عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای تیره تن ما که بجان دشمن مائی
مائیم سلیمان و تو اهریمن مائی
تو گلخن مائی و عجبتر که غلط وار
گوئیم که تو تنگ قفس، گلشن مائی
چون افعی پیچان سیه بر بسر گنج
پیوسته تو بنشسته به پیرامن مائی
ما پیرهن خویش بدریم که تنگ است
بر ما همه گیتی، که تو پیراهن مائی
آیا فتد آنروز که یکره بفشانیم
دامان تو ای گرد که بر دامن مائی
روزی ز تو زائیم و سوی باب گرائیم
ای مام نکوهیده که آبستن مائی
دردی و بلائی و شفائی و جفائی
آخر چه بلائی نه مگر تو تن مائی
مائیم سلیمان و تو اهریمن مائی
تو گلخن مائی و عجبتر که غلط وار
گوئیم که تو تنگ قفس، گلشن مائی
چون افعی پیچان سیه بر بسر گنج
پیوسته تو بنشسته به پیرامن مائی
ما پیرهن خویش بدریم که تنگ است
بر ما همه گیتی، که تو پیراهن مائی
آیا فتد آنروز که یکره بفشانیم
دامان تو ای گرد که بر دامن مائی
روزی ز تو زائیم و سوی باب گرائیم
ای مام نکوهیده که آبستن مائی
دردی و بلائی و شفائی و جفائی
آخر چه بلائی نه مگر تو تن مائی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خواهی از حرف بد اندیش سلامت باشی
باید آنسو ز سر کوی ملامت باشی
کاری امروز مکن جان پدر پنهانی
که شود فاش چو فردا، بندامت باشی
نیست اعجاز و کرامت بجز از خوی نکو
تا بکی در پی اعجاز و کرامت باشی
بده آنچند نه کت خلق بخوانند سفیه
بهل اسنان نه که معروف لئامت باشی
نه بفسق از می و خمار شو شهره شهر
نه بزهد از سرو دستار علامت باشی
دام بر دوش ز تحت الحنک اندر پی صید
دانه از سبحه بکف، مست امامت باشی
باد افکنده بخود، گردن کج، سر در پیش
خون مردم بخوری شاخ حجامت باشی
خلق کز دست و زبان تو سلامت باشند
توهم از دست و زبانشان بسلامت باشی
باید آنسو ز سر کوی ملامت باشی
کاری امروز مکن جان پدر پنهانی
که شود فاش چو فردا، بندامت باشی
نیست اعجاز و کرامت بجز از خوی نکو
تا بکی در پی اعجاز و کرامت باشی
بده آنچند نه کت خلق بخوانند سفیه
بهل اسنان نه که معروف لئامت باشی
نه بفسق از می و خمار شو شهره شهر
نه بزهد از سرو دستار علامت باشی
دام بر دوش ز تحت الحنک اندر پی صید
دانه از سبحه بکف، مست امامت باشی
باد افکنده بخود، گردن کج، سر در پیش
خون مردم بخوری شاخ حجامت باشی
خلق کز دست و زبان تو سلامت باشند
توهم از دست و زبانشان بسلامت باشی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱ - هوالعزیز
ای تو مسما و هر دو گیتی اسما
بادا اسما همه فدای مسما
نعت تو از ما تنزه است و تقدس
مدح تو از خود تبارک است و تعالی
ذره چه داند حدیث طلعت خورشید
پشه چه داند رموز خلقت عنقا
پرتوی از نور دانش و کنش تو
در دل دانا فتاد و دست توانا
روح ز بالا بخلقت آمد تا شیب
باز بامرت رود ز شیب ببالا
در همه باطن توئی و از همه ظاهر
در همه پنهان توئی و از همه پیدا
از تو هویدا شده وجود دو گیتی
هم ز دو گیتی وجود تو است هویدا
قطره نیارد صفت ز دریا، لیکن
بر قدر خود کند حکایت دریا
ذره نیارد صفت ز خورشا، لیکن
بر مثل خود کند روایت خورشا
روزنه از ماه می نگوید لیکن
بر حسب خود بود دهانش گویا
نزد همه حاضری و از همه غائب
بر ز همه جا توئی و در بهمه جا
بادا اسما همه فدای مسما
نعت تو از ما تنزه است و تقدس
مدح تو از خود تبارک است و تعالی
ذره چه داند حدیث طلعت خورشید
پشه چه داند رموز خلقت عنقا
پرتوی از نور دانش و کنش تو
در دل دانا فتاد و دست توانا
روح ز بالا بخلقت آمد تا شیب
باز بامرت رود ز شیب ببالا
در همه باطن توئی و از همه ظاهر
در همه پنهان توئی و از همه پیدا
از تو هویدا شده وجود دو گیتی
هم ز دو گیتی وجود تو است هویدا
قطره نیارد صفت ز دریا، لیکن
بر قدر خود کند حکایت دریا
ذره نیارد صفت ز خورشا، لیکن
بر مثل خود کند روایت خورشا
روزنه از ماه می نگوید لیکن
بر حسب خود بود دهانش گویا
نزد همه حاضری و از همه غائب
بر ز همه جا توئی و در بهمه جا
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۳
در ازل کاین جلوه در خاک و گل آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۴ - ترکیب بند
رهی باشد از این ماتم بدان سور
نمیدانم که نزدیک است یا دور
بود دل منزل حق لیک ما را
بود تا دل حجابی سخت مستور
برو ویرانه کن دلرا که چون دل
شود ویرانه گردد بیت معمور
طواف و سیر گردد خانه دل
بود حجی که مقبول است و مشکور
گناهی جز خودی نبود چود خود را
رها کردی بود ذنب تو مغفور
بخوان از دفتر دل هر چه خواهی
که دل را خوانده یزدان لوح مسطور
بدین دفتر شود اسرار حق ثبت
که خوانندش بمصحف رق منشور
در این مصحف که انسان است نامش
بخوان از سوره دل آیه نور
دل است آن وادی ایمن که گوید
انا اله حق در او از آتش طور
خداوند دل و جان جز علی نیست
که ظهر و بطن قرآن جز علی نیست
زجم بر جام می خطی عیان است
جهان مردم بود، مردم جهان است
بجوی این راز جانی از دستاتیر
که این قول از حدیث باستان است
بگیر از باستان این راست گفتار
که گفت نغز گفت راستان است
سخنهای بزرگان از پی و پیش
چو نیکو بنگری از یک زبان است
در این ره از روانها کاروانها است
که از دنبال یکدیگر روان است
سخنها نیز کز دل بر زبانها است
بمعنی چون درای کاروان است
دو گیتی در تن و جان تو مضمر
یکی پیدا و آن دیگر نهان است
اگر پای تو در هفتم زمین است
سرت بیرون ز هفتم آسمان است
تنترا دیبه ای از چرخ اطلس
که بر دوشش حمایل کهکشان است
فروزان این گهرها از بر و دوش
ز سر تیپی و سرهنگی نشان است
نژادت از کیان آمد ولیکن
دلت را رخ ندانم زی کیان است
عیان گردد چو در آب افتد اینمرغ
که مرغابی بود یا ماکیان است
نهان از چشم نادان راز گیتی
ولیکن بر دل دانا عیان است
جهان انسان، پیمبر عین انسان
علی انسان عین این جهان است
پیمبر شهر علم است و علی در
خوش انسر کو بدین در آستان است
دری بگشوده بر دلهای روشن
ولی جبریل بر در پاسبان است
پیمبر سنگ حکمت را ترازوست
علی نیز این ترازو را زبان است
علی دان آن لسان الله ناطق
کزو شد کشف اسرار و حقایق
مرا پیر حقیقت جز علی نیست
که هستی را حقیقت جز علی نیست
مبین غیر از علی پیدا و پنهان
که در غیب و شهادت جز علی نیست
مجو غیر از علی در کعبه و دیر
که هفتاد و دو ملت جز علی نیست
چه باک از آتش دوزخ که در حشر
قسیم نار و جنت جز علی نیست
اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش
که در روز قیامت جز علی نیست
اساس هر دو عالم بر محبت
بود قائم، محبت جز علی نیست
در آن حضرت که دم ازلی مع الله
زند احمد، معیت جز علی نیست
شنیدم عاشقی مستانه می گفت
خدا را حول و قوت جز علی نیست
وجود جمله اشیاء از مشیت
پدید آمد، مشیت جز علی نیست
شهنشاهی که بر درگه ملایک
زنندش پنج نوبت، جز علی نیست
علی آدم، علی شیث و علی نوح
که در دور نبوت جز علی نیست
علی احمد، علی موسی و عیسی
که در اطوار خلقت جز علی نیست
ترا پیر طریقت گو عمر باش
مرا پیر طریقت جز علی نیست
اگر گوئی علی عین خدا نیست
بگو نیز از خدا هرگز جدا نیست
از آن خسرو که جمشیدش بود نام
نوشته دیدم این خط بر لب جام
که باید در خدا جوئی چه پرگار
بگرد خویشتن زد روز و شب گام
رسد چون نقطه اول بآخر
یکی گردد همه آغاز و انجام
بجوی این راز جانی در دساتیر
کز آن خسرو رقم زد دور ایام
بگو جم کیست، آنکس مرغ و ماهی
بافسون از هنرمندی کند رام
دم پیر من است آن کز فسونش
خروس عرش نیز افتاده در دام
دل پیر من است آن سحر مسحور
که گه پر جوش، گاهی هست آرام
اگر حق را هزار اسماء حسنی است
بود جمع آن هزار اندر یکی نام
بگو کاول علی آخر علی بود
بگو باطن علی ظاهر علی بود
همه گیتی بغیر از بادودم نیست
وجودی بینی اما جز عدم نیست
سکون و جنبش عالم ز غیب است
که شیر چرخ جز شیر علم نیست
در این گیتی کدام است از حوادث
که دروی روحی از سر قدم نیست
زنخ کم زن که صنعت های یزدان
چنان آمد که جای بیش و کم نیست
دهان بر خاک نه ای مرد هشیار
که این مبحث سزای لاولم نیست
مکن در ذات حق اندیشه ای مرد
که این اندیشه جز جذر اصم نیست
در این ره خنگ عقل ار چند شد لنگ
بپای عشق بیش از یکقدم نیست
نهند انسان کامل را مقامی
که عرش و کرسی و لوح و قلم نیست
سخن از زاهدان بیهوده مشنو
که در عالم از این افسانه کم نیست
مجو راز حقیقت جز ز قرآن
که در تعریف خود حق متهم نیست
زهی نادان که از بیدانشی گفت
در این صحرا ز دریا هیچ نم نیست
فروزان در دل عارف چراغیست
ز نور حق که در دیر و حرم نیست
همه عالم پر از خورشید تابان
تو پنداری که ناری بر علم نیست
گرفته میکشان جام از کف جم
تو پنداری که جز نامی ز جم نیست
همه بند تو جز ما و منی نیست
که جز ما و منی اهریمنی نیست
اگر سربنده را بر آستان است
از آن بهتر که پا بر آسمان است
در این وادی بجز بانگ جرس نیست
اگر ناقوس، اگر صوت اذان است
زنند این پنج نوبت کعبه و دیر
که دولت، دولت پیر مغان است
بگیر از ناله و بانگ جرس گوش
جرس دائم دلیل کاروان است
بیاموز از جرس ذکر خداراک
همه تن یکدل و دل یکزبان است
نمیدانم چه میگوید جرس لیک
همی بینم که سر تا پا دهان است
جرس رمزی است زین آشفته دلها
که بر شکل جرس در تن نهان است
اگر نبود جرس چو نشد که دائم
بود در جنبش و اندر فغان است
جهان و هر چه دروی، در دل ماست
نمیدانم دل است این یا جهان است
عیان است و نهان در تن و لیکن
بمعنی نی نهان و نی عیان است
دل است آنحلقه کاندر باب مینوی
بود چونان جرس دائم علی گوی
نمیدانم که نزدیک است یا دور
بود دل منزل حق لیک ما را
بود تا دل حجابی سخت مستور
برو ویرانه کن دلرا که چون دل
شود ویرانه گردد بیت معمور
طواف و سیر گردد خانه دل
بود حجی که مقبول است و مشکور
گناهی جز خودی نبود چود خود را
رها کردی بود ذنب تو مغفور
بخوان از دفتر دل هر چه خواهی
که دل را خوانده یزدان لوح مسطور
بدین دفتر شود اسرار حق ثبت
که خوانندش بمصحف رق منشور
در این مصحف که انسان است نامش
بخوان از سوره دل آیه نور
دل است آن وادی ایمن که گوید
انا اله حق در او از آتش طور
خداوند دل و جان جز علی نیست
که ظهر و بطن قرآن جز علی نیست
زجم بر جام می خطی عیان است
جهان مردم بود، مردم جهان است
بجوی این راز جانی از دستاتیر
که این قول از حدیث باستان است
بگیر از باستان این راست گفتار
که گفت نغز گفت راستان است
سخنهای بزرگان از پی و پیش
چو نیکو بنگری از یک زبان است
در این ره از روانها کاروانها است
که از دنبال یکدیگر روان است
سخنها نیز کز دل بر زبانها است
بمعنی چون درای کاروان است
دو گیتی در تن و جان تو مضمر
یکی پیدا و آن دیگر نهان است
اگر پای تو در هفتم زمین است
سرت بیرون ز هفتم آسمان است
تنترا دیبه ای از چرخ اطلس
که بر دوشش حمایل کهکشان است
فروزان این گهرها از بر و دوش
ز سر تیپی و سرهنگی نشان است
نژادت از کیان آمد ولیکن
دلت را رخ ندانم زی کیان است
عیان گردد چو در آب افتد اینمرغ
که مرغابی بود یا ماکیان است
نهان از چشم نادان راز گیتی
ولیکن بر دل دانا عیان است
جهان انسان، پیمبر عین انسان
علی انسان عین این جهان است
پیمبر شهر علم است و علی در
خوش انسر کو بدین در آستان است
دری بگشوده بر دلهای روشن
ولی جبریل بر در پاسبان است
پیمبر سنگ حکمت را ترازوست
علی نیز این ترازو را زبان است
علی دان آن لسان الله ناطق
کزو شد کشف اسرار و حقایق
مرا پیر حقیقت جز علی نیست
که هستی را حقیقت جز علی نیست
مبین غیر از علی پیدا و پنهان
که در غیب و شهادت جز علی نیست
مجو غیر از علی در کعبه و دیر
که هفتاد و دو ملت جز علی نیست
چه باک از آتش دوزخ که در حشر
قسیم نار و جنت جز علی نیست
اگر کفر است اگر ایمان بگو فاش
که در روز قیامت جز علی نیست
اساس هر دو عالم بر محبت
بود قائم، محبت جز علی نیست
در آن حضرت که دم ازلی مع الله
زند احمد، معیت جز علی نیست
شنیدم عاشقی مستانه می گفت
خدا را حول و قوت جز علی نیست
وجود جمله اشیاء از مشیت
پدید آمد، مشیت جز علی نیست
شهنشاهی که بر درگه ملایک
زنندش پنج نوبت، جز علی نیست
علی آدم، علی شیث و علی نوح
که در دور نبوت جز علی نیست
علی احمد، علی موسی و عیسی
که در اطوار خلقت جز علی نیست
ترا پیر طریقت گو عمر باش
مرا پیر طریقت جز علی نیست
اگر گوئی علی عین خدا نیست
بگو نیز از خدا هرگز جدا نیست
از آن خسرو که جمشیدش بود نام
نوشته دیدم این خط بر لب جام
که باید در خدا جوئی چه پرگار
بگرد خویشتن زد روز و شب گام
رسد چون نقطه اول بآخر
یکی گردد همه آغاز و انجام
بجوی این راز جانی در دساتیر
کز آن خسرو رقم زد دور ایام
بگو جم کیست، آنکس مرغ و ماهی
بافسون از هنرمندی کند رام
دم پیر من است آن کز فسونش
خروس عرش نیز افتاده در دام
دل پیر من است آن سحر مسحور
که گه پر جوش، گاهی هست آرام
اگر حق را هزار اسماء حسنی است
بود جمع آن هزار اندر یکی نام
بگو کاول علی آخر علی بود
بگو باطن علی ظاهر علی بود
همه گیتی بغیر از بادودم نیست
وجودی بینی اما جز عدم نیست
سکون و جنبش عالم ز غیب است
که شیر چرخ جز شیر علم نیست
در این گیتی کدام است از حوادث
که دروی روحی از سر قدم نیست
زنخ کم زن که صنعت های یزدان
چنان آمد که جای بیش و کم نیست
دهان بر خاک نه ای مرد هشیار
که این مبحث سزای لاولم نیست
مکن در ذات حق اندیشه ای مرد
که این اندیشه جز جذر اصم نیست
در این ره خنگ عقل ار چند شد لنگ
بپای عشق بیش از یکقدم نیست
نهند انسان کامل را مقامی
که عرش و کرسی و لوح و قلم نیست
سخن از زاهدان بیهوده مشنو
که در عالم از این افسانه کم نیست
مجو راز حقیقت جز ز قرآن
که در تعریف خود حق متهم نیست
زهی نادان که از بیدانشی گفت
در این صحرا ز دریا هیچ نم نیست
فروزان در دل عارف چراغیست
ز نور حق که در دیر و حرم نیست
همه عالم پر از خورشید تابان
تو پنداری که ناری بر علم نیست
گرفته میکشان جام از کف جم
تو پنداری که جز نامی ز جم نیست
همه بند تو جز ما و منی نیست
که جز ما و منی اهریمنی نیست
اگر سربنده را بر آستان است
از آن بهتر که پا بر آسمان است
در این وادی بجز بانگ جرس نیست
اگر ناقوس، اگر صوت اذان است
زنند این پنج نوبت کعبه و دیر
که دولت، دولت پیر مغان است
بگیر از ناله و بانگ جرس گوش
جرس دائم دلیل کاروان است
بیاموز از جرس ذکر خداراک
همه تن یکدل و دل یکزبان است
نمیدانم چه میگوید جرس لیک
همی بینم که سر تا پا دهان است
جرس رمزی است زین آشفته دلها
که بر شکل جرس در تن نهان است
اگر نبود جرس چو نشد که دائم
بود در جنبش و اندر فغان است
جهان و هر چه دروی، در دل ماست
نمیدانم دل است این یا جهان است
عیان است و نهان در تن و لیکن
بمعنی نی نهان و نی عیان است
دل است آنحلقه کاندر باب مینوی
بود چونان جرس دائم علی گوی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۵ - ترکیب بند
از خداگر دم زنی نامش علی است
ور ز احمد، ساقی جامش علی است
وز شریعت گر سرائی فاش گو
هر چه هست اکمال و انجامش علی است
وز سلوک و جذبه و راه طلب
دمزنی، آغاز و انجامش علی است
ور ز خضر جنت و باغ بهشت
خانه و سقف و در و بامش علی است
وز صلوه حج اگر جوئی مراد
مقصد از تحریم و احرامش علی است
ور ز مصحف گوئی و سر کتاب
راز حق از کهف و انعامش علی است
ور دم از توراه و انجیل و زبور
میزنی، آیات و احکامش علی است
وز پیام دوست با پیغمبران
گر زنی دم، بشر پیغامش علی است
وز درون صوفی صافی ضمیر
گر سرائی، وحی و الهامش علی است
وز دل آشفته عشاق اگر
بازجوئی، صبر و آرامش علی است
در حقیقت باطن و ظاهرهم اوست
در طریقت اول و آخر هم اوست
گر زنی از سریزدان دم علی است
ور سرائی از پیمبر هم علی است
ور ز اسم اعظم آرائی سخن
از همه اسماء حق، اعظم علی است
ور ز اسرار نبوت پی بری
اننیا از خاتم و آدم، علی است
آندمی کاندر تن آدم دمید
حضرت حق جان و دل، آن دم علی است
ور ز سر خاتم پیغمبران
میسرائی، نقش آن خاتم علی است
معجزات موسی عمران علی است
مبینات عیسی مریم علی است
هر چه میجوئی ز اسرار نهان
از علی جو، چونکه جام جم علی است
لیس یدعوا غیره اهل النهی
فاتقی خمرا فقل لی انها
شاد باش ای دل که پیر ما علی است
در دو عالم دستگیر ما علی است
این سخن از پیر درویشان جنید
میرسد ما را که پیر ما علی است
جام عشق از حوض کوثر خورده ایم
ساقی و خم و غدیر ما علی است
پنجه شیر فلک را بشکنیم
زانکه شاه شیر گیر ما علی است
گفت پیر که موسی را وزیر
بود اگر هارون، وزیر ما علی است
داد ما را دست حق تاج و سریر
صاحب تاج و سریر ما علی است
ور ز احمد، ساقی جامش علی است
وز شریعت گر سرائی فاش گو
هر چه هست اکمال و انجامش علی است
وز سلوک و جذبه و راه طلب
دمزنی، آغاز و انجامش علی است
ور ز خضر جنت و باغ بهشت
خانه و سقف و در و بامش علی است
وز صلوه حج اگر جوئی مراد
مقصد از تحریم و احرامش علی است
ور ز مصحف گوئی و سر کتاب
راز حق از کهف و انعامش علی است
ور دم از توراه و انجیل و زبور
میزنی، آیات و احکامش علی است
وز پیام دوست با پیغمبران
گر زنی دم، بشر پیغامش علی است
وز درون صوفی صافی ضمیر
گر سرائی، وحی و الهامش علی است
وز دل آشفته عشاق اگر
بازجوئی، صبر و آرامش علی است
در حقیقت باطن و ظاهرهم اوست
در طریقت اول و آخر هم اوست
گر زنی از سریزدان دم علی است
ور سرائی از پیمبر هم علی است
ور ز اسم اعظم آرائی سخن
از همه اسماء حق، اعظم علی است
ور ز اسرار نبوت پی بری
اننیا از خاتم و آدم، علی است
آندمی کاندر تن آدم دمید
حضرت حق جان و دل، آن دم علی است
ور ز سر خاتم پیغمبران
میسرائی، نقش آن خاتم علی است
معجزات موسی عمران علی است
مبینات عیسی مریم علی است
هر چه میجوئی ز اسرار نهان
از علی جو، چونکه جام جم علی است
لیس یدعوا غیره اهل النهی
فاتقی خمرا فقل لی انها
شاد باش ای دل که پیر ما علی است
در دو عالم دستگیر ما علی است
این سخن از پیر درویشان جنید
میرسد ما را که پیر ما علی است
جام عشق از حوض کوثر خورده ایم
ساقی و خم و غدیر ما علی است
پنجه شیر فلک را بشکنیم
زانکه شاه شیر گیر ما علی است
گفت پیر که موسی را وزیر
بود اگر هارون، وزیر ما علی است
داد ما را دست حق تاج و سریر
صاحب تاج و سریر ما علی است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۶ - ترکیب بند
ای گلرخ دلفریب خود کام
وی دلبر دلکش دل آرام
شد وقت که باز دور ایام
گامی بزند موافق کام
برخیز تو نیز آسمان وار
یکروز بکام ما بزن گام
بستان و بده بگو سرودی
برخیز و برو بیا بزن جام
چون خرمن گل بعشوه بنشین
چون سرو روان بجلوه بخرام
از شام بعیش کوش تا صبح
وز صبح بطیش باش تا شام
امروز بگو مگر چه روز است
تا گویمت این سخن باکرام
موجود شد از برای امروز
آغاز وجود تا بانجام
امروز ز روی نص قرآن
بگرفت کمال دین اسلام
امروز بامر حضرت حق
شد نعمت حق بخلق اتمام
امروز وجود پرده بر داشت
رخساره خویش جلوه گر داشت
امروز که روز دار و گیر است
می ده که پیاله دلپذیر است
چون جام دهی بما جوانان
اول بفلک بده که پیر است
از جام و سبو گذشت کارم
وقت خم و نوبت غدیر است
برد از نگهی دل همه خلق
آهوی تو سخت شیرگیر است
در عشوه آن دو آهوی چشم
گر شیر فلک بود، اسیر است
در چنبر آن دو هندوی زلف
خورشید سپهر دستگیر است
می نوش که چرخ پیر امروز
از ساغر خور پیاله گیر است
امروز بامر حضرت حق
بر خلق جهان علی امیر است
امروز بخلق گردد اظهار
آن سر نهان که در ضمیر است
آن پادشه ممالک جود
در ملک وجود بر سریر است
چندانکه بمدح او سرودیم
یک نکته ز صد نگفته بودیم
در دیده زباده خواب داری
بر چهره ز طره تاب داری
چون زلف پریش خویش بر خویش
پیچیده و اضطراب داری
در سر هوس قتال داری
در کف قدح شراب داری
با غم زدگان جدال داری
با دل شدگان عتاب داری
از عیش مگر نخفته ای دوش
کامروز بدیده خواب داری
دوشینه چه خورده ای که امروز
چشمان خوش خراب داری
حرفی ز لبت سوال کردم
از چشم دو صد جواب داری
بر نقطه خال از خط زلف
صد دائره مشگ ناب داری
چرخی که گهی شب و گهی روز
گه ماه و گه آفتاب داری
از زلف پریش و خط مشکین
صد دفتر و صد کتاب داری
ای ترک ختا مگر تو امروز
آهنگ ره صواب داری
یکبوسه ز وام ما ادا کن
اکنونکه که سر ثواب داری
تا کی ندهی زکاه این حسن
کافزون ز حد نصاب داری
مرغ دل ما نمود بسمل
گویا هوس کباب داری
امروز پیاله بی حساب آر
اندیشه گر از حساب داری
عالم همه هر چه بود و هستند
امروز بیک پیاله مستند
وقت است که باز جام گیریم
از لعل لب تو کام گیریم
آهوی رمیده دو چشمت
رام ار نشود، بدام گیریم
یکبوسه حلال وار از آن لب
گر میندهی، حرام گیریم
چشم تو بعشوه خون ماریخت
از لعل تو انتقام گیریم
از گیسوی تو گمند سازیم
از ابروی تو حسام گیریم
از صف زده خیل مژگانت
فوجی سپه نظام گیریم
یکرویه بدین سلیح و لشگر
ملک دو جهان بکام گیریم
امروز که عیش قدسیان است
ما نیز قدح مدام گیریم
خورشید می و هلال ساغر
از دست مه تمام گیریم
یک ره بحرم یکی بدیر است
ما زین دو بگو کدام گیریم
زهاد قدح ز حور و غلمان
ما از کف تو غلام گیریم
دستار کنیم رهن و جامی
از باده کشان بوام گیریم
هم باده علی الروس نوشیم
هم بوسه علی الدوام گیریم
جبریل صفت بیا در این بزم
ساغر بدهیم و جام گیریم
این نغمه بروز و شب سرائیم
وین زمزمه صبح و شام گیریم
از خلق جهان علی غرض بود
او جوهر و ما سوی عرض بود
بودند علی و ذات احمد
یکنور ببارگاه سرمد
چون عهد وجود گشت معهود
چون مهد شهود شد ممهد
آئینه شکافت از تجلی
یک جلوه بتافت در دو مشهد
یک شمع فروخت در دو روزن
یکروح شد از دو تن مجسد
عین هم و غیر هم چه حرفی
کش خوانی مد غم و مشدد
این نکته نه من ز خود سرایم
کش خوانده خدای نفس احمد
ای کائینه تحیر افزا
وی آئینه جمال سر مد
اسلام بنام تو است بر پا
ایمان بحسام تو مشید
ای وصف رخ تو بی تناهی
وی مدح لبت فزونتر از حد
تا روز ازل اگر بتکرار
تضعیف کنم حروف ابجد
از مدح تو یک ز صد نگویم
کاوصاف تو را نمیتوان عد
هرگز نکند خدا قبولش
آنرا که تو از نظر کنی رد
مهر تو اگر نبود در خلد
هرگز نشدی کسی مخلد
قهر تو اگر نبود در نار
هرگز نشدی کسی موبد
زاهد همه ساله مست نامت
عارف همه روزه مست جامت
ای اسم تو اصل هر مسما
وی جسم تو جان جمله اشیاء
وصف تو فزون ز حد امکان
مدح تو برون ز حد احصاء
در مدح تو سوره ایست یس
در وصف تو آیتی است طه
مداح نبی مدیح قرآن
گوینده جناب حق تعالی
گیتی همه قالب تواش روح
عالم همه صورت و تو معنی
در کاخ دوئی تو بودی اول
این است بیان نقطه با
از خصم تو گفت حق بقرآن
چندین بکنایه لات و عزی
یک جلوه ز چهره تو تابید
در بزمگه دنی تدلی
آنخال نهفته زیر گیسو
چون ماه گرفته لیل یلدا
از مهر رخش گرفت پرتو
وز عکس لبش فزود لالا
تابید بممکنات نورش
گردید عیان ذوات اشیاء
از نقطه حروف یافت ترکیب
وز حرف خطوط شد هویدا
زین نقطه که بود قطب ایجاد
هرچ از کم و بیش گشت پیدا
زین بیش سخن نمیتوان گفت
اینست کمال عقل دانا
زین تعمیه عقل حیرت افزود
تا لعل تو حل کند معما
چون پای خرد بگل فرو رفت
وز سر بگذشت آب دریا
این سر نهان نگفته خوشتر
وین راز درون نگفته اولی
جبریل بریخت پر در این کوی
گنجشگ کجا و صید عنقا
جائی که بسوخت بال جبریل
ما را دل و جان بسوزد آنجا
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد
روی تو که قبله صلوه است
مجموعه عالم صفات است
عنوان تجلی ظهور است
دیوان کمال حسن ذات است
افزون ز مدارج عقول است
بیرون ز جهات ممکنات است
سر دفتر مصحف وجود است
سر لوح کتاب کائنات است
جز مدح تو هر که هر چه گوید
دانسته یقین که ترهات است
ابروی تو قبله نماز است
گیسوی تو عروه نجات است
لعل لب تو که خود معما است
حلال جمیع مشکلات است
زلف کج تو که خود پریشان
بی شائبه جامع الشتات است
بر لعل لبت مگر خط سبز
خضر از پی چشمه حیات است
عهدی ز الست با تو بستیم
آنعهد همیشه با ثبات است
نوشد زلب تو کوثر آنکس
کز خط تو در کفش برات است
از چشمه قند میخورد آب
آنسبزه که نام او نبات است
وصف رخ تو نگفته خوشتر
این راز نهان نهفته خوشتر
آن پرده که پرده دار حق بود
بیرون ز جهات ما خلق بود
آن تکته که در کتاب ایجاد
دیباچه صفحه و ورق بود
در مکتب عشق و درس توحید
اطفال وجود را سبق بود
آن شاهد لاله رخ که در بزم
بر چهره اش از حیا عرق بود
آن چهره که در حجاب گیسو
پوشیده چه نور در عشق بود
آن شمع که در زجاجه نور
پیداچه صباح در شفق بود
امروز فکند زلف و گیسو
از چهره مهروش بیکسو
ای شاهد بزم بی زوالی
وی مهر سپهر لایزالی
آئینه مهر روی توحید
تمثال جهان بی مثالی
ای شوخ حریف بی محابا
وی ماه ظریف لا ابالی
بردی دل پیرسال خورده
ای یار جوان بخورد سالی
آسیب خرد بچهره و زلف
آشوب جهان بخط و خالی
یک جلوه ز عکس رویت افتاد
بر روی مظاهر و مجالی
خورشید و مه و ستاره و چرخ
زان جلوه عیان شدند حالی
ای گوهر درج لامکانی
وی اختر برج لایزالی
در چشم نه بلکه در ضمیری
در بزم نه بلکه در خیالی
درکشور حسن بی نظیری
در عالم عشق بی همالی
یکجرعه ز جام تو است جمشید
یک لمعه ز نور تو است خورشید
ای آینه جمال توحید
ای کائنه کمال تمجید
هم فاتحه صحیفه جود
هم خاتمه کتاب تایید
وصف تو برون ز عدو تعداد
مدح تو فزون زحد و تحدید
در وصف رخت ندیده گوید
هر کس سخنی بحدس و تقلید
در وصف تو آیتی است اخلاص
در مدح تو سوره ایست تحمید
ای نقطه زیر بای بسمل
انموزج داستان تجرید
کردی چه سفر ز کوی اطلاق
زی کشور قید و ملک تقیید
از نقطه خال دال زلفت
چون قافیه باز ذال گردید
گفتی چو بلب رسید جانت
خواهی رخ دلفریب من دید
صد بار بلب رسید جانم
در حسرت این خیال و امید
شد معرفت تو اصل توحید
دیباچه فصل و وصل توحید
خیز ای مه و سازگیر و بربط
ریزای بت ساده باده در بط
بط چیست خم و سبو کدام است
بر خیز و بریز باده در شط
ای تازه جوان که چهرت از خال
روزی است بتیره شب منقط
بالله که از این شراب احمر
یکجرعه مده بشیخ اشمط
آن شیخ دو مو که خورده صد تاب
موی زنخش چومار ارقط
ما گر بخوریم باده اولی است
شیخ ار نزند پیاله، احوط
من گر نوشم شوم خردمند
شیخ ار نوشد شود مخبط
شاهد چو خورد شود هشیوار
زاهد چو خورد شود مخلط
از روز ازل که کاتب صنع
بر لوح شهود زد قلم قط
بنگاشت بساق عرش از غیب
کلک ازلی خطی مقرمط
بر مصحف جود اولین سطر
بر لوح وجود آخرین خط
الله و محمد و علی بود
بانص جلی علی ولی بود
آئینه کبریا علی بود
مرات خدا نما علی بود
پیری که ببر نمود تشریف
از خلقت هل التی علی بود
شاهی که بسر نهاد دیهیم
از افسر انما علی بود
هر نامه که شد فرود از حق
در مدحت مرتضی علی بود
هر جلوه که کرد چهره دوست
بر خاطر اولیا، علی بود
هر نامه که از خدای جبریل
آورد بمصطفی علی بود
یک حرف بس است اگر کسی هست
در خانه که حرف با علی بود
آن نقطه با که پیش یکتا
پشتش بدعا دو تا علی بود
با ختم رسل عیان و پنهان
با سائر انبیاء علی بود
مقصود ز طوف حج و عمره
وز کعبه و ازمنی علی بود
مطلوب زر کن زمزم و حجر
از مروه و از صفا علی بود
بر موضع خاتم نبوت
آن کس که نهاد پا، علی بود
مجموعه ما سوی علی بود
انموزج ماوری علی بود
کام همه را روا علی بود
درد همه را دوا علی بود
دستی که بجود کشتی نوح
آورد باستوا، علی بود
آنکو بخلیل نارنمرود
بنمود گل و گیا، علی بود
آنحرف ندا که گفت یونس
در ظلمت بحر، یاعلی بود
آنکس که بدستش از دل حوت
ذوالنون بشد رها، علی بود
آنکس که عصا بدست موسی
بنمود چه اژدها، علی بود
آنکس که بنام اوست بسمل
بر مصحف اصطفا علی بود
بر قلب ولی که عرش رب است
آنکس که قداستوی علی بود
بر دوش نبی که برتر از عرش
آنکس که نمود جا، علی بود
آن کش به احد نمود احمد
از ناد علی ندا علی بود
شایسته هل اتی علی بود
زیبنده لافتی علی بود
هم اول و مبتدا علی بود
هم غایت و منتهی علی بود
آنکش بکتاب حضرت حق
فرمود بحق بنا، علی بود
آن شه که قبول خواهد از لطف
فرمود مدیح ما علی بود
این مدح بخورد ماست ورنه
کی در خور سرتقی علی بود
آن پرده فکن که پرده برداشت
ازلو کشف انغطاء علی بود
گر پرده ز چهره برفکندی
گفتی همه کس، خدا علی بود
بی پرده بگو علی خدا نیست
لیکن زخدای هم جدا نیست
یا من هو اول و آخر
یا من هو باطن و ظاهر
یا من هو شاهد و مشهود
یا من هو غائب و حاضر
یا من هو طالب و مطلوب
یا من هو حاضر و ناظر
یا من هو ساکن و ثابت
یا من هو سائر و دائر
یا من هو فاتح و خاتم
یا من هو غالب و قاهر
یا من هو عالم الخفیات
یا من هو سامع السرائر
یا من هو صارف البلیات
یا من هوا واقف الضمائر
فی مدحک لیس تکفی الاقلام
فی وصفک لاتفی المحابر
ما قلت من المدیح شیئا
واسود صحائف الدفاتر
آن نقطه توئی که میزند دور
بر گرد تو این همه دوائر
آن چهره تو نهان و ظاهر
در روی مجالی و مظاهر
این دفتر ما بآخر آمد
وصف تو نمیرسد بآخر
در روی تو از هدی اساریر
در موی تو از خدا سرائر
گیسوی تو همچو لیل یلدا
ابروی تو همچوسیف شاهر
ها وجهک فی دجی الظفائر
هاخدک فی عمی الغدائر
کاالشمس بدت من السحائب
کاالبدر انار فی الدیا جر
ای صاحب تخت و بخت و دیهیم
سلطان سریر هفت اقلیم
ای جلوه ای از رخ تو جنت
وی رشحه ای از لب تو تسنیم
آداب حقوق و بندگی را
کردی تو بجبرئیل تعلیم
وصفی ز رخ تو بود یسین
نعتی ز لب تو بود حامیم
مقصود تو بودی از فواتح
مطلوب تو بودی از خواتیم
هر شام و سحر که خم کند پشت
چرخت چو گدا برای تعظیم
بخشیش ز مهر دامنی زر
ریزیش ز ماه خرمنی سیم
در روز ازل قلم چه بنمود
بر لوح نقوش حسن ترقیم
از دور خط تو داشت سرمشق
وز لعل لب تو کرد ترسیم
از خط تو کرد دوره نون
وز لعل تو برد حلقه میم
از چشم تو بود چشمه صاد
وز زلف تو بود دامن جیم
با حب و عداوت تو ز آغاز
چون گشت بهشت و نار تقسیم
وز خلد عدو چه دارد امید
از نار حبیب کی کند بیم
الخلد حلیف من یوالیک
و النار الیف من یعادیک
ای روی تو هادی مسالک
وی موی تو وادی مهالک
رویت تابان چو صبح روشن
مویت تاری چه لیل حالک
ای عقده گشای هر چه مشگل
ای راهنمای هر که سالگ
مفتاح الخلد فی یمینک
اقلید النار فی شمالک
آن وجه خدا توئی که باقیست
جز تو همه فانی است وهالک
الشمس ینیر من ضیائک
والکون یمیر من نوالک
فراش نعیم تو است رضوان
جلاد جحیم تو است مالک
رخسار تو ماه لیله البدر
گیسوی تو شام لیله القدر
شاهی که امیر لوکشف بود
کشاف طلسم ما عرف بود
در بحر وجود و درج امکان
پوشیده چه لولوی صدف بود
او چون خور و ماوری سیاهی
او چون درو ماهوی خزف بود
بر چهره اش از حیا غباری
چون بدر که بر رخش کلف بود
از بهر نثار مقدمش عقل
جان و دل و دیدگان بکف بود
بشکست چو این صدف در این بحر
دیدم در وادی نجف بود
وصفش ز خرد سئوال کردم
آن بر در این سخن خرف بود
دیوان مصاحف ظهور است
عنوان محائف شرف بود
شایسته بزم حضرت حق
زان گشت که تحفه التحف بود
شمشاد قدش بگلشن قدس
زیبنده وراست چون الف بود
پشتش چوبه بندگی دو تا شد
آن حرف الف چو حرف باشد
ای روی تو اوضح الدلائل
وی موی تو اقرب الوسائل
ای مهر تو اسطع البراهین
وی زلف تو اقطع الدلائل
پیشت بنشان بندگی چرخ
بر بسته زکهکشان حمائل
قلبی تو و دیگران قوالب
روحی تو دیگران هیاکل
آن بحر عطا توئی که هرگز
چشم فلکت ندیده ساحل
آن مهر صفاتوئی که از وی
اجرام زمین نگشت حائل
آن نقطه توئی که میزند دور
برگرد تو جو زهر و مائل
آن قطب توئی که میدهد چرخ
تدویر مه و مدیر و حامل
دیوان صحائف ظهورات
عنوان مصاحف فضائل
نی مهر فلک بدین کمالات
نی چهر ملک بدین شمائل
در طلعت تو شده هویدا
تمثال اواخر و اوائل
بر بسته خرد لب از تکلم
تا لعل تو حل کند مسائل
جبریل چو طفل چوب در مشت
نزد تو بلب نهاده انگشت
یا من هو مظهر العجائب
یا من هو مظهر الغرائب
یا من هو قادر و قاهر
یا من هو طالب و غالب
یا من هو حاضر و ناظر
یا من هو شاهد و غائب
یا من هو سائر و دائر
یا من هو طالع و غارب
یا من هو منجز المواعید
یا من هو منجح المطالب
یا من هو قاتل الطواغیت
یا من هو قامع الکتائب
ای تیغ تو همچو برق لامع
وی تیر تو چون شهاب ثاقب
تنساق لبابک المطایا
تزجی لجنابک النجائب
در وصف مدائح تو عاجز
صد صابی و صد هزار صاحب
در نعت فضائل تو ابکم
صد صابر و صد هزار صائب
یا من هو دافع البلایا
یا من هو عالم العواقب
جانم بلب آمد از اعادی
روزم بشب آمد از نواصب
قدا ذاق من العدی الاحباء
فی غیبته سبطک المصائب
قد عاد من العد العوادی
قد ناب من النوی النوائب
بر جان ضعیف ما ببخشا
یا من هو طالب و غالب
برگیر بدست تیغ و بگذار
در دست مهین امیر صاحب
پور تو که در همه عوالم
بر مسند امر تو است نائب
یک بوسه بزن بچشم مستش
وان تیغ دو سر بده بدستش
بر بند میان بذوالفقارش
بگشا گره از میان کارش
هر آیت و منقبت که داری
در پیش بنه بیادگارش
گیسو بگشا ز چین و تابش
رخساره بشوی از غبارش
بر گیر ز خواب صبحگاهان
آن نرگس مست پر خمارش
بر دار ز چهر مهر سیما
آن زلف پریش بیقرارش
ای دور فلک به پیچ تا روز
گرد شب تار انتظارش
بنشان بسریر اقتدارش
بفرست بصف کارزارش
گر چرخ سرش زحکم پیچد
از بند مجره کن مهارش
برعکس توالی ار زند دور
معکوس نما ره مدارش
از شرق عنان خور بگردان
وز جانب غرب سر بر آرش
قلابه چرخ را فرو پیچ
تا سیر کند باختیارش
آن گل که خزان و دی نکرده است
پژمرده عذار چون بهارش
آن ماه دو هفته ای که از عمر
افزون شده سال از هزارش
برنا و جوان چو عقل پیر است
شیر است نه بلکه شیر گیر است
ای چرخ کهن بطلعت نو
از روی تو مه گرفته پرتو
بندی ز کمند تو مجره
نعلی ز سمند تو مه نو
از حزم تو شد زمین گرانبار
وز عزم تو شد فلک سبک رو
در بزم سراید از تانی
در رزم نماید از تک و دو
حزمت بزمین که اینچنین باش
عزمت بفلک که آنچنان رو
چرخ ار نه بکام تو زند دور
گامی بزن و ببام او شو
وان دشنه تیز ماه بر گیر
و این خوشه نارسیده بدرو
چندانکه بلا به پیر دهقان
افسون کندت ز حیله، مشنو
از شمع هلال دور کن نور
وز مشعل خور فرو نشان ضو
ای چاکر درگه تو قیصر
وی بنده محفل تو خسرو
جان بر لب و دل بجان رسیده است
و این کارد باستخوان رسیده است
شمشیر تو در غلاف تا کی
گیتی بتو در خلاف تا کی
آن خال بزیر زلف تا چند
و این نافه نهان بناف تا کی
اکسیر نمط نهفته تا چند
سیمرغ صفت بقاف تا کی
این ذلت و انکسار تا چند
و این محنت و اعتساف تا کی
از دشمن و دوست طعنه تا چند
این فرقت و اختلاف تا کی
از خر صفتان سگ طبیعت
این باد بروت و لاف تا کی
از خوک رخان خرس سیرت
این یاوه و این گزاف تا کی
در دین نبی خلاف تا چند
از راه حق انحراف تا کی
از اهل دغا تقیه تا چند
بر کفر خود اعتراف تا کی
تا چند نگشته گرد کویت
و این کعبه نشد طواف تا کی
از دیده مردم ار چه دوری
در دیده دیده عین نوری
مهر رخ تو نهفته تا چند
راز دل ما نگفته تا چند
آن نرگس نیمخواب مخمور
چون بخت حبیب خفته تا چند
آن مهر وفا بابر تا کی
وان بدر صفا گرفته تا چند
در سینه دل حبیب بیدل
از آتش هجر تفته تا چند
بگذشت هزار سال افزون
در پرده مه دو هفته تا چند
روی تو ندیده واستانت
هر صبح مژه نرفته تا چند
گفتی و شنفتی و ندیدیم
این گفته و این شنفته تا چند
روی تو تمامتر ظهوری است
تا دیدن دیده از قصوری است
وی دلبر دلکش دل آرام
شد وقت که باز دور ایام
گامی بزند موافق کام
برخیز تو نیز آسمان وار
یکروز بکام ما بزن گام
بستان و بده بگو سرودی
برخیز و برو بیا بزن جام
چون خرمن گل بعشوه بنشین
چون سرو روان بجلوه بخرام
از شام بعیش کوش تا صبح
وز صبح بطیش باش تا شام
امروز بگو مگر چه روز است
تا گویمت این سخن باکرام
موجود شد از برای امروز
آغاز وجود تا بانجام
امروز ز روی نص قرآن
بگرفت کمال دین اسلام
امروز بامر حضرت حق
شد نعمت حق بخلق اتمام
امروز وجود پرده بر داشت
رخساره خویش جلوه گر داشت
امروز که روز دار و گیر است
می ده که پیاله دلپذیر است
چون جام دهی بما جوانان
اول بفلک بده که پیر است
از جام و سبو گذشت کارم
وقت خم و نوبت غدیر است
برد از نگهی دل همه خلق
آهوی تو سخت شیرگیر است
در عشوه آن دو آهوی چشم
گر شیر فلک بود، اسیر است
در چنبر آن دو هندوی زلف
خورشید سپهر دستگیر است
می نوش که چرخ پیر امروز
از ساغر خور پیاله گیر است
امروز بامر حضرت حق
بر خلق جهان علی امیر است
امروز بخلق گردد اظهار
آن سر نهان که در ضمیر است
آن پادشه ممالک جود
در ملک وجود بر سریر است
چندانکه بمدح او سرودیم
یک نکته ز صد نگفته بودیم
در دیده زباده خواب داری
بر چهره ز طره تاب داری
چون زلف پریش خویش بر خویش
پیچیده و اضطراب داری
در سر هوس قتال داری
در کف قدح شراب داری
با غم زدگان جدال داری
با دل شدگان عتاب داری
از عیش مگر نخفته ای دوش
کامروز بدیده خواب داری
دوشینه چه خورده ای که امروز
چشمان خوش خراب داری
حرفی ز لبت سوال کردم
از چشم دو صد جواب داری
بر نقطه خال از خط زلف
صد دائره مشگ ناب داری
چرخی که گهی شب و گهی روز
گه ماه و گه آفتاب داری
از زلف پریش و خط مشکین
صد دفتر و صد کتاب داری
ای ترک ختا مگر تو امروز
آهنگ ره صواب داری
یکبوسه ز وام ما ادا کن
اکنونکه که سر ثواب داری
تا کی ندهی زکاه این حسن
کافزون ز حد نصاب داری
مرغ دل ما نمود بسمل
گویا هوس کباب داری
امروز پیاله بی حساب آر
اندیشه گر از حساب داری
عالم همه هر چه بود و هستند
امروز بیک پیاله مستند
وقت است که باز جام گیریم
از لعل لب تو کام گیریم
آهوی رمیده دو چشمت
رام ار نشود، بدام گیریم
یکبوسه حلال وار از آن لب
گر میندهی، حرام گیریم
چشم تو بعشوه خون ماریخت
از لعل تو انتقام گیریم
از گیسوی تو گمند سازیم
از ابروی تو حسام گیریم
از صف زده خیل مژگانت
فوجی سپه نظام گیریم
یکرویه بدین سلیح و لشگر
ملک دو جهان بکام گیریم
امروز که عیش قدسیان است
ما نیز قدح مدام گیریم
خورشید می و هلال ساغر
از دست مه تمام گیریم
یک ره بحرم یکی بدیر است
ما زین دو بگو کدام گیریم
زهاد قدح ز حور و غلمان
ما از کف تو غلام گیریم
دستار کنیم رهن و جامی
از باده کشان بوام گیریم
هم باده علی الروس نوشیم
هم بوسه علی الدوام گیریم
جبریل صفت بیا در این بزم
ساغر بدهیم و جام گیریم
این نغمه بروز و شب سرائیم
وین زمزمه صبح و شام گیریم
از خلق جهان علی غرض بود
او جوهر و ما سوی عرض بود
بودند علی و ذات احمد
یکنور ببارگاه سرمد
چون عهد وجود گشت معهود
چون مهد شهود شد ممهد
آئینه شکافت از تجلی
یک جلوه بتافت در دو مشهد
یک شمع فروخت در دو روزن
یکروح شد از دو تن مجسد
عین هم و غیر هم چه حرفی
کش خوانی مد غم و مشدد
این نکته نه من ز خود سرایم
کش خوانده خدای نفس احمد
ای کائینه تحیر افزا
وی آئینه جمال سر مد
اسلام بنام تو است بر پا
ایمان بحسام تو مشید
ای وصف رخ تو بی تناهی
وی مدح لبت فزونتر از حد
تا روز ازل اگر بتکرار
تضعیف کنم حروف ابجد
از مدح تو یک ز صد نگویم
کاوصاف تو را نمیتوان عد
هرگز نکند خدا قبولش
آنرا که تو از نظر کنی رد
مهر تو اگر نبود در خلد
هرگز نشدی کسی مخلد
قهر تو اگر نبود در نار
هرگز نشدی کسی موبد
زاهد همه ساله مست نامت
عارف همه روزه مست جامت
ای اسم تو اصل هر مسما
وی جسم تو جان جمله اشیاء
وصف تو فزون ز حد امکان
مدح تو برون ز حد احصاء
در مدح تو سوره ایست یس
در وصف تو آیتی است طه
مداح نبی مدیح قرآن
گوینده جناب حق تعالی
گیتی همه قالب تواش روح
عالم همه صورت و تو معنی
در کاخ دوئی تو بودی اول
این است بیان نقطه با
از خصم تو گفت حق بقرآن
چندین بکنایه لات و عزی
یک جلوه ز چهره تو تابید
در بزمگه دنی تدلی
آنخال نهفته زیر گیسو
چون ماه گرفته لیل یلدا
از مهر رخش گرفت پرتو
وز عکس لبش فزود لالا
تابید بممکنات نورش
گردید عیان ذوات اشیاء
از نقطه حروف یافت ترکیب
وز حرف خطوط شد هویدا
زین نقطه که بود قطب ایجاد
هرچ از کم و بیش گشت پیدا
زین بیش سخن نمیتوان گفت
اینست کمال عقل دانا
زین تعمیه عقل حیرت افزود
تا لعل تو حل کند معما
چون پای خرد بگل فرو رفت
وز سر بگذشت آب دریا
این سر نهان نگفته خوشتر
وین راز درون نگفته اولی
جبریل بریخت پر در این کوی
گنجشگ کجا و صید عنقا
جائی که بسوخت بال جبریل
ما را دل و جان بسوزد آنجا
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد
روی تو که قبله صلوه است
مجموعه عالم صفات است
عنوان تجلی ظهور است
دیوان کمال حسن ذات است
افزون ز مدارج عقول است
بیرون ز جهات ممکنات است
سر دفتر مصحف وجود است
سر لوح کتاب کائنات است
جز مدح تو هر که هر چه گوید
دانسته یقین که ترهات است
ابروی تو قبله نماز است
گیسوی تو عروه نجات است
لعل لب تو که خود معما است
حلال جمیع مشکلات است
زلف کج تو که خود پریشان
بی شائبه جامع الشتات است
بر لعل لبت مگر خط سبز
خضر از پی چشمه حیات است
عهدی ز الست با تو بستیم
آنعهد همیشه با ثبات است
نوشد زلب تو کوثر آنکس
کز خط تو در کفش برات است
از چشمه قند میخورد آب
آنسبزه که نام او نبات است
وصف رخ تو نگفته خوشتر
این راز نهان نهفته خوشتر
آن پرده که پرده دار حق بود
بیرون ز جهات ما خلق بود
آن تکته که در کتاب ایجاد
دیباچه صفحه و ورق بود
در مکتب عشق و درس توحید
اطفال وجود را سبق بود
آن شاهد لاله رخ که در بزم
بر چهره اش از حیا عرق بود
آن چهره که در حجاب گیسو
پوشیده چه نور در عشق بود
آن شمع که در زجاجه نور
پیداچه صباح در شفق بود
امروز فکند زلف و گیسو
از چهره مهروش بیکسو
ای شاهد بزم بی زوالی
وی مهر سپهر لایزالی
آئینه مهر روی توحید
تمثال جهان بی مثالی
ای شوخ حریف بی محابا
وی ماه ظریف لا ابالی
بردی دل پیرسال خورده
ای یار جوان بخورد سالی
آسیب خرد بچهره و زلف
آشوب جهان بخط و خالی
یک جلوه ز عکس رویت افتاد
بر روی مظاهر و مجالی
خورشید و مه و ستاره و چرخ
زان جلوه عیان شدند حالی
ای گوهر درج لامکانی
وی اختر برج لایزالی
در چشم نه بلکه در ضمیری
در بزم نه بلکه در خیالی
درکشور حسن بی نظیری
در عالم عشق بی همالی
یکجرعه ز جام تو است جمشید
یک لمعه ز نور تو است خورشید
ای آینه جمال توحید
ای کائنه کمال تمجید
هم فاتحه صحیفه جود
هم خاتمه کتاب تایید
وصف تو برون ز عدو تعداد
مدح تو فزون زحد و تحدید
در وصف رخت ندیده گوید
هر کس سخنی بحدس و تقلید
در وصف تو آیتی است اخلاص
در مدح تو سوره ایست تحمید
ای نقطه زیر بای بسمل
انموزج داستان تجرید
کردی چه سفر ز کوی اطلاق
زی کشور قید و ملک تقیید
از نقطه خال دال زلفت
چون قافیه باز ذال گردید
گفتی چو بلب رسید جانت
خواهی رخ دلفریب من دید
صد بار بلب رسید جانم
در حسرت این خیال و امید
شد معرفت تو اصل توحید
دیباچه فصل و وصل توحید
خیز ای مه و سازگیر و بربط
ریزای بت ساده باده در بط
بط چیست خم و سبو کدام است
بر خیز و بریز باده در شط
ای تازه جوان که چهرت از خال
روزی است بتیره شب منقط
بالله که از این شراب احمر
یکجرعه مده بشیخ اشمط
آن شیخ دو مو که خورده صد تاب
موی زنخش چومار ارقط
ما گر بخوریم باده اولی است
شیخ ار نزند پیاله، احوط
من گر نوشم شوم خردمند
شیخ ار نوشد شود مخبط
شاهد چو خورد شود هشیوار
زاهد چو خورد شود مخلط
از روز ازل که کاتب صنع
بر لوح شهود زد قلم قط
بنگاشت بساق عرش از غیب
کلک ازلی خطی مقرمط
بر مصحف جود اولین سطر
بر لوح وجود آخرین خط
الله و محمد و علی بود
بانص جلی علی ولی بود
آئینه کبریا علی بود
مرات خدا نما علی بود
پیری که ببر نمود تشریف
از خلقت هل التی علی بود
شاهی که بسر نهاد دیهیم
از افسر انما علی بود
هر نامه که شد فرود از حق
در مدحت مرتضی علی بود
هر جلوه که کرد چهره دوست
بر خاطر اولیا، علی بود
هر نامه که از خدای جبریل
آورد بمصطفی علی بود
یک حرف بس است اگر کسی هست
در خانه که حرف با علی بود
آن نقطه با که پیش یکتا
پشتش بدعا دو تا علی بود
با ختم رسل عیان و پنهان
با سائر انبیاء علی بود
مقصود ز طوف حج و عمره
وز کعبه و ازمنی علی بود
مطلوب زر کن زمزم و حجر
از مروه و از صفا علی بود
بر موضع خاتم نبوت
آن کس که نهاد پا، علی بود
مجموعه ما سوی علی بود
انموزج ماوری علی بود
کام همه را روا علی بود
درد همه را دوا علی بود
دستی که بجود کشتی نوح
آورد باستوا، علی بود
آنکو بخلیل نارنمرود
بنمود گل و گیا، علی بود
آنحرف ندا که گفت یونس
در ظلمت بحر، یاعلی بود
آنکس که بدستش از دل حوت
ذوالنون بشد رها، علی بود
آنکس که عصا بدست موسی
بنمود چه اژدها، علی بود
آنکس که بنام اوست بسمل
بر مصحف اصطفا علی بود
بر قلب ولی که عرش رب است
آنکس که قداستوی علی بود
بر دوش نبی که برتر از عرش
آنکس که نمود جا، علی بود
آن کش به احد نمود احمد
از ناد علی ندا علی بود
شایسته هل اتی علی بود
زیبنده لافتی علی بود
هم اول و مبتدا علی بود
هم غایت و منتهی علی بود
آنکش بکتاب حضرت حق
فرمود بحق بنا، علی بود
آن شه که قبول خواهد از لطف
فرمود مدیح ما علی بود
این مدح بخورد ماست ورنه
کی در خور سرتقی علی بود
آن پرده فکن که پرده برداشت
ازلو کشف انغطاء علی بود
گر پرده ز چهره برفکندی
گفتی همه کس، خدا علی بود
بی پرده بگو علی خدا نیست
لیکن زخدای هم جدا نیست
یا من هو اول و آخر
یا من هو باطن و ظاهر
یا من هو شاهد و مشهود
یا من هو غائب و حاضر
یا من هو طالب و مطلوب
یا من هو حاضر و ناظر
یا من هو ساکن و ثابت
یا من هو سائر و دائر
یا من هو فاتح و خاتم
یا من هو غالب و قاهر
یا من هو عالم الخفیات
یا من هو سامع السرائر
یا من هو صارف البلیات
یا من هوا واقف الضمائر
فی مدحک لیس تکفی الاقلام
فی وصفک لاتفی المحابر
ما قلت من المدیح شیئا
واسود صحائف الدفاتر
آن نقطه توئی که میزند دور
بر گرد تو این همه دوائر
آن چهره تو نهان و ظاهر
در روی مجالی و مظاهر
این دفتر ما بآخر آمد
وصف تو نمیرسد بآخر
در روی تو از هدی اساریر
در موی تو از خدا سرائر
گیسوی تو همچو لیل یلدا
ابروی تو همچوسیف شاهر
ها وجهک فی دجی الظفائر
هاخدک فی عمی الغدائر
کاالشمس بدت من السحائب
کاالبدر انار فی الدیا جر
ای صاحب تخت و بخت و دیهیم
سلطان سریر هفت اقلیم
ای جلوه ای از رخ تو جنت
وی رشحه ای از لب تو تسنیم
آداب حقوق و بندگی را
کردی تو بجبرئیل تعلیم
وصفی ز رخ تو بود یسین
نعتی ز لب تو بود حامیم
مقصود تو بودی از فواتح
مطلوب تو بودی از خواتیم
هر شام و سحر که خم کند پشت
چرخت چو گدا برای تعظیم
بخشیش ز مهر دامنی زر
ریزیش ز ماه خرمنی سیم
در روز ازل قلم چه بنمود
بر لوح نقوش حسن ترقیم
از دور خط تو داشت سرمشق
وز لعل لب تو کرد ترسیم
از خط تو کرد دوره نون
وز لعل تو برد حلقه میم
از چشم تو بود چشمه صاد
وز زلف تو بود دامن جیم
با حب و عداوت تو ز آغاز
چون گشت بهشت و نار تقسیم
وز خلد عدو چه دارد امید
از نار حبیب کی کند بیم
الخلد حلیف من یوالیک
و النار الیف من یعادیک
ای روی تو هادی مسالک
وی موی تو وادی مهالک
رویت تابان چو صبح روشن
مویت تاری چه لیل حالک
ای عقده گشای هر چه مشگل
ای راهنمای هر که سالگ
مفتاح الخلد فی یمینک
اقلید النار فی شمالک
آن وجه خدا توئی که باقیست
جز تو همه فانی است وهالک
الشمس ینیر من ضیائک
والکون یمیر من نوالک
فراش نعیم تو است رضوان
جلاد جحیم تو است مالک
رخسار تو ماه لیله البدر
گیسوی تو شام لیله القدر
شاهی که امیر لوکشف بود
کشاف طلسم ما عرف بود
در بحر وجود و درج امکان
پوشیده چه لولوی صدف بود
او چون خور و ماوری سیاهی
او چون درو ماهوی خزف بود
بر چهره اش از حیا غباری
چون بدر که بر رخش کلف بود
از بهر نثار مقدمش عقل
جان و دل و دیدگان بکف بود
بشکست چو این صدف در این بحر
دیدم در وادی نجف بود
وصفش ز خرد سئوال کردم
آن بر در این سخن خرف بود
دیوان مصاحف ظهور است
عنوان محائف شرف بود
شایسته بزم حضرت حق
زان گشت که تحفه التحف بود
شمشاد قدش بگلشن قدس
زیبنده وراست چون الف بود
پشتش چوبه بندگی دو تا شد
آن حرف الف چو حرف باشد
ای روی تو اوضح الدلائل
وی موی تو اقرب الوسائل
ای مهر تو اسطع البراهین
وی زلف تو اقطع الدلائل
پیشت بنشان بندگی چرخ
بر بسته زکهکشان حمائل
قلبی تو و دیگران قوالب
روحی تو دیگران هیاکل
آن بحر عطا توئی که هرگز
چشم فلکت ندیده ساحل
آن مهر صفاتوئی که از وی
اجرام زمین نگشت حائل
آن نقطه توئی که میزند دور
برگرد تو جو زهر و مائل
آن قطب توئی که میدهد چرخ
تدویر مه و مدیر و حامل
دیوان صحائف ظهورات
عنوان مصاحف فضائل
نی مهر فلک بدین کمالات
نی چهر ملک بدین شمائل
در طلعت تو شده هویدا
تمثال اواخر و اوائل
بر بسته خرد لب از تکلم
تا لعل تو حل کند مسائل
جبریل چو طفل چوب در مشت
نزد تو بلب نهاده انگشت
یا من هو مظهر العجائب
یا من هو مظهر الغرائب
یا من هو قادر و قاهر
یا من هو طالب و غالب
یا من هو حاضر و ناظر
یا من هو شاهد و غائب
یا من هو سائر و دائر
یا من هو طالع و غارب
یا من هو منجز المواعید
یا من هو منجح المطالب
یا من هو قاتل الطواغیت
یا من هو قامع الکتائب
ای تیغ تو همچو برق لامع
وی تیر تو چون شهاب ثاقب
تنساق لبابک المطایا
تزجی لجنابک النجائب
در وصف مدائح تو عاجز
صد صابی و صد هزار صاحب
در نعت فضائل تو ابکم
صد صابر و صد هزار صائب
یا من هو دافع البلایا
یا من هو عالم العواقب
جانم بلب آمد از اعادی
روزم بشب آمد از نواصب
قدا ذاق من العدی الاحباء
فی غیبته سبطک المصائب
قد عاد من العد العوادی
قد ناب من النوی النوائب
بر جان ضعیف ما ببخشا
یا من هو طالب و غالب
برگیر بدست تیغ و بگذار
در دست مهین امیر صاحب
پور تو که در همه عوالم
بر مسند امر تو است نائب
یک بوسه بزن بچشم مستش
وان تیغ دو سر بده بدستش
بر بند میان بذوالفقارش
بگشا گره از میان کارش
هر آیت و منقبت که داری
در پیش بنه بیادگارش
گیسو بگشا ز چین و تابش
رخساره بشوی از غبارش
بر گیر ز خواب صبحگاهان
آن نرگس مست پر خمارش
بر دار ز چهر مهر سیما
آن زلف پریش بیقرارش
ای دور فلک به پیچ تا روز
گرد شب تار انتظارش
بنشان بسریر اقتدارش
بفرست بصف کارزارش
گر چرخ سرش زحکم پیچد
از بند مجره کن مهارش
برعکس توالی ار زند دور
معکوس نما ره مدارش
از شرق عنان خور بگردان
وز جانب غرب سر بر آرش
قلابه چرخ را فرو پیچ
تا سیر کند باختیارش
آن گل که خزان و دی نکرده است
پژمرده عذار چون بهارش
آن ماه دو هفته ای که از عمر
افزون شده سال از هزارش
برنا و جوان چو عقل پیر است
شیر است نه بلکه شیر گیر است
ای چرخ کهن بطلعت نو
از روی تو مه گرفته پرتو
بندی ز کمند تو مجره
نعلی ز سمند تو مه نو
از حزم تو شد زمین گرانبار
وز عزم تو شد فلک سبک رو
در بزم سراید از تانی
در رزم نماید از تک و دو
حزمت بزمین که اینچنین باش
عزمت بفلک که آنچنان رو
چرخ ار نه بکام تو زند دور
گامی بزن و ببام او شو
وان دشنه تیز ماه بر گیر
و این خوشه نارسیده بدرو
چندانکه بلا به پیر دهقان
افسون کندت ز حیله، مشنو
از شمع هلال دور کن نور
وز مشعل خور فرو نشان ضو
ای چاکر درگه تو قیصر
وی بنده محفل تو خسرو
جان بر لب و دل بجان رسیده است
و این کارد باستخوان رسیده است
شمشیر تو در غلاف تا کی
گیتی بتو در خلاف تا کی
آن خال بزیر زلف تا چند
و این نافه نهان بناف تا کی
اکسیر نمط نهفته تا چند
سیمرغ صفت بقاف تا کی
این ذلت و انکسار تا چند
و این محنت و اعتساف تا کی
از دشمن و دوست طعنه تا چند
این فرقت و اختلاف تا کی
از خر صفتان سگ طبیعت
این باد بروت و لاف تا کی
از خوک رخان خرس سیرت
این یاوه و این گزاف تا کی
در دین نبی خلاف تا چند
از راه حق انحراف تا کی
از اهل دغا تقیه تا چند
بر کفر خود اعتراف تا کی
تا چند نگشته گرد کویت
و این کعبه نشد طواف تا کی
از دیده مردم ار چه دوری
در دیده دیده عین نوری
مهر رخ تو نهفته تا چند
راز دل ما نگفته تا چند
آن نرگس نیمخواب مخمور
چون بخت حبیب خفته تا چند
آن مهر وفا بابر تا کی
وان بدر صفا گرفته تا چند
در سینه دل حبیب بیدل
از آتش هجر تفته تا چند
بگذشت هزار سال افزون
در پرده مه دو هفته تا چند
روی تو ندیده واستانت
هر صبح مژه نرفته تا چند
گفتی و شنفتی و ندیدیم
این گفته و این شنفته تا چند
روی تو تمامتر ظهوری است
تا دیدن دیده از قصوری است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۷ - ترکیب بند
نام تو در نامه حی قدیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ذات تو مقصود از این یاوسین
شخص تو معهود از این حاومیم
آیتی از لطف جمال تو بود
هر چه خدا گفت ز فضل عمیم
سطوتی از قهر و جلال تو بود
هر چه مثل زد ز عذاب الیم
نام تو بود آنکه درام الکتاب
گفت لدنیا لعلی حکیم
در صفت دلشده گان غمت
گفت اتی الله بقلب سلیم
چهر دل آرای توام الکتاب
لعل دل آرای تو فصل الخطاب
نسخه هستی ز جمال تو بود
صورت آدم بمثال تو بود
هر چه پدید آید از این شش جهت
نقشه ای از عکس خیال تو بود
سر حقیقت که ندانست کس
نکته ای از دانه خال تو بود
روز قیامت که خدا وعده داده
مژده ای از روز وصال تو بود
عرش معظم که نیاید بوهم
مسندی از عز و جلال تو بود
هرچه بتورات و بانجیل گفت
حضرت حق، وصف کمال تو بود
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
در نبی از صورت حال تو بود
فاکهه مریم و خوان مسیح
لقمه ای از خوان و نوال تو بود
خانه معمور که شد بر فلک
صفحه ای از صف نعال تو بود
چشمه تسنیم و شراب طهور
جرعه ای از عذب زلال تو بود
سفره احسان تو روزی نهاد
خلق جهانرا که عیال تو بود
مهر که پوید بفلک روز و شب
پیک و برید مه و سال تو بود
دم مزن ای دل که همه دم علی است
روح خدا در تن آدم علی است
روز ازل کادم و عالم نبود
جلوه ای از روی علی کم نبود
آدم اگر چهره نسودی بخاک
بر در پیرم علی، آدم نبود
مرغ گل ار یافت بتن جان و دل
از دم عیسی بجز این دم نبود
نخلفه مریم نشدی بار ور
سایه اش ار بر سر مریم نبود
ای که نه گر کلک تو دادی نظام
دفتر ایجاد منظم نبود
کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت
ورنه بدین پایه معظم نبود
در شب معراج که حق با رسول
گفت سخن، غیر تو محرم نبود
کیستی ای آنکه همه عالمی
گر تو نبودی همه عالم نبود
گر ننهادی تو بهستی قدم
نام و نشان زادم و خاتم نبود
در ره دل کی بدی این پیچ و تاب
کر شکن زلف تو را خم نبود
فاش بگو کاول و آخر علی است
در دو جهان باطن و ظاهر علی است
بسم الله الرحمن الرحیم
ذات تو مقصود از این یاوسین
شخص تو معهود از این حاومیم
آیتی از لطف جمال تو بود
هر چه خدا گفت ز فضل عمیم
سطوتی از قهر و جلال تو بود
هر چه مثل زد ز عذاب الیم
نام تو بود آنکه درام الکتاب
گفت لدنیا لعلی حکیم
در صفت دلشده گان غمت
گفت اتی الله بقلب سلیم
چهر دل آرای توام الکتاب
لعل دل آرای تو فصل الخطاب
نسخه هستی ز جمال تو بود
صورت آدم بمثال تو بود
هر چه پدید آید از این شش جهت
نقشه ای از عکس خیال تو بود
سر حقیقت که ندانست کس
نکته ای از دانه خال تو بود
روز قیامت که خدا وعده داده
مژده ای از روز وصال تو بود
عرش معظم که نیاید بوهم
مسندی از عز و جلال تو بود
هرچه بتورات و بانجیل گفت
حضرت حق، وصف کمال تو بود
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
در نبی از صورت حال تو بود
فاکهه مریم و خوان مسیح
لقمه ای از خوان و نوال تو بود
خانه معمور که شد بر فلک
صفحه ای از صف نعال تو بود
چشمه تسنیم و شراب طهور
جرعه ای از عذب زلال تو بود
سفره احسان تو روزی نهاد
خلق جهانرا که عیال تو بود
مهر که پوید بفلک روز و شب
پیک و برید مه و سال تو بود
دم مزن ای دل که همه دم علی است
روح خدا در تن آدم علی است
روز ازل کادم و عالم نبود
جلوه ای از روی علی کم نبود
آدم اگر چهره نسودی بخاک
بر در پیرم علی، آدم نبود
مرغ گل ار یافت بتن جان و دل
از دم عیسی بجز این دم نبود
نخلفه مریم نشدی بار ور
سایه اش ار بر سر مریم نبود
ای که نه گر کلک تو دادی نظام
دفتر ایجاد منظم نبود
کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت
ورنه بدین پایه معظم نبود
در شب معراج که حق با رسول
گفت سخن، غیر تو محرم نبود
کیستی ای آنکه همه عالمی
گر تو نبودی همه عالم نبود
گر ننهادی تو بهستی قدم
نام و نشان زادم و خاتم نبود
در ره دل کی بدی این پیچ و تاب
کر شکن زلف تو را خم نبود
فاش بگو کاول و آخر علی است
در دو جهان باطن و ظاهر علی است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۸ - ترکیب بند
دامن این خیمه را دست سحر بالا گرفت
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مومنان
صبح چون خورشید خاور سرز مشرق بر کند
ساقی خورشید منظر باده در ساغر کند
آفتاب می کند از مشرق ساغر طلوع
جلوه گاه بزمرا چون عرصه خاور کند
ساقی سیمین بدن از در درآید سرگردان
باده در مینا نماید عود در مجمر کند
زلف مشکین را پریشان سازد از سر تا کمر
مشکوی عشاقرا چون طلبه عنبر کند
طره جادوی او مه را بزنجیر افکند
حلقه گیسوی او خورشید را چنبر کند
کعبه ابرویش ار زاهد ببیند در نماز
می نپندارم که رو در قبله دیگر کند
کفر زلفش با چلیپائی چه زنار افکند
بیم اندارم که عالمرا همه کافر کند
چین ابرویش بکین خلق از چین تاختن
دست را بر تیغ و تیر و دشنه و خنجر کند
تار گیسوی پر از چینش ز تبت تا تتار
بسکه مشک افشان شود پر نافه اذفر کند
گاه بر دوش افکند زلف پریشان گه بسر
گاه از مشک سیه درع و گهی مغفر کند
عارضش گوئی ز بیم تیر دلدوز مژه
از دو گیسوی عبیر افشان، زره در بر کند
از وفا لعلش شراب زندگی بخشد بخلق
از خطا خطش بخون عاشقان محضر کند
لعل جان بخشش که میبخشد بخلق آبحیات
خضر را از تشنگی همراه اسکندر کند
گر ببیند قامتش را باغبان در صحن باغ
قامت شمشاد را از بیخ و از بن بر کند
نرگس مستش کشد خنجر بخون عاشقان
ترک چون سرمست گردد، دست بر خنجر کند
حقه گوهرفشان را چون گهر ریز آورد
محفل عشاقرا پر لعل و پر گوهر کند
پسته شکر شکنرا چون شکر ریز آورد
منظر احبابرا پر قند و پر شکر کند
خاصه در روزی چنین میمون که فراش قضا
عرش را زینت نماید فرش را زیور کند
نی غلط گفتم که از یمن چنین روزی سزاست
فرشرا صد مرتبت از عرش بالاتر کند
چهره خورشید را در محفل آرد عود سوز
زهره ناهید را در بزم خیناگر کند
مهر را مشعل فروزد، ماه را آئینه دار
شاهد افلاکرا هندوی رامشگر کند
بهر میلاد شهنشاهی که دست قدرتش
با دم تیغ دو سر کار جهان یکسر کند
برق تیغش گر کند بر خاطر گردون گذر
توده افلاکرا چون تل خاکستر کند
نار قهرش گر زند بر گلشن جنت شرر
چشمه تسنیم را چون شعله آذر کند
ابر لطفش قطره ای گر بر فشاند بر جحیم
نار دوزخ را زلال چشمه کوثر کند
از خیال تیغ او در چشم دشمن گاه خواب
هر مژه کار هزاران دشنه و خنجر کند
قهر او ابلیس را از چرخ گردد بر زمین
مهر او ادریس را بر چرخ گردون بر کند
آنکه گر رایش دهد فرمان بگردون مهر را
آورد از باختر بیرون و در خاور کند
آتش موسی پدید آرد ز سینای وجود
نفحه عیسی عیان از لعل جان پرور کند
نی غلط گفتم که گر خواهد بمیراند مسیح
زنده اش بار دگر از نفحه دیگر کند
پور آذر را در آذر افکند از امتحان
وانگه آذر را بر او چون چشمه کوثر کند
گنج پنهان راز امکان سر ایمان سر غیب
جمله را نوز ازل ظاهر از این مظهر کند
ماضی و مستقبل ایجاد و هم میقات کون
جمله را امر خدا صادر این مصدر کند
در کتاب جود و لوح بود و قرآن وجود
نام او را ذات حق سر لوح و سر دفتر کند
دشمنش گر فی المثل در رزم بر فرض محال
درع از انجم بپوشد چرخرا مغفر کند
صرصر تیغش دهد بر باد اوراق فلک
وین خم نیلوفری چون برگ نیلوفر کند
دفتر ایجاد را پیوند از هم بگسلد
مصحف افلاکرا شیرازه از هم در کند
پنجه قدرت نمایش چرخرا سازد دو نیم
چار تن یکجا عیان از جسم دو پیکر کند
رمح جان سوزش، سنان در چشم گردون بشکند
تیر دلدوزش گذر از دیده اختر کند
عقده راس ذنب را در کند از جوزهر
او جرا سازد حضیض و قطب را محور کند
عقرب افلاکرا از یک فسون افسون دهد
اژدهای چرخرا از یکنظر چنبر کند
این نه ماه نو که هر ماهش فلک بر فرق خویش
از کرامت گاه اکلیل و گهی افسر کند
کز نشان نعل بکران شهنشه آسمان
هر مه از عز و شرف این تاجرا بر سر کند
روزگارش گاه همچون بخت شه فربه کند
آسمانش گاه همچون تیغ شه لاغر کند
چون همای دولتش بال عدالت گسترد
بیضه افلاکرا پنهان بزیر پر کند
چون علم پرچم زند عالم همه بر هم زند
این جهانرا محو سازد، عالم دیگر کند
نوبهار دین حق را فارغ از بیم خزان
گلشن توحید را سر سبز و بارآور کند
لیل را سازد نهار، از دی بر آرد نوبهار
سنگرا سجاده سازد، خاکرا عنبر کند
خصمرا آواره سازد، دوسترا خوش دل کند
شرکرا بیچاره سازد کفر را مضطر کند
صعوه را با باز بر یکشاخ دمساز آورد
پشه را با باد در یکبزم هم محضر کند
گرگرا با میش در یک گله چوپانی دهد
وحش را باطیر در یک کاخ هم منظر کند
باز با تیهو بیک گلزار پرواز آورد
شیر با آهو بیک سرچشمه آبشخور کند
سم یکران سمندش پشت گردون بکشند
خام پر خم کمندش چرخرا چنبر کند
حلقه فرمانبری در گوش کیخسرو کند
طوق طوع و بندگی در گردن قیصر کند
از ضیاء مهر چهرش، سنگ لعل و درشود
کیمیای قدرتش خاک سیه را زر کند
در مدیحش تهنیت را میسزد روح القدس
این همایون چامه از شعر حبیب اذفر کند
ساقی خورشید منظر باده در ساغر کند
آفتاب می کند از مشرق ساغر طلوع
جلوه گاه بزمرا چون عرصه خاور کند
ساقی سیمین بدن از در درآید سرگردان
باده در مینا نماید عود در مجمر کند
زلف مشکین را پریشان سازد از سر تا کمر
مشکوی عشاقرا چون طلبه عنبر کند
طره جادوی او مه را بزنجیر افکند
حلقه گیسوی او خورشید را چنبر کند
کعبه ابرویش ار زاهد ببیند در نماز
می نپندارم که رو در قبله دیگر کند
کفر زلفش با چلیپائی چه زنار افکند
بیم اندارم که عالمرا همه کافر کند
چین ابرویش بکین خلق از چین تاختن
دست را بر تیغ و تیر و دشنه و خنجر کند
تار گیسوی پر از چینش ز تبت تا تتار
بسکه مشک افشان شود پر نافه اذفر کند
گاه بر دوش افکند زلف پریشان گه بسر
گاه از مشک سیه درع و گهی مغفر کند
عارضش گوئی ز بیم تیر دلدوز مژه
از دو گیسوی عبیر افشان، زره در بر کند
از وفا لعلش شراب زندگی بخشد بخلق
از خطا خطش بخون عاشقان محضر کند
لعل جان بخشش که میبخشد بخلق آبحیات
خضر را از تشنگی همراه اسکندر کند
گر ببیند قامتش را باغبان در صحن باغ
قامت شمشاد را از بیخ و از بن بر کند
نرگس مستش کشد خنجر بخون عاشقان
ترک چون سرمست گردد، دست بر خنجر کند
حقه گوهرفشان را چون گهر ریز آورد
محفل عشاقرا پر لعل و پر گوهر کند
پسته شکر شکنرا چون شکر ریز آورد
منظر احبابرا پر قند و پر شکر کند
خاصه در روزی چنین میمون که فراش قضا
عرش را زینت نماید فرش را زیور کند
نی غلط گفتم که از یمن چنین روزی سزاست
فرشرا صد مرتبت از عرش بالاتر کند
چهره خورشید را در محفل آرد عود سوز
زهره ناهید را در بزم خیناگر کند
مهر را مشعل فروزد، ماه را آئینه دار
شاهد افلاکرا هندوی رامشگر کند
بهر میلاد شهنشاهی که دست قدرتش
با دم تیغ دو سر کار جهان یکسر کند
برق تیغش گر کند بر خاطر گردون گذر
توده افلاکرا چون تل خاکستر کند
نار قهرش گر زند بر گلشن جنت شرر
چشمه تسنیم را چون شعله آذر کند
ابر لطفش قطره ای گر بر فشاند بر جحیم
نار دوزخ را زلال چشمه کوثر کند
از خیال تیغ او در چشم دشمن گاه خواب
هر مژه کار هزاران دشنه و خنجر کند
قهر او ابلیس را از چرخ گردد بر زمین
مهر او ادریس را بر چرخ گردون بر کند
آنکه گر رایش دهد فرمان بگردون مهر را
آورد از باختر بیرون و در خاور کند
آتش موسی پدید آرد ز سینای وجود
نفحه عیسی عیان از لعل جان پرور کند
نی غلط گفتم که گر خواهد بمیراند مسیح
زنده اش بار دگر از نفحه دیگر کند
پور آذر را در آذر افکند از امتحان
وانگه آذر را بر او چون چشمه کوثر کند
گنج پنهان راز امکان سر ایمان سر غیب
جمله را نوز ازل ظاهر از این مظهر کند
ماضی و مستقبل ایجاد و هم میقات کون
جمله را امر خدا صادر این مصدر کند
در کتاب جود و لوح بود و قرآن وجود
نام او را ذات حق سر لوح و سر دفتر کند
دشمنش گر فی المثل در رزم بر فرض محال
درع از انجم بپوشد چرخرا مغفر کند
صرصر تیغش دهد بر باد اوراق فلک
وین خم نیلوفری چون برگ نیلوفر کند
دفتر ایجاد را پیوند از هم بگسلد
مصحف افلاکرا شیرازه از هم در کند
پنجه قدرت نمایش چرخرا سازد دو نیم
چار تن یکجا عیان از جسم دو پیکر کند
رمح جان سوزش، سنان در چشم گردون بشکند
تیر دلدوزش گذر از دیده اختر کند
عقده راس ذنب را در کند از جوزهر
او جرا سازد حضیض و قطب را محور کند
عقرب افلاکرا از یک فسون افسون دهد
اژدهای چرخرا از یکنظر چنبر کند
این نه ماه نو که هر ماهش فلک بر فرق خویش
از کرامت گاه اکلیل و گهی افسر کند
کز نشان نعل بکران شهنشه آسمان
هر مه از عز و شرف این تاجرا بر سر کند
روزگارش گاه همچون بخت شه فربه کند
آسمانش گاه همچون تیغ شه لاغر کند
چون همای دولتش بال عدالت گسترد
بیضه افلاکرا پنهان بزیر پر کند
چون علم پرچم زند عالم همه بر هم زند
این جهانرا محو سازد، عالم دیگر کند
نوبهار دین حق را فارغ از بیم خزان
گلشن توحید را سر سبز و بارآور کند
لیل را سازد نهار، از دی بر آرد نوبهار
سنگرا سجاده سازد، خاکرا عنبر کند
خصمرا آواره سازد، دوسترا خوش دل کند
شرکرا بیچاره سازد کفر را مضطر کند
صعوه را با باز بر یکشاخ دمساز آورد
پشه را با باد در یکبزم هم محضر کند
گرگرا با میش در یک گله چوپانی دهد
وحش را باطیر در یک کاخ هم منظر کند
باز با تیهو بیک گلزار پرواز آورد
شیر با آهو بیک سرچشمه آبشخور کند
سم یکران سمندش پشت گردون بکشند
خام پر خم کمندش چرخرا چنبر کند
حلقه فرمانبری در گوش کیخسرو کند
طوق طوع و بندگی در گردن قیصر کند
از ضیاء مهر چهرش، سنگ لعل و درشود
کیمیای قدرتش خاک سیه را زر کند
در مدیحش تهنیت را میسزد روح القدس
این همایون چامه از شعر حبیب اذفر کند
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۰ - برای دوست مسافری سروده شده است
ای بسته رخت و عزم سفر کرده زین دیار
یک کاروان دل پی او گشته رهسپار
او همچون مهر کرده غروب و ستاره وار
ما را سپید در ره او چشم انتظار
گر نیست آفتاب فلک پوی از چه روی
بر پشت چرخ گشته سوار آفتاب وار
گر مرکبش نه چرخ بود از چه رو چو چرخ
بگرفته آب و آتش و باد اندرو قرار
این گرنه چرخ، از چه بود آفتاب وار
وان گرنه مهر، از چه بود آسمان مدار
این گرنه چرخ، چرخ صفت از چه دیر پای
وان گرنه مهر، مهر نمط از چه پایدار
این گرنه مهر، از چه چو مهر است پر ز نور
وین گرنه چرخ، از چه چو چرخ است پر زنار
گر مرکبت سفینه نبودی، بدوختیم
از چشم خویش نعل بسمش ستاره وار
در کشتی بخار میفکن به دجله رخت
زیرا که بحر را نبود دجله ره گذار
بگذار تا ز دیده به سازم سفینه ات
وز اشک چشم دجله و از دود دل بخار
نی نی ز آب دیده من دجله بهتر است
کین اشک شور باشد و آن آب خوشگوار
الا که آب چشم من از شعر شکرین
شربت کنی که نیشکر آرد بجویبار
کشتی به بحر طبع برافکن که طبع تو
بحریست خوشگوار بعکس همه بحار
نی نی به بحر طبع مشو زانکه ترسمت
کشتی ز موج بحر نیابد ره کنار
ما را چو موج دیده بدنبال کشتی است
زین بحر موج زن که بکشتی کند گذار
بسیار دیده چشم که کشتی سوار بحر
هرگز ندیده بحر بکشتی شود سوار
دی رفت زانجمن ببهار و ندیده ایم
کاز انجمن بدی برود موسم بهار
از تلخکامی ار بزنی نشتر، از عروق
جوشد بجای خون همه زهرم چو کو کنار
سر سبزیم مبین که ز زهر درون مرا
تاج زمرد است بسر کوکنار وار
چشم تو را اصابه عین الکمال اگر
زد چشم زخمی از اثر چشم روزگار
غمگین مشو که اهل نظر را بسی سخن
با چشم نرگس است که دارد کمی خمار
دانیکه چشمت از چه برخ می فشاند آب
از بس بدو نگاشتی اشعار آبدار
مدح تو شعر نیست که دارای ز شعر ننگ
وصف تو نظم نیست که داری ز نظم عار
ارباب فضل را ز سخن پروری چه فخر
اصحاب علم را بزبان آوری چه کار
لیکن بحکم تربیت ما گهی سخن
گوئی ز نظم و نثر بعنوان اختیار
کلک تو کلک نیست که آهوی مشکریز
نظم تو نظم نیست که لولوی شاهوار
بنموده نیش و نوش بهم ضم بسان نحل
آورده زهر و مهره فراهم بمثل مار
شعر تو شعر نیست که اعجاز احمدی
نظم تو نظم نیست که الهام کردگار
در دست تو قلم بمثل چوب موسوی
در کام تو زبان بصفت تیغ ذوالفقار
مداح شاه ملک وجودی و نی عجب
از دست و کلکت ار شده اعجاز آشکار
باری دوای چشم تو را از طبیب عقل
دارم عجیب داروی نغزی بیادگار
کایدون چو سر نهی بدر طور موسوی
خلوتسرای وحدت و دربار افتخار
قبر امام هفتم موسی بن جعفر آنک
موسی بطوف قله طورش نیافت بار
تقبیل آستانه چو کردی چو هفت چرخ
زی طوف او چو کعبه بزن چرخ هفت بار
وانکه ز خاک مرقد او توتیا صفت
چون آسمان بدیده بکش اندکی غبار
تا چون ستاره چشم تو روشن شود که من
همچون ستاره تجربه کردم هزار بار
یک کاروان دل پی او گشته رهسپار
او همچون مهر کرده غروب و ستاره وار
ما را سپید در ره او چشم انتظار
گر نیست آفتاب فلک پوی از چه روی
بر پشت چرخ گشته سوار آفتاب وار
گر مرکبش نه چرخ بود از چه رو چو چرخ
بگرفته آب و آتش و باد اندرو قرار
این گرنه چرخ، از چه بود آفتاب وار
وان گرنه مهر، از چه بود آسمان مدار
این گرنه چرخ، چرخ صفت از چه دیر پای
وان گرنه مهر، مهر نمط از چه پایدار
این گرنه مهر، از چه چو مهر است پر ز نور
وین گرنه چرخ، از چه چو چرخ است پر زنار
گر مرکبت سفینه نبودی، بدوختیم
از چشم خویش نعل بسمش ستاره وار
در کشتی بخار میفکن به دجله رخت
زیرا که بحر را نبود دجله ره گذار
بگذار تا ز دیده به سازم سفینه ات
وز اشک چشم دجله و از دود دل بخار
نی نی ز آب دیده من دجله بهتر است
کین اشک شور باشد و آن آب خوشگوار
الا که آب چشم من از شعر شکرین
شربت کنی که نیشکر آرد بجویبار
کشتی به بحر طبع برافکن که طبع تو
بحریست خوشگوار بعکس همه بحار
نی نی به بحر طبع مشو زانکه ترسمت
کشتی ز موج بحر نیابد ره کنار
ما را چو موج دیده بدنبال کشتی است
زین بحر موج زن که بکشتی کند گذار
بسیار دیده چشم که کشتی سوار بحر
هرگز ندیده بحر بکشتی شود سوار
دی رفت زانجمن ببهار و ندیده ایم
کاز انجمن بدی برود موسم بهار
از تلخکامی ار بزنی نشتر، از عروق
جوشد بجای خون همه زهرم چو کو کنار
سر سبزیم مبین که ز زهر درون مرا
تاج زمرد است بسر کوکنار وار
چشم تو را اصابه عین الکمال اگر
زد چشم زخمی از اثر چشم روزگار
غمگین مشو که اهل نظر را بسی سخن
با چشم نرگس است که دارد کمی خمار
دانیکه چشمت از چه برخ می فشاند آب
از بس بدو نگاشتی اشعار آبدار
مدح تو شعر نیست که دارای ز شعر ننگ
وصف تو نظم نیست که داری ز نظم عار
ارباب فضل را ز سخن پروری چه فخر
اصحاب علم را بزبان آوری چه کار
لیکن بحکم تربیت ما گهی سخن
گوئی ز نظم و نثر بعنوان اختیار
کلک تو کلک نیست که آهوی مشکریز
نظم تو نظم نیست که لولوی شاهوار
بنموده نیش و نوش بهم ضم بسان نحل
آورده زهر و مهره فراهم بمثل مار
شعر تو شعر نیست که اعجاز احمدی
نظم تو نظم نیست که الهام کردگار
در دست تو قلم بمثل چوب موسوی
در کام تو زبان بصفت تیغ ذوالفقار
مداح شاه ملک وجودی و نی عجب
از دست و کلکت ار شده اعجاز آشکار
باری دوای چشم تو را از طبیب عقل
دارم عجیب داروی نغزی بیادگار
کایدون چو سر نهی بدر طور موسوی
خلوتسرای وحدت و دربار افتخار
قبر امام هفتم موسی بن جعفر آنک
موسی بطوف قله طورش نیافت بار
تقبیل آستانه چو کردی چو هفت چرخ
زی طوف او چو کعبه بزن چرخ هفت بار
وانکه ز خاک مرقد او توتیا صفت
چون آسمان بدیده بکش اندکی غبار
تا چون ستاره چشم تو روشن شود که من
همچون ستاره تجربه کردم هزار بار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۱ - در مولود سید المرسلین خاتم پیغمبران
شامگان که شه خیل نجوم از خاور
کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر
من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش
اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر
دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله
که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر
عکس خورشید فرو هشته بروی دجله
سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر
لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم
بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر
بدر افکند از این پرده شب بازی باز
لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر
از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز
بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در
در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش
جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر
مه نبر خواسته و من بزمین ننشته
که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور
جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم
بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر
گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح
که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر
باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار
بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر
باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی
عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر
بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست
که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر
آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب
آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر
یا که با خاکش آمیخته عقد لولو
با که از تاگش آویخته عقد گوهر
از گل روح و مراج خرد و جان و جود
از دل عقل و روان هنر و روح فکر
گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا
آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر
گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا
دست جمشید که از جام مرا داد خطر
علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت
شرح این قصه دراز است از این ره بگذر
بافلاطون اندر میکده در مدرس خم
سالها بودم همدرس در آئین نظر
اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را
که بتحریر کشید این همه اشکال وصور
پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای
کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر
ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم
آب خشکی است در آمیخته با آتش تر
خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن
بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر
چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام
نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر
چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت
بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر
خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم
بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر
در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک
هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر
دیده باشی که چسان مست سخن میگوید
مست و مستانه سخن گفت همی از هر در
الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم
تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر
اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد
که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر
هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع
فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر
حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی
بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر
در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند
که نیارست سوی خلوتشان باد گذر
بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد
مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر
شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام
بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر
غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر
عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر
می بخوردند و همی عربده کردند بهم
از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر
سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال
سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر
ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست
که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر
شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش
که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر
شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ
باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر
ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول
اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر
مستی از جای فروجست و گره برزد مشت
بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر
سر مجروح و تن خسته بیروح آمد
بر در عقل که ای میر عدالت گستر
این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است
از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر
و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم
بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر
عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون
حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر
شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان
گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور
مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد
بنشستند و نبشتند بدینسان محضر
که همه خلق بدانید که امروز جهاد
واجب آمد بجهان از پی نهی منکر
مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا
بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر
عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان
بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر
بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم
همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر
برخی از بام و گروهی ز در و از روزن
بی محابا بگرفتند در خانه و سر
بشکستند و به بستند و بخستند همی
هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر
شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه
حمل شش ماهه می از رحم مام بدر
چون تن کشته بغلطید صراحی در خون
بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر
ساغر و مینا مانند سر کشته و تن
که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر
این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن
وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر
این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر
وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر
عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون
هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر
سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق
بنهادند ابر پای جنون آندیگر
بکشیدند بر سوائیشان در بازار
تا رسیدند بمسند گه شرع انور
بر در شرع ستادند خلایق انبوه
تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر
عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند
محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر
کین دو خوردند می و عربده کردند بهم
هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر
شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون
که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر
عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون
خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر
سخن راست ز دیوانه بباید پرسید
گویمت بنده که از راستیم نیست گذر
من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف
همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر
عهد کردیم که از غره ماه ذی حج
لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر
این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال
دامن آلوده نسازیم بخون ساغر
چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید
یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر
ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام
عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر
خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا
تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور
باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم
تو بده داد که هستی ملک دین پرور
شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت
که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر
پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم
بمکافات ستمکاری ایدون کیفر
گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان
بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر
دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد
سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر
هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد
دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر
گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز
گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر
که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر
با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر
هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک
بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر
چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول
آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر
چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع
بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر
بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن
عوض می همه گر خون بخورد دانشور
این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب
وین نه لاله است که میروید از بطن حجر
کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده
کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر
سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه
که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر
کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور
مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر
عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل
از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر
کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید
از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر
تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید
مژده مولد دارای جهان خیر بشر
امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند
روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر
آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب
آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر
گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار
ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر
ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه
ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر
نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی
روز طوفان شودش موج بدریا لنگر
گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ
تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر
گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر
تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر
ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب
تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر
عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم
که شجر روید از دانه و دانه زشجر
آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم
که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر
عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان
خضر در آب و در آئینه از او اسکندر
با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه
چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر
ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون
کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر
لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای
کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر
از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود
در فن علم طبیعی چونین دانشور
که زدانش بنهد آب درون آتش
که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر
دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار
حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر
چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست
بسوی ملک عدم باید کردنش سفر
از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش
تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر
که عدم گاه کند نیز در افهام مجال
که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر
خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را
بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر
ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن
بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر
هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم
هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر
کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل
گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر
هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش
گه فتد مهرش زی باختران از خاور
هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم
هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر
هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل
هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر
حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ
خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر
کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی
چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر
چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است
که همی گردد بر گرد درت تا بسحر
یا که مانند یکی هندوک دربان است
که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر
پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر
کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر
مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو
صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر
شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را
بره وادی افلاک در افتاد گذر
حلقه زرین از نعل سم یک رانت
پاره گردید در آن معرکه پهناور
کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را
که در آویخته مانند آویزه زر
این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش
طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر
من چنین دانم کین قبه عالی بنیان
من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور
قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا
تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر
گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف
بنگارند بسطح حجر و ساق شجر
من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی
جود جو شد عوض آب روان تا محشر
گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم
ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر
عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید
بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر
طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد
که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر
جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا
جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر
لیک در نسبت ذات تو با ذات علی
نکته ای هست که انصاف دهد دانشور
عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب
گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر
آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام
بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور
نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف
نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور
ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب
لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر
چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر
چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر
اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست
دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر
تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای
که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر
عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس
تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر
دم نخوانمش که حورای جنانرا طره
سم ندانمش که جبریل امین را شهپر
عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید
از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر
از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی
بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر
عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر
بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر
بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان
عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر
فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ
عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر
نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق
نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور
نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان
در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر
مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها
گر چه از مدح توام نیست بهر حال گذر
گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه
ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر
پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود
مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر
من بدین خامه ببریده بی کام و زبان
من بدین نامه شوریده بی نام و خطر
نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید
نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر
زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر
زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر
چکنم دوخته طبع من از قد جهان
هست افزون و ببالای تو نبود در خور
فرق طبع من تا بحر همین مقدار است
که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر
مهر گردون را با خامه من یک سخن است
که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر
این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست
که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر
خامه من بمثل سختی و دشواریرا
آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر
خسروا داده در این ماه همایون که بود
مه میلاد خداوند جهان پیغمبر
دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد
یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر
پسری داده که در نسبت با دختر طبع
هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر
دارم امید که لطف تو برادر را نیز
بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر
ای مهین سید من تهنیت جد ترا
کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر
تاز طول سخنت می نشود طبع ملول
نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور
هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان
دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در
که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم
شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر
لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام
بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر
عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست
کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر
کرد زی مملکت باختر آهنگ سفر
من آهنگ تفرج را از مشکوی خویش
اندک اندک بسوی دجله شدم راه سپر
دیدم از تاب خور افروخته چونان دجله
که همی ریخت بخاک از جگر آب شرر
عکس خورشید فرو هشته بروی دجله
سخت و ستوار یکی جسر مسلسل از زر
لیک جسری چونان صاف که گر مردم چشم
بنهد گام فرو لغزد از او پای نظر
بدر افکند از این پرده شب بازی باز
لعبتان بیمر، این هندوک بازیگر
از شب تیره چه لختی شد، برگشتم باز
بسوی مشکوی ویرانه و بگشودم در
در فرو بستم و بنشستم و بگشادم پیش
جزوه ای چند پریشان ز کتاب و دفتر
مه نبر خواسته و من بزمین ننشته
که مهم حلقه بدر کوفت چو مهر خاور
جستم از جای و گشودم در و بنهاد قدم
بدرون تنگ چو جانش بکشیدم در بر
گه بشوخی ز دهانش بشخردم چو قدح
که به تنگی بمیانش بگرفتم چو کمر
باده ای پیش نهادمش که گفتی خمار
بر کشیده است مگر زاتش سوزان جوهر
باده ای چونان کز فرط لطافت گفتی
عکس خورشید فتاده به بلورین ساغر
بمثل گفت خرد باده مگو خون پریست
که بجوش آمده در شیشه ز بس کرده مقر
آنچنان باده که گفتی ز زر سرخ مذاب
آب داده است مگر دهقانش از خوشه زر
یا که با خاکش آمیخته عقد لولو
با که از تاگش آویخته عقد گوهر
از گل روح و مراج خرد و جان و جود
از دل عقل و روان هنر و روح فکر
گفتم ای باده تو از نسل که زادی گفتا
آب خضرم پدر است، آتش موسی مادر
گفتمش تربیت از دست که دیدی گفتا
دست جمشید که از جام مرا داد خطر
علم و حکمت ز که آموخته ای گفتم، گفت
شرح این قصه دراز است از این ره بگذر
بافلاطون اندر میکده در مدرس خم
سالها بودم همدرس در آئین نظر
اوقلیدس ز من آموخت مگر هندسه را
که بتحریر کشید این همه اشکال وصور
پور سینا زمن آموخت همه دانش و رای
کایدر اندر گیتی شیخ رئیس است سمر
ریخت از شیشه چو در جام بلورین، گفتم
آب خشکی است در آمیخته با آتش تر
خورد باری دو سه پیمانه و پیمود بمن
بدو صد عشوه و صد ناز، دو پیمانه دگر
چون می از لب بگلو رفت و شد از جام بکام
نشاه باده دوید اندر مغزش چو فکر
چون خرد خانه تهی کرد و ز سر بیرن رفت
بر زمین زد کله از مستی و بگشاد کمر
خنده از گوشه لب، ناز هم از گوشه چشم
بنهادند ز مستی دو سه گام آنسوتر
در سخن گرم شد از نشاه مستی چونانک
هی بجای سخن از لعل لبش ریخت شکر
دیده باشی که چسان مست سخن میگوید
مست و مستانه سخن گفت همی از هر در
الغرض گفت یکی طرفه حکایت دارم
تازه و نغز چنان کز لب من شیرین تر
اندرین ماه یکی واقعه سخت افتاد
که ندیده است کسش در بتواریخ و سیر
هفته ای پیشترک در نهم ماه ربیع
فتنه ای رفت که بر خلق بیفزود عبر
حسن زاهد کش با عشق که شاهد بازی
بهمه خلق در آفاق از او گشته سمر
در نهان خانه دل خلوت عیشی کردند
که نیارست سوی خلوتشان باد گذر
بربط ورود و دف و عود و شراب و شاهد
مجمر و عود و رباب و نی و تار و مزمر
شهد و شمامه و بط، شیشه و پیمانه و جام
بلبل و بلبله و سنبل و گل، شمع و شکر
غمزه، ساقی و، فرح، باده کش و ساغر گیر
عشوه، رقاص و، طرب، چنگزن و رامشگر
می بخوردند و همی عربده کردند بهم
از طرب رقص کنان شب همه شب تا بسحر
سر نزد صبح نخستین که شب آهنگ خیال
سر فرا کرد ز بالین و روان از بستر
ناگهان دید که در خلوت دل مشغله ایست
که شده خاته ایجاد از او زیر و زبر
شد سراسیمه و آشفته سوی شحنه هوش
که عبث خفته آسوده بخلوتگه سر
شحنه هوش بر آشفت هم از بام دماغ
باعوانی دو ز قهر و غضب و کینه و شر
ناگهانی چو فلان خود را بی اذن دخول
اندر افکند بمشکوی دل و جان اندر
مستی از جای فروجست و گره برزد مشت
بر سرش زد که پریشان شد مغزش در سر
سر مجروح و تن خسته بیروح آمد
بر در عقل که ای میر عدالت گستر
این چه غوغا است که در ملک وجود افتاده است
از دو سه رند قدح خواره بی عقل و هنر
و الی عقل بطبل و علم و خیل و حشم
بر در خلوت دل برد دو صد گونه حشر
عشق سرمست بهمدستی سودا و جنون
حسن مخمور بپا مردی مستی و نظر
شورشی سخت مع القصه در افتاد، کزان
گشت شوریده همه لشکر و شهر و کشور
مفتی تقوی و شیخ ورع و قاضی زهد
بنشستند و نبشتند بدینسان محضر
که همه خلق بدانید که امروز جهاد
واجب آمد بجهان از پی نهی منکر
مسح و تخت الحنک و سبحه و مسواک و عصا
بگرفتند و برفتند سه شیخ رهبر
عامیان نیز ز دنبال مشایخ پویان
بر سر هر گذر افزون ز دو پنجاه نفر
بر در خلوت دل یکسره بردند هجوم
همه با خنجر و با چوب و عصا، تیر وتبر
برخی از بام و گروهی ز در و از روزن
بی محابا بگرفتند در خانه و سر
بشکستند و به بستند و بخستند همی
هر که دیدند بشمشیر و بگرز و خنجر
شکم خم بدریدند و کشیدند آنگاه
حمل شش ماهه می از رحم مام بدر
چون تن کشته بغلطید صراحی در خون
بسکه جوشید ز شریانش همی خون جگر
ساغر و مینا مانند سر کشته و تن
که جدا گشته به تیغ ستم از یکدیگر
این یکی چون سر ببریده که باشد بی تن
وان یکی چون تن افتاده که باشد بیسر
این تنی گشته جدا از سر خود بی شمشیر
وان سری گشته سوی از تن خود بی خنجر
عشق بیچاره بد بخت به همراه جنون
هر دو در دام فتادند و ندیدند مفر
سر یکحلقه زنجیر ابر گردن عشق
بنهادند ابر پای جنون آندیگر
بکشیدند بر سوائیشان در بازار
تا رسیدند بمسند گه شرع انور
بر در شرع ستادند خلایق انبوه
تا چه فرمان دهد و ثبت کند درمحضر
عقل و هوش و ورع و تقوی و زهد آوردند
محضری ثبت در او نام جهان سرتا سر
کین دو خوردند می و عربده کردند بهم
هوش را سر بشکستند و خرد را لشگر
شرع پرسید بآهستگی از عشق و جنون
که سخن راست بگوئید چون بوده است خبر
عشق افکند سر از خجلت در زیر و جنون
خاست بر پای که ایخسرو با شوکت و فر
سخن راست ز دیوانه بباید پرسید
گویمت بنده که از راستیم نیست گذر
من و یاری دو سه طرار و قدح خوار و حریف
همچو من بلکه، بدور از تو، ز من نیز بتر
عهد کردیم که از غره ماه ذی حج
لب نسازیم تر از باده تا سلخ صفر
این دو مه را که حرام است در او قتل و قتال
دامن آلوده نسازیم بخون ساغر
چون محرم شد و بر بست صفر بارو رسید
یزک ماه ربیع آن مه عشرت گستر
ما بهم گفتیم اکنون که بشد ماه حرام
عشرت و عیش حلال آمد بار دیگر
خاصه اندر نهم ماه که هر عصیانرا
تا سه روز آمده یرلیغ بعفو از داور
باده خوردیم و باین قید گرفتار شدیم
تو بده داد که هستی ملک دین پرور
شرع رو کرد بزهد و ورع و تقوی و گفت
که نکو گفت و صحیح است مر این نقل و اثر
پس بفرمود که زینهرسه ریا کار کشم
بمکافات ستمکاری ایدون کیفر
گفت آنگاه یکی سلسله از زلف بتان
بر کشیدند ز سبعون ذراع افزونتر
دست تقوی را، با پای ورع، گردن زهد
سخت و ستوار ببستند بزنجیر اندر
هفته ای رفت کنون کز ورع و تقوی و زهد
دم زند هر که، ببرند سرش با خنجر
گفتم ایماه مگر ماه ربیع آمد باز
گفت آری مگرت نیست از این قصه خبر
که مهین ماه مظفر که بود ماه صفر
با دو صد دبدبه و کبکبه و فتح و ظفر
هفته ای یکدوسه بل بیشترک، بیشترک
بازگشت او و برون رفت بآهنگ سفر
چون بشد ماه صفر ماه ربیع الاول
آمد از راه بخیل و حشم و شوکت و فر
چون خبردار شد از آمدن ماه ربیع
بیخبر آمد هم، فصل ربیعش باثر
بی قدح زیست در این فصل نشاید کردن
عوض می همه گر خون بخورد دانشور
این نه ژاله است که میریزد از فیض سحاب
وین نه لاله است که میروید از بطن حجر
کز خم چرخ رسد ساغر ما را باده
کز دل سنگ دمد باده ما را ساغر
سنگدل تر نتوان زیست در این فصل زکوه
که طرب را ز گل و لاله فرو بسته کمر
کم ز نرگس نتوان بود که با دیده کور
مست و بیخود ز دل خاک برون آرد سر
عیش را بهر تهی دست مگر در این فصل
از دل خاک دمد کاسه سیمین با زر
کم ز مرغی نتوان بود که در وقت نشید
از ورق دفتر و از شاخ نماید منبر
تهنیت را دهد آهنگ در این عید سعید
مژده مولد دارای جهان خیر بشر
امر کن اصل سخن خواجه هر دانشمند
روح جان، جان جهان، خاتم هر پیغمبر
آنکه بی فرمانش یک قطره نریزد ز سحاب
آنکه بی یرلیغش یک برگ نروید ز شجر
گر گند رشحه لطفش بدل سنگ گذار
ور کند شعله قهرش بدل خاک گذر
ار دل آن، همه روید بدل نار گیاه
ور ز دل این همه، ریزد عوض سبزه شرر
نام حزمش بنگارند اگر بر کشتی
روز طوفان شودش موج بدریا لنگر
گر نه از تیغش افتاده شرر در دل سنگ
تا قیامت ز چه خیزد ز دل سنگ شرر
گر نه از جودش افتاده گهر در کف ابر
تا قیامت ز چه ریزد ز کف ابر گهر
ایکه از تیغ تو خورشید همی دزدد آب
تا بدان آب دهد تاب بسنگ و گوهر
عالم از فیض تو مخلوق و تو نیز از عالم
که شجر روید از دانه و دانه زشجر
آدم از جود تو موجود و تو نیز از آدم
که ثمر زاید از شاخه و شاخه ز ثمر
عکس رخسار تو بود آنکه همی جست نشان
خضر در آب و در آئینه از او اسکندر
با خرد دوش سرودم مگر از محفل شاه
چرخ دوی است که بر خواسته اندر مجمر
ریخت چون دست قضا طرح زمین گردون
کرد از عزم تو کشتی زحزمت لنگر
لنگر از کشتی بگسست و فرو ماند بجای
کشتی از لنگر برید و روان گشت بسر
از تو آموخت فلک دانش را ورنه نبود
در فن علم طبیعی چونین دانشور
که زدانش بنهد آب درون آتش
که ز حکمت بدهد باد بدست چنبر
دشمن ار خواهد از پنجه حکم تو فرار
حاسد ار جوید از حطیه حکم تو مفر
چون دو گیتی همه را یکسره سر بر خط تو راست
بسوی ملک عدم باید کردنش سفر
از عدم نیز دو گام آنسو باید رفتنش
تا که از ملکت حکم تو رود بلکه بدر
که عدم گاه کند نیز در افهام مجال
که فنا نیز کند گاه در اوهام گذر
خود گرفتم که فلک خصمی احباب تو را
بندد از کاه کشان بر بمیان سخت گمر
ببر اندر کشد از حلقه انجم جوشن
بسر اندر نهد از بدر فروزان مغفر
هر سحرگه کشد از مهر فروزنده علم
هر شبانگه کشد از خیل کواکب لشکر
کند از ماه بهر مه ز پی جنگ و جدل
گاه شمشیر و گهی دشنه و گاهی خنجر
هیبت قهر تو یک لحظه زند بر چهرش
گه فتد مهرش زی باختران از خاور
هر سحرگاه ز دامان بردش خوشه سیم
هر شبانگه ز گریبان کشدش تکمه زر
هر سحرگاه نهد داغ نجومش بر دل
هر شبانگاه کند خاک سیاهش بر سر
حاش لله که کند خصمی احباب تو چرخ
خصمی خواجه چسان کرد تواند چاکر
کیست گردون که زحکم تو بگرداند روی
چیست انجم که ز رای تو به پیچاند سر
چرخ در کوی تو چونان عسس شب گرد است
که همی گردد بر گرد درت تا بسحر
یا که مانند یکی هندوک دربان است
که همه شب نهنند پیکر خود بر بستر
پاسبانانت شب و روز چراغ از مه و مهر
کین بنوت بکشد پاس پس از آندیگر
مهر اگر بنده درگاه تو نبود ز چه رو
صبح پیش از همه خدام نهد بر در سر
شب معراج که شبرنگ گران خنگ تو را
بره وادی افلاک در افتاد گذر
حلقه زرین از نعل سم یک رانت
پاره گردید در آن معرکه پهناور
کرد در گوش فلک نعل سم خنگ تو را
که در آویخته مانند آویزه زر
این همان بدرو هلال است که گاهی ملکش
طوق می سازد و گه باره و گاهی افسر
من چنین دانم کین قبه عالی بنیان
من بر این رایم کین گنبد گیتی پرور
قطره ای بود ز جود تو که بگرفت هوا
تا حبابی شد و بگرفت جهان سر تا سر
گر بنوک قلم از صورت جود تو دو حرف
بنگارند بسطح حجر و ساق شجر
من بر آنم که شود جوئی و زان جوی همی
جود جو شد عوض آب روان تا محشر
گر نهد نفحه ای از لطف تو در باغ قدم
ور کند رشحه ای از جود تو در ابر نظر
عوض لاله بروید ز دل آن، خورشید
بدل ژاله ببارد ز کف این، گوهر
طبع من روز ازل نامزد مدح تو شد
که حرامست بر او غیر مدیحت شوهر
جز علی ذات تو را نیست به گیتی همتا
جز علی شخص تو را نیست بعالم همسر
لیک در نسبت ذات تو با ذات علی
نکته ای هست که انصاف دهد دانشور
عکس روی تو در افتاد در آئینه غیب
گشت زانعکس عیان صورت ذات حیدر
آنکه گر هیبت تیغش گذرد در اوهام
بگسلد یکسره پیوند معانی ز صور
نکته ای از لب او هر چه معانی و حروف
نقشه ای از رخ او هر چه متافی و سور
ای که چون پای نهی در صف هیجا برکاب
لرزه افتد بتن شخص دو کیهان یکسر
چون سپر جای کند در پس پشت تو سپهر
چون عنان بوسه زند بر کف راد تو ظفر
اولین بنده که گیرد ز عنان تو قضاست
دومین بنده که پوید برکاب تو، قدر
تو نهی پای بر آن اشقر گردون پیمای
که روان تر ز خیال است و سبک تر ز نظر
عاریت از دم او کرده مگر پر طاووس
تعبیت در سم او کرده مگر تک، صرصر
دم نخوانمش که حورای جنانرا طره
سم ندانمش که جبریل امین را شهپر
عقل چون کرد مساحت بمسافت سنجید
از دم تیغ تو یک قامت تا قعر سقر
از دم تیغ شرر خیز تو گر پیغامی
بگذارد بسوی دشت و چمن باد سجر
عوض چوب گر از خاک بروید شمشیر
بدل برگ گر از تاک بر آید خنجر
بدل غنچه شود سبزه ز گلبن پیکان
عوض سبزه شود رسته ز گلشن نشتر
فی المثل گر جگر خصم تو سخت است چه سنگ
عاقبت از دم تیغت فتدش خون بجگر
نه دل خصم تو سر سخت تر از سنگ عقیق
نه دم تیغ تو کم تاب تر از تابش خور
نه عجب گر شود از معدلت تیغ تو جان
در تن خصم دو نیمه بمثال پیکر
مشکل افتاده مرا کار بمدح تو شها
گر چه از مدح توام نیست بهر حال گذر
گر ز عزم تو برم نام ببرد خامه
ور ز رزم تو کنم شرح بسوزد دفتر
پس بهرحال مدیح تو چه ممکن نبود
مرمرا ترک مدیح هو تو بسی اولی تر
من بدین خامه ببریده بی کام و زبان
من بدین نامه شوریده بی نام و خطر
نه عجب گربه ثنای تو بیارم خورشید
نه عجب گر بمدیح تو بریزم اختر
زانکه از گردون در وصف نیم من قاصر
زانکه از گیتی در مدح نیم من کمتر
چکنم دوخته طبع من از قد جهان
هست افزون و ببالای تو نبود در خور
فرق طبع من تا بحر همین مقدار است
که از این لولوی خشک آید وزان لولوی تر
مهر گردون را با خامه من یک سخن است
که از آن گوهر کان خیزد، از این کان گهر
این نه شعر است و نه سحر است و نمیدانم چیست
که هم از شعر برون است و هم از سحر بدر
خامه من بمثل سختی و دشواریرا
آهنین پتک بود من نیم ار آهنگر
خسروا داده در این ماه همایون که بود
مه میلاد خداوند جهان پیغمبر
دولت و مرحمت و نصرت و الطاف تو داد
یکمین بنده دیرینه یکی بنده پسر
پسری داده که در نسبت با دختر طبع
هر دو زادستند از یک پدر و دو مادر
دارم امید که لطف تو برادر را نیز
بگذارد بمن از یمن قدوم خواهر
ای مهین سید من تهنیت جد ترا
کردم انشاد بدین لطف و خوش در محضر
تاز طول سخنت می نشود طبع ملول
نکته گویم اجازت بود ار، زان سرور
هم بجان تو که ز الطاف خدای دو جهان
دو جهان جان بنهفته است بیک پیکر در
که مرا عزم بدانست که پیرایش نظم
شست و پنجه را افزونتر نمایدبشمر
لیک ننوشته یکی شعر که از دست زمام
بگسلد طبع و بگوید ز دو صد افزونتر
عذر تکرار قوافی نه در این چامه سزاست
کز دو صد نیز فزون است به تخمین نظر
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش شاه دین امیر مومنان
قدح بیار که امروز نه خم دوار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار
سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۵ - مولود ختم ولایت زمان عجل الله فرجه
دو هفته پیش که آید ز ره مه شعبان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۶ - عید مولود امیر مومنان
بگاه شام که از ریو جادوی ریمن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۷ - در جشن میلاد مولای متقیان و مدب محی السنن الحاج میرزا حسن شیرازی و ختم قصیده به نام ولی عصر صاحب الزمان عجل الله فرجه
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴