عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دیوانه‌ام دیوانه‌ام
از عقل و دین بیگانه‌ام
زنهار ای عاقل برو
تا نشنوی افسانه‌ام
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ما بسی مرحله دور و دراز آمده ایم
تا کنون بر در اینخانه فراز آمده ایم
در این خانه مبندید به رخساره ما
که بدین در زره عجز و نیاز آمده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
تشویش بدو زشت و کم و بیش نداریم
المنته لله که تشویش نداریم
گر زاهد و درویش خورد انده دنیا
ما کار بدان زاهد و درویش نداریم
گفتی ز بد اندیش که بدگوئی ما کرد
ما باک ز بدگوی و بد اندیش نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
برخیز که گرد دل درویش برآئیم
در چاره اندوه و غم خویش برآئیم
اندیشه و تشویش ز جا برده دل ما
یکباره ز اندیشه و تشویش بر آئیم
باشیم گرفتار کم و بیش جهان چند
برخیز که از فکر کم و بیش برآئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خیز که تا بر در دل ره کنیم
ره بسوی محفل الله کنیم
خدمت میخانه سحرگاه و شام
روز و شب اندر گه و بیگه کنیم
خاک در پیر خرابات را
داروی برابر ص وامکه کنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
سبحه را دیشب بشیخ شهر بردم ارمغان
جان و ایمان را نثار حضرت پیر مغان
شیخ شهر ار برد تسبیح از کف من باک نیست
بعد از این زنار بندم از دل و جان بر میان
من ندانم جز زیان سودی در این بازار زهد
شیخ و زاهد را مبارک باد این سود و زیان
سالها پوشیده ام، جز زرق و تزویر و ریا
نیست خیری اندر این دستار و در این طیلسان
وقف کردم از دل و جان و ز خدا خواهم قبول
مسجد و محراب و منبر را به خیل زاهدان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
نز خدایم میتوان بگریختن
نز خودی نیزم توان بگسیختن
زین تردد روز و شب کار من است
ناله و زاری و شور انگیختن
مانده ایم اندر تزلزل روز و شب
گه بحق گاهی بخلق آویختن
عذب شیرین ریخت در ملح اجاج
تا چه حکمت بود از این آمیختن
نیست ای سالک در این ره چاره ای
نفس سرکش را، بجز خون ریختن
کار هر کس نیست شمشیر جدال
بر رخ نفس و هوا آهیختن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گر نیستی از عاشقان از عاشقی افسانه کن
خون دل از چشمت روان نبود، اناری دانه کن
از باده عشقت اگر ذوقی نیامد در جگر
باری بتقلید و سمر یک ناله مستانه کن
بر سنگ زن پیمانه را در هم شکن در دانه را
ویرانه ساز این خانه را با خانه در ویرانه کن
هم شیشه بر خار افکن هم خیمه بر صحرا فکن
هم رخت بر دریا فکن هم خوی با دیوانه کن
تا کی در این بیت الحزن بنشسته ای مانند زن
گام از پی مردان بزن یا همتی مردانه کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بنده را سر بر آستان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسی در رضای حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر بحلقه در
گه چو در، سر بر آستان بودن
چیست حکمت ز گرد کردن گوی
در پی حکم صولجان بودن
مالک دوزخ هوا گشتن
بهتر از خازن جنان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان
بر در دوست پاسبان بودن
بندگی در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عین انسان شدن بدیده حق
یعنی از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سیمرغ سایبان بودن
چون جرس بسته از پی محمل
در ره عشق یک زبان بودن
یکدل و یک دهان و یک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهانرا در این شب تاریک
روشنی سوی کاروان بودن
در سیاحت بساحت ملکوت
با دل و روح همعنان بودن
از زمان و زمانیان بیرون
بنده صاحب الزمان بودن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
جان و تن را بعشق سودا کن
ما و من را بعشق سودا کن
زنده بی عشق مرده در کفنی
این کفن را بعشق سودا کن
جان چو یوسف بتن چو پیراهن
پیرهن را بعشق سودا کن
جان سلیمان و تن چو اهریمن
اهرمن را بعشق سودا کن
جان چو مور است و تن بسان لگن
این لگن را بعشق سودا کن
عشق چون بازو عقل چون زغن است
این زغن را بعشق سودا کن
عقل بر پای عشق چون رسن است
این رسن را بعشق سودا کن
عشق چون روح و عقل چون بدن است
این بدن را بعشق سودا کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
شب آمد جام می را مرحبا کن
سر اندیشه را از تن جدا کن
بیار آی از می دوشینه محفل
حریفان قدح کش را صلا کن
چه سود از سبحه و سجاده زاهد
اگر مردی بیا دردی دوا کن
چه خوردی دوش و در بزم که خفتی؟
اگر اهل دلی با ما صفا کن
نهادی راز ما در بزم رندان
خطا کردی دل ما را رضا کن
بلطفی گر لبت کام دل ما
نبخشاید، بدشنامی روا کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خاتم از دست اهرمن بستان
خویشتن را ز ما و من بستان
یکنفس از خدا بسوی خدا
خویشتن را ز خویشتن بستان
تا بکی دل اسیر تن داری
دل خود را ز دست تن بستان
از بتی دلفریب و تازه جوان
ساغری زان می کهن بستان
بنه این دل بخاک و صد دل پاک
عوض از دست پیر من بستان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
در دل ویران خیال رای تو مهمان
خانه مور است و بارگاه سلیمان
شمع بپروانه آتشین سخنی گفت
قصه ابطال بود عشق سلامان
پر مگس بود و عکس صورت سیمرغ
هر که سخن گفت از وجوب و زامکان
کرمک شب تاب نیز گفت مثالی
نیمه شبان از جمال مهر درخشان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
روز و شب بیهده با اختر خود جنگ مکن
بر دل خویش فراخای جهان تنگ مکن
هر چه دانی که بانجام نیاری بردن
هم ز آغاز بر او بنگر و آهنگ مکن
دل داننده بود آئینه صورت غیب
بعبث آینه را دستخوش زنگ مکن
پیش فرزانه دانا ره استیزه مپوی
مستی و عربده بر دانش و فرهنگ مکن
ننگ نادانی از ننگ تعلم بیش است
ای فرومایه ز آموزش کس ننگ مکن
پیشرفت همه کارت بجهان راستی است
قوت کار خود از حیله و نیرنگ مکن
چاره از صبر بجو حادثه را، نی زجزع
دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مکن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خدای جهان در جهان جهان
نهاده بسی رازهای نهان
نیابد بدان رازها آگهی
مگر راز دانان کار آگهان
همه دین پژوه و بتن لاغران
همه راد مرد و بجان فربهان
بگفتار شیرین بکردار نغز
بصورت گدایان بمعنی شهان
برو بومشان دانش آباد چرخ
نه از کشور ری نه از اسپهان
ستاده همه روزه بر شاهراه
که ره برگشایند زی گمرهان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
بچنگ دیو اسیرم بدست غول زبون
خدای را مددی ای دلیل راهنمون
شب است و روی زمین تیره و فلک تیره
جهانیان همه اندر بپرده سیه گون
همه زئاثر شیر و همه زلازل غول
نه بانگ مرد و نه صوت جرس در این هامون
هزار شیر و یکی را نمیتوان زنجیر
هزار مار و یکی را نمیتوان افسون
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روز ابر و ترشح باران
نه سزد کرد کار هشیاران
می بنه گل بریز و بازبخوان
یار دوشینه با همه یاران
تا نشینند گرد یکدیگر
بر سر خوان باده، میخواران
خادمک را بگو فرو بندد
در بروی همه طلبکاران
نگشاید گر آید آن شیخک
که بود قائد نکوکاران
که سر خر بزرگ گردد اگر
ره کنند آن بزرگ دستاران
خانه ای کین گرو گرد آیند
گردد آن خانه شهر سگساران
نام ایشان نهاده پیر خرد
زشت گردار و خوب گفتاران
شیخ را گو که باده نوشانند
راست گفت و درست کرداران
راه ایشان بپو که زود رسید
هر که رفت از پی سبکباران
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ای دشمن جان من و ای خیره تن من
ایمایه اندیشه و رنج و محن من
ای یار دل آزار نه ای دشمن خونخوار
کاینسان شده دشوار ز تو زیستن من
ای خصم دل و دینم و همواره بکینم
ای برده نگینم که توئی اهرمن من
دنیا چو یکی گور زر اندود منقش
من مرده پوسیده تو کهنه کفن من
ای دیو زده چنگ بدامان دل من
ای غول وطن ساخته در پیرهن من
بیزارم از این مسکن ویرانه که باشد
دیوی چو تو دیوانه و بدخو سکن من
من پرفن و تزویرم لیکن بود اندک
سوی فن و تزویر تو، تزویر و فن من
یعقوبم و از فرقت یوسف شده اعمی
گیتی است چه کنعان و تو بیت الحزن من
موری که در افتد بلگن چاره ندارد
من موریم افتاده، تو هستی لگن من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
چندانکه زیم با دل آسوده زیم من
بی فکرت و اندیشه بیهوده زیم من
ای راحت جان و دل من زود بیاور
آن باده آسوده که آسوده زیم من
چون راد خدا باده بمن داده، نشاید
در رنج و غم از بوده و نابوده زیم من
فرسایدم اندیشه و انده، بمگوئید
ز اندیشه و اندوه که فرسوده زیم من
فرموده خداوند که میزی بسلامت
چونانکه خداوند بفرموده، زیم من
از پند حکیمانه سرودن چه برآید
چون پند حکیمانه به نشنوده، زیم من
با این شرف عنصر و با این گهر پاک
حیف است که با دامن آلوه زیم من
زین غم که بدان گونه که بایست نباشم
رخساره بخون جگر آلوده، زیم من
می نشمرم از عمر خود آنروز حبیباک
بر دانش و بینش بنیفزوده، زیم من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
امروز امیر در میخانه توئی تو
فریاد رس ناله مستانه توئی تو
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام توئی، دام توئی، دانه توئی تو
آنمهر درخشان که بهر صبح دهد تاب
از روزن اینخانه بکاشانه، توئی تو
آن ورد که زاهد بهمه شام و سحرگاه
بشمارد با سبحه صد دانه، توئی تو
آن باد که شاهد بخرابات مغان نیز
پیموده بجام و خم و میخانه، توئی تو
آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند
بر پای دل عاقل و دیوانه، توئی تو
ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجی که نهان است بویرانه، توئی تو
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه توئی تو
آن راز نهانی که بصد دفتر دانش
بسیار از او گفته شد افسانه، توئی تو
بسیار بگوئیم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست بغیر از تو در اینخانه توئی تو
یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم
آنرا که بود همت مردانه، توئی تو