عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
دلم در سینه چون ساغر بجوش است
بیا ساقی که مینا در خروش است
ز خون ماست یا خون حریفان
که لعلش باده رنگ و باده نوش است
هجوم آور شد آنسان لشکر غم
که می نیز از حبابش درع پوش است
ز پند حضرت پیر خرابات
هنوزم این حدیث اندر بگوش است
که زیر چرخ جای عافیت نیست
وگر باشد بکوی میفروش است
ببین آئین درویشی ز ساغر
که سر تا پا دهان دائم خموش است
ز بانگ قهقهه مینا توان یافت
که میخانه پر از بانگ سروش است
بیا ساقی که مینا در خروش است
ز خون ماست یا خون حریفان
که لعلش باده رنگ و باده نوش است
هجوم آور شد آنسان لشکر غم
که می نیز از حبابش درع پوش است
ز پند حضرت پیر خرابات
هنوزم این حدیث اندر بگوش است
که زیر چرخ جای عافیت نیست
وگر باشد بکوی میفروش است
ببین آئین درویشی ز ساغر
که سر تا پا دهان دائم خموش است
ز بانگ قهقهه مینا توان یافت
که میخانه پر از بانگ سروش است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ما روی بمیخانه و زاهد بحجاز است
این کعبه حقیقی است گر آن قبله مجاز است
این رشته چسان میگسلد یکسر پیوند
بر دست نیاز است و یکی در کف ناز است
از وی همه آزادگی و کبر و غرور است
از ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
گیرم که رها گردد از آن دام سر زلف
مرغ دلم از چشم تو در چنگل باز است
زلف تو و شبهای دراز و سخن عشق
جون کوکب بخت من، دنباله دراز است
بی مهری با ما و ندانم سببش چیست
قربان رقیب تو که او محرم راز است
این کعبه حقیقی است گر آن قبله مجاز است
این رشته چسان میگسلد یکسر پیوند
بر دست نیاز است و یکی در کف ناز است
از وی همه آزادگی و کبر و غرور است
از ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
گیرم که رها گردد از آن دام سر زلف
مرغ دلم از چشم تو در چنگل باز است
زلف تو و شبهای دراز و سخن عشق
جون کوکب بخت من، دنباله دراز است
بی مهری با ما و ندانم سببش چیست
قربان رقیب تو که او محرم راز است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آب بودم صحبت آذر گلابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
شه وجود عجب قاصدی فرستاده است
بدست او چه عجب خط رحمتی داده است
که باز باید از آنسوی آسمان بپرد
هر آنکه از ازل از پشت آسمان زاده است
تو ماه کنعان در قعر چاه کنعانی
چه ملک ها که بمصر از پی تو آماده است
ز مکر دیو چه باکم که خاتم زنهار
بدست خویش سلیمان بدست من داده است
بخاطر است که آزاده ای مرا فرمود
که عاقبت شود آزاد هر که آزاده است
صلای عام فرستاد پادشاه وجود
که سفره بهر گدایان شهر بنهاده است
بدست او چه عجب خط رحمتی داده است
که باز باید از آنسوی آسمان بپرد
هر آنکه از ازل از پشت آسمان زاده است
تو ماه کنعان در قعر چاه کنعانی
چه ملک ها که بمصر از پی تو آماده است
ز مکر دیو چه باکم که خاتم زنهار
بدست خویش سلیمان بدست من داده است
بخاطر است که آزاده ای مرا فرمود
که عاقبت شود آزاد هر که آزاده است
صلای عام فرستاد پادشاه وجود
که سفره بهر گدایان شهر بنهاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ایخواجه شنیدم که لبت کان نبات است
ایخواجه شنیدم دهنت آب حیات است
ایخواجه شنیدم که بدست کرم تو
از لطف خداوند یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که در این خرمن نعمت
از قسمت درویش یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که اسیران جهانرا
چین و شکن زلف تو مفتاح نجات است
ای خواجه شندم که بوقت کرم وجود
یک رشحه ز بحر کرمت نیل و فرات است
ایخواجه شنیدم دهنت آب حیات است
ایخواجه شنیدم که بدست کرم تو
از لطف خداوند یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که در این خرمن نعمت
از قسمت درویش یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که اسیران جهانرا
چین و شکن زلف تو مفتاح نجات است
ای خواجه شندم که بوقت کرم وجود
یک رشحه ز بحر کرمت نیل و فرات است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شد وقت سحر چشم تو تا چند بخواب است
برخیز که هنگام می و گاه شراب است
تا باده ننوشی نرود خوابت از سر
می دفع خمار آمد و می داروی خواب است
آن جام نه جام است که آبی است فسرده
وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است
آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است
وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است
گوئی که خوری باده و گویم بلی آری
البته خورم این چه سوال و چه جواب است
آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار
کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است
برخیز که هنگام می و گاه شراب است
تا باده ننوشی نرود خوابت از سر
می دفع خمار آمد و می داروی خواب است
آن جام نه جام است که آبی است فسرده
وان باده نه باده است که یاقوت مذاب است
آن لعل نه لعل است که آن چشم خروس است
وان زلف نه زلف است که آن پر غراب است
گوئی که خوری باده و گویم بلی آری
البته خورم این چه سوال و چه جواب است
آنده مخور و دمی بخور و ساعت بشمار
کامشب شب قدر است و دگر روز حساب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
نوبت عشرت است و وقت صبوح
میزند مرغ صبح یا سبوح
طاب وقت الشراب والاطراب
اشرق الصبح و النسیم تفوح
می بگیر از کف غزالی مست
ان قرن الغزال کادیلوح
صبح زاهد بود دعای صباح
صبح عارف بود شراب صبوح
بحر اندیشه گشته طوفان زای
چنگ زن در رکاب کشتی نوح
گو بناصح که لب فرو بندد
ما شکستیم توبه های نصوح
باده را راح کرده نام عرب
که بود روح قلب و راحت روح
میزند مرغ صبح یا سبوح
طاب وقت الشراب والاطراب
اشرق الصبح و النسیم تفوح
می بگیر از کف غزالی مست
ان قرن الغزال کادیلوح
صبح زاهد بود دعای صباح
صبح عارف بود شراب صبوح
بحر اندیشه گشته طوفان زای
چنگ زن در رکاب کشتی نوح
گو بناصح که لب فرو بندد
ما شکستیم توبه های نصوح
باده را راح کرده نام عرب
که بود روح قلب و راحت روح
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تو را مسجد مرا میخانه ای شیخ
تو را سبحه مرا پیمانه ای شیخ
تو را ورد سحرگاهی و ما را
همه شب ناله مستانه ای شیخ
زنخ کم زن که در گوش من آید
همه افسون تو افسانه ای شیخ
مکن عیب من از ویرانه گردی
مرا گنجی است در ویرانه ای شیخ
زبانی آتشین چون شمع دارم
مپر گردم تو چون پروانه ای شیخ
تو را کوه و مراکانی است در کوه
تو را دانه مرا دردانه ای شیخ
مرا بر گردش پیمانه پیمان
تو را با سبحه صد دانه ای شیخ
مرا با بیدل و دیوانه خوشتر
تو را با عاقل و فرزانه ای شیخ
عجایب ها ببینی گر نهی چشم
یکی بر روزن این خانه ای شیخ
یک امشب را بکوی میفروشان
شوی مهمان برندان یا نه ای شیخ؟
تو را سبحه مرا پیمانه ای شیخ
تو را ورد سحرگاهی و ما را
همه شب ناله مستانه ای شیخ
زنخ کم زن که در گوش من آید
همه افسون تو افسانه ای شیخ
مکن عیب من از ویرانه گردی
مرا گنجی است در ویرانه ای شیخ
زبانی آتشین چون شمع دارم
مپر گردم تو چون پروانه ای شیخ
تو را کوه و مراکانی است در کوه
تو را دانه مرا دردانه ای شیخ
مرا بر گردش پیمانه پیمان
تو را با سبحه صد دانه ای شیخ
مرا با بیدل و دیوانه خوشتر
تو را با عاقل و فرزانه ای شیخ
عجایب ها ببینی گر نهی چشم
یکی بر روزن این خانه ای شیخ
یک امشب را بکوی میفروشان
شوی مهمان برندان یا نه ای شیخ؟
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بکوی میفروشم بار دادند
رهم سوی در خمار دادند
در میخانه بر رویم گشودند
بدستم ساغری سرشار دادند
بیک ساغر شب دوشم رهائی
ز بار خرقه و دستار دادند
هزاران بار از دوشم نهادند
پس آنگه ره بدان در بار دادند
می تسنیم و جوی کوثر ای شیخ
بما آسان، بتو دشوار دادند
چنین شد قسمت روز نخستین
تو را سبحه مرا زنار دادند
بیک حرف از لب پیر خرابات
مرا صد دفتر اسرار دادند
تو را از درس زهد و خود پرستی
مرا از بیخودی تکرار دادند
بدلخواه و پسند مشتری بود
متاعی کاندرین بازار دادند
یکی را صورت گفتار نیکو
یکی را معنی کردار دادند
رهم سوی در خمار دادند
در میخانه بر رویم گشودند
بدستم ساغری سرشار دادند
بیک ساغر شب دوشم رهائی
ز بار خرقه و دستار دادند
هزاران بار از دوشم نهادند
پس آنگه ره بدان در بار دادند
می تسنیم و جوی کوثر ای شیخ
بما آسان، بتو دشوار دادند
چنین شد قسمت روز نخستین
تو را سبحه مرا زنار دادند
بیک حرف از لب پیر خرابات
مرا صد دفتر اسرار دادند
تو را از درس زهد و خود پرستی
مرا از بیخودی تکرار دادند
بدلخواه و پسند مشتری بود
متاعی کاندرین بازار دادند
یکی را صورت گفتار نیکو
یکی را معنی کردار دادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
شیخ است و حلقه بر در خمار میزند
دست طلب بحلقه زنار میزند
این خرقه پوش صومعه را تا چه روی داد
کاتش بجان خرقه و دستار میزند
خلوت نشین شهر که از خانقه گریخت
مستانه نعره بر سر بازار میزند
یک نغمه بیش نیست که مطرب ببانک چنگ
مرغ چمن بساحت گلزار میزند
داود ناله از لب مزمار میکند
منصور نعره بر ز بر دار میزند
سنگی سخن ز حلقه تسبیح میکند
چو بی نوا ز پرده اسرار میزند
یک جلوه کرد طلعت لیلی در این دیار
مجنون هزار بوسه بدیوار میزند
چنگ و چغانه وصف رخ دوست میکند
جام و پیاله دم ز لب یار میزند
دست طلب بحلقه زنار میزند
این خرقه پوش صومعه را تا چه روی داد
کاتش بجان خرقه و دستار میزند
خلوت نشین شهر که از خانقه گریخت
مستانه نعره بر سر بازار میزند
یک نغمه بیش نیست که مطرب ببانک چنگ
مرغ چمن بساحت گلزار میزند
داود ناله از لب مزمار میکند
منصور نعره بر ز بر دار میزند
سنگی سخن ز حلقه تسبیح میکند
چو بی نوا ز پرده اسرار میزند
یک جلوه کرد طلعت لیلی در این دیار
مجنون هزار بوسه بدیوار میزند
چنگ و چغانه وصف رخ دوست میکند
جام و پیاله دم ز لب یار میزند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بخت اگر یاری کند دلدار دلداری کند
نوبت گلشن رسد گلزار گلزاری کند
سهل باشد محنت از جور رقیب و دور چرخ
شاخ گلبن گل بر آرد خارا گر خاری کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آید بجوش
باده سرمستی دهد پیمانه سرشاری کند
طره معشوق ما گر شد پریشان باک نیست
جمع دل را در پریشانی نگهداری کند
نرگس دلدار ما رنجور و بیمار است لیک
دردمندان را به بیماری پرستاری کند
کفر و ترسائی گر این باشد که کار زلف اوست
کعبه میخانه شود تسبیح زناری کند
نوبت گلشن رسد گلزار گلزاری کند
سهل باشد محنت از جور رقیب و دور چرخ
شاخ گلبن گل بر آرد خارا گر خاری کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آید بجوش
باده سرمستی دهد پیمانه سرشاری کند
طره معشوق ما گر شد پریشان باک نیست
جمع دل را در پریشانی نگهداری کند
نرگس دلدار ما رنجور و بیمار است لیک
دردمندان را به بیماری پرستاری کند
کفر و ترسائی گر این باشد که کار زلف اوست
کعبه میخانه شود تسبیح زناری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
دو چشم مست تو کز خواب ناز برخیزد
هزار فتنه ز چین و طراز بر خیزد
کسی بطره کوتاه تو نیارد چنگ
مگر که از سر عمر دراز برخیزد
هر آنکه جان و سر اندر سر هوای تو کرد
ز خیل دلشدگان سر فراز برخیزد
هر آنکه بر سر راهت نشست و دل بتوبست
ز مهر هر دو جهان بی نیاز برخیزد
چنانکه زلف پریشیده تو بر رخسار
میان شک و یقین امتیاز برخیزد
بشاهراه حقیقت بمنزل تحقیق
کسی رسد که ز عشق مجاز برخیزد
ندیده ایم که از جام عشق بیخود و مست
کسی فتد که دگر باره باز برخیزد
هزار فتنه ز چین و طراز بر خیزد
کسی بطره کوتاه تو نیارد چنگ
مگر که از سر عمر دراز برخیزد
هر آنکه جان و سر اندر سر هوای تو کرد
ز خیل دلشدگان سر فراز برخیزد
هر آنکه بر سر راهت نشست و دل بتوبست
ز مهر هر دو جهان بی نیاز برخیزد
چنانکه زلف پریشیده تو بر رخسار
میان شک و یقین امتیاز برخیزد
بشاهراه حقیقت بمنزل تحقیق
کسی رسد که ز عشق مجاز برخیزد
ندیده ایم که از جام عشق بیخود و مست
کسی فتد که دگر باره باز برخیزد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دیشب مغی از خانه خمار برآمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد