عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۰
در دل اطلس ختا قصد شکست سوزنست
قصد دل شکستگان هر که کند خطا کند
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۳
امید جبه از و دارم و بسر دستار
زهی تصور باطل زهی خیال محال
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۶
ببقچه شاهد والا نهادیم
تو زیبابین که ما زیبا نهادیم
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۷
پنبه نهم جبه را بوقت بهاران
تا که بدانی که چند مرده حلاجم
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۸
طیلسانست میان من و دستار حجاب
وقت آنست که این پرده به یک سو فکنم
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۰
کمخا و شرب اطلس هر سه یکیست اینجا
از ساده گی نقشست این اختلاف چندین
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۷
بنگر که کلاه تو پی اطلس آل
او هم بطپانچه سرخ میدارد روی
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۲
مکش بر صوف کهنه از اتو نقش
نباشد خوش به پیری داغ میری
نظام قاری : فهلویات
شمارهٔ ۲
نبوت البسه قدرش او وکه اطعمه من
که دوستر همشان خلق کشمش از یمدانک
نظام قاری : چند رساله
کتاب آرایش‌نامه
کلاهداران ملک اشعار و دستار بندان سر حد اسرار و بزازان تیم عبارت و قیچچیان ارخته اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجره خیال و نقش آرایان قیل و قال چنین آورده اند که، روزی سلطان چهارقب کمخا سمرقندی بر تخت صندلی بنوروزی بنشست. تاج مغرق بسر نهاد. کمر مرصع برمیان بست. چتر علم دستار طلادوزی در سر داشت و همای اتاقه پرهمایون برو گسترانید.
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
بقچه را رخت صندلی دارند
پرده را سر بر آستانه زدند
و امراء ارمک و صوف و سقرلاط و دیبا و اطلس چون فراویز صندل باف گرد خود برآورد و رای میزدند. گویی پیک نیمتنه خبری رسانید که در فلان نواحی سیاهی عظیم پیدا شده و خیمه چند ظاهر گشته تا بر آن حضرت پوشیده نماند(کم من فئه قلیله غلبت کثیره باذن الله) ایشان که خاصان بودند و هم کردند که مبادا خلعت خسروی را چشم زخمی رسد و والای شاهی را نقصبانی پدید آید. و نیز جمعی میان بستگان و پیشوایان فوجی و سربزرگان شمله بید و لتیشان دامنگیر شده بدلیل (طال مکثک فینا) لباس عافیت خواستند که از خود دور اندازند(ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر وامابانفسهم)
سفله چو جاه آمد و سیم ورزش
سیلی خواهد بحقیقت سرش
در طلب فرقه بیگانه بودند که چون ریشگان میان بند با ایشان متفق شوند. چکمه از آنروی که دوروئی عادت اوست گفت فرصت به ازین دست ندهد که سرکشان ما را شلوار بپشت پای افتاده و دست و پاچه شده اند. القصه دو شلواری گشته چون دستار بهم بر آمدند و خواستند که چون آستین دستی برآورند برک و قاحت بر سر پیچیده(ویلبسون الحق بالباطل) بعد از آن یقه مقلب که هم مشوره چارقب بود اینحکایت مخفی بسمع او رسانید. بعضی گویند باد صبای والا و آستر نرم بگوش او گفت و او سر در جیب تغابن فرو برد و گفت.
صوف ارچه شود کهنه دوزند کلاه ازوی
دیباچه شود کهنه پاتاوه نخواهد شد
بفرمود تا از برای سیاست برپای استادگان سایبان و گندلان و شامیانه را طناب در گردن بر عروسک ستون بندند و چار میخ سازند. سار تالار در حصار نمد محبوس دارند. خواجه سرایان پرده و تتق و گوشه گاه بیاویزند. تیغ سمور بر روی پوستینها بکشند . صفدران قمه و دگله را بند بنهند. از جهه مصاف رخت ترکشهای سوزن پر تیر کنند و بذوالفقار مقراض سرهای قواره از تن وربدن جدا سازند.
بگز نیزه قدخصم از آن پیمایند
تا ببرند بشمشیر و بدوزند بتیر
بعد ازان عرض سپاه امتعه و اقمشه و اسلحه و افرشه و نفایس و زیور کردند. از برق جبه و جوشن ملا بر افروختند. دیده زره بر روی خود و برگستوان و بکترو گجین دوختند. خرکاه را کمر خج بر میان بسته پیش کت بر روی اطلس مدول بداشتند.
خرگاه بپیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
چرخ ابریشم منادی زد که هر کجا بسته ایست بگشایند. تنگها بریزند. بقچها حاضر کنند. مفرش را در بار فرود آورند. از گرز کدینه یاساقیان قدک و صوفک فرو گوفتند چنانکه فغانشان بملاء اعلا رسید . کرباس خامرا در شکنجه و نمک آب کشیدند. پس کلاه نوروزی داروغه گشت. پشمین شولار پا کار شد. میلک منصوری محصل گشت. کتک کرباس خیمه بدست گرفت و کیسه دراز بر رعیت رخوت دوخته همه را بغربال کاسر بیخت. چریک بشهر لباس و قصبه قصب انداختند. از قضای سقرلاط وارون و صوف دگرگون چنین از آنمیان بجاسوسی رفته بود تا حقیقت آنسیاهی معلوم کند. بحکم( اذا شتد البلا فانتظر الفرج) باز آمد و گفت. ای گروه لباس(لاباس)
اندیشه غلط کرده و دور افتادید
چون دامن جبه در تنور افتادید
اینغلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پابژه عنبرینه وقیق طلا از بلاد بعید میرسند. بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره گربرکه.
آبی دگر دو تاره گر برکه گرفت
تا روی بازشست زسالوی قندهار
و معجر انطاکی و چکن افتگون از روم. وارمک سزای حقی و سقرلاط از ابریسک و کمخای خطائی و کتان قرمی و صوف قبرسی و حلبی و غیرها تبرکات و پیلاکات و نثار و پیشکش آورده اند. سلطان چارقب بشنید تبسمی زد و رویش از خرمی چون گل جامه مغرق بر افروخت و گفت( عرفت الله بفصخ الغرایم ورد الهمم)
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه تصور ماست
بدفرصتان بآن خود رسیدند و سزای خود دیدند. فرمود تاتهیه اسبابی که جهه محاربه خصم کرده بودند بوصله آرایش نشانند. و اظهار تجمل و شوکت خواست که در آن بنماید و زینت و حشمت خود بچشم همگنان آراید. آئینی که چشم هیچ عین البقری و گوش هیچ شه کلاهی ندیده و نشنیده بشدت و قدغن هر چه تمامتر بمیخ و بند حمل بهم بستند. فرمود که سه روز محتسب صوف مربع مانع محرمات نگردد و جامه پوشان درین نزهتگاه کلاه خرمی کج نهند. میان قبا بکمر قسن تنک ببندند. دامنکشان و آستین افشان فرجی نشاط در بر بتقرب دست زدند.
این همه نقش بدیوار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
از طرفی نازکان خان اتابک صفهای نگارستان آراسته و عکس والای گلگون و جرم آل درو.
کالنور فی الحدیقه و الشمس فی السماء
کمخا ابر بر سر مزرعه قطیفه سبز داشته. آب خشیشی و حبر مواج در گلستان کمخا روان گشته. کوشکی مطبق از نخ و نسج و پرنیان و حریر مکلل سر بر فلک اطلس رسانیده. مرغی زرین بر قبه آن این بیت میسرود.
مرغ زرینی گلی از شرب در منقار داشت
بر گلستانی ز کمخا نالهای زار داشت
خشتهای زر و سیم ازان چون مهر و ماه معلق. مروارید چون عقد پروین آویخته. بدین کوشک دو طبقه بود. در طبقه زیر خواتین مطربه ملبس درزیور مستغرق و با جامهای مکلف مغرق. همه باصوت ابریشم صدای دف بچنک زهره رسانیده وصیت جلاجل بانجمن انجم پیوسته. و بر طبقه بالا غلامان بدیع پیکر اطلس روی تافته موی نرمدست و حریر در بر.
اکوکب ما دری یا سعدام نار
تشها سهله الخدین معطار
و اصلا موئینه در آنمیان نبود.
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نگنجد میانشان دیگر
کتاب البسه باز کرده میان گشادن و عقد بستن و کلاه کج نهادن و شیوه شکر آویز میان بند فراگرفتن و موزه بر جسته بپای کردن آموزند.
هر که در رخت بود این بختش
جامه در جامه گر ندید رواست
بر گرد آن کوشک گرد شیر چنک زیلو کزد شکافته سپر و شمشیر حمایل پشت بدیوار زده حارس و دورباش نفایس و اجناس این کوشک بود.
گر در آمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی زوالا دور باش
و در هر وصله زمین هنگامه بود مثل نخل بندان بارهای دولت و مسخرگان کلاه روباه و طاس بازان عرقچین و کلاه شلغمی و کنگره زنان توبی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد و لعبت بازان خیمها که صورت بر آن دوخته و قصه خوانان شیرین باف کلی و کلفتن و سالو و گزی و علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برک تبریزی ودهل زنان متکا و گرد بالش و برغوچیان رخت قصاره زده و طراز خراسانی و آشتبازان اطلس قرمزی و والای گلنار ورسن بازان شریت و چماق بازان دگمهای پا دراز و پنجه اندازان بهلها و طور خوانان جامها بکاغذ پیچیده. دفتر خوانان الجه در آنمیان بوصافی کمخای سمرقندی در آمده.
کمخای سمرقندی هر کو بخطا بیند
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد
و از طرفی مثابه آدمی سروروی وی از کدروئی که آنرا گدوروی میخوانند بشکل مغولی سلاح بسته. جمهور اکثر بافزار او نگران که این چیست. چنانچه در مثلست که (بی بی گیر می بیند و کدو نمی بیند) ولی سپاهی را چشم بسلاح میافتد. ریشی از پوستک بر زنخ چسبانیده. همه زنخ زنان در پوستکش افتاده. از جانبی دیگر هیئاتی از پنبه راست کرده اند و آنرا آغاپنبه مینامند. دستاری رنگین بر سر سر ناپای او همه از پنبه است مگر میان پایش که از بس اهتمام که بر آن دارند از چوب تراشیده اند تا فی الجمله فرقی میان سختی و نرمی بود. و حال انکه از فرق تا قدم همه اعضای او که تحمل فرمایند بجز آن عضو درحرکت نیست و آن نیز شخصی با ریسمانی در قفای وی محرک آنست.
فرقست از آن سوز که از جان خیزد
با انکه بریسمانش بر خود بندی
و زنان که بتماشا میآیند چون اینصورت مشاهده مینمایند بر روی یکدیگر در کنار مردان میافتند و از خنده سست میشوند.
نه بخود در حرکت آلت آغاپنبه است
از پس پرده یکی هست چو بینی در کار
و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس خطا و نقاشان رخت دسته نقش وزردوزی ولاوسمه و غطاران جیب مشک و عبیر و عنبر و وصله فروشان جامه چهل پاره مرقع و تخته تخته و سلق دوزان چمته و کاغدیان جامه بیت و زرگران طلادوزی و جوهریان دگمه لعل و عقیق وزره گران تسملو و دامک و سردوزان بالش نطعی و پیکانگران دگمه زر و آماجداران کمساندوز.
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیرسوزن بر آن نشانه زدند
و از طرفی بازیگاه دستمال و سماعخانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچک رقاص گشته.
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
و از طرفی مهندسان نساج طاق مقرنس از کلاههای ابریشم برافراشته و قفدیلهای بزرگ و کوچک از کلاه مصنف و کیف جیب بریسمان زر رشته که آنرا کلابتو نیز خوانند از آن معلق و حاضر قندیل باشند و در کلی زمین دیگر پیز حصیری با شیخ بوریائی درمناظره این بیت خواندند.
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
آمدیم با حکایت بازرگانان که چون از گرد راه برسیدند بحمام پوستین رفتند و سطلهای فتراک مصنف بستند و سرو تن بآب خشیشی و سنجاب بشستند و بیرون آمدند و چشمهای مدفون و عین البقر بر روی آرایش بگشودند. بعد ازان ببارگاه شاه چهار قب حاضر شدند و قدم بر روی رخت پای انداز نهادند و هر متاع که در بار داشتند بسلامی کشیدند. سلطان فرمود تا هر یکی را فراخور قدوی تشریفی بپوشانند. بعضی را که اهل دستار بودند تاجی و عملی بر سر دستار ببخشیدند. و بعضی را خلعت پوستین سمور و قاقم و سنجاب و قندز و فنک و وشق و قرساق و دله و صدر و الطائی و ادک وغیرها در بر کردند و بر صندلی عاج و آبنوس برابر خود بنشاند و دعای پادشاه میکردند که (دعوه الغرباء مقرونه بالاجابه) از هر جنس سخن در میان آمد. آخرالامر چون عادتست که پوستین از روی پوستین درازتر بود مسافر ارمک بحکم آنکه درازست همه چیز بگز خود پیموده سخنی ناانداخته از و صادر شد. و آن مضمون این بیت بود.
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتاهست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
سلطان چارقب بشیند و تبسمی فرمود چنانچه دندانهای مروارید دگمه اش گشوده شد. بازرگان سقرلاط که بزرگ آن بزازان بود از بالای ارمک باانکه نه از قب و نه ازگریبانش بود منفعل گشت و عرق ریزان روی بپادشاه آورد و گفت. ما کفش ملازمان شما راست نتوانیم نهاد. حاشا که تقصیری باشد و معاذالله که قصوری بود.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تمو بر بالای کس کوتاه نبست
اکنون بر ضمیر باریک بینان تار قرمز پوشیده نماند که این روی خاص معنی را روئی دیگر از صوف تصوف هست(و فی انفسکم افلا تبصرون) مراد از چارقب سلطان روحست که بر صندلی تکیه داده. رختها که گرد او بر آمده عناصر و حواس و موالیدو جوارح و اعضا اند. مقصود از آرایش بازار دنیاست و تماشا کنان ابنای روزگار. و آن پیکر کدوروی ابلیس است که دلال بازارست. بازرگانان آنکسانند که رخت از سرای عدم بمسلخ وجود میکشند(وقس علی هذه کلها) بصد لباس دگر این سخن میتوانم آراستن و هر یکی را ببردی معنی پیراستن. ولکن از ملالت مستمعان میاندیشم و خود نیز چون شده و پوشی پریشان و آشفته ام که با این همه بستها که گشوده شد و قماشها که پیموده آمد چون جامه نارسای برتنگی بمن رسید.
ببرتنگی امیدی بسته بودم
ندانستم که خود رنکی ندارم
الهی همه را با آنرخت خانه رسان که ادریس حله دوز آن بود. و چشم همه بتماشای آن آرایش روشن گردان که (مالاعین رات ولا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر)
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲ - درنعت نبی علیه السلام
دگر بر طراز نبوت درود
که در بند لبس و تکلف نبود
قبای او ادنی ببالای او
لوای دنی قدر والای او
بدست مبارک ز خلق حسن
زدی وصله بر جامه خویشتن
زجیبش فلک همچو گوئی شمر
جهان همتش را رکوئی شمر
هزاران سلام از محبان او
بآل عبا بادو یاران او
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۶ - خواب دیدن جامه خواب و تعبیر آن
شبی دید ناگه لحافی به خواب
که از میخ در جامه شد خراب
بر خرقه‌ای شد که تعبیر کن
مر این آیه را شرح و تفسیر کن
بگفتا به این حال ناگفته است
که چون عقد دستار آشفته است
عجب گر به هم برنیاید لباس
معارض شود با حریری پلاس
اگر میخ دیده نباشد چه باک
بری باد از فتنه دامان پاک
به سلطان کمخا تباهی رسد
گزندی به والای شاهی رسد
سجیفی خشیشی بباید کنون
ز بازو چو تعویذ کردن نگون
که تا ایمن از چشم عین البقر
بماند به هر حال دور از خطر
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۱ - بزیارت خرقه رفتن و حاجت خواستن صوف ازرختها
بشد بهر حاجت بر خرقه صوف
بدش درعقب ارمک فیلسوف
نمد تکیه زیلو گرفته بدی
همی همرهش هر کجا کو شدی
قرین گشته سجاده باصفا
بد از پیش مسواک و از پس عصا
برگوشه گیر نمد شد نخست
زپیر حصیری مهمات جست
بگفتا سزد بوریا نیز دید
زهمت نمد را بخود در کشید
زار باب صفه کسی کو خبر
بپرسد ندانم جز اینها دگر
بدش نذر از بهر حاجت روا
که روغن برد جامه چرب را
چراغی هم از کیف گلگون بجیب
نهد تا رسد روشنائی زغیب
نظام قاری : دیوان البسه
دیباچه
نفایس حمد و اجناس ثنا خزائن افضال کریم خطا پوشی را سزد که (الکبریاء ردائی و العظمه ازاری) کسوت الوهیت و لباس ربو بیت اوست. خرگاه اطلس چرخی مطبق آسمانرا شقه خارای کوه بر دامن دوخت و مشعله برق در خیام سحاب بر افروخت. دیبای سیمگون ابر مطیر ابره سنجاب سپهر مستدیر گردانید.(الذی جعل لکم اللیل لباسا و النوم سباتا) قطیفه آل خورشید چتر شاهی اوست وتتق دارائی افق مزین ایوان قدرت نامتناهی او.
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در برفکنده پوستینی از فنک
و صلوات بیشمار بعدد پود و تار بر آن پادشاه سریر رسالت و ماه مسند جلالت و آن مشرف بتشریف(یا ایها المدثر) و آن محلی مجلیه (و ثیابک فطهر).
ای پایه جلال ترا چرخ صندلی
وی مسند کمال ترا عرش متکا
و بآل عبا و اصحاب ظل لوای آنحضرت تا دامن قیامت باد.
(اما بعد) چنین گوید نساج این جامه رنگین و خیاط این خلعت با تمکین از لباس رعونت عاری(محمود بن امیر احمد المدعو بنظام قاری) کساه الله لباس التقوی و حفظ اذیال عافیته من ترشح البلوی. که چون حضرت حق جل و علا از خزانه الطاف و جامه دان اعطاف بنده راثوب ثواب قرائت قرآن پوشانید و مبصر اثاث علوم احادیث گردانید. شناسای ارخته اخبار و نقود آثار شدم و دوتوی نظم و مرقع نثر شعار و دثار من گشت. تا با قمشه معانی رنگین وامتعه عبارات دلنشین از آستین فضل دستبردی نمودم که اگر هنر پوشان عیب نمارا پرده حسد از پیش چشم رفع شود زیبایی این خلعت دیبا برایشان نیک جلوه دهد.
حسن این شاهد کمخا بتو رو ننماید
تا چو اطلس نکنی ساده دل از نقش عیوب
و بدین منوال بیرون ازین طرز ریسمان سخن دراز کشید تا دیوانی در اقسام شعر بده هزار بیت رسانید(تلک عشره کامله) . ومع ذلک مدتی این خیال دامنگیرم شده بود که بنوعی دیگر از جامه در بر مردم خاص گردم که هرگز کسی نپوشیده باشد و باعث علم من شود. اتفاقا روزی محفلی از اهل لباس دست داد و اهل دستار با جامهای ملون متکلف حاضر بودند. خوانی آراسته در میان آمد دران رختهای رنگین و سفره سنگین دیدم. با خود اندیشه کردم که چون (شیخ بسحاق علیه الرحمه) در اطعمه دیک خیال بر آتش فکرت نهاد من نیز در البسه اقمشه معانی در کارگاه دانش ببارنهم. و بر ضمیر همگنان پوشیده نیست که همچنانچه از ماکول ناگزیر است از ملبوس نیز چاره نیست. و دیگر آنکه چون تاجداران ممالک نظم بحکم (الشعراء امراء الکلام) او را با ورچی خوان نعمت گردانیدند و مطبخ بوی سپردند دعا گوی را نیز دست تصرف در رختخانه اشعار دادند و قیچجی؟ و صاحب گرگ یراق کردند. خداوندان تمیز دانند که این منصب رآبان منصب نسبتی نیست.
صفت جامه خوش آینده تر از ذکر طعام
قصه عقد سپیچست به از و صف مبار
و عرب گوید( المامول خیر من الماکول) فی الجمله از او کشگینه و از ما پشمینه. چه اگر در لطایف او قطایفست اینجا قطیفه است. اگر آنجا قطاب و سنبوسه است اینجا آستین بسنبوسه است. اگر آنجا کدکست اینجا قدکست. اگر آنجا بورانیست اینجا بارنیست. اگر آنجا باخره است اینجا بانمداست. اگر آنجا آش عروسی است اینجا کتان روسیست. اگر آنجانان حریر بیزاست اینجا کمخای کلریز است. اگر آنجا حسیبک وزیچک است اینجا سرآغوش و پیچک است.اگر آنجا پیاز و سیر است اینجا والا و حریر است. اگر آنجا شلغم بلغمی است اینجا کلاه شلغمی است. اگر آنجا زخم بریان و تره است اینجا پوستین بره است. اگر آنجا کیپاست اینجا دیباست. اگر آنجا رشته و بند قباست اینجا کلکینه و عباست. اگر آنجا سیخک است اینجا میخک است . اگر آنجا برنج کاهی است اینجا والای شاهی است. اگر آنجا قاز و کلنک است اینجا قیغاج و چلنک است. آنجا خرمای بصری اینجا قصب مصری آنجا کجری اینجا چتری. آنجا سفره اینجا بقچه. آنجا اطعمه اینجا البسه. آنجا سخنان پخته اینجا معانی پرداخته. آنجا قصهای شیرین اینجا خیالات رنگین. آنجا لقمه بی استخوان نه اینجا بی حشوی قبای پرنیان نه. القصه.
(الکلام یجر الکلام)
صد دست دگر دارم ازین زیباتر
بنابرین مقدمات دیوانی مشتمل بر قصاید و غزلیات و رسائل و مقطعات و رباعیات و فردیات درین لباس قلمی گردید. مامول که بر قد قبول همه اینجامه باندام آید چه برازش جامه عطائی است خدائی(والله الموفق لذلک)
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲
زلف سنبل مگر امروز بتابی دگر است
در رخ لاله و گل رونق و آبی دگر است
در چمن بود همه روز ترشح ز سحاب
مگر امروز ترشح ز سحابی دگر است
بر سر جوی و لب آب بود موج و حباب
نیز در ساغر می موج و حبابی دگر است
مطرب آورده بسی ضرب بآهنگ رباب
نغمه ی مرغ سحر چنگ و ربابی دگر است
دل صاحب نظر و نرگس مست تو خراب
زیر هر شاخه گل مست و خرابی دگر است
چشم مخمور تو را با لب خاموش حبیب
هردم از لطف سوالی و جوابی دگر است
می چکد از ورق غنچه ی نشکفته گلاب
در رخ یار که خوی کرده گلابی دگر است
دامن دشت و چمن گشته پر از در خوشاب
درج یاقوت تو را در خوشابی دگر است
با همه دلشدگان گرچه عتاب است و خطاب
با من خسته عتابی و خطابی دگر است
با لعب لعل تو دارم به یکی بوسه حساب
با رخ و زلف توام باز حسابی دگر است
به دو بوسه که به من دادی و کردی دو ثواب
به کنار آی که این نیز ثواب دگر است
ما که در مدرسه خواندیم بسی علم وکتاب
دفتر عشق بتان نیز کتابی دگر است
گرچه لبریز شراب است قدح های بلور
در قدح های گل و لاله شرابی دگر است
لب معشوق و می از دست به تصویر عذاب
نتوان داد که این نیز عذابی دگر است
از کف دوست گرفتیم بسی باده ی ناب
لیک در لعل لبش باده ی نابی دگر است
رند و زاهد همه در مستی خوابند و خیال
این بخوابی دگر آن نیز بخوابی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۳
شیخ و سالوسم ولی ساغر کشی کار من است
صد هزاران فتنه در هر پیچ دستار من است
هر کجا ترکی قدح کش هر کجا شوخی ظریف
در همه شهر از بتان از جان و دل یار من است
من سخن دانم نه شعر و شاعری کار من است
موسی جانم که سحر و ساحری عار من است
من درخت حکمتم رسته ز خاک جنتم
غرس دست وحدتم عالم برو بار من است
بوحنیفه در اصول و شافعی اندر فروع
بوعلی در فسلفه شاگرد تکرار من است
هم فلاطون هم ارسطو هم ابقراط حکیم
وقت تدقیق و تامل نقش دیوار من است
ثقب لؤلؤ میکنم هر شب به الماس نظر
شب چه گردد تیره وقت روز و بازار من است
آنکه ننموده است دست انس و جانش طمث و لمس
در حقیقت حاصل افکار ابکار من است
گر بمیرم جان من باقیست در جسم سخن
کانتشار روح در آیات و آثار من است
آب حیوانست جاری از ینابیع قلم
یا مضامین حکم در طی اشعار من است
غصن نطق است و بدیهه خاطر و رشح قلم
آنکه چون آب روان جاری زانهار من است
نقض و ابرام مسائل حل اشکال علوم
سر بسر مستدرک از اقرار و انکار من است
رند و زاهد شیخ و صوفی مسلم و ترسا و گبر
هر که بینی عاشق گفتار و کردار من است
نی بتقلیدات عادی بل بتحقیق نظر
دین پاک احمد مختار مختار من است
دارم از هر مذهبی بالجمله نیکو اطلاع
لیکم آیین مذهب اسلاف احرار من است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۴
خواجه را کنج اگر درست زر است
سخن ما از او درست تر است
خواجه را باد گنج زر که مرا
از قناعت هزار گنج زر است
قسم خواجه مال و از ما علم
قسمت ما بحکمت قدر است
از ازل خواجه مال و خواسته خواست
که بدینش نهایت نظر است
ما هنر خواستیم و حقمان داد
که همه آرزوی ما هنر است
گنج خواجه درون خاک بود
گنج ما در درون سینه در است
خواجه را گنج در خطر از دزد
گنج ما را نه دزد و نی خطر است
گنج خواجه است پر زبوک و مکر
گنج ما را نه بوک و نی مکر است
خواجه را گنج پر ز بیم و حذر
گنج ما را نه بیم و نی حذر است
خواجه از رنج گنج پنهانی
روز و شب در خیال و در فکر است
گنج خواجه بخاک پنهان بود
که بگفتند خواجه محتضر است
خواجه در خاک تیره بسپردند
گنج خواجه ز خاک تیره برست
گنج زر زیر بود و خواجه زبر
خواجه اکنون بزیر و زر زبر است
منتظر های مرگ خواجه کنون
هر یکی بر بهیکل دگر است
مرد دنیا همیشه در تشویش
باشد ار پادشاه تاجور است
راست گفت آنکه گفت هر کش مال
بیشتر نیز رنج بیشتر است
مرد دنیا بدوزخ است امروز
تا که فردا بخلد یا سقر است
شعر دیدی چو آهن و پولاد
که ز آب زلال صاف تر است
سخن دیگران بود ماده
بخلاف سخن مرا که نر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۵
گفت زاهد ز عمر و عمار است
قول شاهد ز خمر و خمار است
گوش این بر نوای تسبیح است
گوش آن بر صدای مزمار است
تا نگوئی کزین دو راه کدام
راه نزدیک سوی دادار است
هر یکی را برشته ای بستند
اینت تسبیح و آنت ز نار است
خود پرستی و حق پرستی را
ایخردمند فرق بسیار است
سخت آسان شود بلطف خدا
راه حق گر چه سخت دشوار است
ره نیارد بسوی حضرت حق
برد هر کس که مردم آزار است
تو ز خلق خدای اگر بیزار
باشی از تو خدای بیزار است
دل بدست آر تا بزرگ شوی
که بزرگی نه زان دستار است
شیخ مردم فریب با دستار
چون ستور گسسته افسار است
عالم بیعمل بنص کتاب
خر بود کش بدوش اسفار است
کار خر روز و شب بنادانی
حمل اسفار و طی اسفار است
بسکه او زار خویش با دگران
میکشد روز و شب گرانبار است
بنده پیر میفروشان باش
که هماره درست کردار است
شیخ را خون مالک دینار
کم بهاتر ز عشر دینار است
دین بدینار میفروشد و خلق
بگمان شان که مرد دین دار است
مرد دین دار کیست آنکس کو
خوب کردار و راست گفتار است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۶
عمرت ای خواجه گر چه بر گذر است
نیک بشمر که چون درست زر است
گر درست زرت عزیز بود
به خدا عمر از آن عزیزتر است
خواجه چون سیم و زر شمار کند
عمر وی نیز در خور شمر است
نیمی از عمر ناشمار گذشت
خواجه در فکر نیمه ی دگر است
این گرانمایه عمر را هر کو
خوار مایه گرفت بی هنر است
مرد بیدار دل چنین داند
که به گیتی هماره در سفر است
دنیایش راه و آخرت منزل
سوی منزل همیشه ره سپر است
نفسش گام و ساعتش فرسخ
هر شب و روز منزلی دگر است
وقت را سیف قاطع آوردند
که ز تیغ برنده تیزتر است
چه بود فرق آدمی ز ستور
آدمیت اگر به خواب و خور است
از خور و خواب هر که آدمی است
آدمی مشمرش که گاو و خر است
این همه بار چون به دوش کشد
خواجه ی بی خرد که یک نفر است
دلی و صد هزار گون تشویش
سری و صد هزاران گون فکر است
در دلش هر چه بگذرد اسف است
بر لبش هر چه می رود اگر است
دل مخوان کاخ لیت و لعل است
سر مگو کوی بو که و مکر است
نه دل است این که صد خرابه ده است
نه سراست این که یک طویله خر است
این سخن سست و خوار مایه مگیر
که سخن نیست رشته ی گهر است
من چو ابرستم این سخن باران
تو صدف باش گوشت ارنه کراست
بنده ی پیر می فروش استم
که گدایش گدای معتبر است
شیخ با آن بزرگیه دستار
همتش سخت خرد و مختصر است
نشنیده است با همه دانش
این سخن کز لب پیامبر است
علم چون با عمل نشد انباز
به مثل چون درخت بی ثمر است
باغبان افکند به سوختنش
هر کجا شاخ کش نه باروبراست
هر کجا بارگاه میر و وزیر
شیخ دائم چو حلقه اش به در است
بس فرو برده لقمه های حرام
نش دعا نش نماز را اثر است
شکمش همچو آتش دوزخ
که بهل من مزید پر شرر است