عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - خواجه عماد فرماید
گدای حضرت اوباش و پادشاهی کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
در جواب آن
گدای وصله خیاط باش و شاهی کن
بعاریت مستان رخت و هر چه خواهی کن
نوشته برزه مفتون معقلی خطیست
بجیب دلق که در این لباس شاهی کن
برین نهالی اطلس ببالش زرمهر
که گفت تکیه ده و خواب صبحگاهی کن
بدست صوفی صوف از محرمات همه
که منهیند برو توبه از مناهی کن
طمع بروی سفیدی کی و چشم آویز
چوروی بند شود جامه در سیاهی کن
گرت بود سرو پایی چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا بماهی کن
که گفت مدحت والا بران مکن قاری
حدیث اطلس گلگون و حبرکاهی کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
در جواب آن
گدای وصله خیاط باش و شاهی کن
بعاریت مستان رخت و هر چه خواهی کن
نوشته برزه مفتون معقلی خطیست
بجیب دلق که در این لباس شاهی کن
برین نهالی اطلس ببالش زرمهر
که گفت تکیه ده و خواب صبحگاهی کن
بدست صوفی صوف از محرمات همه
که منهیند برو توبه از مناهی کن
طمع بروی سفیدی کی و چشم آویز
چوروی بند شود جامه در سیاهی کن
گرت بود سرو پایی چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا بماهی کن
که گفت مدحت والا بران مکن قاری
حدیث اطلس گلگون و حبرکاهی کن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - خواجو فرماید
یارب زباغ وصل نسیمی بمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
در جواب آن
یارب تن مرا زکتان پیرهن رسان
جانست پیرهن زنوم جان بتن رسان
این آستین تیرز از یکدیگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان
صوف مرا زحله ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام ببرد یمن رسان
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه رسول بویس قرن رسان
بند قبای غنچه بنفش از بنفشه دوز
والای آل لاله بچتر سمن رسان
تشریفها که برقد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاری باین لباس گلستان نو زگل
بند قباستان و بدوش چمن رسان
وین خسته را بکام دل خویشتن رسان
در جواب آن
یارب تن مرا زکتان پیرهن رسان
جانست پیرهن زنوم جان بتن رسان
این آستین تیرز از یکدیگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان
صوف مرا زحله ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام ببرد یمن رسان
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقه رسول بویس قرن رسان
بند قبای غنچه بنفش از بنفشه دوز
والای آل لاله بچتر سمن رسان
تشریفها که برقد اشعار دوختم
آوازه اش بمحفل هر انجمن رسان
قاری باین لباس گلستان نو زگل
بند قباستان و بدوش چمن رسان
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲ - لاادری قائله
در بدخشان لعل اگر از سنگ میآید برون
آب رکنی چون شکر از تنگ میآید برون
در جواب آن
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
یادم آرد ار برآن نرمدست چون حریر
ناله ابریشمی کز چنگ میآید برون
دستگاه صبغه الله از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ میآید برون
آب رکنی از دل خارا چو حبرماویست
یا خشیشی جامه کز تنگ میآید برون
آنکه بودش صوف و اطلس از همه نوعی به جهد
این زمان از عهده خود رنگ میآید برون
فوطه شیر و شکر از تنگه بازارگان
در لطفات چون شکر از تنگ میآید برون
میرسد از تنگنا کتان پرپهنا به خلق
چون به قاری میرسد پرتنگ میآید برون
آب رکنی چون شکر از تنگ میآید برون
در جواب آن
پیش درزی جامه کز تنگ میآید برون
چند تنقیصم دهد از سنگ میآید برون
یادم آرد ار برآن نرمدست چون حریر
ناله ابریشمی کز چنگ میآید برون
دستگاه صبغه الله از خم نیلی نگر
هر سحر کاین اطلس گلرنگ میآید برون
آب رکنی از دل خارا چو حبرماویست
یا خشیشی جامه کز تنگ میآید برون
آنکه بودش صوف و اطلس از همه نوعی به جهد
این زمان از عهده خود رنگ میآید برون
فوطه شیر و شکر از تنگه بازارگان
در لطفات چون شکر از تنگ میآید برون
میرسد از تنگنا کتان پرپهنا به خلق
چون به قاری میرسد پرتنگ میآید برون
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - سلمان ساوجی فرماید
چو دیده در طلبت واجبست گردیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - خواجه عماد فقیه فرماید
بجان آمد دل تنگم زدست عقل سرگردان
بده ساقی می باقی زخویشم بیخبر گردان
در جواب آن
کتان سان شد تنم بی تاب وچون موئینه مو ریزان
زپار جامه سرما و فکر رخت تابستان
زمانی میخورم در بحر حبر موجزن غوطه
دمی درجامه صوف مربع میزنم جولان
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرباشدش یکسان
گرت در بقچه خاص کسی نبود طمع جامه
سجیف آسا نرانندت نیفتی خار چون دامان
باطلس فطنی از خود را کند نسبت بدان ماند
که از شوخی معارض میشود تن جامه باکتان
بمحراب سجاده گرسری دارم مکن عیبم
کسی گوید مسلمانرا که روی از قبله برگردان
نظامی صوف طاقینست و سعدی جامه دیبا
مرقع را شمر قاری و شرب زرفشان سلمان
بده ساقی می باقی زخویشم بیخبر گردان
در جواب آن
کتان سان شد تنم بی تاب وچون موئینه مو ریزان
زپار جامه سرما و فکر رخت تابستان
زمانی میخورم در بحر حبر موجزن غوطه
دمی درجامه صوف مربع میزنم جولان
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرباشدش یکسان
گرت در بقچه خاص کسی نبود طمع جامه
سجیف آسا نرانندت نیفتی خار چون دامان
باطلس فطنی از خود را کند نسبت بدان ماند
که از شوخی معارض میشود تن جامه باکتان
بمحراب سجاده گرسری دارم مکن عیبم
کسی گوید مسلمانرا که روی از قبله برگردان
نظامی صوف طاقینست و سعدی جامه دیبا
مرقع را شمر قاری و شرب زرفشان سلمان
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷ - مولانا عبید زاکانی فرماید
جمال یار و اشک من گلست آن و گلابست این
وصال او و فکر ما خیالست آن و خوابست این
در جواب آن
دو صنج حمل را بنگر مهست آن آفتابست این
بروی آن شمط معجر سپهر است آن سحابست این
بتشریف خشیشی گر ببینی قبه دگمه
شود اینمعنیت روشن که آبست آن حبابست این
خیال بیرمی باریک می بستم که بخشیدم
خط مخفی چو بر خواندم خیالست آن و خوابست این
بحبر سبر چون گردد قرین صوف سفید آندم
بداند کهل ابیاری که شیخست آن و شابست این
زجیب خرقه کهنه چویابی کیسه نقدی
چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست این
از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سوالست آن جوابست این
وصال او و فکر ما خیالست آن و خوابست این
در جواب آن
دو صنج حمل را بنگر مهست آن آفتابست این
بروی آن شمط معجر سپهر است آن سحابست این
بتشریف خشیشی گر ببینی قبه دگمه
شود اینمعنیت روشن که آبست آن حبابست این
خیال بیرمی باریک می بستم که بخشیدم
خط مخفی چو بر خواندم خیالست آن و خوابست این
بحبر سبر چون گردد قرین صوف سفید آندم
بداند کهل ابیاری که شیخست آن و شابست این
زجیب خرقه کهنه چویابی کیسه نقدی
چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست این
از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سوالست آن جوابست این
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - خواجه حافظ فرماید
بالا بلند عشوه گر نقش بازمن
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
در جواب آن
تخفیفه فراخ بر سر فراز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
آیا زد رزی آن فرجی کی رسد که او
گردد بآستین گرم کار سازمن
کردم به بی ازاری خود دامنی فرو
غماز بود چاک عیان کرد راز من
خاصم ببر گرفته بامید ارمکی
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
آنصوف سبز چون نگرم دگمها بر او
گویم نگاه کن ببر سرو ناز من
ترسم شوم برهنه زطاعت که میبرد
ناپاکی لباس حضور نماز من
قاری بغیر حجله رخت زفاف نیست
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
در جواب آن
تخفیفه فراخ بر سر فراز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
آیا زد رزی آن فرجی کی رسد که او
گردد بآستین گرم کار سازمن
کردم به بی ازاری خود دامنی فرو
غماز بود چاک عیان کرد راز من
خاصم ببر گرفته بامید ارمکی
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
آنصوف سبز چون نگرم دگمها بر او
گویم نگاه کن ببر سرو ناز من
ترسم شوم برهنه زطاعت که میبرد
ناپاکی لباس حضور نماز من
قاری بغیر حجله رخت زفاف نیست
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - ایضا خواجه حافظ فرماید
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
در جواب آن
چرخ سنجاب شمارو دم قاقم مه نو
ایدل از راه بدین ابلق بیراه مرو
گرزنم دست در آن دگمه زر بفروشم
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
گرد فانوس بگردان زتکلف والا
گز چراغ تو بخورشید رسد صد پرتو
خام شوکن که بیابی تو ثبات از کرباس
سخن پخته پرداخته از من بشنو
زیر و بالا نگر آن خسروی والا را
کاتحادی شده شیرین زنوش با خسرو
دید درزی شده از دست بدر خرمیم
گفت با اینهمه از حبچه نومید مشو
آتش قرمزی افروخته میسوزد رخت
صوف کو خرقه پشمینه بینداز و برو
چشم بد دور ازان دگمه که در عرصه جیب
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
چون شود خاک تن قاری و پوسیده کفن
شنوی بوی بصندوق وی از جامه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
در جواب آن
چرخ سنجاب شمارو دم قاقم مه نو
ایدل از راه بدین ابلق بیراه مرو
گرزنم دست در آن دگمه زر بفروشم
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
گرد فانوس بگردان زتکلف والا
گز چراغ تو بخورشید رسد صد پرتو
خام شوکن که بیابی تو ثبات از کرباس
سخن پخته پرداخته از من بشنو
زیر و بالا نگر آن خسروی والا را
کاتحادی شده شیرین زنوش با خسرو
دید درزی شده از دست بدر خرمیم
گفت با اینهمه از حبچه نومید مشو
آتش قرمزی افروخته میسوزد رخت
صوف کو خرقه پشمینه بینداز و برو
چشم بد دور ازان دگمه که در عرصه جیب
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
چون شود خاک تن قاری و پوسیده کفن
شنوی بوی بصندوق وی از جامه نو
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴ - خواجه حافظ فرماید
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقانرا زبر خویش جدا میداری
در جواب آن
ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری
یقه وار از همه رختم بقفا میداری
پوستین را مکن از روی بهر حال جدا
بجز عشاق زاحباب روا میداری؟
مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما
بامیدی که بدستار و قبا میداری
میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشنی را زبر خویش جدا میداری
همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان
گرتو از دامن با چاک حیا میداری
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا میداری
عاشقانرا زبر خویش جدا میداری
در جواب آن
ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری
یقه وار از همه رختم بقفا میداری
پوستین را مکن از روی بهر حال جدا
بجز عشاق زاحباب روا میداری؟
مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما
بامیدی که بدستار و قبا میداری
میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشنی را زبر خویش جدا میداری
همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان
گرتو از دامن با چاک حیا میداری
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا میداری
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵ - سلمان ساوجی فرماید
ای در هوای مهرت ذرات کون گردی
وی از صفات چهرت جنات عدن وردی
در جواب آن
ای در هوای الباغ ذرات پنبه گردی
با گلستان کمخا بستان شرب وردی
معجر زگرد یزدی مفکن زپیشوازت
میترسم از نشستن بر دامن تو گردی
هر رو بهی چه داند قدر سمور و سنجاب
در عشق ما چه باید مردی و شیرمردی
تکیه نمد براهت برخاک ره نشینی
زیلوچه برامیدت چون بقچه هرزه گردی
از یقه و گریبان هر جاست گیر و داری
و زخود و درع و جوشن در هر طرف نبردی
سریافت شور دستار دل درد زخم جامه
در هر سریست شوری در هر دلیست دردی
والای آل و کاهی در وصف هر دو قاری
آن است نیمروزی وین آفتاب زردی
وی از صفات چهرت جنات عدن وردی
در جواب آن
ای در هوای الباغ ذرات پنبه گردی
با گلستان کمخا بستان شرب وردی
معجر زگرد یزدی مفکن زپیشوازت
میترسم از نشستن بر دامن تو گردی
هر رو بهی چه داند قدر سمور و سنجاب
در عشق ما چه باید مردی و شیرمردی
تکیه نمد براهت برخاک ره نشینی
زیلوچه برامیدت چون بقچه هرزه گردی
از یقه و گریبان هر جاست گیر و داری
و زخود و درع و جوشن در هر طرف نبردی
سریافت شور دستار دل درد زخم جامه
در هر سریست شوری در هر دلیست دردی
والای آل و کاهی در وصف هر دو قاری
آن است نیمروزی وین آفتاب زردی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - مولانا جلال طبیب فرماید
بده ساقی شراب لایزالی
بدست عاشقان لاابالی
در جواب آن
زبالاافکن شرب و نهالی
شدم سرپا برهنه لاابالی
بدستان آن علم از زر نظرکن
کان الشمس فی جوف الهلال
کسی کز رخت کهنه حسن نوجست
اضاع العمر فی طلب المحال
هوای حجله داری شب مکن خواب
و من طلب العلی سهر اللیالی
درر از بحر حبر موج زن جوی
یغوص البحر من طلب اللالی
اگر خواهی بزرگی بغچه میکش
بقدر الکد یکتسب المعالی
چو گیرم آستینهای سقرلاط
فما اذری یمینی عن شمالی
مشلشل نیز هم در پرده میگفت
ووافقنی اذا شوشت حالی
زخاک ره بخرگه گفته زیلو
ترحم ذلتی یاذالمعالی
عمل کن بر بنات فکر قاری
که تا ازین نمط خصمان بمالی
بدست عاشقان لاابالی
در جواب آن
زبالاافکن شرب و نهالی
شدم سرپا برهنه لاابالی
بدستان آن علم از زر نظرکن
کان الشمس فی جوف الهلال
کسی کز رخت کهنه حسن نوجست
اضاع العمر فی طلب المحال
هوای حجله داری شب مکن خواب
و من طلب العلی سهر اللیالی
درر از بحر حبر موج زن جوی
یغوص البحر من طلب اللالی
اگر خواهی بزرگی بغچه میکش
بقدر الکد یکتسب المعالی
چو گیرم آستینهای سقرلاط
فما اذری یمینی عن شمالی
مشلشل نیز هم در پرده میگفت
ووافقنی اذا شوشت حالی
زخاک ره بخرگه گفته زیلو
ترحم ذلتی یاذالمعالی
عمل کن بر بنات فکر قاری
که تا ازین نمط خصمان بمالی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷ - مولانا عبیدزاکانی فرماید
افتاده بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
در جواب او
دل بازکردست فکر قبائی
باصوف دارد روی صفائی
ارمک امیری صوفک نقیری
اطلس چوشاهی کاسر گدائی
یارست جبه اغیار تشریف
کین هست مخفی او خود نمائی
همتای کتان گو دلفریبی
مانند روسی گو جانفزائی
تا دور گشتست دستارم از سر
افتاده بازم در سر هوائی
ایمن زانبوه شد وزعمارت
هرکو زخیمه دارد سرائی
آنرخت قاری گو کز کم وذیل
دروی توانیم زد دست و پائی
دل باز دارد میلی بجائی
در جواب او
دل بازکردست فکر قبائی
باصوف دارد روی صفائی
ارمک امیری صوفک نقیری
اطلس چوشاهی کاسر گدائی
یارست جبه اغیار تشریف
کین هست مخفی او خود نمائی
همتای کتان گو دلفریبی
مانند روسی گو جانفزائی
تا دور گشتست دستارم از سر
افتاده بازم در سر هوائی
ایمن زانبوه شد وزعمارت
هرکو زخیمه دارد سرائی
آنرخت قاری گو کز کم وذیل
دروی توانیم زد دست و پائی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
درین پستی گر آنمه را نیابی
ببالا در شوی وآنجا نیابی
در جواب آن
زمیخک رونق کمخا نیابی
بخسقی قیمت والا نیابی
مجوی از آستر روئی بجامه
تو خود از کا سر دیبا نیابی
بدستارست اسراری نهانی
که آن در گنبد خضرا نیابی
نگردد حاصلت پیراهن بر
سر رشته زپنبه تا نیابی
قبا و گیوه و دستار اصلست
بجز مسواک فرع اینجا نیابی
زکوة مهر در اجناس ما نیست
درین کرباس ها تمغا نیابی
خطی کان خوانی از مخفی قاری
ز رومی باف مولانا نیابی
ببالا در شوی وآنجا نیابی
در جواب آن
زمیخک رونق کمخا نیابی
بخسقی قیمت والا نیابی
مجوی از آستر روئی بجامه
تو خود از کا سر دیبا نیابی
بدستارست اسراری نهانی
که آن در گنبد خضرا نیابی
نگردد حاصلت پیراهن بر
سر رشته زپنبه تا نیابی
قبا و گیوه و دستار اصلست
بجز مسواک فرع اینجا نیابی
زکوة مهر در اجناس ما نیست
درین کرباس ها تمغا نیابی
خطی کان خوانی از مخفی قاری
ز رومی باف مولانا نیابی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - سلمان ساوجی فرماید
گفتم خیال وصلت گفتا بخواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
در جواب آن
گفتم خیال تشریف گفتا بخواب بینی
گفتم مثال سنجاب گفتا در آب بینی
گفتم زهی میان بند گفتا که در میانست
گفتم نقاب پرده گفتا حجاب بینی
گفتم چگونه باشد در خواب شده دیدن
گفتا که خویشترادر پیچ و تاب بینی
گفتم که زیر روسی والای آل دیدم
گفتا باوج کردون برق و سحاب بینی
گفتم مشلشل از چیست در جامهای زربفت
گفتانه در گلستان هر سو غراب بینی
گفتم زصوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر بکرباس تا ماهتاب بینی
گفتم برخت قاری پرداخت این سخنها
گفتا مبارکت باد ثوب ثواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
در جواب آن
گفتم خیال تشریف گفتا بخواب بینی
گفتم مثال سنجاب گفتا در آب بینی
گفتم زهی میان بند گفتا که در میانست
گفتم نقاب پرده گفتا حجاب بینی
گفتم چگونه باشد در خواب شده دیدن
گفتا که خویشترادر پیچ و تاب بینی
گفتم که زیر روسی والای آل دیدم
گفتا باوج کردون برق و سحاب بینی
گفتم مشلشل از چیست در جامهای زربفت
گفتانه در گلستان هر سو غراب بینی
گفتم زصوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر بکرباس تا ماهتاب بینی
گفتم برخت قاری پرداخت این سخنها
گفتا مبارکت باد ثوب ثواب بینی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - شیخ سعدی فرماید
چون تنک نباشد دل مسکین حمامی
کش یار هم آواز بگیرند بدامی
در جواب آن
بی لبس نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
فانوس بوالا چه کند خیمه پردود
قندیل بکش تا نبشینم بظلامی
بآاسترای روی اتو دیده مگو حال
هرگز نبرد سوخته قصه بخامی
بر شرب فراویزکه راندند خوش افتاد
چون دست من ودامن طاوس خرامی
خرگاه به پیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
معجر چو بر آن دامک سر دید سر آغوش
میگفت زاندوه جدائی بمقامی
چین گربجین آورد از غم نه عجب آن
کش یارهم آغوش بگیرند بدامی
قاری جهت رخت بود جاه و بزرگی
هربی سروپائی نشود صدر انامی
کش یار هم آواز بگیرند بدامی
در جواب آن
بی لبس نفیست که کند پیش قیامی
هر جا که روی پیش بزرگان بسلامی
فانوس بوالا چه کند خیمه پردود
قندیل بکش تا نبشینم بظلامی
بآاسترای روی اتو دیده مگو حال
هرگز نبرد سوخته قصه بخامی
بر شرب فراویزکه راندند خوش افتاد
چون دست من ودامن طاوس خرامی
خرگاه به پیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
معجر چو بر آن دامک سر دید سر آغوش
میگفت زاندوه جدائی بمقامی
چین گربجین آورد از غم نه عجب آن
کش یارهم آغوش بگیرند بدامی
قاری جهت رخت بود جاه و بزرگی
هربی سروپائی نشود صدر انامی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - وله ایضا
ای مقنعه و شده مرا صبحی و شامی
مو بندو سرانداز چو نوری و ظلامی
آن زینت و ترتیب در آرایش آن گوشک
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
هرگاه که با پیر نمد نیست جرز دان
حقا که عصارا نبود رسم قیامی
روشن نکنی دیده بالباس چهله
از رخت سیه تا ننشینی بظلامی
پرگار صفت انکه بزیلو چه قدم زد
بیرون ننهد هرگز ازین دایره کامی
از جقه و دربندی و تشریف سقرلاط
خاصی بجهان فرق توان کرد زعامی
گر خواجه دهد مژده تشریف بقاری
آن لحظه بدل میرسد از دوست پیامی
مو بندو سرانداز چو نوری و ظلامی
آن زینت و ترتیب در آرایش آن گوشک
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
هرگاه که با پیر نمد نیست جرز دان
حقا که عصارا نبود رسم قیامی
روشن نکنی دیده بالباس چهله
از رخت سیه تا ننشینی بظلامی
پرگار صفت انکه بزیلو چه قدم زد
بیرون ننهد هرگز ازین دایره کامی
از جقه و دربندی و تشریف سقرلاط
خاصی بجهان فرق توان کرد زعامی
گر خواجه دهد مژده تشریف بقاری
آن لحظه بدل میرسد از دوست پیامی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - سلمان فرماید
هر مختصر چه داند آئین عشقباری
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵ - خواجه حافظ فرماید
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات جان ایندمست تا دانی
در جواب آن
ای که ده جهت داری جامه زمستانی
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتوانی
بر نهالی اطلس چون دهی شب آسایش
حاصل از حیات جان آندمست تا دانی
پیش رخت ابیاری گفت راز مخفی دان
با طبیب نامحرم حال راز پنهانی
دل زمعجر روبند کوش داشت دانستم
چشم بند زردوزی میرد به پیشانی
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پیر خرقه ات گویم پیشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشی رخت صوف جرجانی
رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی
حاصل از حیات جان ایندمست تا دانی
در جواب آن
ای که ده جهت داری جامه زمستانی
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتوانی
بر نهالی اطلس چون دهی شب آسایش
حاصل از حیات جان آندمست تا دانی
پیش رخت ابیاری گفت راز مخفی دان
با طبیب نامحرم حال راز پنهانی
دل زمعجر روبند کوش داشت دانستم
چشم بند زردوزی میرد به پیشانی
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پیر خرقه ات گویم پیشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشی رخت صوف جرجانی
رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶ - سید جلال الدین عضد فرماید
ای برگ گل سوری از خار مکن دوری
از خار مکن دوری ای برگ گل سوری
در جواب آن
ای مخفی کافوری از پنبه مکن دوری
از پنبه مکن دوری ای مخفی کافوری
در پرده مستوری والا نتواند بود
والا نتواند بود در پرده مستوری
ای جبه بدستوری من مینهمت پنبه
من مینهمت پنبه ایجبه بدستوری
درویش تو معذوری در پاچو ازارت نیست
درپا چوانارت نیست درویش تومعذوری
ایشرب تو منظوری مدفون بودت ناظر
مدفون بودت ناظر ایشرب تو منظوری
حبری خوش و صابوری خواهم ببر آوردن
خواهم ببر آوردن حبری خوش و صابوری
از رخت نو سوری قاری فرجی بادت
قاری فرجی بادت از رخت نو سوری
از خار مکن دوری ای برگ گل سوری
در جواب آن
ای مخفی کافوری از پنبه مکن دوری
از پنبه مکن دوری ای مخفی کافوری
در پرده مستوری والا نتواند بود
والا نتواند بود در پرده مستوری
ای جبه بدستوری من مینهمت پنبه
من مینهمت پنبه ایجبه بدستوری
درویش تو معذوری در پاچو ازارت نیست
درپا چوانارت نیست درویش تومعذوری
ایشرب تو منظوری مدفون بودت ناظر
مدفون بودت ناظر ایشرب تو منظوری
حبری خوش و صابوری خواهم ببر آوردن
خواهم ببر آوردن حبری خوش و صابوری
از رخت نو سوری قاری فرجی بادت
قاری فرجی بادت از رخت نو سوری
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۵