عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شوریست عجب در سر شوریده سران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسیای رنج و درد
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
هم نشینی با خدا خواهی اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن کمال این است و بس
هر دو عالم را بنامت یک معما کرده اند
ای پسر حل معما کن کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن کمال این است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا کن کمال این است و بس
ای معلم زاده از آدم اگر داری نژاد
چون پدر تعلیم اسما کن کمال این است و بس
چند میگوئی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پر و بال
بی محابا صید عتقا کن کمال این است و بس
چون بدست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم بدست خویشتن واکن کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن کمال این است و بس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نه درد جوی و نه اندر هوای درمان باش
هرآنچه پیر خرد گویدت بفرمان باش
بروی باد هوس بر فراز مسند عفل
پری و دیو بفرمان کن و سلیمان باش
کرامت همه عالم بخوی انسانی است
اگر کرامت جوئی، بخوی انسان باش
ز دیو و دد مطلب خوی و بوی انسانی
چنو که انسان فرمایدت بد انسان باش
اگر ز دست و زبانت همه مسلمانان
سلامتند، بکیش خرد مسلمان باش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
هر چه آید ز رنج و راحت پیش
نسپارم بدرد و غم دل خویش
نروم زیر بار منت خلق
هر که هست از توانگر و درویش
دل کس را نمی برم از جای
وقت کس را نمی دهم تشویش
نپسندم بزیر چرخ کبود
خاطر هیچکس نژند و پریش
دشمن و دوست کافر و مسلم
هر که باشد نخواهمش دلریش
با همه همگنانم از دل و جان
هم دم خیر خواه و نیک اندیش
چون بدانم که مردم آزاری
نیک نبود بهیچ ملت و کیش
نپسندم بگاه محنت و رنج
رنج بیگانه را و راحت خویش
نعمت و مال و دانش و اقبال
داده ایزد ز همگنانم بیش
گنج بی رنج و جود بی منت
نوش بی نیش و عیش بی تشویش
مزرعی سبز و بوستانی نغز
ساحت کشت زار و سایه خویش
از گرانان یاوه گو به کران
بهتر از صد هزار عرش عریش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر دماغت تر نشد ای شیخ شهر از جام عشق
بر زبان تکرار کن تا میتوانی نام عشق
هست در خاطر مرا از قول میر عاشقان
نام عشق آخر کشد دل را بسوی جام عشق
عقل و دین در سایه دیوار عشق افتاده پست
میزند طبل و علم خورشید جان بر بام عشق
عقل را باید بریدن سر بجای گوسفند
ای خلیل جان، گر از دل بسته ای احرام عشق
در ره عشق آنچه آید عاشقانرا باک نیست
کز دم ابلیس افتاد آدم اندر دام عشق
میزند دریای خون، موج از گلوی عاشقان
بر نیامد باز از این عاشق کشیها کام عشق
از لب و چشم بتان رمزی بگو با عاشقان
خوش کن این دلها بنقل پسته و بادام عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چون گریزد شیخ شهر از نام عشق
کی تواند نوش کرد از جام عشق
خاکیانرا برتری ز افلاکیان
نیست جز از فضل و از انعام عشق
عقل را چبود نهایات الکمال
جز گرفتار آمدن در دام عشق
نغمه ناقوس و تکبیر نماز
پنج نوبت میزند بر نام عشق
بر فراز بام عرشش منزل است
هر که را افتاد طشت از بام عشق
هر چه گفتند اولیا از قول حق
نیست غیر از وحی و جز الهام عشق
در حریم حرمتش محرم نه ای
تا نه بندی ای حبیب احرام عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نزند دم فلک بجز دم عشق
عالمی نیست غیر عالم عشق
شادی ای نیست جز که شادی عشق
نیز نبود غمی بجز غم عشق
زین همه نکته ها که عقل سرود
حل نشد باز، راز مبهم عشق
عقل و آن زخمهای ناسورش
نشود به مگر بمرهم عشق
آدم عقل بود کز دم دیو
رفت ناگه ز ره، نه آدم عشق
عقل چون حلقه از پس در کوفت
کاندرین حلقه نیست محرم عشق
ملک صورت بود مسلم عقل
ملک معنی بود مسلم عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
باز رسید از یمن، نفخه زحمن عشق
باز دمید از چمن، غنچه خندان عشق
جلوه گر آمد ز دور آتش مهر ظهور
منصعق آمد ز طور موسی عمران عشق
نفحه باد صبا زد بچمن مرحبا
رفت بشهر سبا مرغ سلیمان عشق
از دل جن و ملک رفت همه ریب و شک
تافت چوبر نه فلک جلوه انسان عشق
از کرم و فضل و داد، داد مرا هر چه داد
تا ابد آباد باد خانه احسان عشق
عقل بدان کافری با همه مستکبری
چون زخودی شد بری، گشت مسلمان عشق
شیخ مناجات شد قاضی حاجات شد
پیر خرابات شد، طفل دبستان عشق
شد خرد یاوه پوی در طلب و جستجوی
بی سر و پا همچو گوی در خم چوکان عشق
خوب و خوش آینده باد خرم و فرخنده باد
زنده و پاینده باد دولت سلطان عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
نیمه از خاک و نیمه از افلاک
نیمه از دیو و نیمه از املاک
نیمه از تلخ و نیمه از شیرین
نیمه از زهر و نیمه از تریاک
نیمی از خلق و نیمه ای از امر
نیمی از پاک و نیمی از ناپاک
صورتی مختصر نهفته در او
از سمک هر چه هست تا بسماک
شکل و صورت بهر نظر ظاهر
روح و معنی فزونتر از ادراک
تا کی آدم بکشت و شیطان نیز
بهره ای داشت ز او، منم آن تاک
خاکی ایزد سرشت و کرد در او
هر دو عالم عجین، منم آن خاک
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هر چه در قرآن خدا فرموده از خمرو عسل
بود از لعل لب دلجوی تو ضرب المثل
زان بهشت نسیه، کش زاهد بفردا وعده داد
نقد وقت عارفان امروز شد نعم البدل
داستان حال شیخ و زاهد است ایدوستان
هر چه آمد در کتاب حق ز علم بی عمل
عهد پیر و کاخ میخانه است آن قصر مشید
کش نخواهی دید هرگز در همه گیتی خلل
دولت دنیا پرستان عاقبت بی دولتی است
گوش جان بگشا و بشنو هر دم الدنیا دول
العجل ایعاشقان کوی جانان، العجل
ملک دنیا سهل دان اله اعلی و اجل
شه بر آن نادان که از بیدانشی درتیه جهل
من و سلوی را بدل می‌خواهد از فوم و بصل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
شکرلله که شدی باخبر از عالم دل
اندکی با تو توان گفت کنون از غم دل
زخم دل خوردی و از درد دل آگاه شدی
میتوان از لب تو جست کنون مرهم دل
دل ز کف دادی و بیدل شدی و بگرفته است
حلقه زلف سیاه تو کنون ماتم دل
سخن عشق مگو با دل نامحرم غیر
که بغیر دل من نیست ترا محرم دل
ای سلیمان که بحکم تو بود دیو و پری
ندهی تا بکف اهرمنان خاتم دل
جان بعشق تو سپردم که توئی راحت جان
دل بمهر تو نهادم که توئی همدم دل
جان اگر نیست نثار تو، ندارم غم جان
دل اگر نیست فدای تو، بگیرم کم دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
این خواجه گر رهد ز غم و حسرت اجل
شاید که نام خود بنهد حضرت اجل
بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان
مرگش ز در درآید و گوید که العجل
گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد
چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل
نیکو سرود ای بفدای سخنش جان
چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل
چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت
آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل
بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج
هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل
هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت
عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل
بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند
تالایزال هر چه برآید زلم یزل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
میرود اندیشه عشق تو چون جان در تنم
ای عجب ای جان جان یا من توئی یا تو منم
روزنی افتاده از بام تو اندر کاخ من
مینمائی گاهگاهی مهر چهر از روزنم
چون فروبندی شود تاریک روزم همچو شب
چون گشائی تیره شب گردد چو روز روشنم
ای سحاب رحمت آبی ده بکشت مزرعم
یا بسوز از شعله برقی گیاه و خرمنم
دشمنی دور از تو دارد با همه نزدیکیم
یا توئی یا من که بیرون نیست زین دو دشنم
نی ز روی خوب تو هرگز نیاید دشمنی
دشمن من نیست جز من، دشمن من خود منم
یا چو دیوان بند نه، یا چون ملایک بال ده
ای سلیمان چاره ای فرما، که من اهریمنم
سخت تر شد زاهنم دل چون توئی داود وقت
نرم تر از موم کن با دست قدرت آهنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
هان و هان ای بهار فضل و کمال
از وجود چنینت بخت ببال
از لب من یکی سلامش کن
اگرش دیدی ای همای همال
مگر از ملک مانوی بوده است
صفحه خاطر مرا تمثال
سخن روشنم شود تیره
گر بیامیزیش بآب زلال
در سخن های من بیا و ببین
آنچه نشنیده ای ز سحر حلال
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
امشب بدر پیر مغان ولوله داریم
با مغبچگان از دف و نی غلغله داریم
می از چه حرام است و ریا از چه حلال است
از شیخ ریا کار یکی مسئله داریم
ما هر چه بگوئیم مثال است و تو طفلی
شرحی به از این از پی این امثله داریم
ایشیخ گر از رندی ما تو گله داری
از شیخی تو نیز بسی ما گله داریم
با مثل تو ناچار شب و روز گرفتار
الحق که در این کار بسی حوصله داریم
یک همت مردانه کن ای خضر ره عشق
تا منزل مقصود یکی مرحله داریم
ره گم نشود تا نفس پیر دهد راه
یک بانگ جرس رهبر این قافله داریم
در مشرب سالوس اگر با تو شریکم
جز زرق و ریا نیز بسی مشغله داریم
زین علم که رسمی است پی بحث و جدل نیز
افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
دیوانه شب عاقل روزیم و از این دست
ما عقل و جنون بسته بیک سلسله داریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چنان دیوانه و بیهوش و مستم
که از مستی نمیدانم که هستم
تو پیمودی قدح عذرم درست است
اگر می خوردم و ساغر شکستم
چو موج افتان و خیزان میروم مست
ولی بحرم اگر در خود نشستم
چو گردم گرد صحرا، لیک اگر باد
نشیند از سرم، چون خاک پستم
چو تیرم بر هدف خواهم نشستن
گر از دست کمانداران بجستم
چو ماهی میدوم با سر سوی بحر
گر این صیاد بگذارد ز شستم
ز بام خود بدام خود فتادم
گر از قید خودی جستم، برستم
خدا را ای خداوندان رحمت
که من دیوانه و حیران و مستم
ندارد قوت برخاستن پای
بده ای راهرو دستی بدستم
تو بگشا کز ره بیدانشی من
بدست خویش پای خویش بستم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بخاطر از کسی باری ندارم
بعالم با کسی کاری ندارم
در این گلشن که نزهتگاه جان است
تعلق با گل و خاری ندارم
نباشد قصد آزارم کسی را
که با کس قصد آزاری ندارم
بجز نزهتگه جان و دل خویش
هوای سیر گلزاری ندارم
مرا چون جز خرابی مقصدی نیست
دگر حاجت بمعماری ندارم
نهفته نیست در جیبم زر و سیم
که بیم از دزد و طراری ندارم
کند عیبم برندی شیخ و زاهد
من از عیبی چنین، عاری ندارم
نه در مسجد پذیرندم نه در دیر
که تسبیحی و زناری ندارم
نشان از شید شیخ و زرق زاهد
بغیر از دلق و دستاری ندارم
که در دست از متاع خر فروشان
بجز پالان و افساری ندارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ما بپای خم می سر بشکنیم
توبه را بر روی ساغر بشکنیم
از سخن گر سکه بر زر میزند
مدعی، ما سکه بر زر بشکنیم
ایخوش آنروزی که بر گردون سوار
پنجه با خورشید خاور بشکنیم
چرخ گردون را چو چرخ پیر زال
سر بسر با قطب و محور بشکنیم
پیر میخانه اگر بر روی ما
در ببندد، حلقه بر در بشکنیم
طوطی هند است اگر شکر شکن
ما از او صد بار بهتر بشکنیم
گر دو روئی میکند با ما قلم
آن قلم بر روی دفتر بشکنیم
مسلمیم اما بکیش ما بود
محض کفر ار قلب کافر بشکنیم
نیست در آئین ما هرگز سزاک
دل ز درویش و توانگر بشکنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
مستانه باز تا در میخانه میروم
بی پا و سر، بهمت مردانه میروم
از خانقاه زهد و ریا گشته ام ملول
ایشیخ الوداع بمیخانه میروم
آباد یا خراب، نگونسار یا بلند
من چند روز دیگر از این خانه میروم
دیوانه ام مخوان که پی جستجوی گنج
هر روز و شب بساحت ویرانه میروم
سرگشته صبح و شام بفکر دل خراب
دیوانه من که از پی دیوانه میروم
با من ز عقل و هوش سخن چند میکنی
میخورده ام خرابم و مستانه میروم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نیمه هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم