عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲
در خفا و در ملا دیدم خدا
در نشیب و در علا دیدم خدا
در بلاها دیدمش با خود ولی
در نعیم و در عطا دیدم خدا
چشم بگشادم به نور روی او
در میان دیده ها دیدم خدا
ذره ذره هر چه آمد در نظر
آفتاب مه لقا دیدم خدا
سوختم در آتشش مانند شمع
در میان شعله ها دیدم خدا
دیده ام خود را به چشم خود عیان
من هم از دید خدا دیدم خدا
لا یر الله گفت غیر الله گفت
من کیم پس تا کجا دیدم خدا
فانی مطلق شدم معدوم هم
در فنا عین بقا دیدم خدا
در بدر گشتم بشی الله او
در همه شاه و گدا دیدم خدا
در وفای عشق او کردم وفات
زنده گشتم بوالوفا دیدم خدا
در مقام لی مع الله وقتها
بی ملک بی انبیا دیدم خدا
از نوافل چون شدی سمع بصیر
هم به عین تو، تو را دیدم خدا
در زبان وکام هر شیئی که هست
ربنا و ربنا دیدم خدا
در نماز و ورد و در تسبیح و ذکر
هم به شرع مصطفی دیدم خدا
نه عرض نه جسم نه جوهر نه جان
نه چه و چون و چرا دیدم خدا
صدر هم آن دلبر طناز گشت
زنده گشتم خون بها دیدم خدا
کل یوم هو فی الشأن گفته ای
از وصال تو چها دیدم خدا
گفت کوهی بر سر طور وصال
خر موسی صعقها دیدم خدا
در نشیب و در علا دیدم خدا
در بلاها دیدمش با خود ولی
در نعیم و در عطا دیدم خدا
چشم بگشادم به نور روی او
در میان دیده ها دیدم خدا
ذره ذره هر چه آمد در نظر
آفتاب مه لقا دیدم خدا
سوختم در آتشش مانند شمع
در میان شعله ها دیدم خدا
دیده ام خود را به چشم خود عیان
من هم از دید خدا دیدم خدا
لا یر الله گفت غیر الله گفت
من کیم پس تا کجا دیدم خدا
فانی مطلق شدم معدوم هم
در فنا عین بقا دیدم خدا
در بدر گشتم بشی الله او
در همه شاه و گدا دیدم خدا
در وفای عشق او کردم وفات
زنده گشتم بوالوفا دیدم خدا
در مقام لی مع الله وقتها
بی ملک بی انبیا دیدم خدا
از نوافل چون شدی سمع بصیر
هم به عین تو، تو را دیدم خدا
در زبان وکام هر شیئی که هست
ربنا و ربنا دیدم خدا
در نماز و ورد و در تسبیح و ذکر
هم به شرع مصطفی دیدم خدا
نه عرض نه جسم نه جوهر نه جان
نه چه و چون و چرا دیدم خدا
صدر هم آن دلبر طناز گشت
زنده گشتم خون بها دیدم خدا
کل یوم هو فی الشأن گفته ای
از وصال تو چها دیدم خدا
گفت کوهی بر سر طور وصال
خر موسی صعقها دیدم خدا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ما ذرهایم پیشت ای آفتاب جانها
خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا
او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست
سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا
خوانندگان قرآن جز لفظ میندانند
عمری به سر دویدم اندر میان قرا
در مکتب خیالت خوانند ابجد عشق
گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا
از آه ما سحرگاه آتش به عالم افتاد
مرغان کباب گشتند در باغ آشیانها
در دیدهها نشینی تا روی خود ببینی
گفتی حکایت خود در کام و در زبانها
تو جان جان جانی در منزل خیالت
چون آفتاب رفتی در جوف آسمانها
گفتی به سوی ما آی بگذر ز دین و دنیا
از حضرت تو آید بر گوش و جان نداها
جانم بسوخت از غم ای پادشاه اعظم
کوهی خستهدل را دریاب یا الها
خوردم قسم به رؤیت و اللیل و الضحهیا
او را که علم قاصر از کنه ذات پاکست
سبحان من عرفنا ذکر زبان اشیا
خوانندگان قرآن جز لفظ میندانند
عمری به سر دویدم اندر میان قرا
در مکتب خیالت خوانند ابجد عشق
گر فاضلند و کامل گر ناقصند و دانا
از آه ما سحرگاه آتش به عالم افتاد
مرغان کباب گشتند در باغ آشیانها
در دیدهها نشینی تا روی خود ببینی
گفتی حکایت خود در کام و در زبانها
تو جان جان جانی در منزل خیالت
چون آفتاب رفتی در جوف آسمانها
گفتی به سوی ما آی بگذر ز دین و دنیا
از حضرت تو آید بر گوش و جان نداها
جانم بسوخت از غم ای پادشاه اعظم
کوهی خستهدل را دریاب یا الها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جهت مر جسم را باشد نه جان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون پریشان است زلف یار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از هر کجا که گلبن، بینند روی جان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمان را
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
چون چشم جان گشادیم دیدیم آن دهان را
خورشید روی خود را، آن ماه می نماید
همچون هلال می بین، آن طاق ابروان را
در احسن صور حق خود را نمود مطلق
گر دیده پاک داری بشناس گلرخان را
تو جبه ی بدن را، صد چاک زن که آن سرو
بند قبا چو بگشود بگشاد آن میان را
او در میانه ی ما، ما در کنار اوئیم
عین الیقین شد آن سر، بگذر تو آن کمان را
حق دل رباید از ما اما به چشم خوبان
در جان نگاه میدار سودای دلبران را
دریای وحدت حق موج و حباب دارد
انسان حباب می دان، در بحر مردمان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمان را
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
چون چشم جان گشادیم دیدیم آن دهان را
خورشید روی خود را، آن ماه می نماید
همچون هلال می بین، آن طاق ابروان را
در احسن صور حق خود را نمود مطلق
گر دیده پاک داری بشناس گلرخان را
تو جبه ی بدن را، صد چاک زن که آن سرو
بند قبا چو بگشود بگشاد آن میان را
او در میانه ی ما، ما در کنار اوئیم
عین الیقین شد آن سر، بگذر تو آن کمان را
حق دل رباید از ما اما به چشم خوبان
در جان نگاه میدار سودای دلبران را
دریای وحدت حق موج و حباب دارد
انسان حباب می دان، در بحر مردمان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به یدین او سرشت چون گل ما
روح قدسی دمید در دل ما
جسم و جان زنده شد از او دردم
باز دیدیم اوست قاتل ما
برزخ جان نوشت طاعت و فسق
او است پیوسته حق و باطل ما
در دل دل نشست و جان شد جان
دوست بگرفت جمله منزل ما
کرد کل را چل صباح خمیر
چل ما شد یکی یکی چل ما
ادب وعلم و معرفت آموخت
عشق بازی است عقل کامل ما
یفعل الله ما یشاء چه گفت
هست الله اسم فاعل ما
ما چو سایه فتاده در بر او
او چو خورشید درمقابل ما
جمله عالم ز وی نظر داریم
گشته چشمانش سحر باطل ما
دل در انگشت او است او در دل
وه ز تحصیل های حاصل ما
در دو چشمم نشست می بینم
گفت انسان مباش غافل ما
روح قدسی دمید در دل ما
جسم و جان زنده شد از او دردم
باز دیدیم اوست قاتل ما
برزخ جان نوشت طاعت و فسق
او است پیوسته حق و باطل ما
در دل دل نشست و جان شد جان
دوست بگرفت جمله منزل ما
کرد کل را چل صباح خمیر
چل ما شد یکی یکی چل ما
ادب وعلم و معرفت آموخت
عشق بازی است عقل کامل ما
یفعل الله ما یشاء چه گفت
هست الله اسم فاعل ما
ما چو سایه فتاده در بر او
او چو خورشید درمقابل ما
جمله عالم ز وی نظر داریم
گشته چشمانش سحر باطل ما
دل در انگشت او است او در دل
وه ز تحصیل های حاصل ما
در دو چشمم نشست می بینم
گفت انسان مباش غافل ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ایکه اندر ذات پاکت نیست چونی و چرا
در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا
ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای
نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها
ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات
محض وهم است اینکه می گویند او را منتها
وصف ذاتت هست قائم در صفات واجبت
نیست در کنه ربوبیت تو را ریب و ریا
اقتضای ذات واجب باشد این کز ممکنات
خویش را بر بنده دارد گفتم این روشن ترا
عکس عکس ذات اسماء و صفاتت زین جهت
بر ملایک سجده واجب شد ز هستی عکس ما
مثل ما جز ما نباشد نیست ما را ضد وند
مظهر اسم صفات ذات باشد مصطفی
خواستم تا ذات اسماء و صفات خویش را
در مظاهر باز بینم دیدم اکنون با شما
کوهیا آندم که گفت الله الست ربکم
ابتدای مظهر است این مظهرش بی منتها
در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا
ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای
نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها
ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات
محض وهم است اینکه می گویند او را منتها
وصف ذاتت هست قائم در صفات واجبت
نیست در کنه ربوبیت تو را ریب و ریا
اقتضای ذات واجب باشد این کز ممکنات
خویش را بر بنده دارد گفتم این روشن ترا
عکس عکس ذات اسماء و صفاتت زین جهت
بر ملایک سجده واجب شد ز هستی عکس ما
مثل ما جز ما نباشد نیست ما را ضد وند
مظهر اسم صفات ذات باشد مصطفی
خواستم تا ذات اسماء و صفات خویش را
در مظاهر باز بینم دیدم اکنون با شما
کوهیا آندم که گفت الله الست ربکم
ابتدای مظهر است این مظهرش بی منتها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دیده ام آن ماه را در نیم شب
گفته ام الله اکبر نیم شب
وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول
رفت او از چرخ برتر،نیم شب
خواند حق بر مصطفی از روی سر
مصحف و دیوان و دفتر نیم شب
هر که چون مه شد گدای آفتاب
یافت از خورشید زیور نیم شب
بود آن شب نه فلک از بوی عود
سینه پر آتش چو مجمر نیم شب
برتر از سدره نمی شد جبرئیل
گفت میسوزد مرا پر نیم شب
هر که را باشد مراد از روز وصل
می شود بی شک میسر نیم شب
حق چو او را گفت ما زاغ البصر
تا به حضرت رفت یکسر نیم شب
سر برآرد بر فلک چون ماه نو
آنکه بنهد بر زمین سر نیم شب
دید کوهی در اشک چشم خویش
دیده را دریای کوهی نیم شب
گفته ام الله اکبر نیم شب
وه چه شب بود آنکه در یکدم رسول
رفت او از چرخ برتر،نیم شب
خواند حق بر مصطفی از روی سر
مصحف و دیوان و دفتر نیم شب
هر که چون مه شد گدای آفتاب
یافت از خورشید زیور نیم شب
بود آن شب نه فلک از بوی عود
سینه پر آتش چو مجمر نیم شب
برتر از سدره نمی شد جبرئیل
گفت میسوزد مرا پر نیم شب
هر که را باشد مراد از روز وصل
می شود بی شک میسر نیم شب
حق چو او را گفت ما زاغ البصر
تا به حضرت رفت یکسر نیم شب
سر برآرد بر فلک چون ماه نو
آنکه بنهد بر زمین سر نیم شب
دید کوهی در اشک چشم خویش
دیده را دریای کوهی نیم شب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دوشم از غیب می رسید خطاب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دارم از خان وصال یار امید نصیب
زانکه از گلزار می باید نصیب عندلیب
تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون
نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب
اوست کز هر دیده می بیند جمال خویش را
حسن خود می بیند و در خویش میماند عجیب
حق نگه میداردت در هر کجا باشی به حفظ
گر نمی دانی بخوان تو معنی اسم الرقیب
هر دعائی را که می گوئی اجابت می کند
هین مشو نومید برخوان در دعا اسم مجیب
اهل عالم چون مسافر آمدند و می روند
زخمها دارد خدا بر جان مسکین غریب
کوهیا وصف دهان یار قوت روح تست
هر چه گوئی از لب جانبخش او باشد ربیب
زانکه از گلزار می باید نصیب عندلیب
تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون
نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب
اوست کز هر دیده می بیند جمال خویش را
حسن خود می بیند و در خویش میماند عجیب
حق نگه میداردت در هر کجا باشی به حفظ
گر نمی دانی بخوان تو معنی اسم الرقیب
هر دعائی را که می گوئی اجابت می کند
هین مشو نومید برخوان در دعا اسم مجیب
اهل عالم چون مسافر آمدند و می روند
زخمها دارد خدا بر جان مسکین غریب
کوهیا وصف دهان یار قوت روح تست
هر چه گوئی از لب جانبخش او باشد ربیب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
هست آن آفتاب ماه نقاب
مردم دیده ی اولوالالباب
دل و دلدار عین یک دگراند
جان چو کرد از وجود رفع حجاب
نظری کن ببین به دانه و بر
لب لب قشر قشر لب لباب
مدح و دم کو تفاوتت نکند
نیست فرقی میان آب و گلاب
آفتاب قدیم لا شرقی
کرد ذرات را بلطف خطاب
که منم در دل تو ای ذره
دل بدست آر و دلربا دریاب
چشم جان برگشادم و دیدم
آفتاب منیر و در مهتاب
نقش غیر و خیال باطل رفت
نیست در بحر صاف موج و حباب
از لب لعل ساقی باقی
خورد کوهی مدام نقل و شراب
مردم دیده ی اولوالالباب
دل و دلدار عین یک دگراند
جان چو کرد از وجود رفع حجاب
نظری کن ببین به دانه و بر
لب لب قشر قشر لب لباب
مدح و دم کو تفاوتت نکند
نیست فرقی میان آب و گلاب
آفتاب قدیم لا شرقی
کرد ذرات را بلطف خطاب
که منم در دل تو ای ذره
دل بدست آر و دلربا دریاب
چشم جان برگشادم و دیدم
آفتاب منیر و در مهتاب
نقش غیر و خیال باطل رفت
نیست در بحر صاف موج و حباب
از لب لعل ساقی باقی
خورد کوهی مدام نقل و شراب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب
گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب
زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش
آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب
شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق
هفت گردون بر سر آن بحر بی کشتی حباب
دید آن سلطان که من فانی شدم از خویشتن
گفت یکسان شو بمن ای بخت بیداری بخواب
آن زمان کز قید تن بر خواستم یکبارگی
همچو گنج آمد روان بنشست بر جان خراب
روح کوهی را و جان جمله ذرات را
ذره دیدم عدم اندر مشاع آفتاب
گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب
زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش
آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب
شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق
هفت گردون بر سر آن بحر بی کشتی حباب
دید آن سلطان که من فانی شدم از خویشتن
گفت یکسان شو بمن ای بخت بیداری بخواب
آن زمان کز قید تن بر خواستم یکبارگی
همچو گنج آمد روان بنشست بر جان خراب
روح کوهی را و جان جمله ذرات را
ذره دیدم عدم اندر مشاع آفتاب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل چو شستم ز غیر نقش ادب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لایق شدی بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خویش داشت عیش و طرب
سحری بود دیدمش روشن
روی چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشیر و شکر
گفتمش لطف کرده ی یارب
ساغری داد پر ز بدر منیر
می روح القدس نه آب عنب
در کشیدم همه خدا دیدم
خواند بر جانم آیت اقرب
چشم کوهی ندیده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب
گفت ما را ز لوح صاد طلب
چون ز اصل و نسب شدم فارغ
گفت لایق شدی بما فارغب
اولم باده داد و سرخوش کرد
بعد از آنهم نهاد لب بر لب
بوسها داد بر دهان دلم
با لب خویش داشت عیش و طرب
سحری بود دیدمش روشن
روی چون آفتاب مه منصب
گفت پرورده ام بشیر و شکر
گفتمش لطف کرده ی یارب
ساغری داد پر ز بدر منیر
می روح القدس نه آب عنب
در کشیدم همه خدا دیدم
خواند بر جانم آیت اقرب
چشم کوهی ندیده در شب و روز
جز رخ و زلف او بروز و به شب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هستم از لعل تو در آتش و آب
مردم و سوختم مرا دریاب
از جلال و جمال و زلف و رخت
میکند در دلم خطاب خطاب
از دل و آب دیده در عشقت
میخورم روز و شب شراب و کباب
آه کز نفس قیس و طاعت جان
چند باشیم در خطا و ثواب
همه زنار کافری بستند
از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب
ز آتشت سوختیم با دم سرد
تا مرا سوختی ز آب و تراب
تو محیطی و هر چه موجودند
غرقه در موج بحر بی پایاب
خاک در کاه تست هر دو جهان
ان هذا اقل ما فی الباب
ما به نسبت صفات فعل توئیم
خویشتن گفته فلا انساب
هم بچشم تو دیده ام روشن
شدت ذات تو است بر توحجاب
هست کوهی چو قشر و عشقت لب
عین یکدیگرند قشر و لباب
مردم و سوختم مرا دریاب
از جلال و جمال و زلف و رخت
میکند در دلم خطاب خطاب
از دل و آب دیده در عشقت
میخورم روز و شب شراب و کباب
آه کز نفس قیس و طاعت جان
چند باشیم در خطا و ثواب
همه زنار کافری بستند
از دو زلف تو شیخ و طفل و شباب
ز آتشت سوختیم با دم سرد
تا مرا سوختی ز آب و تراب
تو محیطی و هر چه موجودند
غرقه در موج بحر بی پایاب
خاک در کاه تست هر دو جهان
ان هذا اقل ما فی الباب
ما به نسبت صفات فعل توئیم
خویشتن گفته فلا انساب
هم بچشم تو دیده ام روشن
شدت ذات تو است بر توحجاب
هست کوهی چو قشر و عشقت لب
عین یکدیگرند قشر و لباب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از شمع ماه روی تو پر زیور آفتاب
در مشعل فلک بمثل اخگر آفتاب
خورشید لایزال ز لاشرق چون بتافت
گشتند ذره ها همه مه پیکر آفتاب
از آب و رنگ لعل لب آب دار تو
دارد بجام لعل می انور آفتاب
هر جا قدم نهد صنم مه لقا روان
از خاکپای دوست برآرد سر آفتاب
از پرتو جمال تو ای پرتو اله
ذرات کاینات بسوزد در آفتاب
عشقت چو در دو کون خروسی بود سفید
چون آسمان و بیضه دراو اصفر آفتاب
از رشک روی ماه تو ای آفتاب جان
بیرون کشد ز جسم بشر جان در آفتاب
از آفتاب روی تو کوهی چو ماه شد
بخشد به آفتاب اکرم زیور آفتاب
در مشعل فلک بمثل اخگر آفتاب
خورشید لایزال ز لاشرق چون بتافت
گشتند ذره ها همه مه پیکر آفتاب
از آب و رنگ لعل لب آب دار تو
دارد بجام لعل می انور آفتاب
هر جا قدم نهد صنم مه لقا روان
از خاکپای دوست برآرد سر آفتاب
از پرتو جمال تو ای پرتو اله
ذرات کاینات بسوزد در آفتاب
عشقت چو در دو کون خروسی بود سفید
چون آسمان و بیضه دراو اصفر آفتاب
از رشک روی ماه تو ای آفتاب جان
بیرون کشد ز جسم بشر جان در آفتاب
از آفتاب روی تو کوهی چو ماه شد
بخشد به آفتاب اکرم زیور آفتاب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوانده ام از عنده ام الکتاب
آیه طوبی لهم حسن المآب
باز گشتم بسوی آن حضرت
چون شنودم ز حق الیه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشید خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما فی الباب
به کلام فصیح حضرت حق
میکند با حبیب خویش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بی پایاب
مطلب گفت غیر ما از ما
چه عطا به ز دیدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشید صبحگاهی بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غیب گوش دل ما لید
گفت بی ماجری شدی درخواب
چون رسیدی به آفتاب قدیم
برگذر کوهیا ز آب تراب
آیه طوبی لهم حسن المآب
باز گشتم بسوی آن حضرت
چون شنودم ز حق الیه متاب
لمن الملک گفت حسن و رخش
کرد از خود سئوال و داد جواب
ماه و خورشید خاک آن کوبند
شد بر آن در اقل ما فی الباب
به کلام فصیح حضرت حق
میکند با حبیب خویش خطاب
تا به بخشد مرا وصال ابد
کرم و لطف اوست بی پایاب
مطلب گفت غیر ما از ما
چه عطا به ز دیدن وهاب
عشق در جان ما جمال نمود
چون بدرگاه دل شدم بواب
همچو خورشید صبحگاهی بود
آن مه بدر کرد رفع حجاب
شاهد غیب گوش دل ما لید
گفت بی ماجری شدی درخواب
چون رسیدی به آفتاب قدیم
برگذر کوهیا ز آب تراب