عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تسبیح تو ایشیخ که صد دانه تمام است
ظاهر همگی دانه و باطن همه دام است
پیوسته چرا مست غرور از می دنیاست
در مذهب این شیخ اگر باده حرام است
راهی است نهانی ز دل خلق سوی حق
از شیخ بپرسید که آن راه کدام است
گرداند از این ره اثری، مرشد خلق است
ور دارد از این ره خبری، شیخ انام است
در گام نخستین ز همه کام گذشتن
شرط است در این راه اگر چند دو گام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست
از شمع رخت محفلش افروختنی نیست
گرد آمده از نیستی این مزرعه را برگ
ای برق! مزن! خرمن ما سوختنی نیست
در طوف حریمش ز فنا جامهٔ احرام
کردیم که این جامه به تن دوختنی نیست
یک دانهٔ اشک است روان بر رخ زرین
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست
در مدرسه آموخته‌ای گر چه بسی علم
در میکده علمی‌ست که آموختنی نیست
خود را چه فروشی به دگر کس به خود، ای دل!
بفروش اگر چند که بفروختنی نیست
گویند که در خانهٔ دل هست چراغی
افروخته کاندر حرم افروختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
اگنون که گذشته ز شب تیره دو پاس است
زی باده کشان نوبت تبدیل لباس است
از سر فکند شیخ بخلوتگه رندان
آن خرقه صد پاره که پشمینه پلاس است
در هندسه بینی دهن شیخ و لب جام
دو دائره کان هر دو بیک نقطه مماس است
گوید که بتدقیق نظر حرمت می نی
در نص صریح است و نه در حکم قیاس است
بل در نظر شرع که از قاعده عقل
ترتیب مبانیش بتاسیس اساس است
هنگام کلال از الم و خستگی روح
واجب بود این جرعه که ترویج حواس است
معجون مفرح که کند تربیت عقل
در نزد خردمند چه باک است و چه باس است
در مجلس خاصش سخن از باده و ساغر
در محفل عامش سخن از حیض و نفاس است
هر کس که شود تابع این شیخک نسناس
بی شبهه توان گفت که از ارذل ناس است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تو را آئینه محتاج حلب نیست
که مقصودی بجز خویش از طلب نیست
عجائب نامه عالم توئی تو
که در عالم بجز تو بوالعجب نیست
در این ره گر نیاسائی شب و روز
رسی تا حضرتی کش روز و شب نیست
سبب را کاربند از امر یزدان
اگر چه لطف او جز بی سبب نیست
لبی کی بوسه خواهد زد بر این جام
که در راه طلب جانش بلب نیست
شهیدانرا بجز آب از دم تیغ
گلابی نیز از این بزم طرب نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شیخ و زاهد دوش اگر منع از شرابم کرده است
ساقی از یک جام می امشب خرابم کرده است
راست گفته است، از حدیث راست رنجیدن خطا است
شیخنا زندیق و ملحد، گر خطابم کرده است
گر مرا رسوای عالم کرد عشقش باک نیست
دامنی تر بوده ام بر آفتابم کرده است
عقل و دانش را نثار راه مجنون کرده ام
از سگان کوی لیلی چون حسابم کرده است
صحبت شیخ ایمنم کرد از عذاب روز حشر
حق چو در دنیا بدین دوزخ عذابم کرده است
نیست بر حکم حق ای زاهد سزاوار اعتراض
در خرابات مغان گر فتح بابم کرده است
مینهد هر شب سبو پیر خراباتم بدوش
بهر این خدمت ز رندان انتخابم کرده است
از حرم گر سوی دیرم برد پیر میفروش
ره نمائی از خطا سوی صوابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
مطرب امروز مگر نغمه سرائی دگر است
که بهر ناله نیف ساز و نوائی دگر است
ره میخانه بگام و قدم زهد مپوی
قطع این مرحله ایشیخ بپائی دگر است
مسجد و صومعه را گر چه رواقی است بلند
طاق و ایوان خرابات بنائی دگر است
چهره شیخ اگر صدق و صفائی دارد
در دل پیر مغان صدق و صفائی دگر است
دفتر معرفت ار نور و ضیائی دارد
باز در ساغر می نور و ضیائی دگر است
تاج سلطانی اگر فر همایون دارد
تاج درویشی ما فر همائی دگر است
دم فروبند از این یاوه سرائی زاهد
کار ما با تو حوالت بسرائی دگر است
می حلال است برای من و تزویر حرام
شیخرا نیز در این مسئله رائی دگر است
نیست در کوی مغان مشغله جنگ و نزاع
مدرسه جای دگر میکده جائی دگر است
ای مغنی بزن آن پرده دوشینه بچنگ
آن دم نغز که از نکته سرائی دگر است
آب از آنروی حلال است که مخلوق خداست
می چه کرده است نه مخلوق خدائی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ای مغبچه کو ره خرابات
تا باز رهم از این خرافات
از شاهی عرصه گاه شطرنج
صد بار نکوتر ار شوم مات
ای پیر خرد ره رهائی
دانی تو که چیست زین مخافات
یک جرعه می کرم کن ای پیر
بیزار شدم از این کرامات
در صومعه نیم عمر شد فوت
از میکده جو قضای مافات
مردانه کرامتی کن ای پیر
تاخیر مکن که هست آفات
این هستی عاریت رها کن
بیزار شو از حیات اموات
نابود کن این وجود بی بود
تا نفی زنفی گردد اثبات
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از هیچ دری حاجت درویش روا نیست
وز هیچ رهی درد دل ریش دوا نیست
درویشی و ناچاری و درد من و دل را
درمان و دوا جز کرم و لطف خدا نیست
ما تجربه کردیم دو صد بار دروغ است
هر کس که بگوید نظر شه بگدا نیست
تا نشنوی از مرده دلان این سخن سرد
کاندر همه عالم خبر از آب بقا نیست
ما موعظت شیخ شنیدیم و نکو گفت
لیکن ز دل غمزدگان زنگ زدا نیست
در مسجد و در مدرسه سالی دو سه بودم
دیدم سخنی جز دم تزویر و ریا نیست
چه صوفی و چه زاهد و چه رند و چه شاهد
راهش بخدا نیست گر از خویش جدا نیست
این نغمه جانها است که از دل بزبانهاست
این رجع صدا چیست اگر صوت ندانیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
خانه گه تاریک و گاهی روشن است
یارب این نور از کدامین روزنست
یارب این دل از چه گوهر ساختند
گو گهی از موم و گه از آهن است
یارب این مسند اسیر حکم کیست
گو گهی از جم گهی زاهریمن است
میر این محفل که باشد وز چه رو
گاه چون گلشن گهی چون گلخن است
گاه چون جنت شکفته اندرو
صد هزاران باغ سرو سوسن است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
هر سر که به سودای طلب باختنی نیست
در پای سگ کوی تو انداختنی نیست
این رایت عشق است که جز بر سر منصور
این آیت فتح و ظفر افراختنی نیست
یک ران فلک را که بود خنگ سلیمان
پی کن که به میدان طلب تاختنی نیست
رویین دل و آهن جگران راست سزاوار
بر شیشه دلان تیغ فنا آختنی نیست
هستی همه در باز که در نرد محبت
گر بردنی هست به جز باختنی نیست
نشناخت کسی راز غم عشق و جز این راز
در علم طلب نکته آشناختنی نیست
هر کس به خیال خود از این نکته ی باریک
پرداخت بسی قصه و پرداختنی نیست
منکر مشو افسانه ی پروانه و شمع است
کاین قصه بود سوختنی ساختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امروز جمال تو طرح دگر افتاده است
چین و شکن زلفت آشفته تر افتاده است
آشفته و ژولیده سرگشته و شوریده
پیچان و پریشیده بر یکدگر افتاده است
هی چین و شکن بینم از زلف تو از هر سو
کاندر پس یکدیگر زیر و زبر افتاده است
یک نیمه بچین اندر بر فرق و جبین اندر
یک نیمه از آن سوتر بر پشت سرافتاده است
چین و شکن و حلقه، پیچ و گره و عقده
خم در خم و چین در چین، گرد کمر افتاده است
دو حیله ور جادو دو عشوه گر هندو
بر چهره ی تو بت رو، ببریده سر افتاده است
آن زاهد طاماتی و آن شیخ کراماتی
نزد تو خراباتی از پرده در افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
یک امشبی که تویی در برابرم سرمست
گمان مبر که خبر از وجود خویشم هست
نشسته ای تو، من و شمع ایستاده به پای
تو مست باده و من مست چشم باده پرست
قسم به جان تو کز جان و از جهان برخاست
هر آنکه یک نفس از روی عیش با تو نشست
نهاد دل به تو و از همه جهان برداشت
گشاد در به تو و بر رخ دو عالم بست
به خواب نیز نمی آید این خیال که تو
نشسته باشی و من ایستاده جام بدست
گذشت کار حبیب این زمان چه می خواهی
فتاد ماهی در آب و رفت تیر از شست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سلیمان را جز این تن اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
این خرمن هستی که به جز سوختنی نیست
از شعله ی او آتشی افروختنی نیست
یک موج حباب است دو عالم که حجاب است
چون وهم و سراب است به جز سوختنی نیست
این پرده که ار شیشه بود روی پری را
چون پاره شود بار دگر دوختنی نیست
هر نکته که آموختی از سینه فرو شوی
یک نقطه بود علم که آموختنی نیست
خاکی است که روشن شده از تاب مه و مهر
ای تیره دلان سیم و زر اندوختنی نیست
ما بر سر بازار نهادیم دل خویش
لیک این چه متاعی است که بفروختنی نیست
بی روح حقیقت دل افسرده حبیبا
چون سایه ی شمع است که افروختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فلک از سینه ما دود آهی است
زمین داغ جبین روسیاهی است
چنین گفتند دانایان کزین سوی
بدان سوی فلک پوشیده راهی است
بدعوی نیستی را نام هستی
نهادن از غلط، سخت اشتباهی است
سیه رو گردد از تاب تجلی
زر و سیم دغل، گر مهر و ماهی است
نخواهد برد جان زین برق سوزان
در این گلشن اگر برگ گیاهی است
بخاک افتد چو مهر از تارک چرخ
اگر بر تارکی زرین کلاهی است
خداوندی که گردون را کشد پوست
ز تن، الحق توانا پادشاهی است
نه پنداری گزاف اینرا که قرآن
بدین اسرار روشن تر گواهی است
رهی گر بنده را باشد سوی حق
شکسته ناله و افسرده آهی است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
این نفس بداندیش بفرمان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
از شیخ بپرسید گر از اهل کتاب است
آن آیه کدام است که تحریم شراب است
در پیروی شیخ اگر خلد برین است
در مذهب ما صحبت او عین عذاب است
هرگز نتواند سخن شیخ شنیدن
آن گوش که پیوسته بر آهنگ رباب است
ما را که بمیخانه چنین مست گرفتند
باشیخ چه سودای سوال است و جواب است
جوئی که از آن باده کشان آب بنوشند
آبی که از آن جوی رود، باده ناب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در میان عاشق و معشوق رازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
می‌رسد هردم ز هرسو کاروان‌های نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در حجاب خرقه و دستار، مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
این خانه که پیوسته در او جوش و خروش است
از کیست؟ مگر مصطبه باده فروش است
این مستی می نیست که هنگامه عشق است
وین ناله نی نیست که آواز سروش است
از زهد ریائی چه دلت رسته شد ای شیخ
مستانه بمیخانه بزن جام که نوش است
گر توبه ز تزویر و ریا میکنی ای شیخ
وقت است که امشب قدح باده بجوش است
دوشینه ز مسجد بخرابات کشیده است
این شیخ قدح نوش که سجاده بدوش است
راهی بگشائید کز این خانه بر آئید
کین خانه پر از بانگ سباع است و وحوش است