عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بجرم آنکه تو خون کرده ای دل ما را
زنیم بوسه بلعل تو تا بخون آریم
هزار خون تو بگردن گرفته ای، ما دست
بحیرتیم که در گردن تو چون آریم
بچشم نرگس اگر سوی ما چمن نگرد
زبان سوسن او از قفا برون آریم
گرفت لاله قدح، گل گشاده لب بفرح
بیا که باده گلرنگ لاله گون آریم
کنونکه زلف تو سر حلقه مجانین است
سزد که سر همه در حلقه جنون آریم
اگر بشادی عالم غم حبیب حساب
کنند، خلق کم آرند و ما فزون آریم
زنیم بوسه بلعل تو تا بخون آریم
هزار خون تو بگردن گرفته ای، ما دست
بحیرتیم که در گردن تو چون آریم
بچشم نرگس اگر سوی ما چمن نگرد
زبان سوسن او از قفا برون آریم
گرفت لاله قدح، گل گشاده لب بفرح
بیا که باده گلرنگ لاله گون آریم
کنونکه زلف تو سر حلقه مجانین است
سزد که سر همه در حلقه جنون آریم
اگر بشادی عالم غم حبیب حساب
کنند، خلق کم آرند و ما فزون آریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
در این خرمن گدائی خوشه چینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دوش دو بهره نرفته ز شبم
از در آمد بت یاقوت لبم
گفتمش کیست بگو، گفت زحق
بتو من مرحمت بی سببم
گفتمش نادره یا بوالعجبی
گفت هم نادره هم بوالعجبم
گفتمش هان عربی یا عجمی
گفت من نی عجمم نی عربم
ترکیم مست و بفرغانه و چین
میشناسند نژاد و نسبم
گفتمش بوسه برخ یا بلبت
خوبتر؟ گفت ز سیمین غببم
گفتم اکنونت چه میباید؟ گفت
دو قدح زاده خاص عنبم
گفتم آرمت یکی مطرب، گفت
نی که من خود طرب اندر طربم
گفتمش سر بچه ره باید داد
گفت مستانه براه طلبم
گفتم آئین تو و خوی تو، گفت
ترک رعنا قد دیبا سلبم
از در آمد بت یاقوت لبم
گفتمش کیست بگو، گفت زحق
بتو من مرحمت بی سببم
گفتمش نادره یا بوالعجبی
گفت هم نادره هم بوالعجبم
گفتمش هان عربی یا عجمی
گفت من نی عجمم نی عربم
ترکیم مست و بفرغانه و چین
میشناسند نژاد و نسبم
گفتمش بوسه برخ یا بلبت
خوبتر؟ گفت ز سیمین غببم
گفتم اکنونت چه میباید؟ گفت
دو قدح زاده خاص عنبم
گفتم آرمت یکی مطرب، گفت
نی که من خود طرب اندر طربم
گفتمش سر بچه ره باید داد
گفت مستانه براه طلبم
گفتم آئین تو و خوی تو، گفت
ترک رعنا قد دیبا سلبم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ما بیخودان مست که رند و قلندریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
خسرو مکانتیم و بظاهر نیازمند
درویش صورتیم و بمعنی توانگریم
مفروش خواجه کبرو تعنت بما که ما
ملک جهان بیک خم ابرو نمیخریم
با عشق زنده ایم و با خلاق مرده ایم
با دوست بنده ایم و بآفاق سروریم
خجلت بریم بس ببر پیر میفروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوریم
در خاوریم بی کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشید خاوریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
خسرو مکانتیم و بظاهر نیازمند
درویش صورتیم و بمعنی توانگریم
مفروش خواجه کبرو تعنت بما که ما
ملک جهان بیک خم ابرو نمیخریم
با عشق زنده ایم و با خلاق مرده ایم
با دوست بنده ایم و بآفاق سروریم
خجلت بریم بس ببر پیر میفروش
فصل بهار اگر عوض باده، غم خوریم
در خاوریم بی کس و تنها چو آفتاب
الحق که ماه نخشب و خورشید خاوریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵ - درباره منزل خود در رود کنگ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
گر تو می در خواب خوردی، ما به بیداری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما راز نهانیم که در قلب جهانیم
در قلب جهانیم که ما راز نهانیم
ما سر سویدای جهانیم که راز است
راز است که ما سر سویدی جهانیم
ما بخت جوانیم که در صحبت پیریم
در صبحت پیریم که ما بخت جوانیم
ما صورت جانیم که در آئینه پیداست
در آئینه پیداست که ما صورت جانیم
ما روح روانیم که از دیده نهان است
از دیده نهان است که ما روح روانیم
ما عین عیانیم که در وهم نیائیم
در وهم نیائیم که ما عین عیانیم
بیرون ز گمانیم که افزون ز یقینیم
افزون ز یقینیم که بیرون زگمانیم
در قلب جهانیم که ما راز نهانیم
ما سر سویدای جهانیم که راز است
راز است که ما سر سویدی جهانیم
ما بخت جوانیم که در صحبت پیریم
در صبحت پیریم که ما بخت جوانیم
ما صورت جانیم که در آئینه پیداست
در آئینه پیداست که ما صورت جانیم
ما روح روانیم که از دیده نهان است
از دیده نهان است که ما روح روانیم
ما عین عیانیم که در وهم نیائیم
در وهم نیائیم که ما عین عیانیم
بیرون ز گمانیم که افزون ز یقینیم
افزون ز یقینیم که بیرون زگمانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
از قول دوست ما بیکی مرحبا خوشیم
با یک رسالت از دم باد صبا خوشیم
در بارگاه دوست اگر نیست راه ما
در کلبه فقر و سرای گدا خوشیم
گر بگسلند خلق همه دوستی زما
رنجیده نیستیم که ما با خدا خوشیم
خوش باد وقت خواجه اگر گفت ناسزا
با ما، که ما بدان سخن ناسزا خوشیم
از ماجرای ما سخن ناستوده گفت
گر شیخ شهر، ما بهمان ماجرا خوشیم
با دشمنان بنده بگو گر شما بما
خوش نیستید، باک نیست که ما با شما خوشیم
جز نیستی چو نیست همه ما سوای حق
ما نیز نیستیم و بدان ما سوی خوشیم
آلوده دامنیم و بعصیان سیاهروی
لیکن بلطف و رحمت بی منتها خوشیم
با یک رسالت از دم باد صبا خوشیم
در بارگاه دوست اگر نیست راه ما
در کلبه فقر و سرای گدا خوشیم
گر بگسلند خلق همه دوستی زما
رنجیده نیستیم که ما با خدا خوشیم
خوش باد وقت خواجه اگر گفت ناسزا
با ما، که ما بدان سخن ناسزا خوشیم
از ماجرای ما سخن ناستوده گفت
گر شیخ شهر، ما بهمان ماجرا خوشیم
با دشمنان بنده بگو گر شما بما
خوش نیستید، باک نیست که ما با شما خوشیم
جز نیستی چو نیست همه ما سوای حق
ما نیز نیستیم و بدان ما سوی خوشیم
آلوده دامنیم و بعصیان سیاهروی
لیکن بلطف و رحمت بی منتها خوشیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
چون شود سردی فزون کار می و ساغر کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
چون فزونتر گشت، می در ساغر افزونتر کنم
فصل دی چون با حریفان شورش از سرما کند
من بجام و ساغر می شورش دیگر کنم
چون همه صحن چمن در زیر برف آمد نهان
حجره را صد بار از صحن چمن بهتر کنم
چون شعاع خسر و خاور بما گرمی نداد
طعنه ها با جام می بر خسرو خاور کنم
چون بیک محضر فتد سودای من با شیخ شهر
او ز من تسخر کند من نیز از او تسخر کنم
میخرد نقد مرا با وعده فردای حشر
من سفیهم گر چنین بیعی در این محضر کنم
شیخ میگوید که باشد وعده غفران دروغ
کافرم گر این سخن را من از او باور کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
باده پیش آر که ما گوش بغوغا ندهیم
نقد امروز باندیشه فردا ندهیم
ما نداریم بجز یکدم و این یکدم را
گر دهی ملک ثری تا بثریا، ندهیم
در نثار قدم باده کشان خاک کنیم
نقد عمری که بدنیا و به عقبی ندهیم
جام کیخسرو و آئینه اسکندر را
که دل ماست، بصد کشور دارا ندهیم
وقت ما را مبر ایخواجه ببیهوده سخن
باخبر باش که مازر بتماشا ندهیم
هر چه موجود بود غایت مقصود بود
فکر و اندیشه بتصویر و تمنا ندهیم
دست از ما بکش ایخواجه که ما دست ادب
جز بمینای می و ساغر صهبا ندهیم
نقد امروز باندیشه فردا ندهیم
ما نداریم بجز یکدم و این یکدم را
گر دهی ملک ثری تا بثریا، ندهیم
در نثار قدم باده کشان خاک کنیم
نقد عمری که بدنیا و به عقبی ندهیم
جام کیخسرو و آئینه اسکندر را
که دل ماست، بصد کشور دارا ندهیم
وقت ما را مبر ایخواجه ببیهوده سخن
باخبر باش که مازر بتماشا ندهیم
هر چه موجود بود غایت مقصود بود
فکر و اندیشه بتصویر و تمنا ندهیم
دست از ما بکش ایخواجه که ما دست ادب
جز بمینای می و ساغر صهبا ندهیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
با سبوی میفروشان دست بیعت داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ما قدح جز زکف شاهد صادق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
من بجز کار می و ساقی و ساغر نکنم
در همه عمر جز این مشغله دیگر نکنم
زاهد ار نسیه فردا دهم وعده، بگو
نقد امروز بدان نسیه برابر نکنم
تا بود نغمه مرغ سحر و بانگ رباب
گوش بر موعظه واعظ منبر نکنم
وعده شیخ خیالات دروغ است و محال
گو زنخ کم زن از این وعده که باور نکنم
با تو صد بار سخن گفتم و مغلوب شدی
شرط کردم که دگر باره مکرر نکنم
دل من آینه صاف بود، آینه را
بخیالات محال تو مکدر نکنم
در همه عمر جز این مشغله دیگر نکنم
زاهد ار نسیه فردا دهم وعده، بگو
نقد امروز بدان نسیه برابر نکنم
تا بود نغمه مرغ سحر و بانگ رباب
گوش بر موعظه واعظ منبر نکنم
وعده شیخ خیالات دروغ است و محال
گو زنخ کم زن از این وعده که باور نکنم
با تو صد بار سخن گفتم و مغلوب شدی
شرط کردم که دگر باره مکرر نکنم
دل من آینه صاف بود، آینه را
بخیالات محال تو مکدر نکنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ما بدین درگه به امید گدایی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بیا که روی سوی کوی میفروش کنیم
بکوی میکده مانند خم، خروش کنیم
برای محکم و بخت جوان و عزم درست
ز دست پیر مغان جام باده نوش کنیم
هر آنچه حضرت پیر مغان بفرماید
بجان و دیده پذیرا شویم و گوش کنیم
هزار لت ز کف پیر میفروش خوریم
که کف چو خم بدهان آوریم و جوش کنیم
برای مصلحت خویش چند روز، حبیب
بیا متابعت شیخ خرقه پوش کنیم
سزای ماست می ناب، کش بهمت پیر
بجان و دیده و سر نور و مغز و هوش کنیم
بکوی میکده مانند خم، خروش کنیم
برای محکم و بخت جوان و عزم درست
ز دست پیر مغان جام باده نوش کنیم
هر آنچه حضرت پیر مغان بفرماید
بجان و دیده پذیرا شویم و گوش کنیم
هزار لت ز کف پیر میفروش خوریم
که کف چو خم بدهان آوریم و جوش کنیم
برای مصلحت خویش چند روز، حبیب
بیا متابعت شیخ خرقه پوش کنیم
سزای ماست می ناب، کش بهمت پیر
بجان و دیده و سر نور و مغز و هوش کنیم