عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
افسانه بد مستی ما دوش سمر شد
هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد
از حالت پیری و جوانی سخنی نغز
سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد
یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود
آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد
گویند که اکسیر بود خاک در دوست
ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد
خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق
یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد
این را سخن آمد بمذاق همه شیرین
آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد
چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت
یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد
از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت
یک قطره باران که درخشنده گهر شد
هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد
از حالت پیری و جوانی سخنی نغز
سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد
یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود
آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد
گویند که اکسیر بود خاک در دوست
ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد
خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق
یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد
این را سخن آمد بمذاق همه شیرین
آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد
چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت
یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد
از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت
یک قطره باران که درخشنده گهر شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شیخناشب تا سحر مست و خراب از باده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
موج زد اشکی و ما را آب برد
نرگس مست شما را خواب برد
چشم پر خوابت مرا بیخواب کرد
زلف پر تابت مرا از تاب برد
تارخ خوبت بگلشن جلوه کرد
از رخ گل رنگ و تاب و آب برد
چشم جادویت چه فتنه ساز کرد
که قرار از خاطر احباب برد
طاق ابروی تو در وقت نماز
شیخ را از مسجد و محراب برد
مطرب امشب تا چه برزه ساز کرد
که دل و جان از همه اصحاب برد
نرگس مست شما را خواب برد
چشم پر خوابت مرا بیخواب کرد
زلف پر تابت مرا از تاب برد
تارخ خوبت بگلشن جلوه کرد
از رخ گل رنگ و تاب و آب برد
چشم جادویت چه فتنه ساز کرد
که قرار از خاطر احباب برد
طاق ابروی تو در وقت نماز
شیخ را از مسجد و محراب برد
مطرب امشب تا چه برزه ساز کرد
که دل و جان از همه اصحاب برد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در ازل باده کشان چون گل پیمانه زدند
ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز
قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران
تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند
دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن
پرده ای بر سخن از قصه و افسانه زدند
یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از
نخله طور و گه از استن حنانه زدند
گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن
گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه ردند
این همه بعد مسافت ز ازل تا بابد
یک قدم بود که با همت مردانه زدند
مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق
پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند
دولت پیر مغان بود که نوبت گه او
گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند
کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب
جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند
خیمه سلطنتش را که نگنجید بعرش
در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند
گاه از آن چهره مثلها برخ لاله و گل
گاه از آن طره سخنها بلب شانه زدند
بخیال لب میگون تو در بزم طرب
چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند
رمزی از زلف تو و نکته ای از خال تو بود
این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند
این سخنها که غریب است بگوش دو جهان
ناله ها بود که عشاق غریبانه زدند
ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز
قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران
تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند
دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن
پرده ای بر سخن از قصه و افسانه زدند
یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از
نخله طور و گه از استن حنانه زدند
گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن
گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه ردند
این همه بعد مسافت ز ازل تا بابد
یک قدم بود که با همت مردانه زدند
مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق
پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند
دولت پیر مغان بود که نوبت گه او
گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند
کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب
جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند
خیمه سلطنتش را که نگنجید بعرش
در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند
گاه از آن چهره مثلها برخ لاله و گل
گاه از آن طره سخنها بلب شانه زدند
بخیال لب میگون تو در بزم طرب
چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند
رمزی از زلف تو و نکته ای از خال تو بود
این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند
این سخنها که غریب است بگوش دو جهان
ناله ها بود که عشاق غریبانه زدند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
شیخنا افتان و خیزان بر در میخانه بود
نیمه ای هشیار و یک نیم دگر مستانه بود
سبحه تزویر شیخ شهر را کردم شمار
باطن او دام بود و ظاهر آن دانه بود
دزدی از دیوار آمد نیمه شب اندر سرای
چون چراغ افروختم دیدم که صاحبخانه بود
راز ما در دل نهان از دیده صورت پرست
شد از آن معنی که گنجی بود و در ویرانه بود
شخص انسان شد در امکان محرم اسرار عشق
کاندر این ویرانه یک گنج و یکی دیوانه بود
نیمه ای هشیار و یک نیم دگر مستانه بود
سبحه تزویر شیخ شهر را کردم شمار
باطن او دام بود و ظاهر آن دانه بود
دزدی از دیوار آمد نیمه شب اندر سرای
چون چراغ افروختم دیدم که صاحبخانه بود
راز ما در دل نهان از دیده صورت پرست
شد از آن معنی که گنجی بود و در ویرانه بود
شخص انسان شد در امکان محرم اسرار عشق
کاندر این ویرانه یک گنج و یکی دیوانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
کاووس کیانی که کیش نام نهادند
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان
این ملک که بغداد و ریش نام نهادند
با خاک عجین آمد و از تاک عیان شد
خون دل شاهان که میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید یکی چوب
تا شد تهی از خویش و نیش نام نهادند
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی
خرداد مه و گاه دیش نام نهادند
آیین طریق از نفس پیر مغان یافت
آن خضر که فرخنده پیش نام نهادند
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان
این ملک که بغداد و ریش نام نهادند
با خاک عجین آمد و از تاک عیان شد
خون دل شاهان که میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید یکی چوب
تا شد تهی از خویش و نیش نام نهادند
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی
خرداد مه و گاه دیش نام نهادند
آیین طریق از نفس پیر مغان یافت
آن خضر که فرخنده پیش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کارم از عشق بسی مشکل و دشوار بود
که یکی ترک ستم کار مرا یار بود
یار من سخت ستم کار بود وین نیکوست
در ره عشق که معشوق ستم کار بود
از دل زار من آن ترک چه می جوید باز
که همه روز و شب اندر پی آزار بود
پس از اینم به سوی ساقی و خمار چه کار
چون مرا نرگس او ساقی و خمار بود
قصه ی عشق تو کز خلق نهان می کردیم
آشکارا پس از این بر سر بازار بود
چند گویی که مبین در رخ خوبان ای شیخ
چشم اگر هست مرا از پی دیدار بود
پند آرد به من آن شیخ که در مذهب من
نقش بیهوده ای از پرده ی پندار بود
مست خسبد همه شب در بر یاران تا صبح
چون کند عربده با ماش سر و کار بود
قرعه ی عشق به نام من بیدل زده اند
دولت وصل به کام دل اغیار بود
طره اش نافه ی مشک است و به دست دگران
باد اگر نافه چنو در همه تاتار بود
دهنش پسته ی خندان و به کام دگران
باد اگر پسته چنو در همه بازار بود
که یکی ترک ستم کار مرا یار بود
یار من سخت ستم کار بود وین نیکوست
در ره عشق که معشوق ستم کار بود
از دل زار من آن ترک چه می جوید باز
که همه روز و شب اندر پی آزار بود
پس از اینم به سوی ساقی و خمار چه کار
چون مرا نرگس او ساقی و خمار بود
قصه ی عشق تو کز خلق نهان می کردیم
آشکارا پس از این بر سر بازار بود
چند گویی که مبین در رخ خوبان ای شیخ
چشم اگر هست مرا از پی دیدار بود
پند آرد به من آن شیخ که در مذهب من
نقش بیهوده ای از پرده ی پندار بود
مست خسبد همه شب در بر یاران تا صبح
چون کند عربده با ماش سر و کار بود
قرعه ی عشق به نام من بیدل زده اند
دولت وصل به کام دل اغیار بود
طره اش نافه ی مشک است و به دست دگران
باد اگر نافه چنو در همه تاتار بود
دهنش پسته ی خندان و به کام دگران
باد اگر پسته چنو در همه بازار بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
رفته سه سال تا مه خرداد
می کند جور روزه را فریاد
مه خرداد داد می طلبد
که بر او روزه می کند بیداد
کس از این ظالم ستم کاره
مه خرداد را نبخشد داد
گل پر بار بار ننهاده
شهر روزه رسید و بار نهاد
نای بلبل به ناله نگشاده
شیخ نای گلو، به وعظ گشاد
ای حریفان به یاری گل و مل
چاره جویید، کار سخت افتاد
روزه بنیاد عیش را بر کند
که خدایش همی کند بنیاد
می کنم عیش هر چه خواهی گو
می خورم باده هر چه بادا باد
می بده می مگو که رفت و چه برد
می بده می مگو که هردو که زاد
می کند جور روزه را فریاد
مه خرداد داد می طلبد
که بر او روزه می کند بیداد
کس از این ظالم ستم کاره
مه خرداد را نبخشد داد
گل پر بار بار ننهاده
شهر روزه رسید و بار نهاد
نای بلبل به ناله نگشاده
شیخ نای گلو، به وعظ گشاد
ای حریفان به یاری گل و مل
چاره جویید، کار سخت افتاد
روزه بنیاد عیش را بر کند
که خدایش همی کند بنیاد
می کنم عیش هر چه خواهی گو
می خورم باده هر چه بادا باد
می بده می مگو که رفت و چه برد
می بده می مگو که هردو که زاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
شیخ و زاهد را خمیر از سبحه صد دانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه میگفتند مردم هر چه میگفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه میگفتند مردم هر چه میگفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پسته گر چون لعل جانبخش تو خندانی کند
کی تواند چون لب لعلت سخندانی کند
کار دل آمد بجان از درد و رنجوری و لیک
گر طبیب ما تو باشی درد درمانی کند
بر جراحتهای ناسور دل یاران توان
زد نمکها، گر زنخدانش نمکدانی کند
زهر غم شهد است اگر دلدار دلداری دهد
کار جان سهل است اگر جانانه جانانی کند
نرگس مستانه اش از یک نگاه آشنا
با لب خاموش من صد راز پنهانی کند
غمزه شوخ تو با دلدادگان از قهر و لطف
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی کند
اینچنین مستی که در چشم بت دلجوی ماست
خمر روحانی کند نی راح ریحانی کند
ما گدایانرا بود چشم طمع از خوان لطف
لعل دلجوی تو هر روزی که مهمانی کند
بخش درویشان فرستد خسرو از احسان
مجلس عشرت چه در خرگاه سلطانی کند
قسمت موران چرا از دعوت یاران نداد
آنکه با لعل لبش دیوی سلیمانی کند
کی تواند چون لب لعلت سخندانی کند
کار دل آمد بجان از درد و رنجوری و لیک
گر طبیب ما تو باشی درد درمانی کند
بر جراحتهای ناسور دل یاران توان
زد نمکها، گر زنخدانش نمکدانی کند
زهر غم شهد است اگر دلدار دلداری دهد
کار جان سهل است اگر جانانه جانانی کند
نرگس مستانه اش از یک نگاه آشنا
با لب خاموش من صد راز پنهانی کند
غمزه شوخ تو با دلدادگان از قهر و لطف
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی کند
اینچنین مستی که در چشم بت دلجوی ماست
خمر روحانی کند نی راح ریحانی کند
ما گدایانرا بود چشم طمع از خوان لطف
لعل دلجوی تو هر روزی که مهمانی کند
بخش درویشان فرستد خسرو از احسان
مجلس عشرت چه در خرگاه سلطانی کند
قسمت موران چرا از دعوت یاران نداد
آنکه با لعل لبش دیوی سلیمانی کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گفتمش هندوی زلفت، گفت طراری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟
باز گفت آری کند لیکن بدشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد بلب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست بر گردن ترا؟
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدح نوشت بود پیوسته مست
گفت در مستی نگاهش کار هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
گفتم آن شیخ مزور در چه تدبیر است، گفت
گاه صید خانگی گه صید بازاری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟
باز گفت آری کند لیکن بدشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد بلب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست بر گردن ترا؟
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدح نوشت بود پیوسته مست
گفت در مستی نگاهش کار هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
گفتم آن شیخ مزور در چه تدبیر است، گفت
گاه صید خانگی گه صید بازاری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
من در این صحرا نهادم پا که نخجیرم کنند
در خم زلف بتی گردن بزنجیرم کنند
سخت ویرانه شدم، از خویش بیگانه شدم
از کرم هنگام آن آمد که تعمیرم کنند
من که لوح ساده ام هر نقش را آماده ام
دست نقاشان قدرت تا چه تصویرم کنند
آیه حقم ولی نایل برحمت یا عذاب
خود ندانم تا که دانایان چه تفسیرم کنند
من نحاس تیره و قلب و سیاه خیره ام
کیمیا کاران مگر تبدیل و تغییرم کنند
خاک گشتم خاک و دارم چشم از اهل نظر
کز نگاه لطف و رحمت باز اکسیرم کنند
گر ز من خشنود باشد خاطر پیر مغان
نیست باکی شیخ و زاهد هر چه تکفیرم کنند
در خم زلف بتی گردن بزنجیرم کنند
سخت ویرانه شدم، از خویش بیگانه شدم
از کرم هنگام آن آمد که تعمیرم کنند
من که لوح ساده ام هر نقش را آماده ام
دست نقاشان قدرت تا چه تصویرم کنند
آیه حقم ولی نایل برحمت یا عذاب
خود ندانم تا که دانایان چه تفسیرم کنند
من نحاس تیره و قلب و سیاه خیره ام
کیمیا کاران مگر تبدیل و تغییرم کنند
خاک گشتم خاک و دارم چشم از اهل نظر
کز نگاه لطف و رحمت باز اکسیرم کنند
گر ز من خشنود باشد خاطر پیر مغان
نیست باکی شیخ و زاهد هر چه تکفیرم کنند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چه بازی دوش در میخانه کردند
که صد خم را بیک پیمانه کردند
چه حکمت بود از این هیکل خدا را
که گاهی کعبه گه بتخانه کردند
بمعنی یک حقیقت بود لیکن
بصورت صد هزار افسانه کردند
یکی پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه کردند
خیالی در دل ساغر فکندند
حدیثی بر زبان شانه کردند
سخن از حلقه زنجیر گفتند
بسی دیوانه را فرزانه کردند
خیالی از پری در شیشه دیدند
جهانی عقل را دیوانه کردند
بیا ما نیز از این زندان برآئیم
که یاران همتی مردانه کردند
که صد خم را بیک پیمانه کردند
چه حکمت بود از این هیکل خدا را
که گاهی کعبه گه بتخانه کردند
بمعنی یک حقیقت بود لیکن
بصورت صد هزار افسانه کردند
یکی پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه کردند
خیالی در دل ساغر فکندند
حدیثی بر زبان شانه کردند
سخن از حلقه زنجیر گفتند
بسی دیوانه را فرزانه کردند
خیالی از پری در شیشه دیدند
جهانی عقل را دیوانه کردند
بیا ما نیز از این زندان برآئیم
که یاران همتی مردانه کردند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دمبدم عمر میرود بر باد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دست ساقی دوش در محفل درخت طور بود
باده چون مصباح و مینا چون زجاج نور بود
پیر ما با یک قدح می، محو کرد از خاطرش
هر چه از فضل و هنر زاهد بر او مغرور بود
بر زمین بیت المقدس شد خرابات مغان
بر فلک نزد ملایک خانه معمور بود
تا کی آدم کشت، کرد ابلیس سیرابش بخون
این می گلگون که در جام است از آن انگور بود
چشم ساقی نیمه شب مست و سحرگاهان خراب
وقت صبح از باده دوشین عجب مخمور بود
قسمت رندان شد از روز ازل جام الست
شیخ و زاهد را اگر قسمت نشد معذور بود
هر که در میخانه بر گرد خم می زد طواف
حج او مقبول بود و سعی او مشکور بود
باده چون مصباح و مینا چون زجاج نور بود
پیر ما با یک قدح می، محو کرد از خاطرش
هر چه از فضل و هنر زاهد بر او مغرور بود
بر زمین بیت المقدس شد خرابات مغان
بر فلک نزد ملایک خانه معمور بود
تا کی آدم کشت، کرد ابلیس سیرابش بخون
این می گلگون که در جام است از آن انگور بود
چشم ساقی نیمه شب مست و سحرگاهان خراب
وقت صبح از باده دوشین عجب مخمور بود
قسمت رندان شد از روز ازل جام الست
شیخ و زاهد را اگر قسمت نشد معذور بود
هر که در میخانه بر گرد خم می زد طواف
حج او مقبول بود و سعی او مشکور بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هر کسی در جهان غمی دارد
هر دلی راز مبهمی دارد
سخن اهل دل نشاید گفت
بهمه کس که محرمی دارد
ایخوش آندل که میتواند گفت
راز خود را که همدمی دارد
منطوی در وجود انسان است
هر دو کز حق دو عالمی دارد
هر که در خود نظر کند بیند
که بلیسی و آدمی دارد
هر که بیند بخویشتن،داند
که بهشت و جهنمی دارد
سر توحید و مشرب تحقیق
شیخ داند ولی کمی دارد
هر دلی راز مبهمی دارد
سخن اهل دل نشاید گفت
بهمه کس که محرمی دارد
ایخوش آندل که میتواند گفت
راز خود را که همدمی دارد
منطوی در وجود انسان است
هر دو کز حق دو عالمی دارد
هر که در خود نظر کند بیند
که بلیسی و آدمی دارد
هر که بیند بخویشتن،داند
که بهشت و جهنمی دارد
سر توحید و مشرب تحقیق
شیخ داند ولی کمی دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ابر اندک ترشحی دارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد