عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بنده گر سر بر آستان باشد
به اگر سر بر آسمان باشد
یک نفس با رضای حق بودن
بهتر از عمر جاودان باشد
هر که در بندگی سپارد جان
شاه عشق است و شه نشان باشد
در ره دین خلاف نفس و هوا
مرد را سنگ امتحان باشد
زشت زشت است، نیکوئی نیکوست
تا فلک بود و تا جهان باشد
بد و نیک از دلیل راه بپرس
هر چه گفت او چنان، چنان باشد
هر که از جان بمرد، تن گردد
هر که از تن بمرد، جان باشد
دل بدست هوا چو بیتی دان
که در او دزد پاسبان باشد
به اگر سر بر آسمان باشد
یک نفس با رضای حق بودن
بهتر از عمر جاودان باشد
هر که در بندگی سپارد جان
شاه عشق است و شه نشان باشد
در ره دین خلاف نفس و هوا
مرد را سنگ امتحان باشد
زشت زشت است، نیکوئی نیکوست
تا فلک بود و تا جهان باشد
بد و نیک از دلیل راه بپرس
هر چه گفت او چنان، چنان باشد
هر که از جان بمرد، تن گردد
هر که از تن بمرد، جان باشد
دل بدست هوا چو بیتی دان
که در او دزد پاسبان باشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
هردم بشارتهای دل از هاتف جان میرسد
هرکس که از جان بگذرد آخر به جانان میرسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چو جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان میرسد
ره گرد راز آید ترا شیب و فراز آید ترا
چون ترک تاز آید ترا آخر به پایان میرسد
این خانه چون ویران شود، معمور و آبادان شود
این سر چو بیسامان شود، ناگه به سامان میرسد
ای مبتلا ای مبتلا برکش صلا برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا روزی به مهمان میرسد
اندیشه و اندوه و غم، رنج و تَعَب، درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان میرسد
بر دل اگر باری بود، بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود، خار از گلستان میرسد
هرکس که از جان بگذرد آخر به جانان میرسد
یک دم میاسا روز و شب مردی بجو دردی طلب
چو جان ز درد آمد به لب ناگاه درمان میرسد
ره گرد راز آید ترا شیب و فراز آید ترا
چون ترک تاز آید ترا آخر به پایان میرسد
این خانه چون ویران شود، معمور و آبادان شود
این سر چو بیسامان شود، ناگه به سامان میرسد
ای مبتلا ای مبتلا برکش صلا برکش صلا
در دل اگر رنج و بلا روزی به مهمان میرسد
اندیشه و اندوه و غم، رنج و تَعَب، درد و الم
هر یک نهد در دل قدم با حکم و فرمان میرسد
بر دل اگر باری بود، بار غم یاری بود
در پا اگر خاری بود، خار از گلستان میرسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آزار تو ایدوست دل آزار نباشد
لیکن ز تو آزار سزاوار نباشد
تیغ ار تو زنی بر سرما، تیغ نخوانیم
خار ارتو نهی در ره ما، خار نباشد
گر دوست غرامت نکشد دوست ندانیم
ور یار ملامت نبرد یار نباشد
در حیرت آنم که نیاز تو چه آرم
جان نیز بدین پایه و مقدار نباشد
شایسته خاک کف پای تو نگردد
هر سر که سزاوار سر دار نباشد
ما ننگ نداریم که ناموس بجوئیم
چون سر نبود حاجب دستار نباشد
ما جام نداریم که از سنگ گریزیم
چون خر نبود غصه افسار نباشد
با کیسه خالی ز عسس باک نداریم
چون زر نبود بیم ز طرار نباشد
لیکن ز تو آزار سزاوار نباشد
تیغ ار تو زنی بر سرما، تیغ نخوانیم
خار ارتو نهی در ره ما، خار نباشد
گر دوست غرامت نکشد دوست ندانیم
ور یار ملامت نبرد یار نباشد
در حیرت آنم که نیاز تو چه آرم
جان نیز بدین پایه و مقدار نباشد
شایسته خاک کف پای تو نگردد
هر سر که سزاوار سر دار نباشد
ما ننگ نداریم که ناموس بجوئیم
چون سر نبود حاجب دستار نباشد
ما جام نداریم که از سنگ گریزیم
چون خر نبود غصه افسار نباشد
با کیسه خالی ز عسس باک نداریم
چون زر نبود بیم ز طرار نباشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
حلقه بر هر در زدم دیدم در میخانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
شاهدی مستانه آمد زاهدی مستور شد
روزنخ کم زن که بر لوح این قضا مسطور شد
خود پرستی دم زد از هستی و این چون و چرا
سطوت برق تجلی زد، بر او مقهور شد
قصه ابلیس و آدم، نقل جم یا اهرمن
رمزی از افسانه ما و توئی مشهور شد
تافت چون مصباح ذات حق زمشکوه صفات
قلب انسان از همه اعیان ز جاج نور شد
از من و دل عارفی در کعبه و سنگ سیاه
زد مثلها تا چه حکمت زین سخن منظور شد
سنگ میثاق است کو، چون در بیضا بود لیک
دست نامحرم بسودش چون شب دیجور شد
این رقم را در ازل سطر از مداد نور بود
شد سیه چون در حجاب آب و گل مستور شد
یکدل ویرانه بود این کعبه کز طوف ملک
نامش اندر چرخ چارم خانه معمور شد
یک انا الحق بود گاهی از درخت موسوی
شد بلند آوازه گاهی از لب منصور شد
قسم عارف باده عشق و شراب بیخودی
قسم زاهد جوی شیر و چشمه کافور شد
بوالعجب دیدم که عارف صد هزاران ننگ داشت
زانچه از علم و هنر زاهد بدو مغرور شد
روزنخ کم زن که بر لوح این قضا مسطور شد
خود پرستی دم زد از هستی و این چون و چرا
سطوت برق تجلی زد، بر او مقهور شد
قصه ابلیس و آدم، نقل جم یا اهرمن
رمزی از افسانه ما و توئی مشهور شد
تافت چون مصباح ذات حق زمشکوه صفات
قلب انسان از همه اعیان ز جاج نور شد
از من و دل عارفی در کعبه و سنگ سیاه
زد مثلها تا چه حکمت زین سخن منظور شد
سنگ میثاق است کو، چون در بیضا بود لیک
دست نامحرم بسودش چون شب دیجور شد
این رقم را در ازل سطر از مداد نور بود
شد سیه چون در حجاب آب و گل مستور شد
یکدل ویرانه بود این کعبه کز طوف ملک
نامش اندر چرخ چارم خانه معمور شد
یک انا الحق بود گاهی از درخت موسوی
شد بلند آوازه گاهی از لب منصور شد
قسم عارف باده عشق و شراب بیخودی
قسم زاهد جوی شیر و چشمه کافور شد
بوالعجب دیدم که عارف صد هزاران ننگ داشت
زانچه از علم و هنر زاهد بدو مغرور شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ساقی امشب گوئیا زردشت پیغمبر بود
کش بدست اندر فروزان پاره اخگر بود
گشته همچون پور آذر آذرش بر دو سلام
چهره اش از نیکوئی رشک بت آذر بود
یک طرف افتاده ساغر چون تن بی سر بود
یک طرف غلطیده مینا چون تن بیسر بود
ساقی و میخواره چون شخص دو پیکر متحد
جام می چون مهر اندر برج دو پیکر بود
آشکار از جام می رخسار کیخسرو بود
یادگار آئینه ساغر ز اسکندر بود
چنگ در دامان مطرب ناله و زاری کنان
کودکی نازک مزاج اندر بر مادر بود
کش بدست اندر فروزان پاره اخگر بود
گشته همچون پور آذر آذرش بر دو سلام
چهره اش از نیکوئی رشک بت آذر بود
یک طرف افتاده ساغر چون تن بی سر بود
یک طرف غلطیده مینا چون تن بیسر بود
ساقی و میخواره چون شخص دو پیکر متحد
جام می چون مهر اندر برج دو پیکر بود
آشکار از جام می رخسار کیخسرو بود
یادگار آئینه ساغر ز اسکندر بود
چنگ در دامان مطرب ناله و زاری کنان
کودکی نازک مزاج اندر بر مادر بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارتهای جان، از هاتف دل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بنویس نامه گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مثال مومن از مزمار گفتند
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
باغ را نوبت نشور آمد
سبزه را رجعت ظهور آمد
قامت سرو چون قیامت کرد
حشر من کان فی القبور آمد
نفحه باد چون دم عیسی
نای بلبل چو نفخ صور آمد
عرق گل ز چهره بزدائید
کز رهی بس در ازو دور آمد
شاهد گل که پار غیبت کرد
بسوی محفل حضور آمد
صوت بلبل هزار دستان است
کش یکی نغمه زبور آمد
گل که زد از عدم قدم بوجود
برضا بود یا بزور آمد
چهر گل همچو آتش سینا
شاخ گلبن درخت طور آمد
سبزه را رجعت ظهور آمد
قامت سرو چون قیامت کرد
حشر من کان فی القبور آمد
نفحه باد چون دم عیسی
نای بلبل چو نفخ صور آمد
عرق گل ز چهره بزدائید
کز رهی بس در ازو دور آمد
شاهد گل که پار غیبت کرد
بسوی محفل حضور آمد
صوت بلبل هزار دستان است
کش یکی نغمه زبور آمد
گل که زد از عدم قدم بوجود
برضا بود یا بزور آمد
چهر گل همچو آتش سینا
شاخ گلبن درخت طور آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تیره شد گیتی و هنگام طرب باز آمد
مژده ای خلوتیان نوبت شب باز آمد
وقت پیمودن کاس آمد و پر کردن طاس
نوبت پر زدن مرغ طرب باز آمد
وقت راحت شدن از صحبت ابنای جهان
گاه آسودگی از رنج و تعب باز آمد
جان بلب آمده بود از غم و اندیشه روز
شب شد و جان بتن و جام بلب باز آمد
ساقی دوش که روز از نظرم غائب بود
چون شب آمد بیکی شکل عجب باز آمد
مژده ای خلوتیان نوبت شب باز آمد
وقت پیمودن کاس آمد و پر کردن طاس
نوبت پر زدن مرغ طرب باز آمد
وقت راحت شدن از صحبت ابنای جهان
گاه آسودگی از رنج و تعب باز آمد
جان بلب آمده بود از غم و اندیشه روز
شب شد و جان بتن و جام بلب باز آمد
ساقی دوش که روز از نظرم غائب بود
چون شب آمد بیکی شکل عجب باز آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
چشم مست تو مگر باز چه در سر دارد
ترک سرمست چرا دست بخنجر دارد
باز باد سحر آشفته سخن میگوید
خبری گوئی از آن جعد معنبر دارد
نکشد منت دور فلک مینا رنگ
هر که یکجرعه می ناب بساغر دارد
ما نظر بر لب جام می ناب و زاهد
چشم امید بسر چشمه کوثر دارد
راستی را خم زلف تو عجب زناری است
که بهر تار دو صد سلسله کافر دارد
بر در پیر مغان باز رخ آورده حبیب
ارمغانرا لب خشک و مژه تر دارد
ترک سرمست چرا دست بخنجر دارد
باز باد سحر آشفته سخن میگوید
خبری گوئی از آن جعد معنبر دارد
نکشد منت دور فلک مینا رنگ
هر که یکجرعه می ناب بساغر دارد
ما نظر بر لب جام می ناب و زاهد
چشم امید بسر چشمه کوثر دارد
راستی را خم زلف تو عجب زناری است
که بهر تار دو صد سلسله کافر دارد
بر در پیر مغان باز رخ آورده حبیب
ارمغانرا لب خشک و مژه تر دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نگینی گر بدست جم نباشد
ز دست جم نگینی کم نباشد
سلیمان را سلامت، خاتم ار نیست
سلیمانی بدین خاتم نباشد
من از خود عالمی دارم که اندوه
ندارم، گر همه عالم نباشد
سخن با محرمی دارم که این راز
سزای گوش نامحرم نباشد
اگر گلچین گلی از باغ ما چید
بیک گل باغ ما خرم نباشد
بجز ماتم نباشد سور گیتی
خوشا روزی که این ماتم نباشد
مده یکدم خوشی را با دو عالم
که دو عالم جز این یکدم نباشد
ز دست جم نگینی کم نباشد
سلیمان را سلامت، خاتم ار نیست
سلیمانی بدین خاتم نباشد
من از خود عالمی دارم که اندوه
ندارم، گر همه عالم نباشد
سخن با محرمی دارم که این راز
سزای گوش نامحرم نباشد
اگر گلچین گلی از باغ ما چید
بیک گل باغ ما خرم نباشد
بجز ماتم نباشد سور گیتی
خوشا روزی که این ماتم نباشد
مده یکدم خوشی را با دو عالم
که دو عالم جز این یکدم نباشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
میرود نیسان و میآید ایار
نیمی افزون رفت از فصل بهار
تا هنوز اندر بگلشن لاله ایست
لاله وار از کف مده جام عقار
همچو نرگس صبحدم از خواب سر
برمکن جز با دو چشم پر خمار
پا مکش چون سرو آزاد ای ندیم
در بهاران از کنار جویبار
ساحت صحرا پر از نسرین و گل
دل چسان در خانه میگیرد قرار
یا چو سنبل خیمه زن بر طرف جوی
یا چو بلبل نغمه زن بر شاخسار
عیش و عشرت چیست دانی در جهان؟
از خودی در بیخودی کردن فرار
نیمی افزون رفت از فصل بهار
تا هنوز اندر بگلشن لاله ایست
لاله وار از کف مده جام عقار
همچو نرگس صبحدم از خواب سر
برمکن جز با دو چشم پر خمار
پا مکش چون سرو آزاد ای ندیم
در بهاران از کنار جویبار
ساحت صحرا پر از نسرین و گل
دل چسان در خانه میگیرد قرار
یا چو سنبل خیمه زن بر طرف جوی
یا چو بلبل نغمه زن بر شاخسار
عیش و عشرت چیست دانی در جهان؟
از خودی در بیخودی کردن فرار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
الا تا کی حدیث از عمر و عمار
بزن مطرب رهی از خمر و خمار
حدیث واعظ مسجد شنیدم
ندارد حاصلی جز طول و تکرار
دل ما را بدست آر، ار بزرگی
بزرگی نیست ایشیخ آن دستار
خدا جوئی بی آزاریست ای مرد
برو بیزار شو از مردم آزار
از این می خوردن پنهان ملولم
بنه در کوی خمارم بیکبار
از این تسبیح و دستار آمدم تنگ
ببر تسبیح و دستارم بیکبار
نمیخواهم دگر جور نهانی
ببند از زلف زنارم بیکبار
بزن مطرب رهی از خمر و خمار
حدیث واعظ مسجد شنیدم
ندارد حاصلی جز طول و تکرار
دل ما را بدست آر، ار بزرگی
بزرگی نیست ایشیخ آن دستار
خدا جوئی بی آزاریست ای مرد
برو بیزار شو از مردم آزار
از این می خوردن پنهان ملولم
بنه در کوی خمارم بیکبار
از این تسبیح و دستار آمدم تنگ
ببر تسبیح و دستارم بیکبار
نمیخواهم دگر جور نهانی
ببند از زلف زنارم بیکبار