عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دیده دل بر گشادم همچو ماه و آفتاب
تا بدیدم روز و شب درجان وصال آفتاب
پرتوی بخشید جان را آفتاب روی دوست
تا بچشم او بدیدیمش نه بیداری نه خواب
ز آتش و باد سبکرو برگذشتم تا بعرش
در نور دیدم بیکره منزل آب و تراب
عرش اعظم را بروی آب دیدم نور محض
عرش در آب دو چشم ماست مانند حباب
باز دیدم جان اشیا را که هر شب تا بروز
همچو شمعی سوختی در بزم این عالیجناب
در نمی یابد کسی او را بجز او آه آه
کی رسد در حضرت سیمرغ سالک را ذباب
واحد القهار میگوید خدا از روی لطف
غیر او باقی نباشد هیچکس از شیخ و شاب
کوهیا دیدی که در بحر بسیط لایزال
هست عقل و علم و هوش جمله جان‌ها سراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هر صبا از چرخ آمد آفتاب مه نقاب
روی بنماید که هستم نور آن عالیجناب
با همه ذرات عالم در حدیث آمد خموش
گوید ای اولاد من چون نی تو در آب و تراب
گل سئوال از بلبل شیدا کند کین ناله چیست
عنچه بگشاید دهن گوید سئوالشرا جواب
در دهان بلبل ای گل صد زبان بگشاده
تا بگوئی وصف حسن خویشتن با شیخ و شاب
وه که پیش شمع رخسار جمالش تا بروز
همچو پروانه دل سوزان ما می‌شد کباب
کوهی دیوانه دل شد مست و لایعقل بماند
چون کشید از جام ساقی باده با چنگ و رباب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ظل ممدود سر زلف تو چون بر سر ماست
ز آفتاب رخت ای جان همه نور است و صفاست
غیر خورشید جمال تو نه بیند دگری
از مه روی تو چون دیده جان‌ها بیناست
تا بگویم صفت عشق تو را موی به موی
بر سر موی من از تن به زبانی گویاست
اختلافات بسی هست بصورت ای دل
هستی اوست به تحقیق که در من پیداست
همچو پرگار تو سرگشته چرا میگردی
نقطه از سرعت خود گر چه که دائر بنماست
به از آن نیست که بر هر چه نظر بگشائی
به یقین بازشناسی که همان ماه‌لقاست
سرخ و اسفید و کبود و سیه و زرد یکی است
گر چه در دیده ما چهره خوبان زیباست
کوهیا میل به اعلی و به اسفل چه کنی
چون همه اوست نه پستی بود و نه بالاست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دلم آئینه آن دلستان است
که او را آینه دایم عیان است
خود است آئینه خود در حقیقت
دل و جان و تنم هر سه نهان است
نفخت فیه من روحی بیان کرد
مثل بشنو همان لب در دهان است
حدیث کنت کنزا را فرو خوان
بدان سو شو عیان گنج روان است
چو گفت احببت گشتی آشکارا
چرا گفتی که آن دلبر نهان است
دو عالم از جمال اوست روشن
ببین روشن که خورشید جهان است
چو کبک مست کوهی بر سر سنگ
بصدا فغان انا الحق برزبان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ماه رخسار شما خورشید پر انوار ما است
روشن این کز هر دو روئی دیده دیدار ماست
چون گل روی تو را دیدیم و مژگان دو چشم
هر سر خاری که می بینم آن گلزار ما است
تا بهم بینیم اسماء صفات ذات را
در رخ و زلف صنم دایم تماشا کار ما است
عالم السری که پنهان نیست پیش او عیان
سر نگه دارید کان شه صاحب اسرار ما است
هر سر موئی ز زلف آن بت کافر بچه
بر میان چون گبر و ترسا بسته صد زنار ما است
چو سقیهم ربهم جامی کجا هی میفروخت
می پرستان مست می گفتند آنجا جای ماست
جام جان بر جان دلها کرد و خوش در میکشید
با صراحی گفت این قوت لب خونخوار ماست
تیر مژگان بر کمان ابروی مشکین او
ترک تیرانداز چشمش در پی آزار ما است
تاخت اندر صحن جانها شهسوار حسن او
جلوه ها میکرد در میدان که این مضمار ماست
مرغ دلرا به تیر و از هوا بگرفت و جست
بست بر فتراک خویش و گفت این اشکار ماست
همچو گوی افتاده بودم بر سر میدان عشق
زد بچوگانم که این از عاشقان زار ماست
خود انا الحق گفت و کرد انکار توحید آشکار
گفت منصوریم ما و هر دو عالم دار ماست
حق الست و ربکم گفت و بلی خود درجواب
منکر او کی توان شد چون گواه اقرار ماست
آب چشم ما بدان در باغ حسن گلرخان
در بهشت عدن تجری تحتها الانهار ما است
مردم چشم دل انسان نه بیند جز خدا
این سعادت در ازل از دولت دیدار ما است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
رندی و شب روی به دو عالم چکار ماست
شکرخدا که دلبر عیار یار ماست
در شام زلف یار چه احیا کنیم شب
گوید بروز وصل که شب زنده دار ماست
بر ما چو خضر شد صفت و ذات و اسم و فعل
شد امن دل که ذات حقیقت حصار ماست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دوش در میکده گلبانگ علالا میرفت
سخن از لعل لب ساقی جانها می رفت
بهوای لب جان بخش برد مهر نقاب
کز تن هر دو جهان روح روانها میرفت
باده می خورد ز لعل لب خود شام و سحر
مست از خلوت جان جانب صحرا میرفت
دیدم آن سرو روانرا که بصد چالاکی
همچو خورشید فلک روشن و یکتا می رفت
هیچکس رفتن جان را چو ندیده است عیان
از همه خلق جان نعره و غوغا می رفت
آن چه شب بود که چون ماه شب چارده باز
در دل شب بر ما آمد و بی ما می رفت
اشک کوهی ز پی رفتن آن سرو روان
همچو سیلاب ز کهسار بدریا میرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت
اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت
همه ذرات جهان روشن و نورانی شد
گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت
آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی
دیدمش زود که در صورت انسان می‌رفت
مردم چشم همه او است چو انسان العین
عین اعیان شده در دیده اعیان می‌رفت
مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی
واجب الذات چو جان در دل امکان می‌رفت
مست و آشفته و جام می صافی بر کف
ساقی جان ز کرم جانب مستان می‌رفت
کوهی سوخته‌دل ذره‌صفت زیر و زبر
پیش خورشید رخش بی‌سر و سامان می‌رفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همسایه ی آفتاب ماه است
همسایه ی آدمی اله است
در جان و تن تو آب حیوان
چون مردم دیده در سیاه است
در ملک وجود غیر حق نیست
در دعوی ما خدا گواه است
دیدم به درون دیده او را
از دیده ی دیده در نگاه است
جسم تو ز خاک و جان ز خورشید
خورشید میان خاک راه است
زان سوخت ز آفتاب رویش
در سایه ی زلف او پناه است
کوهی همه شب چو شمع بر ما
در گریه ی زار و سوز و آه است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نیست گر بر سر زلفین توام سود انیست
تا ز بد مستی چشمت به جهان غوغا نیست
روح بحری است که عالم همه غرقند در او
بس عجب دارم اگر جسم کف دریا نیست
قل هو الله احد گفت صمد می دانی
ذات او را بجز او هیچ کسی دانا نیست
و هو معکم چو بیان کرد خداوند ایدل
این بیان چیست اگر زانکه خدا با ما نیست
ظاهر و باطن ذرات جهان اوست همه
نیست اشیاء اگر او عین همه اشیا نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکتا نیست
هست کوهی ز همه روی چو عنقا پنهان
نحن اقرب چو خدا گفت از او تنهانیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
مه و خورشید روی ما عیان است
که میگوید که آن مه رو نهان است
نفخت فیه من روحی شنیدی
جهان جسم است و او مانند جان است
ز انوار رخ فیاض آن ماه
جهان اندر جهان اندر جهان است
زرنگ و بوی او امروز در باغ
گل سرخ و سفید و ارغوان است
اگر جانرا ندیدی چشم بگشای
نظر کن قد آن سر روان است
بفکر آن دهان جان در عدم شد
دلم گم شد در آن مو کومیان است
از آن شد شعر کوهی همچو شکر
که او را وصف او ورد زبان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به خدا پیش جمله ذرات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
لوح محفوظ در جبین شما است
مهر و مه چشم پاک بین شما است
دل مؤمن در اصبعین خدا است
دست حق اندر آستین شما است
وحی وصلت بجان رسید ای دل
در دلم جبرئیل امین شما است
روح قدسی که نور اعظم شد
شرح آن اسم در نگین شما است
قوت روح من از خزانه غیب
خنده لعل شکرین شما است
قاب و قوسین در شب معراج
ابرو و زلف پر ز چین شما است
فتدلا مقام نزدیک است
شکر ایزد که جان قرین شما است
بت ترسا و مؤمن و کافر
مذهب این همه بدین شما است
آب حیوان که مرده زنده کند
لعل سیراب آتشین شما است
قرص خورشید هر صباح بصدق
روی اخلاص بر زمین شما است
منزل روح کوهی شبگرد
در خم زلف پر ز چین شما است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست این‌ها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که می‌جویند نور دیده‌هاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جان‌های مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ذات حق از لا و الا برتر است
هر ز اسفل هم ز اعلی برتر است
درک خورشید رخ آن مه لقا
کی توان کز چشم بینا برتر است
وه که اشک چشم خون افشا نما
در نظر از هفت دریا برتر است
گرد نعلینش که نور دیده ها است
در شرف از آسمانها برتر است
عقل کل کلی نکرد ادراک او
کز یقین او کمانها برتر است
در گلستان جمال او گلی است
گو ز باغ و بوستانها برتر است
جان ز عکس روی او شد پرتوی
ماه روی او ز جانها برتر است
گر چه یوسف را خریداری که هست
از همه عشق زلیخا برتر است
وصف شیرینی آن لبهای قند
هم ز شکر هم ز حلوا برتر است
کوهیا عنقای قاف معرفت
والله از پنهان و پیدا برتر است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت
خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت
یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ
خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت
در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد
ادراک و هوی و علم و خرد هر چه بود رفت
بیت الله است دل که در او غیر دوست نیست
جانم بیاد قامت او در سجود رفت
چندان بیاد شمع رخش سوختم که باز
تا آسمان ز سوز دلم آه و دود رفت
جانم چو دید بر رخ او خال عنبرین
در آتش فراق دلم همچو عود رفت
کوهی ز غیب رست و ز پندار وهم نیز
شکر خدا که جان و دلش در شهود رفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از گل روی تو باغ دل ما خندان است
بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است
عندلیب چمن از آه دل خسته ما
بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است
خال ابروی تو محراب نشین است ایماه
سر زلفین تو سر حلقه عیاران است
چشم بر هم مزن ایدل شب تاریک بگشت
یار چون مردمک دیده بیداران است
کو بکو گشتم و از باد صبا پرسیدم
همه گفتند که دلدار تو هم در جان است
گفته بودی که دل جمله در انگشت من است
دل از این روی چو زلف تو چه سرگردانست
کوهی از جمله ذرات گواهی دارد
گفت پیش همه درویشی درویشان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
موج دریا نیست دریا عین ما است
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست