عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گاهی سخن از عشق بگوئید بگوئید
گه در ره توحید بپوئید بپوئید
هر چند که این کام بجستن نشود رام
چندانکه توان جست بجوئید بجوئید
شمامه حال است که از باغ وصال است
شمامه این باغ ببوئید ببوئید
ای سبز گیاهان که همه خشک خزانید
این فصل بهار است بروئید بروئید
این دام ببرید و بر آن بام بپرید
این خام بدرید و بدان کام بپوئید
ای زنده تن و مرده دلان چند خموشید
بر سوک دل مرده بموئید بموئید
با آب از این جامه پلیدی نتوان شست
با آتش سوزانش بشوئید بشوئید
لیلید و نهارید و خزانید و بهارید
بر قید و شرارید و سفالید و سبوئید
آئینه جانید و همه راز نهانید
یک رویه عیانید و چو آئینه دو روئید
هم در کف قهرید و هم اندر سر مهرید
هم در دل بحرید و هم اندر لب جوئید
رنجور و طبیبید و نه جانید و نه جسمید
سرید و ضمیرید نه روئید و نه موئید
این شعر حبیب است مگر نافه طیب است
بر لحن غریب است بگوئید بگوئید
گه در ره توحید بپوئید بپوئید
هر چند که این کام بجستن نشود رام
چندانکه توان جست بجوئید بجوئید
شمامه حال است که از باغ وصال است
شمامه این باغ ببوئید ببوئید
ای سبز گیاهان که همه خشک خزانید
این فصل بهار است بروئید بروئید
این دام ببرید و بر آن بام بپرید
این خام بدرید و بدان کام بپوئید
ای زنده تن و مرده دلان چند خموشید
بر سوک دل مرده بموئید بموئید
با آب از این جامه پلیدی نتوان شست
با آتش سوزانش بشوئید بشوئید
لیلید و نهارید و خزانید و بهارید
بر قید و شرارید و سفالید و سبوئید
آئینه جانید و همه راز نهانید
یک رویه عیانید و چو آئینه دو روئید
هم در کف قهرید و هم اندر سر مهرید
هم در دل بحرید و هم اندر لب جوئید
رنجور و طبیبید و نه جانید و نه جسمید
سرید و ضمیرید نه روئید و نه موئید
این شعر حبیب است مگر نافه طیب است
بر لحن غریب است بگوئید بگوئید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا چند از این خاک بمیرید و بزائید
گامی بگذارید و بر افلاک بر آئید
بکبار بمیرید و دوم بار نمیرید
یکبار بزائید و دوم بار مزائید
یکروز مباشید و همه روز بباشید
یکدم بمپائید و همه سال بپائید
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب
خواهید روان شد که همه رجع صدائید
باز آمدن و رفتن از این خانه شما را
از چیست بپرسید که چونید و چرائید
بر دولت و بر مال فزایش نکند سود
آن سود بود سود که بر خود بفزائید
خود منبع شهد و شکر و کان نباتید
تا چند بطمع شکر انگشت بخائید
ای پاک نژادان فلک قدر ملک صدر
تا کی بدر مفلسکان چهره بسائید
زین سوی بدان سوی و زین کوی بدان کوی
چون یوسف مصرید که در بیع و شرائید
گامی بگذارید و بر افلاک بر آئید
بکبار بمیرید و دوم بار نمیرید
یکبار بزائید و دوم بار مزائید
یکروز مباشید و همه روز بباشید
یکدم بمپائید و همه سال بپائید
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب
خواهید روان شد که همه رجع صدائید
باز آمدن و رفتن از این خانه شما را
از چیست بپرسید که چونید و چرائید
بر دولت و بر مال فزایش نکند سود
آن سود بود سود که بر خود بفزائید
خود منبع شهد و شکر و کان نباتید
تا چند بطمع شکر انگشت بخائید
ای پاک نژادان فلک قدر ملک صدر
تا کی بدر مفلسکان چهره بسائید
زین سوی بدان سوی و زین کوی بدان کوی
چون یوسف مصرید که در بیع و شرائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
شیخنا خیزو برون آی ز خود گامی چند
جستجوئی کن و ازهم بگسل دامی چند
دفتر معرفت شیخ سراسر خواندم
نامه ای بود سیه روی و پر از نامی چند
چند گوئی سخن از دیر و حرم، شیخ و کشیش
خود پرستی دو سه وابسته او هامی چند
چکنم با که توان گفت که آندولت خاص
رفت از دست من از سرزنش عامی چند
کودکانیم و ببازی زده خود را که بریم
از لب و چشم بتان پسته و بادامی چند
محرمی نیست و گر هست همان باد صبا است
که رساند بسر زلف تو پیغامی چند
بسر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم
برسر خاک من از لطف بنه گامی چند
جستجوئی کن و ازهم بگسل دامی چند
دفتر معرفت شیخ سراسر خواندم
نامه ای بود سیه روی و پر از نامی چند
چند گوئی سخن از دیر و حرم، شیخ و کشیش
خود پرستی دو سه وابسته او هامی چند
چکنم با که توان گفت که آندولت خاص
رفت از دست من از سرزنش عامی چند
کودکانیم و ببازی زده خود را که بریم
از لب و چشم بتان پسته و بادامی چند
محرمی نیست و گر هست همان باد صبا است
که رساند بسر زلف تو پیغامی چند
بسر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم
برسر خاک من از لطف بنه گامی چند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ساقی سخن ز مشعله طور می کند
مطرب حکایت از لب منصور می کند
دیوانه خراب بویرانه سراب
یاد از بنای خانه معمور می کند
اندیشه را زدل نبرد جز شراب عشق
آتش علاج خانه زنبور می کند
کردند گوهر دل ما را زکان چرخ
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
زاهد که کافر است بعین الحیوه عشق
هر دم حدیث چشمه کافور می کند
خمخانه دل از می گلگون لبالب است
تا یاد از آن دو نرگس مخمور می کند
زین وعظ بی اثر که ندارد از او خبر
جان و دلش، چه فائده منظور می کند
چندین ز نخ بطعنه رندان چرا زند
گر اجتناب از سخن زور می کند
چندانکه گوش هوش نهادم بوعظ شیخ
دیدم که خلق را ز خدا دور می کند
چندین نماز و روزه نه زاهد برای حق
کز شوق خلد و عشق لب حور می کند
روز قیامت است و سرافیل عشق و جان
در تن روان بنفخه این صور می کند
بشنو که سنگ و کوه و در و دشت همدمی
داود را بنغمه مزمور می کند
گر وعظ شیخ در دل عاقل اثر نکرد
بانک نی و طرانه تنبور می کند
در حیرتم که هر که نداند حدیث عشق
دل را در این جهان بچه مسرور می کند
مطرب حکایت از لب منصور می کند
دیوانه خراب بویرانه سراب
یاد از بنای خانه معمور می کند
اندیشه را زدل نبرد جز شراب عشق
آتش علاج خانه زنبور می کند
کردند گوهر دل ما را زکان چرخ
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
زاهد که کافر است بعین الحیوه عشق
هر دم حدیث چشمه کافور می کند
خمخانه دل از می گلگون لبالب است
تا یاد از آن دو نرگس مخمور می کند
زین وعظ بی اثر که ندارد از او خبر
جان و دلش، چه فائده منظور می کند
چندین ز نخ بطعنه رندان چرا زند
گر اجتناب از سخن زور می کند
چندانکه گوش هوش نهادم بوعظ شیخ
دیدم که خلق را ز خدا دور می کند
چندین نماز و روزه نه زاهد برای حق
کز شوق خلد و عشق لب حور می کند
روز قیامت است و سرافیل عشق و جان
در تن روان بنفخه این صور می کند
بشنو که سنگ و کوه و در و دشت همدمی
داود را بنغمه مزمور می کند
گر وعظ شیخ در دل عاقل اثر نکرد
بانک نی و طرانه تنبور می کند
در حیرتم که هر که نداند حدیث عشق
دل را در این جهان بچه مسرور می کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خوشا دردی که درمانی ندارد
سری کز عشق سامانی ندارد
ندارد ذوق جان و لذت عمر
اگر دل مهر جانانی ندارد
دل بی مهر جانان هر که راهست
دلی دارد ولی جانی ندارد
چه حاصل دارد از باغ وجود، ار
بکف سیب زنخدانی ندارد
زهی نادان که با صد گونه الوان
بخوان اندر نمکدانی ندارد
بهر کشور قدم زد موکب عشق
امیر عقل فرمانی ندارد
چه ترسانی ز دیوان حسابم
برو دیوانه دیوانی ندارد
چسان مجموع گردد خاطر آنراک
سر زلف پریشانی ندارد
بغیر از آه سرد و چهره زرد
حدیث عشق برهانی ندارد
خوش آن عاشق که با زلف و رخ دوست
حدیث از کفر و ایمانی ندارد
اگر عشقی نباشد، عیب حسن است
خراب آن ده که دهقانی ندارد
بهشت از صحبت خوبان بود دل
خیال حور و غلمانی ندارد
و گر بی صحبت خوبان بهشتی است
بمعنی روح و ریحانی ندارد
سری کز عشق سامانی ندارد
ندارد ذوق جان و لذت عمر
اگر دل مهر جانانی ندارد
دل بی مهر جانان هر که راهست
دلی دارد ولی جانی ندارد
چه حاصل دارد از باغ وجود، ار
بکف سیب زنخدانی ندارد
زهی نادان که با صد گونه الوان
بخوان اندر نمکدانی ندارد
بهر کشور قدم زد موکب عشق
امیر عقل فرمانی ندارد
چه ترسانی ز دیوان حسابم
برو دیوانه دیوانی ندارد
چسان مجموع گردد خاطر آنراک
سر زلف پریشانی ندارد
بغیر از آه سرد و چهره زرد
حدیث عشق برهانی ندارد
خوش آن عاشق که با زلف و رخ دوست
حدیث از کفر و ایمانی ندارد
اگر عشقی نباشد، عیب حسن است
خراب آن ده که دهقانی ندارد
بهشت از صحبت خوبان بود دل
خیال حور و غلمانی ندارد
و گر بی صحبت خوبان بهشتی است
بمعنی روح و ریحانی ندارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مهرش از دل مگو بدر نرود
که خیالش هم از نظر نرود
آب چشم آتش دل است که دیک
تا نجوشد بسی، بسر نرود
هر که از سیم کیسه اش خالیست
از پی یار سیمبر نرود
ماهرو گر چه مهربان باشد
بی زر از خانه می بدر نرود
بند پای حبیب را بگسل
کز درت زی در دگر نرود
مرغ بسمل همی زند پر و بال
لیک یک گام بیشتر نرود
ماهی از شست چون بخاک افتاد
بار دیگر بآب در نرود
سر ما رفته گیر در پایش
لیک سودای او ز سر نرود
مهر او سکه ایست در دل ما
سکه دیگر ز روی زر نرود
هر که می خواهد او سلامت خویش
گو بدین راه پر خطر نرود
بیخبر مانده ایم در غربت
که بسوی وطن خبر نرود
که خیالش هم از نظر نرود
آب چشم آتش دل است که دیک
تا نجوشد بسی، بسر نرود
هر که از سیم کیسه اش خالیست
از پی یار سیمبر نرود
ماهرو گر چه مهربان باشد
بی زر از خانه می بدر نرود
بند پای حبیب را بگسل
کز درت زی در دگر نرود
مرغ بسمل همی زند پر و بال
لیک یک گام بیشتر نرود
ماهی از شست چون بخاک افتاد
بار دیگر بآب در نرود
سر ما رفته گیر در پایش
لیک سودای او ز سر نرود
مهر او سکه ایست در دل ما
سکه دیگر ز روی زر نرود
هر که می خواهد او سلامت خویش
گو بدین راه پر خطر نرود
بیخبر مانده ایم در غربت
که بسوی وطن خبر نرود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
قاصد آمد سحرگه از بغداد
خبر خوشدلی بیاران داد
وقت عشرت رسید و آخر شد
ذکر تسبیح و خواندن او راد
سر مستان رسید باز از راه
بکف او کلید گنج مراد
اول از روی فیض و رحمت عام
در میخانه امید گشاد
باده آورد و سفره ای گسترد
چنگ و عود و سبو و جام نهاد
گفت با خوب و زشت و خرد و بزرگ
همه از بد سرشت و نیک نهاد
که بیائید سوی درگه دوست
با دل پر امید و خاطر شاد
خم پر از باده گلشن آماده
کرم پیر میفروش زیاد
چه عجب خانه ایست میخانه
که همیشه ز باده باد آباد
هر که آمد بسوی این درگاه
یافت مقصود و برگرفت مراد
شاه عالم شد آنکه بر این در
سر افتادگی بخاک نهاد
هر که همراه ماست بسم الله
ما که رفتیم هر چه بادا باد
تو مگوزاد و توشه همره نیست
لطف او توشه، همت او زاد
خبر خوشدلی بیاران داد
وقت عشرت رسید و آخر شد
ذکر تسبیح و خواندن او راد
سر مستان رسید باز از راه
بکف او کلید گنج مراد
اول از روی فیض و رحمت عام
در میخانه امید گشاد
باده آورد و سفره ای گسترد
چنگ و عود و سبو و جام نهاد
گفت با خوب و زشت و خرد و بزرگ
همه از بد سرشت و نیک نهاد
که بیائید سوی درگه دوست
با دل پر امید و خاطر شاد
خم پر از باده گلشن آماده
کرم پیر میفروش زیاد
چه عجب خانه ایست میخانه
که همیشه ز باده باد آباد
هر که آمد بسوی این درگاه
یافت مقصود و برگرفت مراد
شاه عالم شد آنکه بر این در
سر افتادگی بخاک نهاد
هر که همراه ماست بسم الله
ما که رفتیم هر چه بادا باد
تو مگوزاد و توشه همره نیست
لطف او توشه، همت او زاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
معاشران قدح نوش اگر صواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نیست جز عشق را رکوع و سجود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ایخوش آنروزیکه شمعی بود و پروانه نبود
در مقام آشنائی حرف بیگانه نبود
عقل از بیگانگی حرفی نهاد اندر میان
ورنه در زنجیر زلفت جای دیوانه نبود
از خم زلفت شبی تاریک بود اندر میان
کاندر او از مهر رخسار تو افسانه نبود
ما بقیدت نزپی این زلف و این خال آمدیم
صید بودیم آنزمان کین دام و این دانه نبود
بر لب پیمانه نوشان حرفی از لعل لبت
بود اگر، جز قول جام و راز پیمانه نبود
این خیالات محال اندر دل ساغر نبود
وین سخنهای پریشان بر لب شانه نبود
ترکی آمد در خراسان فتنه و آشوب خاست
ورنه در این شهر نام از چین و فرغانه نبود
اشک ما موجی زد و برخاست سیلی ناگهان
ورنه گنجی بود پنهانی و ویرانه نبود
بیحسابی احتساب آورد ورنه احتیاج
گردش پیمانه را تسبیح صد دانه نبود
در مقام آشنائی حرف بیگانه نبود
عقل از بیگانگی حرفی نهاد اندر میان
ورنه در زنجیر زلفت جای دیوانه نبود
از خم زلفت شبی تاریک بود اندر میان
کاندر او از مهر رخسار تو افسانه نبود
ما بقیدت نزپی این زلف و این خال آمدیم
صید بودیم آنزمان کین دام و این دانه نبود
بر لب پیمانه نوشان حرفی از لعل لبت
بود اگر، جز قول جام و راز پیمانه نبود
این خیالات محال اندر دل ساغر نبود
وین سخنهای پریشان بر لب شانه نبود
ترکی آمد در خراسان فتنه و آشوب خاست
ورنه در این شهر نام از چین و فرغانه نبود
اشک ما موجی زد و برخاست سیلی ناگهان
ورنه گنجی بود پنهانی و ویرانه نبود
بیحسابی احتساب آورد ورنه احتیاج
گردش پیمانه را تسبیح صد دانه نبود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هیچ می گوئی مراد دلداده ای دیوانه بود
با خیالم آشنا وز خویشتن بیگانه بود
هیچ می گوئی که نزد شمع رخسارم شبی
نیم جانی سوخته بال و پری پروانه بود
هیچ میآید بخاطر مرا ترا ای آفتاب
کز فروغت پرتوی در روزن اینخانه بود
هیچ میآید بخاطر شاه خوبانرا که شب
با گدا خفته بیک بالین و یک کاشانه بود
دست ما در گردنش افتاده چون طوق گران
چنگ ما در طره اش پیچید همچون شانه بود
با خیالم آشنا وز خویشتن بیگانه بود
هیچ می گوئی که نزد شمع رخسارم شبی
نیم جانی سوخته بال و پری پروانه بود
هیچ میآید بخاطر مرا ترا ای آفتاب
کز فروغت پرتوی در روزن اینخانه بود
هیچ میآید بخاطر شاه خوبانرا که شب
با گدا خفته بیک بالین و یک کاشانه بود
دست ما در گردنش افتاده چون طوق گران
چنگ ما در طره اش پیچید همچون شانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
این پایه که عقل و هنرش نام نهادند
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
حق بمن بنده چشم روشن داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
این سنگ جز بلطف تو گوهر نمی شود
وین خاک جز بصنعت تو زر نمی شود
چون آفتاب روی تو برتافت برجهان
آنسنگ خاک باد که گوهر نمی شود
آن پا شکسته خوش که بدین ره نمی رود
وان سر بریده به که در این سر نمی شود
لطفی بکن بگوری چشم عدو که گفت
کام دل حبیب میسر نمی شود
روز ازل بخامه حق بر جبین ما
نقشی نبشته اند که دیگر نمی شود
هر قسمتی بنام کسی برنبشته اند
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
وین خاک جز بصنعت تو زر نمی شود
چون آفتاب روی تو برتافت برجهان
آنسنگ خاک باد که گوهر نمی شود
آن پا شکسته خوش که بدین ره نمی رود
وان سر بریده به که در این سر نمی شود
لطفی بکن بگوری چشم عدو که گفت
کام دل حبیب میسر نمی شود
روز ازل بخامه حق بر جبین ما
نقشی نبشته اند که دیگر نمی شود
هر قسمتی بنام کسی برنبشته اند
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوشا کاین خانه را ویرانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
پیر مغان گناه مرا گر ثواب کرد
تبدیل سیئات بحکم کتاب کرد
روز حساب را که بفردا نهاد شیخ
امروز پیر میکده یوم الحساب کرد
تسنیم و خلد و کوثر و طوبی و سدره را
یکجرعه آب کرد و بجام شراب کرد
آباد بر زمین خرابات و دست پیر
کزیک قدح شراب، جهانرا خراب کرد
فاروق حق و باطل و میزان قسط و عدل
پیمان پیر ماست که فصل الخطاب کرد
زان حلقه ها که بر در مسجد بکوفتیم
ما سالها ز دیر مغان فتح باب کرد
پنهان شد از دو دیده ز بسیاری ظهور
با ماهیان بحر فنا کار آب کرد
دیوانه ای بسخره اطفال شهر خاست
از بهر سنگ و چوب مرا انتخاب کرد
در خواب گرد خویش زدم طوف و دوش پیر
از طوف کعبه دل تعبیر خواب کرد
روزی بسوی میکده راهم گشود پیر
کز خانقاه مدرسه شیخم جواب کرد
تبدیل سیئات بحکم کتاب کرد
روز حساب را که بفردا نهاد شیخ
امروز پیر میکده یوم الحساب کرد
تسنیم و خلد و کوثر و طوبی و سدره را
یکجرعه آب کرد و بجام شراب کرد
آباد بر زمین خرابات و دست پیر
کزیک قدح شراب، جهانرا خراب کرد
فاروق حق و باطل و میزان قسط و عدل
پیمان پیر ماست که فصل الخطاب کرد
زان حلقه ها که بر در مسجد بکوفتیم
ما سالها ز دیر مغان فتح باب کرد
پنهان شد از دو دیده ز بسیاری ظهور
با ماهیان بحر فنا کار آب کرد
دیوانه ای بسخره اطفال شهر خاست
از بهر سنگ و چوب مرا انتخاب کرد
در خواب گرد خویش زدم طوف و دوش پیر
از طوف کعبه دل تعبیر خواب کرد
روزی بسوی میکده راهم گشود پیر
کز خانقاه مدرسه شیخم جواب کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
کفر زلف تو عرض ایمان کرد
هندوی کافرم مسلمان کرد
اهرمن جادوئی بخاتم جم
داد تشریفم و سلیمان کرد
نرگس نمیخواب بیمارش
درد ما را بغمزه درمان کرد
دوش در پای خم حریفی مست
عقل را سر برید و قربان کرد
هر چه دشوار بود نزد خرد
پیر میخانه دوش آسان کرد
ترک چشمت پناه تقوی را
بیکی غمزه تیر باران کرد
پیر میخانه دوش مسئله ای
تازه و نغز، باز عنوان کرد
دم چه در هفت بند نای دمید
شرح هر هفت بطن قرآن کرد
شیخ تکفیر کرد مومن را
کفر را پیر عین ایمان کرد
هندوی کافرم مسلمان کرد
اهرمن جادوئی بخاتم جم
داد تشریفم و سلیمان کرد
نرگس نمیخواب بیمارش
درد ما را بغمزه درمان کرد
دوش در پای خم حریفی مست
عقل را سر برید و قربان کرد
هر چه دشوار بود نزد خرد
پیر میخانه دوش آسان کرد
ترک چشمت پناه تقوی را
بیکی غمزه تیر باران کرد
پیر میخانه دوش مسئله ای
تازه و نغز، باز عنوان کرد
دم چه در هفت بند نای دمید
شرح هر هفت بطن قرآن کرد
شیخ تکفیر کرد مومن را
کفر را پیر عین ایمان کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صبح است و صبوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
وجد است و فتوح است بیائید بیائید
غرقه شدگانیم در اندیشه و اندوه
می کشتی نوح است بیائید بیائید
ز اندیشه و انده نکشد روح بجز رنج
می راحت روح است بیائید بیائید
از توبه دگر بار همه توبه نمودیم
این توبه نصوح است بیائید بیائید
از دور افق روشنی صبح نخستین
قد کاد یلوح است بیائید بیائید
از باد صبا بوی گل و نکهت سوسن
قد کاد یفوح است بیائید بیائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
میزند روز و شب جرس فریاد
می رود کاروان به عشق آباد
همه تن یکدهان و اندر وی
یک زبان اندر او دو صد فریاد
هیچ دانی که چیست بانگ ناقوس است
کین دم از پیر دیر دارد باد
راه عشق است و باد کبر و غرور
باید از سر بخاک راه نهاد
تا تو موری بپای عجز بپوی
چون سلیمان شدی بمسند باد
بادب گام نه که در ره عشق
اولین منزل است بحر آباد
منزل سعد و خاک سعد الدین
کز حقش صد هزار رحمت باد
می رود کاروان به عشق آباد
همه تن یکدهان و اندر وی
یک زبان اندر او دو صد فریاد
هیچ دانی که چیست بانگ ناقوس است
کین دم از پیر دیر دارد باد
راه عشق است و باد کبر و غرور
باید از سر بخاک راه نهاد
تا تو موری بپای عجز بپوی
چون سلیمان شدی بمسند باد
بادب گام نه که در ره عشق
اولین منزل است بحر آباد
منزل سعد و خاک سعد الدین
کز حقش صد هزار رحمت باد