عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
بر رخ میان قطره دریا وجود ما است
فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است
هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود
زانرو که اعتبار تعین همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را
مانند آفتاب که او عین ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دایره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علی العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهی ز روی صدق
از هر چه دید اول و آخر همه خدا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جمالش را جلال آئینه دار است
جلالش را جمال آئینه دار است
خود است آئینه خود در حقیقت
بهر صورت از این رو آشکار است
یکی گردد دو صدر ره می شماری
یکی باشد عددها بی شمار است
سفید و سرخ و زرد و سبز و اسود
ز یکدست است ونقش یک نگار است
سواد الوجه دل شد خال آن ماه
ز زلف و روی او لیل و نهار است
ز یک آب است بستان سبز و خرم
صباحی گفت گلها عین خار است
چو گفت او کل یوم هو فی الشان
نمی دانم که کوهی در چه کار است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تا ز رخ آن مه لقا زلفین مشکین برگرفت
نور خورشید رخش هر دو جهان یکسر گرفت
آتش تر را در آب خشک ساقی چون بریخت
شعله زد آتش در آب و جمله خشک و تر گرفت
جز کباب آتشین نقلی نخوردم در شراب
روح من قوت از لب جانبخش آندلبر گرفت
دید در آئینه روی خویش و آمد در سخن
طوطی روحم که از لعل لبش شکرگرفت
تا ابد مست می وصلش بماند بی خمار
در ازل جامی که جام از ساقی کوثر گرفت
روز گم شد در دل شب تا سحر گه بی حجاب
هندوی زلفش بشب خورشید را در برگرفت
مست بیرون آمد از صحن چمن بگشاد لب
زلف و روی کفر و دین و مؤمن و کافر گرفت
ذره ذره آفتاب آمد ز حیرت مه نقاب
هر شبی کو برقع از خورشید درخشان برگرفت
خواستم پنهان کنم مهر رخش را در جگر
آفتابی بود لاشرقی که بام و در گرفت
گفته کوهی چو بلبل خواند بر سرو سهی
نرگس از مستی آن در بزم گل ساغر گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ما بدانیم که خوبی چو تو در عالم نیست
در پری و ملک و نسل بنی آدم نیست
هر که نشناخت ترا گوهری هر دو جهان
همه دانند که در علم نظر اعلم نیست
در حریم حرم وصل نمی گنجد غیر
جز که خال سیهش با لب او همدم نیست
ماجرائی که میان گل و بلبل می رفت
غنچه با مرغ سحر گفت صبا محرم نیست
نیست عاقل بر ارباب کرم می دانم
هر که دیوانه آن زلف خم اندر خم نیست
خرم از گریه کوهی است گل و باغ و چمن
در چه و چشمه ابرو و دل دریا نم نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کون جامع جسم و جان آدم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جان را ز عکس خال تو بر دل چو داغ‌هاست
در دیده هم ز روی تو بینم چراغ‌هاست
چشمت به غمزه کُشت مرا بارها ولی
دل زنده شد که خنده لعل تو جان‌فزاست
از عرش تا به فرش فروغ رخت گرفت
روشن شد اینکه پرتو خورشید از کجاست
در اصبعین او است دل منقلب بدان
شکر خدا که منزل دلدار جان ماست
بگذشته‌ایم از بد و از نیک فارغیم
چون هر چه غیر هستی او هست او فناست
در شام زلف او همه سرگشته مانده‌ایم
ما را به وصل شمع رخت یار رهنماست
کوهی دو بوسه جستی و دلدار دم نزد
میبوس پای یار که خاموشی از رضاست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
زلف شبرنگ تو سر حلقه درویشان است
مردم چشم خوشت پیر سیه پوشان است
درخرابات مغان رفتم و دیدم خندان
لعل سیراب لبش ساقی میخواران است
قبله هر دو جهان روی چو خورشید شماست
طاق ابروی تو محراب دل رندان است
چشم جان از رخ او روشن و نورانی شد
زانکه محراب خداوند دل انسان است
یار از دیده ی من در رخ خود مینگرد
او است کز دیده ما در دل خود حیران است
نحن اقرب که بیان کرد مقام قرب است
در دلم یار شکر لب بحقیقت جان است
از دوئی چون بگذشتی بحقیقت جانست
کفر و ایمان و بد و نیک همه انسان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر که دیوانه رخسار پریرویان نیست
آدمی زاده مگوئید که او حیوان نیست
هر که چون شمع نسوزد نشود روشن دل
محرم وصل حریم حرم جانان نیست
کو بکو قرب در آن کوی که بارش ندهند
پیش عید مه رخسارش اگر قربان نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
غنچه از حجله بگلزار نخیزد از خواب
بلبل سوخته در باغ اگر نالان نیست
شب نشینان بوصالت نرسیدی روزی
چشم پرخواب تو گر رهزن بیداران نیست
کو هیا تا نه نشینی تو بمقصد نرسی
زانکه بوسیدن پای سگ او آسان نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
آن مه ترک چون گل خنده زنان دی بدمست
قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست
از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم
کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است
گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من
گفت بی ما منشین با توام از روز الست
تاحدیث از لب آن ساقی جان بشنیدم
روح من مست شد و شیشه دلدار شکست
دید ساقی که شکستم قدح از شوق لبش
گفت دیوانه شدی عاشق و معشوق پرست
قصد کردم که بگیرم شکن طره او
هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست
دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است
در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دست عشق آمد گریبانم گرفت
دست دیگر رشته جانم گرفت
کش کشانم برد تا درگاه خویش
در دلم بنشست و ایمانم گرفت
آفتاب روی لاشرقی او
شرق و غرب و طاق و ایوانم گرفت
اول و آخر ندیدم غیر او
ظاهر و باطن چو یکسانم گرفت
نیم شب از آفت ریب المنون
در خم زلف پریشانم گرفت
از طفیل من دو عالم آفرید
نوع دیگر خواند وانسانم گرفت
دانه خال رخ خود را نمود
وز بهشت عدن آسانم گرفت
گشتم از ایمن چو تو در کار چرخ
در پناه خود چو سلطانم گرفت
باز کوهی چشم مست آن غزال
همچو آهو در بیابانم گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت
جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت
آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب
دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت
بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا
بوسه از لعل لب و رخسار او چیدن گرفت
از میان برخواستم تا آمدم اندر کنار
شب دلم با او یکی شد ترک ما و من گرفت
جان درآمد در خم زلفش بعیاری شبی
دل دلیری کرد در شب ترک ترسیدن گرفت
تا بدیدم خنده لعل لب یاقوت رنگ
جن برای قوت روح از دیده خونخوردن گرفت
سوختم در پیش شمع روی او پروانه وار
کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت
از فغان و آه ما دوشینه در صحن چمن
مرغ شبخوان از درخت خویش نالیدن گرفت
یوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود
شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت
چون نسیم آنگل رو یافتم در بوستان
بلبل روحم روان در باغ پریدن گرفت
کوهیا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب
تا نگویندت که او در خاکدان مسکن گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دیده خونبار را دیدار خوبان آرزوست
ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست
تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح
بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست
باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است
لعل سیراب بتان را چشم گریان آرزوست
از لب جان بخش ساقی جرعه ای میبایدم
تشنه لب مردیم جانرا آب حیوان آرزوست
تا به بیند ذات و اسماء صفات خویش را
حضرت بیمثل را مرآت انسان آرزوست
تا به بینم صورت جانرا بچشم دل عیان
زان سهی بالا مرا قدی خرامان آرزوست
در هوای دیدن لعل لب یاقوت رنگ
کوهی دیوانه دل را کندن کان آرزوست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دوش در میخانه ما رفتیم مست و می پرست
گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست
در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن
خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست
ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز
در کشیدن از کفش روحم ز ننگو نام رست
نحن اقرب خواند آن حضرت دل خود را بدید
جان مجرد شد ز تن در قرب او ادنی نشست
مجلس حق دیده صف حق تعالی پیش پس
روی ساقی بود چون خورشید در بالا و پست
گفت ساقی دم مزن در آینه در کش شراب
دم نزد ساقی از این رو پردلان مشمار مست
پرتو نور تجلی طوی موسی را بسوخت
آتش دل شعله زد نور تجلی را بسوخت
آه آتش بار عالم سوز ما در نیم شب
شعله زد از سینه و فردوس اعلی را بسوخت
در اشکم شد یتیم و آتشین در طفلیت
امهات سفلی و آباء علوی را بسوخت
نقش میبستم که در معنی به بینم صورتش
پرتو شمع رخش دعوی و معنی را بسوخت
زلف زنار تو را زاهد چو دید از صومعه
عاشق زنار کشت و زهد و تقوی را بسوخت
مفتی صد ساله را شوق رخت در مدرسه
آتشی زد آنچنان کو درس و فتوی را بسوخت
بت پرستی کرد کوهی سالها در سومنات
مهر رویت سومنات و لات و عزی را بسوخت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دل من در بر دلدار چو گفت الله دوست
یار دانست که این عاشق دیرینه اوست
در برویم بگشاد و برخویشم بنشاند
با گدا پادشه هر دو جهان روی بر اوست
ساغر می ز لب لعل مرا گفت بگیر
نه از آن باده که در خم و صراحی و سبواست
عکس رخساره او در قدحی میدیدم
روشنم شد که می لعل و بت شاهد او است
ما که قشریم در این باغ توئی لب لباب
پوست از مغز برون آمده و مغز از پوست
ذات اسماء و صفات تو بتحقیق یکی است
چه درختست که پر سب و انارست و کدوست
کوهیا شعر تو اسرا ازل کرد بیان
تا نگویند حریفان که چرا بیهده گواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت
تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت
یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او
بر میان پیر مغان از زلف او زنار داشت
تا که معنی هو فی شان بدانستم که چیست
لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت
از سقیهم ربهم در داد ساقی دمبدم
نقل می را در دهان عارفان اسرار داشت
چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خویش
پس چرا منصور از این گفتگو بردار داشت
ساعد و دستش ببد مستی جهانی را بکشت
ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت
با وجود آنکه عالم مست جام حیرت است
جمله ی جانها لب ساقی بمی هشیار داشت
ذره چون آفتاب آن ماه روی خود نمود
دیدمش روی چو خورشیدش بصد انوار داشت
بر ندارد دیده از دیدار دلبر صبح و شام
هر که چونکوهی ز حضرت دولت بیدار داشت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مائیم بر صفات و صفات تو عین ما است
دیدم بعینه ای که توئی عین کاینات
در عین کاینات عیانی چو آفتاب
ذرات او به پیش تو نه صبر و نه ثبات
شد ممتنع ز غیر وجود تو هر چه هست
ای واجب الوجود توئی جان ممکنات
شد لایزال اسم تو و لم یزل صفت
اسمت ترقی است نه اسم تنزلات
ما غرق بحر وحدتت ای حی لایموت
در جان خویش یافته سرچشمه حیات
باقی است جان صالح و فانی نمی شود
یعنی بر آفتاب بود جان ممکنات
علم الیقین هر آینه عین الیقین شود
کوهی بچشم دوست چو دیدی صفات ذات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آن دلربا که در دو جهانش نظیر نیست
خود ذات ساز چیست که او را ظهیر نیست
ازلامکان ز غیب هویت نمود رو
آن حضرتی که غیروی اندر ضمیر نیست
کی نور مستطیل کشیدی بشرق و غرب
چون آفتاب روشن اگر مستنیر نیست
کی می وزید باد صبا صبح مشکبار
گر بوی زلف یار بمشک و عبیر نیست
دانسته ایم اسم صفاتش که عین ما است
لیکن ز کنه ذات کبیر و صغیر نیست
طفل ره است نزد جوانان پاکباز
پیری که ساده دل ز ازل همچو پیر نیست
تا نقش عقل و علم نشوئی ز لوح دل
کوهی تو را ز باده صافی گزیر نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
عکس لعل لبت ای دوست چو در جان من است
اشکم از دیده خونبار عقین یمن است
دل من کرد قبا جامه جانرا صد چاک
روح بر قامت دلجوی لب پیرهن است
یار با ما است شب و روز نمیداند غیر
خلوت ما نشناسد که در انجمن است
هر کجا هست بدلدار قرینم از جان
دل ما در طلب دوست اویس قرن است
خواجه در باز دل و دین همه در باز و ببین
که حجاب است تو را راه در این چاه تن است
چاره کار من بی سرو پا میدانم
ز آتش مهر رخت سوختن و ساختن است
همچو بلبل به چمن ناله کند با کی نیست
روی چون نسترن و زلف برو یار من است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
میان ما و او ره در میان است
مقام او بجز در عین جان است
مراد از نحن اقرب قرب جان است
مقرب شو که این قرب مکان است
نباشد در جهان یکذره موجود
اگر چون آفتاب آن مه عیان است
عدم دان جز وجود ذات بیچون
در این حضرت زمین و آسمان است
نه اشیا باشد و نه نطق اشیا
اگر در نطق اشیا او زبان است
به ذات پاک او دیدیم روشن
بحمد الله که کوهی در میان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
سواد اعظم آن خال سیاه است
سواد الوجه او آنجا گواه است
ز عکس خال آن خورشید رخسار
فراوان داغها در جان ما هست
بر آن دانه و آن خط و خالش
ز سوز سینه ما دود آه است
لبش از خون دلها می خورد می
از این دو چشم مستش در نگاه است
ز خورشید جمالش سوخت جانها
ولی در سایه زلفش پناه است
به اسماء و صفات ذات بیچون
که آدم مظهر سر اله است
بسوزان خرمن پندار کوهی
تعین با یقین چون باد و کاه است