عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بیا یکدم بگرد دل بر آئیم
دری پیدا کنیم از در درآئیم
تو ای فرخنده پی خضر ار بما راه
نمائی، ما نه با پا، با سر آئیم
چو ما باید در آئیم، ار تو این در
بروی ما ببندی، زان در آئیم
از اینسو گر بگردانی ره ما
بدان سو ما ز راه دیگر آئیم
اگر بنگاه تو عرش است ما را
پر و بالی بده تا با پر آئیم
متاعت را بهائی گر بود، ما
بجان و سر، نه با سیم و زر، آئیم
نه ننگ گوهر است ارما گدایان
بجست و جوی این گوهر بر آئیم
فتاده بار ما در گل بده دست
کز این گل یکقدم آنسوتر آئیم
گدائیم و بخاک پای تو سر
نهاده، تا شهانرا افسر آئیم
سر ما را تو گر بگیری از خاک
سر افرازان جان را سرور آئیم
دری پیدا کنیم از در درآئیم
تو ای فرخنده پی خضر ار بما راه
نمائی، ما نه با پا، با سر آئیم
چو ما باید در آئیم، ار تو این در
بروی ما ببندی، زان در آئیم
از اینسو گر بگردانی ره ما
بدان سو ما ز راه دیگر آئیم
اگر بنگاه تو عرش است ما را
پر و بالی بده تا با پر آئیم
متاعت را بهائی گر بود، ما
بجان و سر، نه با سیم و زر، آئیم
نه ننگ گوهر است ارما گدایان
بجست و جوی این گوهر بر آئیم
فتاده بار ما در گل بده دست
کز این گل یکقدم آنسوتر آئیم
گدائیم و بخاک پای تو سر
نهاده، تا شهانرا افسر آئیم
سر ما را تو گر بگیری از خاک
سر افرازان جان را سرور آئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دیشب بیاد چشم تو بیدار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
مست از خیال ساغر سرشار بوده ایم
یک عمر صرف مدرسه کردیم و خانقاه
یک عمر نیز بر در خمار بوده ایم
شب در پناه خم بخرابات و صبحدم
اندر حجاب خرقه و دستار بوده ایم
آن کار را که بر سر انکار بوده شیخ
ما صبح و شام بر سر آن کار بوده ایم
مست از شراب ناب و خراب از دو چشم دوست
دور از غرور باده پندار بوده ایم
دانی چرا بمنزل و مقصد رسیده ایم
زودتر ز دیگران، که سبکبار بوده ایم
هم در طواف کعبه و میخانه گشته ایم
هم در شمار سبحه و زنار بوده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
ز آبادی به ویرانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بر آن سرم که بکوی مغان سرای کنم
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
دو سال کامل خدمت بمغ خدای کنم
بمن سپار دل خویش را که در چل روز
منش بمیکده، جام جهان نمای کنم
ز چشم ساقی و از روی باده دارم شرم
که فصل گل بسوی زهد و توبه رای کنم
یکی ز یاوه سرائی به بند لب واعظ
که گوش هوش سوی بانگ چنگ و نای کنم
هزار مرتبه وقت خوشم عزیزتر است
از آنکه گوش بگفتار هرزه لای کنم
بتا ز من سخن آموز تا چه طوطی هند
منت بلطف شکر ریز و قند خای کنم
شب است و خانقه و وقت صوفیان جمع است
مگر ز قامت تو فتنه ای بپای کنم
چو با خدای بود کار بحر و کشتی و موج
مرا چکار که پوزش بناخدای کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
بر در میخانه امشب بزم نو آئین کنم
خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
روزی فتد آخر که من این دام ببرم
زین ننگ برون آیم و این نام بدرم
از صحن سرا پرم ناگه بلب بام
وز بام بناگاه سوی چرخ بپرم
شهری همه روباه و همه ماده بجز منک
روباه نیم، ماده نیم، شیرم و نرم
بحر هنر و شیر عرینم که ز گردون
چون بحر همی جوشم و چون شیر بغرم
من آهوی صحرائیم از شهر گریزان
جوشم همه روزی است که در دشت بچرم
از بام بدر میجهم از در بسوی بام
اکنون که ببستند برخ راه مفرم
یاران وطن نامه فرستند برایم
که زود بیا گر نروم کورم و کرم
هم مالک خویشم من و هم بنده خویشم
خود را بفروشم بخود و باز بخرم
هم خیر ز من زاید و هم شر که در این ملک
هم زاده خیرم من و هم زاده شرم
ای بار خدا باز نما راه بد و نیک
بر من که ندانم که چه نفع است و چه ضرم
زین ننگ برون آیم و این نام بدرم
از صحن سرا پرم ناگه بلب بام
وز بام بناگاه سوی چرخ بپرم
شهری همه روباه و همه ماده بجز منک
روباه نیم، ماده نیم، شیرم و نرم
بحر هنر و شیر عرینم که ز گردون
چون بحر همی جوشم و چون شیر بغرم
من آهوی صحرائیم از شهر گریزان
جوشم همه روزی است که در دشت بچرم
از بام بدر میجهم از در بسوی بام
اکنون که ببستند برخ راه مفرم
یاران وطن نامه فرستند برایم
که زود بیا گر نروم کورم و کرم
هم مالک خویشم من و هم بنده خویشم
خود را بفروشم بخود و باز بخرم
هم خیر ز من زاید و هم شر که در این ملک
هم زاده خیرم من و هم زاده شرم
ای بار خدا باز نما راه بد و نیک
بر من که ندانم که چه نفع است و چه ضرم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
من بشیشه درون پری دارم
بهره ای از فسونگری دارم
بهر زیبا رخان دیبا پوش
جنس دیبای شوشتری دارم
لایق گلرخان سیم اندام
در دکان اطلس ورزی دارم
گر بخواب اندرون پریشانی
دیده ای، من معبری دارم
نیز آموخته ز چشم بتان
صفت سحر و ساحری دارم
گرد فرموده علم باطن را
نیز با علم ظاهری دارم
سر نهاده بخاک پای بتان
بر همه خلق سروری دارم
حالت فقر و خوی درویشی
در لباس توانگری دارم
هر چه دارم بیمن همت پیر
از مقام قلندری دارم
تا رخ تو است شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوری دارم
بنده گشتم که خویش فرمودی
خاطر بنده پروری دارم
بر سر دل نهاده ام جان نیز
تا تو گفتی که دلبری دارم
منم اکنون که در شریعت عشق
ادعای پیمبری دارم
بهره ای از فسونگری دارم
بهر زیبا رخان دیبا پوش
جنس دیبای شوشتری دارم
لایق گلرخان سیم اندام
در دکان اطلس ورزی دارم
گر بخواب اندرون پریشانی
دیده ای، من معبری دارم
نیز آموخته ز چشم بتان
صفت سحر و ساحری دارم
گرد فرموده علم باطن را
نیز با علم ظاهری دارم
سر نهاده بخاک پای بتان
بر همه خلق سروری دارم
حالت فقر و خوی درویشی
در لباس توانگری دارم
هر چه دارم بیمن همت پیر
از مقام قلندری دارم
تا رخ تو است شمع محفل من
طعنه بر مهر خاوری دارم
بنده گشتم که خویش فرمودی
خاطر بنده پروری دارم
بر سر دل نهاده ام جان نیز
تا تو گفتی که دلبری دارم
منم اکنون که در شریعت عشق
ادعای پیمبری دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ما فرو مانده در این ره به نخستین قدمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
دلی از نازکی چون شیشه دارم
که از اندیشه بس اندیشه دارم
وجود من طلسم جادوئی شد
ز بس دیو و پری در شیشه دارم
درختی بس کهن سالم در این باغ
که در دریا و صحرا ریشه دارم
ز بس دیو و پری زد حلقه گردم
مدام افسونگری را پیشه دارم
نهم چون سر بدین بالین راحت؟
که چندین شیر در یک بیشه دارم
چه کاخ است این سرا یارب که دروی
هزاران عقرب صد نیشه دارم
که از اندیشه بس اندیشه دارم
وجود من طلسم جادوئی شد
ز بس دیو و پری در شیشه دارم
درختی بس کهن سالم در این باغ
که در دریا و صحرا ریشه دارم
ز بس دیو و پری زد حلقه گردم
مدام افسونگری را پیشه دارم
نهم چون سر بدین بالین راحت؟
که چندین شیر در یک بیشه دارم
چه کاخ است این سرا یارب که دروی
هزاران عقرب صد نیشه دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بگشای در خانه که نره گدائیم
گر تو نگشائی بشکستن بگشائیم
گر میندهیمان بگدائی و بزفتی
یکبوسه ز لعل تو بدزدی بربائیم
با ما بوفا کوش که ما اهل وفائیم
ما را بصفا باش که ما اهل صفائیم
روزی قند آخر که سر زلف تو گیریم
وقتی شود آخر که لب لعل تو خائیم
از لعل تو یکبوسه بمستی بستانیم
بر زلف تو یکعقده بشوخی بفزائیم
هی بوسه ز لعل تو بگیریم و ببخشیم
هی چهره بزلف تو بمالیم و بسائیم
ای پادشه کشور تقدیس و تجلی
ما گر چه گدائیم هم از شهر شمائیم
عمریست که ما بر در این خانه نشستیم
یکبار بپرسید که چونیم و چرائیم
ایشاهد خلوتگه اسرار بیکبار
از پرده برون آی که از پرده درآئیم
گر تو نگشائی بشکستن بگشائیم
گر میندهیمان بگدائی و بزفتی
یکبوسه ز لعل تو بدزدی بربائیم
با ما بوفا کوش که ما اهل وفائیم
ما را بصفا باش که ما اهل صفائیم
روزی قند آخر که سر زلف تو گیریم
وقتی شود آخر که لب لعل تو خائیم
از لعل تو یکبوسه بمستی بستانیم
بر زلف تو یکعقده بشوخی بفزائیم
هی بوسه ز لعل تو بگیریم و ببخشیم
هی چهره بزلف تو بمالیم و بسائیم
ای پادشه کشور تقدیس و تجلی
ما گر چه گدائیم هم از شهر شمائیم
عمریست که ما بر در این خانه نشستیم
یکبار بپرسید که چونیم و چرائیم
ایشاهد خلوتگه اسرار بیکبار
از پرده برون آی که از پرده درآئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
خیز تا رخت از این کوی بیکسوی کنیم
کار با مردم گیتی همه یک روی کنیم
دین یکی، قبله یکی، راه یکی، شاه یکی است
تا بکی روی از این سوی بدان سوی کنیم
بیش از این بهره ما نیست زانصاف قضا
گر همه قسم جهانرا بتر از وی کنیم
از نصیبی که نهادند فزون میندهند
روز و شب گرد جهان هر چه تکاپوی کنیم
ما که داریم چمنها ز گل و لاله و سرو
بدمنها گل خر زهره چرا بوی کنیم
آنکه صد سلسله دل بست بیک حلقه زلف
آفرینش همه بر قوت بازوی کنیم
تا ببینیم یکی صورت حال دو جهان
یکنفس روی در آئینه زانوی کنیم
ما که از مغزهش و جان خردزاده شدیم
حیف از آن است که با بیخردان خوی کنیم
کار با مردم گیتی همه یک روی کنیم
دین یکی، قبله یکی، راه یکی، شاه یکی است
تا بکی روی از این سوی بدان سوی کنیم
بیش از این بهره ما نیست زانصاف قضا
گر همه قسم جهانرا بتر از وی کنیم
از نصیبی که نهادند فزون میندهند
روز و شب گرد جهان هر چه تکاپوی کنیم
ما که داریم چمنها ز گل و لاله و سرو
بدمنها گل خر زهره چرا بوی کنیم
آنکه صد سلسله دل بست بیک حلقه زلف
آفرینش همه بر قوت بازوی کنیم
تا ببینیم یکی صورت حال دو جهان
یکنفس روی در آئینه زانوی کنیم
ما که از مغزهش و جان خردزاده شدیم
حیف از آن است که با بیخردان خوی کنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
در کوی دوست با غم و باشیون آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خیال جنت الماوی نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خیز ای بت شنگول و بده باده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
وان بزم مهیا کن و آماده که مستیم
امشب بده آن باده و فردا بسر کوی
بنگر همه را بی خبر افتاده که مستیم
زاندازه فزون تر مکن امشب که سزانیست
با من سخن ای ترک پریزاده که مستیم
دل محفل ما بیخردان سخت بهش باش
ای کاشغری روی بت ساده که مستیم
این کوی مغان است و بهر گوشه از این کوی
مستانه دومغ دست بهم داده که مستیم
گردال شود قافیه در محفل ما نیست
جای سخن از سبحه و سجاده که مستیم
تا از قدح و جام می آلوده نگردد
یک سو بنه این خرقه و لباده که مستیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای بار خدا ره بسوی خویش نمایم
راهی بدر خانه درویش نمایم
ای بارخدا راه پس و پیش ندانم
از لطف یکی راه پس و پیش نمایم
در حلقه تشویش درون سخت بماندم
بیرون شدن از حلقه تشویش نمایم
در فکر کم و بش شدم سخت گرفتار
آئین رهیدن ز کم و بیش نمایم
کیشی که پسند تو نشد نیک ندانم
کیشی که پسندی تو، همان کیش نمایم
ره سوی در خویش و بسز منزل درویش
یعنی ره بیرون شدن از خویش نمایم
راهی بدر خانه درویش نمایم
ای بارخدا راه پس و پیش ندانم
از لطف یکی راه پس و پیش نمایم
در حلقه تشویش درون سخت بماندم
بیرون شدن از حلقه تشویش نمایم
در فکر کم و بش شدم سخت گرفتار
آئین رهیدن ز کم و بیش نمایم
کیشی که پسند تو نشد نیک ندانم
کیشی که پسندی تو، همان کیش نمایم
ره سوی در خویش و بسز منزل درویش
یعنی ره بیرون شدن از خویش نمایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲