ما و صنم کرده او دو صد فرسخ
دلم چو مطبخ طباخ جان بپخت دراو
بغیر پختن سودای او در این مطبخ
هزار شکر که سلطان عاقبت محمود
به میهمانی ما آمد اندر این کو نخ
چو مور لنگ کشیدم بخدمتش دل وجان
بخنده گفت چه حاصلشود ز پای ملخ
چو مؤمنان همه اخوان یکدیگر باشند
خداست مؤمن و با مؤمنان بود اواخ
بزلف خویش ببالا کشد مرا روزی
اگر بچاه ذقن اوفتاد از سروخ
همه بعجز اسیران ما عرفنا کند
اگر چه ساخته اند عارفان هزار نسخ
بید قدرت خود ساخت خم جسم تو را
بسان کوزه فخار ساخت از گل شخ
خدای در گل آدم بچل صبوح سرشت
هزار ناله و افغان و صد هزار آوخ
ز بسکه دیده انسانگریست از غم و درد
ز اشک بر رخش افتاد بیعدد رخ رخ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
شبی بودم چو مه پهلوی خورشید
نهادم روی دل بر روی خورشید
مه و خورشید دیدم روی در روی
ندیدم جز قمر در کوی خورشید
فتادم در خم چوگان زلفش
همی رفتم بسر چون گوی خورشید
رسیدم در مقام قاب قوسین
نمود از ماه نو بر روی خورشید
در آن شب اجتماع مهر و مه بود
زحل پرتاب چون گیسوی خورشید
چو ترک روز برقع را برافکند
شب تاریک شد هندوی خورشید
فرو پوشید چشم جمله را نور
که تا هر کس نه بیند روی خورشید
کمان چرخ نرم از آفتاب است
ندارد هیچکس تا بوی خورشید
سحرگه چون برآمد خسرو چرخ
جهان پرشد زهای و هوی خورشید
ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس
که یکتایست دایم خوی خورشید
چمن شد آسمان گلها ستاره
ز باغ عرش آمد بوی خورشید
بمه رویان نظر کردم بپا کی
بدیدم طلعت دلجوی خورشید
بذلت برد کوهی قرص مه را
چو دعواهاست اندر طوی خورشید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
اهل دل در دیده روی دلستانرا دیده اند
در میان جان شیرین جان جانرا دیده اند
دیده اند در ذره خورشیدی که لاشرقی بود
در دل یکقطره بحر بیکران را دیده اند
گر چه مخلوقند ایشان را وجود خویش بود
هم بچشم ذات خلاق جهانرا دیده اند
آفرین بر خورده بینانیکه پیدا و نهان
ذره بر خورشید رویش آندهانرا دیده اند
هست مرآت جمالی و جلالی از ازل
مظهر اسمای حسن گلرخان را دیده اند
حبذا قومیکه ایشان جز خدا نشناختند
نی یقین دانسته اند و نی گمانرا دیده اند
حق چو یکدم نیست خاموش از بیان معرفت
در دهان جمله اشیا آن زبان را دیده اند
کرده اند اهل نظر جانرا تماشای حجاب
در چمن با هر که آنسروانرا دیده اند
میشناسندش که جز او نیست موجودی دگر
گر بصورتهای او سرو روان را دیده اند
آنجماعت کزمکان ولامکان نگذشته اند
همچو کوهی پادشاه لامکان را دیده اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
واجب و ممکن بهم پیوسته اند
خار و گل از شاخ واحد رسته اند
نیست بی واجب وجود ممکنات
واجب الذات این چنین پیوسته اند
وهم و پندار و خیال و اعتبار
جمله را از لوح باطن شسته اند
نیست موجودی بجز واجب بدان
اهل عالم از تعین جسته اند
گر بدانند آسمان ها و زمین
از درخت عشق یک گلدسته اند
روح کوهی گشت بیرون تا بدید
جمله یارانش قفس بشکسته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
چشم نیرنگ باز پی مرود
شد سیه در ازل بکحل ابد
دست کحال غیب سرمه کشید
دیده ها را برای رفع رمد
مردم چشم جمله جانها شد
دید خود را عیان بدیده خود
بتماشای خویش مشغول است
شاهد جان که هست فرد واحد
تا نه بیند بغیر او، او را
مشت خاکی بچشم کژبین زد
بشناسد صفات اسماء را
که کند ذات کردگار مدد
مرد عشق خدا خدا باشد
به خداها لکند نیک از بد
جان چو در شش جهة مقید شد
حق منزه بود ز جهد و زجد
بی جهة درمقام او ادنی
جز محمد دگر کسی نرسد
بسرا پرده وصال رسید
او چو برکند از دوکان سرمد
همه در مکتب رسول خدا
طفل راهند مانده در ابجد
خاصه اوست سر علم لدن
بی حروف مرکب و مفرد
گفت و بشنود در شب معراج
دید آنماه بدر را امرد
چون مسمی خویش را بشناخت
شد درانجیل اسم او احمد
هرکه با مصطفی خلاف کند
حق فکندش بیدحبل مسد
شارع شرع احمدی مگذار
تا نگردی ز راه دین مرتد
هرکه شد خاکپای پیغمبر
در طلب اوست سالک سرمد
کوهیا نور پاک سید را
همچو خورشید دان ببرج اسد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بنور پاک تو چشم دلم چو بینا شد
ز آفتاب رخت هر دو کون پیدا شد
بهر چه کرد نظر دوست غیر خویش ندید
بحسن خویش از این روی یار شیدا شد
در آن مقام که معلوم علم و عالم اوست
صفات ذات شده ذات عین اسما شد
بیک نظر که خدا کرد از سر قدرت
زمین و انجم وخورشید ومه هویدا شد
بدانکه علت غائی است آدم خاکی
از آن به معرفت کردگار دانا شد
بغیر هستی حق هیچ روی ننماید
تو را که دیده دل روشن و مصفا شد
دل شکسته کوهی بیاد آن دلدار
زهر دو کون چو خورشید پاک و یکتا شد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
خوش حال آن کسانی کز دام تن رهیدند
چون شاهباز قدسی در لامکان رسیدند
آن سالکان وحدت دانی کی اند ایدل
آری جنید و شبلی معروف بایزیدند
بحر محیط وحدت موج و حباب دارد
امواج بحر بودند در بحر آرمیدند
جاوید زنده گشتند در بحر لایزالی
چون ازید خداوند جام وفا چشیدند
از ممکن تعین یکباره در گذشتند
حق را بچشم واجب بی واسطه بدیدند
ذرات و سایه هر دو بود اعتبار وهمی
در آفتاب مطلق جاوید ناپدیدند
خلق جدید بشنید کوهی و زنده گردید
چون دید او که یاران بار دیگر چودیدند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دل من بی جگری کرد و بجانان نرسید
درد هجران من از درد بدرمان نرسید
سالها در ره مقصود بسر میرفتیم
عمرم آخر شد و این راه بپایان نرسید
غرقه بحر تحیر دل من با لب خشک
در عطش هر دو بسر چشمه حیوان نرسید
گریه چشم من از ابر گهر بار گذشت
مرهم ریش دلم زان لب خندان نرسید
خار خوردیم و همه خون جگر پالودیم
هیچ بوئی بشامم ز گلستان نرسید
این همه گریه و زاری که تو کردی کوهی
هیچ رحمی بتو از حضرت رحمان نرسید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز رویت ماه تابان آفریدند
دلمرا چرخ گردان آفریدند
چو لعلت از تبسم نکته ای گفت
از آن لب جوهرجان آفریدند
ز خاک کوی او گردی چو برخاست
بهشت و حور و رضوان آفریدند
ز زلف وروی تو بردند بوئی
به جنت صد گلستان آفریدند
لعا بی از لبت بر خاک انداخت
بغربت آب حیوان آفریدند
مه رویت ز شام زلف بنمود
سحر خورشید رخشان آفریدند
چو ختم آفرینش آدمی بود
به آخر نوع انسان آفریدند
ز عکس دانه خال سیاهت
به هفتم چرخ کیوان آفریدند
چو از سیب زنخ زلفت برآمد
ز حیرت گوی و چوگان آفریدند
بحیرانی چو وی را میتوان دید
مرا زین روی حیران آفریدند
چو روحم یوسف مصر دل آمد
تنم را چاه زندان آفریدند
زلیخا نفس و یوسف روح قدسی
خرد را پیر کنعان آفریدند
مجو شادی دلا در خانه دهر
جهان را بیت احزان آفریدند
چو مه را از برای گلشن وصل
مرا باچشم گریان آفریدند
به پیش شمع روی ماه شبگرد
مرا گریان و بریان آفریدند
ز خار هجر چون بگریستم خون
ز خون گل های خندان آفریدند
پری رویا تو را چون روح قدسی
ز چشم خلق پنهان آفریدند
ز اشک سرخ کوهی و لب یار
به کان لعل بدخشان آفریدند