عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
می نخوردی سخن از باده و از جام بگو
یا بدل یا بزبان حرفی از آن نام بگو
از زبان گوی بدل، باز ز دل گوبزبان
هر دو چون گشت یکی، با همه اندام بگو
تا بهوشی و خرد لب بلب چاه بنه
چون شدی مست زمستی بلب بام بگو
خاصه را ما حضر از راتبه خاص بیار
عامه را نیز سخن از روش عام بگو
کودکانرا که ندانند بجز حرف هجی
زان قد و زلف مگو، از الف و لام بگو
خردسالان که نخواندند بجز حرف هجی
زان لب و چشم مگو، پسته و بادام بگو
طمع خام بود وصل تو، با مرده دلان
دلخوشی را سخنی زان طمع خام بگو
نزد اغیار نشاید سخن از یار سرود
سر بگوشم نه و آهسته و آرام بگو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مبر در پیش زاهد نام باده
سر زاهد فدای جام باده
امان از صبح روز افروز صهبا
فغان از شام عیش انجام باده
ز گفتن ها بی پروای صهبا
ز خفتنهای بی هنگام باده
خوشا بیداری شبهای مستی
خوشا مخموری ایام باده
ز نوشین خوابهای صبح مستی
ز شیرین بذله های شام باده
رمنده آهوان دیدم که بیدام
شدند از نیم جرعه رام باده
بسا دلق ملمع شیخ و زاهد
گرو بنهاده اندر وام باده
بسا دانشور عاقل که ناگاه
شده دیوان از سر سام باده
کنون کز جام باده لب نشد تر
دماغی تر کنیم از نام باده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
آن مست ببین بی خبر از خویش فتاده
خشت سر خم زیر سر خویش نهاده
سر بر در میخانه و لب بر لب مینا
پا بر سر عقل خرد اندیش نهاده
سلطان جهان است که از روی محبت
سر بر قدم حضرت درویش نهاده
تشویش کجا در دل او راه نماید
او پای بفرق سر تشویش نهاده
زین شربت شیرین بمیالای دهانرا
زیرا که در این نوش، دو صد نیش نهاده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ندارم توشه ای از بهر این ره
بجز یکقطره اشک و یکنفس آه
بهای قطره اشکی چه باشد
که دریاهای خون بینم در این راه
زره وامانده ای درمانده خوش گفت
که ره دور است و گام عمر کوتاه
اگر یکدم بغیر از راه حق رفت
از آن یکدم هزار استغفرالله
چو دوری از در دل چند گوئی
که نزدیک است دل را ره بدرگاه
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
چهره را رنگی بده آبی بده
زلف را چینی بده تابی بده
چشم بی خواب مرا زان لعل لب
لطف فرما، شربت خوابی بده
تشنه لب مردم بر آب زندگی
از عنایت جرعه آبی بده
مجلس عیش مرا از زلف و خال
از تلطف جمع اسبابی بده
خون بجامم ریخت مینای فلک
خیز ساقی باده نابی بده
لشکر اندیشه با من حمله کرد
مطرب آهنگی به مضرابی بده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
من بدین کهنه دلق و کهنه کلاه
نکنم سر فرو به افسر شاه
روی ناخوب و خوی نامرغوب
میزنم طعنه ها بمهر و بماه
بتو زیبنده شد بنقاره
زدن ایصاحب سریر و کلاه
که مرا تاج فقر وتخت قنوع
برتر است از هزار افسروگاه
نکنم رو بسوی درگه میر
که برم انتظارم نعمت و جاه
بسوی خوان نعمت خواجه
نکنم از در فسوس نگاه
بی نیازیم داده حضرت حق
با کف راد و خاطر آگاه
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ایشیخ جز این خرقه و دستار چه داری
جز انده و اندیشه بسیار چه داری
گیرم تو خری علم چه باریست بدوشت
در گل چو فتاد این خر و این بار، چه داری
تکرار کنی روز و شب این درس مزور
یکبار بگو زین همه تکرار چه داری
تسبیح تو چون رشته و دستار تو افسار
آخر بجز این رشته و افسار چه داری
عمریست که داری بدر مدرسه مشکوی
باری خبر خانه خمار چه داری
ما رند خرابیم و بتو کار نداریم
شیخی و کبیری تو، بما کار چه داری
گفتار نکو از تو شنیدستیم اما
بر گو تو ز نیکوئی کردار چه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تن همه زشتی و بدی یارجلاخذبیدی
جان همه دیوی و ددی یار جلاخذبیدی
از همه جا بیخبرم، عبرت اهل نظرم
لنگ و شل و کور و کرم یارجلاخذبیدی
بر در هر خانه و کو، در همه جا وز همه سو
از من دلخسته بگو یارجلاخذبیدی
کور منم، عور منم بیدل و بی زور منم
از ره حق دور منم یار جلاخذبیدی
مرد توئی مرد توئی، چاره هر درد توئی
قطب توئی فرد توئی یارجلاخذبیدی
مایه هر سور توئی،قائد هر کور توئی
خانه معمور توئی یار جلاخذ بیدی
سنگ توئی، جام توئی، ننگ توئی نام توئی
خاص توئی عام توئی یار جلاخذ بیدی
پخته توئی خام توئی، دانه توئی دام توئی
خانه توئی بام توئی یار جلاخذبیدی
سست و گران خیز شدم بیخود و ناچیز شدم
سخره هر حیز شدم یار جلاخذبیدی
پیر و فرومانده شدم، از همه در رانده شدم
خسته و درمانده شدم یارجلاخذبیدی
بر در مردان جهان، حلقه بزن نعره زنان
فاش بگو از دل و جان یار جلاخذبیدی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شیخنا بگذر از توئی و منی
ز سلیمانی و ز اهرمنی
این توئی و منی اگر برخاست
از میان، من تو باشم و تو منی
قطره ای بودی از منی چون شد
که شدی صد هزار بحرمنی
کار جان کن نه کار تن که تو را
کار جانی بود نه کار تنی
گرد این اوهن البیوت چرا
روز و شب همچو عنکبوت تنی
کارتن نام عنکبوت کنند
نیز در کارتن، تو کارتنی
لن ترانی نمیشنیدی اگر
دم نمیزد کلیم از ارنی
لن ترانی از آن شنید که داشت
ارنی حرفی از توئی و منی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
قربان مقدمت که ببزم من آمدی
چون نور در دو دیده و جان در تن آمدی
دیدم ستاده سرو بپا، سرفکنده گل
گفتم یقین که باز تو در گلشن آمدی
در دل ز دیده راه نمودی چو آفتاب
در خانه فقیر ز یک روزن آمدی
تیغ و کفن بگردن و بر کف نهاده جان
سر پیش دارم، ار ز پی کشتن آمدی
ای گنج شایگان مگرت باد آورید
یا خود به اختیار در این روزن آمدی
ایشمع صبح، شام بر افروختی چرا
ای دزد شب، بروز چرا رهزن آمدی
بد تنگ تر ز چشمه سوزن دل حبیب
گویا تو رشته گشتی و در سوزن آمدی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
از فکرت و اندیشه در آزار چرائی
از حسرت و اندوه چنین زار چرائی
کار دو جهان را که بدینسان بود آسان
بیهوده بخود کرده تو دشوار چرائی
گیتی همه اندیشه و تیمار تو دارند
تو خویش در اندیشه و تیمار چرائی
عالم همه در فکر تو و کار تو بیخود
تو بیخبر و بیخود و بیکار چرائی
اکنونکه شفاخانه نهاده است مسیحا
ای کاهل بیعار تو بیمار چرائی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ترک بدخوی جفا جوی بلا بالا توئی
نی غلط گفتم نکو خوی و نکو سیما توئی
آن بهشت نقد کامروز است ما را نقد وقت
میکند بیهوده زاهد وعده فردا، توئی
آنکه از روز نخستین در ره مهر و وفا
با کسی گامی نپیموده است جز با ما، توئی
آنکه بعد از خفتن اغیار و چشم روزگار
تا سحر شبها نهادم بر لبش لبها، توئی
آن بت دلجو که پنهان راز من با دیگران
از سر صدق و صفا هرگز نکرد افشا، توئی
آن بت دلجو که پنهان راز من با دیگران
از سر صدق و صفا هرگز نکرد افشا، توئی
آنکه گیسوی گرهگیرش بود مار سیاه
جز منش کس نیست افسون ساز و مار افسا، توئی
آنکه جز تو در دلش کسرا نباشد ره، منم
آنکه جز من در برش کسرا نباشد جا توئی
آنکه جز بر پای تو ننهاده سر هرگز، منم
آنکه جز در بزم من ننهاده هرگز پا، توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
اگر یک جرعه می در شیشه داری
نشاید کز جهان اندیشه داری
بکش دیو خرد راهم بزنجیر
تو کز باده پری در شیشه داری
درخت عقل را از ریشه بر کن
تو کاندر کف ز شیشه، تیشه داری
بهشیاری عالم غم نیرزد
همان بهتر که مستی پیشه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
رفتم بدر پیر خرابات تو بودی
رفتم بدر شیخ مناجات تو بودی
در کعبه و در دیر بهر مامن و مسکن
چون حلقه زدم، قبله حاجات تو بودی
عالم همه دیدم که بجز اسم و صفت نیست
نیکو نگرستم همه را ذات تو بودی
گیتی همه را در عدم صرف بدیدم
نفی همه را صورت اثبات تو بودی
ذرات جهان راز عدمها بسوی خویش
آوردی و اندر همه ذرات تو بودی
مافات مضی عمر من از دست بدر رفت
حمدالک چون حاصل مافات تو بودی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هر که را در ره طلب بینی
جانش آویخته بلب بینی
روز و شب بی قرار و سرگردان
لیک بیرون ز روز و شب بینی
گر در این ره نهی قدم ایدل
با ژگون های بوالعجب بینی
مهرها بی سبب نهفته در آن
لطفها نیز بی سبب بینی
آشنا لب نگشته با یارب
در درون پیک لطف رب بینی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بده ایساقی بزم آنقدح هوش زدای
که بیک باره کند ریشه اندیشه ز جای
بده آن باده که در پرده سرا چون نوشند
غم و اندوه نگردد بدر پرده سرای
بده آن باده که چون شاه و گدایش نوشند
هم گدا شاه شود دردم و هم شاه گدای
شیخ گفتا که بود منع خدائی باده
هرگز از لذت مستی نکند منع خدای
لذت زندگی ار خواهی پیوسته بگیر
قدح هوش بر از دست بت هوش ربای
قدح باده به پیما بنوای نی و چنگ
رغم آن شیخ که پیوسته کند بادبنای
مطرب نغمه سرا را بسوی پرده سرای
باز خوان تا رود این شیخک بیهوده سرای
بانگ این هرزه درائی که کند شیخ کبیر
با تهی مغزی باشد بمثل بانگ درای
بده آنداروی اندیشه فکن را که خرد
نکند عیش جهان تا بود اندیشه گرای
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
امروز مرا جام ز باده تهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
تو از عالم جز این یکدم نداری
جز این یکدم تو از عالم نداری
مده بیهوده نقد این دم از دست
که سرمایه جز این یکدم نداری
همه عالم غم و درد تو دارند
ز بیعاری تو درد و غم نداری
توئی اسکندر اما آینه ات نیست
سلیمانی ولی خاتم نداری
نشان آدم از تعلیم اسما است
تو غیر از اسمی از آدم نداری
چه میپوئی بگرد اسم اعظم
که تو اسمی ز خود اعظم نداری
بگرد نکته مبهم چه پوئی
که جز خود نکته ای مبهم نداری
مکن با کس عیان راز دل خویش
که غیر از خویشتن محرم نداری
دوای درد خود را هم ز خود جوی
که جز از خویشتن مرهم نداری
اگر رستی تو از دستان این زال
بمردی کم دل از رستم نداری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رهم در بزم جان و دل تو دادی
رهائی نیز از آب و گل تو دادی
ز گرداب ضلالت زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادی
بجز بیحاصلی از خرمن عمر
نبودم حاصلی، حاصل تو دادی
بسوی محفل جانم تو بردی
می نابم در آن محفل تو دادی
عطاهای فزون از قابلیت
بدین ناچیز ناقابل، تو دادی
بهر شام و سحر ذکر خدا را
فرا یاد دل غافل تو دادی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
شنیده ام که تو ای خواجه کیمیا داری
برای درد دل ما یکی دوا داری
شنیده ایم که هم زهر و هم شکر داری
شنیده ایم که هم لطف و هم رضا داری
برای روشنی دیده های ما کوران
ز خاک درگه آنشاه، توتیا داری
تو آب چشمه حیوان و من لب تشنه
دهم بحسرت تو جان بگوروا داری
بجان دوست که ره سوی دوست مینبری
چو ذره ای بدل ار مهر ماسوی داری
یکی ز عاقبت حال ما بگو ای شیخ
که کیستیم و کجائیم اگر صفا داری