عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - مولانا کمال الدین کاتبی فرماید
هر که وصلت طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه اندیشه کاری دگرش باید کرد
در جواب او
هر که افسر طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه تدبیر کلاه دگرش باید کرد
وانکه راهست هوا جامه پاک و حمام
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
مردکز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی بسرش باید کرد
هر که خواهد که کشد شاهد کمخا در بر
دگمه جیب زلولوی زرش باید کرد
خوبی رخت سراپا زسجیف پهنست
چون چنینست ازین پهنترش باید کرد
آب از دامن ارمک سزد از پاکی خورد
در فراویز خشیشی نظرش باید کرد
قاری آن اهل تمیزی که بود حاضر رخت
اول اندیشه زهر میخ درش باید کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - سید نعمت الله فرماید
مرا حالی‌ست با جانان که جان در بر نمی‌گنجد
مرا سِرّی‌ست با دلبر که دل در بر نمی‌گنجد
در جواب او
به گرما گر شود مویینه مویی درنمی‌گنجد
برون از جامه کتان مرا در بر نمی‌گنجد
چه حالات است در تشریف هرکس درنمی‌یابد
چه اسرار است در دستار در هر سر نمی‌گنجد
به نزد اطلس و والا خیال شده بافی کن
که در جمع سبک‌روحان پریشان درنمی‌گنجد
تو هر عطری که می‌سوزی به زیر دامن جامه
ز شوق سوختن آن عطر در مجمر نمی‌گنجد
حریف صوف و کمخایم ندیم حبر و خارایم
مَحامِدگوی والایم سخن دیگر نمی‌گنجد
اگر باشد نهالی نرم‌دست و جامه خواب شرب
تفت از خرمی زیبد که در بستر نمی‌گنجد
ز بس رخت زمستانی که قاری در بر آورده
به هر بابی که در می‌آید او بر در نمی‌گنجد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - امیر حسین دهلوی فرماید
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی‌ماند
وگر در پرده می‌داری کسی را جان نمی‌ماند
در جواب او
به نقش دلکش کمخا نگارستان نمی‌ماند
به روی مهوش والا گل بستان نمی‌ماند
به یاد شقهٔ خسقی شفق چندان که می‌بینم
به خسقی ماندش چیزی ولی چندان نمی‌ماند
نه تنها دیده مفتون به روی شرب حیران است
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی‌ماند
به رخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوَسمه
به شرب زرفشان و اطلس کمسان نمی‌ماند
غنیمت دان به گرما رختی از کتان چو می‌دانی
که بیش از پنج روزی رونق کتان نمی‌ماند
به روی مخفی کهنه مکن در بر لباس نو
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی‌ماند
ازین دست ار دهی قاری به گازُر جامه دل بر کن
ز رخت خود کزین جمله یکی را جان نمی‌ماند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - ناصر بخاری فرماید
در آن روزی که خوبان آفریدند
ترا بر جمله سلطان آفریدند
در جواب او
چو دیبای زر افشان آفریدند
درش گوی گریبان آفریدند
بسان غنچه دروی دگمه بنمود
چو کمخای گلستان آفریدند
زجیب اطلس گردون قواره
فتا دو مهر رخشان آفریدند
چو والا شاهد از خان اتابک
که دید ایخواجه تا خان آفریدند
بزشم و پنبه را کردند پیدا
جل خر بهر پالان آفریدند
برای بالش زینها قطیفه
پس آنگاهی زمستان آفریدند
دری میخواست بهر خانه رخت
در از بهرش گریبان آفریدند
چو مشتق بودی ای اطلس زسلطان
چرا بر رخت سلطان آفریدند
تن قاری بدو پیوند کردند
چو تار و پود کتان آفریدند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - خواجوی کرمانی فرماید
ایا صبا گرت افتد بسوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
در جواب او
بارمک ارفتدت ایسجیف صوف گذار
نیازمندی زردک بکو بآن دلدار
چو کرد دامن او گیر وانگهی بلباس
پیام پنبه ادا کن سلام او بگذار
بگویش ای قد بالا دراز و پهناتنک
فراخ آستی و یقه پهن صوفی وار
بجای شمعی و بیرم مرا رسد ریشه
زهی زمانه بد مهر و دور ناهموار
بگو منال بر اطلس ز سوزن خیاط
گل طری نتوان چید جز زپهلوی خار
بغیر جامه والای قالبک زده نیست
نگار لاله رخ مشک خال سیم عذار
فراقنامه مدفون چو خواند مخفی شست
خط سیاه بآب خشیشی از طومار
زیمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سر آمد بشیوه اشعار
بوصف گوی در پیشواز کمخا ام
کنار و بر همه پر شد زلولو شهوار
چنین نفیس لباسی که طبع قاری بافت
نگاه دار خدایا زدزدو از طرار
ازان دراز چو کرباس اینغزل افتاد
که خواستم که بدوزم قبا بقد منار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
چهره ام دیده چه حاصل که بخون کرد نکار
که برون نقش ونگارست و درون ناله زار
در جواب او
گور ظلم نگر از رخت پر از نقش و نکار
که برون نقش و نگارست و درون ناله زار
در صف زخت که عنبر چه بود صدرنشین
گوی بر بسته که باشد که در آید بشمار
ای که مهلک جهه جامه نخواهی که قویست
کاش میبود بدرزیت ازینجامه هزار
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته انداین اخبار
خلق را باد چو از گرمی موئینه زدست
بیداکر نیز زد او را تو مدان دور از کار
هر که در البسه پک بیت چوقاری گوید
مینهم جامه ببالایش و بر سر دستار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
تو آن شاخ گلی ایشوخ دلبر
که آریمت بآب دیده در بر
در جواب او
مثال شرب و روی دگمه زر
عروسی خوبرو نبود بزیور
بآن کمخای گلگون صورت مرغ
تو گوئی هست بر آتش سمندر
مکن وصف فراویز حصیری
مران با ما دگر بحث مکرر
خطیب از خرمی صوف عیدی
بقربانگاه گفت الله اکبر
چویابی خالی از بالش نهالی
تنی دان کوندارد بر بدن سر
حسود از آب سنجاب و خشیشی
که بیند در برم گردد روانتر
بگازر که لباس شعر قاری
زروح پاک سعدی شد مطهر
من اینجا جامها کردم نمازی
خجندی گر زرومی شست دفتر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - سلمان ساوجی فرماید
میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
در جواب او
میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح
خوف سرما زان بگرداند سحرگاهم دگر
با وجود روزه گر عیدم نباشد رخت نو
بعد ازین خود زندگی زین پس نمیخواهم دگر
جامه سان کف میزنم بر رو نمیدانم چرا
اینقدر دانم که چون صابون همی کاهم دگر
ساعد عقد سپیچ از سرچه میپیچیم ازو
پنچه در میافکند با دست کوتاهم دگر
تا نشد سرما نیفتادم بوقت پوستین
چله یخ بندقاری کرد آگاهم دگر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - اوحدی فرماید
منم غریب دیار تو ای غریب نواز
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
در جواب او
هولی بندقی مصریست در سرباز
خیال بندی من بین وفکر دورو دراز
بطرز ز جامه نوانکه پاکدامن بود
بدید شیوه والاوگشت شاهد باز
مرو بداغ اتو ای میان دو تو در تاب
دم از محبت اطلس زدی بسوز و بساز
مقام گشت بقاف قطیفه چرخیش
چو مرغ قبه زر جلوه کرد در پرواز
زجیب جبه نو دگمها چو بگشایم
دریچه زبهشتم بر وی گردد باز
مخور چو بیسر و پایان غم عمامه و کفش
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
بسی معانی رنگین بوصف جامه نمود
ندیده ایم چو قاری دگر سخنی پرداز
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸ - خواجه حافظ فرماید
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
در جواب او
انکه خیاط برد پارچه از رووارش
پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش
رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
ایکه دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرو مگذارش
گر سرو پای کسی هست تهی تن عریان
به از آنست که در پا نبود شلوارش
جای آنست که اطلس رود از رنگ برنگ
زین تغابن که قدک میکشند بازارش
مرد دیدم که بیاراست برخت والا
تن خود را زجوانی و نیامد عارش
زآنهمه رخت زنانرا بکه آرایش
پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش
قاری از موی شکافان و سخن پردازان
کیست کو مدحت موئینه بود اشعارش
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - امیرحسین دهلوی فرماید
به بزمگاه صبوحی کنان مجلس خاص
حیوه نحش بود جام می به حکم خواص
در جواب او
امید هست که بنوازیم بخلعت خاص
بارمک ار نرسد دست کم زجامه خاص
بیافت سوزن ازان بخیه چو مروارید
که او ببحر پر از موج حبر شد غواص
درید پرده بکار برهنگان کرباس
بخورد زخم زگازر که (والجروح قصاص)
زخرج رخت زمستان گریز میجستم
گرفت برد ره من که (لات حین مناص)
اگر نه شیوه دستار و زیب جامه بود
کیش برقص برازندگی بود رقاص
هزار نفع درین جامها که میپوشی
نوشته اند حکیمان بتن زروی خواص
ترا جهیز عروسی زن بقید آورد
مگر برخت عزایش شوی ز قید خلاص
بشعر البسه بردی تو گوی ای قاری
کجا بود قلمی این همه معانی خاص
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰ - من مخترعاته تغمده الله بغفرانه
همچو صندل باف مفتون کشته ام بر روی صوف
آن عقوبت بس که ارمک دیده در پهلوی صوف
زردکی میگفت با خود رنگ پیش تاجری
من بصد رخت دگر ندهم سر یکموی صوف
آن فراویز خشیشی بهر دفع چشم زخم
مانده ام چون بند والا بسته پهلوی صوف
حلقه زر بین بگوش دگمه لعل و شبه
و چنین درمانده زردوزی زمابی روی صوف
در خیال جامه آنمعنی که طاق افتاده است
گو نباشد حرزو تمویذ بر و بازوی صوف
میکند آنموجها در صوف سحر از دلبری
هست یعنی این غلام وباشد آن هندوی صوف
من چه بدگوئی کنم خود در نگرکان خاکسار
نسبت شیرازه چاکست با ابروی صوف
در چنین موسم که با صوفست همبر موینه
مفلسان را نیست تاب غمزه جادوی صوف
پوستین صوف قاری تسمه قندس بود
بنگر این تشبیه مطلق هست آن گیسوی صوف
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - و من بدایع خیالاته
به گرما جبّه پوشیدن چه حاصل
به بالاپوش کوشیدن چه حاصل
ز بهر پوشش و بخشش بود رخت
درون بغچه پوسیدن چه حاصل
لباس عاریت بر کندن از خلق
میان جمع پوشیدن چه حاصل
زبهرت کس نخواهد رخت تشریف
بماتم جامه ببریدن چه حاصل
چو تن باشد برهنه کیسه خالی
بهای جامه پرسیدن چه حاصل
بهای نرمدستی چون نداری
براو این دست مالیدن چه حاصل
زکمخا در نظر داری گلستان
به طرف باغ گل چیدن چه حاصل
به بازار مزاد رخت قاری
به هرسو هرزه گردیدن چه حاصل
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶ - سید نعمت الله فرماید
غرقه بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
در جواب او
خرقه صوف موجزن مائیم
طالب در جیب زیبائیم
ما نهادیم زان دکان قماش
که گزی را بنرمه بنمائیم
همچو قطنی بنرمدست حریر
چون مختم ندیم کمخائیم
تا بدیدیم چشمه مدفون
در بصارت بعین بنمائیم
در بهای قماش هندستان
کرده دهلی ذل چو دریائیم
چون سقرلاط وصوف در چکمه
گاه شیبیم و گاه بالائیم
تا بارمک شدیم محرم خاص
همچو اطلس ببخت والائیم
همچو والا درین صفت قاری
بر سر حکم شعر طغرائیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷ - خسرو دهلوی فرماید
بیا تا بی گل و صهبا نباشیم
که باشد گل بسی و ما نباشیم
در جواب او
اگر چون دکمه پابر جا نباشیم
قرین اطلس والا نباشیم
قبا را بند از والا ندوزیم
ببند منصب والا نباشیم
کتان دارد بگرما رونق از ما
چه کار آید کتان گرما نباشیم
زحیرت لنگر افزاید خود آن به
که بی لنگر درین دریا نباشیم
چنان خواهیم تنها را ملبس
که زیر رخت خود پیدا نباشیم
چر از خسروی خسرو نگردیم
زدارائی چرا دارا نباشیم
چو اطلس ساده دل باشیم قاری
ببند نقش چون کمخا نباشیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱ - خواجه حافظ فرماید
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کمتر کنم
در جواب آن
ایخوش آنساعت که صوفی موجزن در بر کنم
فخر بر جمله قدک پوشان بحرو برکنم
چند ازین رو جامه گردانم بدان روی دگر
تا یکی دستار را از کهنگی بر سر کنم
خرقه از سوراخ پرجیبش بتن پوشیده شد
سر فرو بردم بدامان تا کجا سربر کنم
دامن خاتون کمخا گربدست افتد مرا
زیبدارگوی کریبانش درو گوهر کنم
ریشه معجر به از پوشی خوش خط گفته
این سخنهای پس چرخت کجا باور کنم
من که در دیوان شعرم هست و صف چارقب
کی نظر در چارلوح و جدول دفتر کنم
دلنواز نرمدست ار تن در آغوشم دهد
در دم ای قاری دهان و جیب او پرزر کنم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - سلمان ساوجی فرماید
دوش در سودای زلف و چشم جانان بوده ام
شب همه شب تا سحر مست و پریشان بوده ام
در جواب آن
برنهالی مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام
با نگارستان زیلوو حصیر زرفشان
که ببستان جلوه گر که در گلستان بوده ام
گاه نقش آرای آرایش بانگیز خیال
گاه در حجله تتق بند عروسان بوده ام
هردم از پشتی والای زرافشان آمده
چون صبا با گل سحردست و گریبان بوده ام
از هوای بندقی گردیده ام عمری بسر
و زخیال زوده قرنی در صفاهان بوده ام
در زمستان گشته ام پیوسته سرگرم برک
در بهاران واله روسی و کتان بوده ام
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام
بوی مشک و عنبر از جیب آید ایقاری چرا
زانکه اطلس را چو مجمر زیر دامان بوده ام
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷ - ایضا او فرماید
به چشمانت که تا رفتی ز چشمم بی‌خور و خوابم
به ابرویت که من پیوسته چون زلف تو در تابم
در جواب آن
بنقش چادرشب کز نهالی بیخورو جوابم
بروی مهوش والا که من از شده در تابم
بگرمی تن قندس بنرمی بر قاقم
که افتاده بر وی تخته بر آبی چو سنجابم
بجان خرقه شیخان و عمر جامه منبر
که با سجاده ام همره چو رو درروی محرابم
بقدر تخت و جاه کت که باشد از خسیسی کر
بخار بور یا در فرش از زیلوجه برتابم
بشام چشم بندو صبح جادو کز غم دستار
نه روز آرام میگیرم نه شب یکلحظه میخوابم
ببحر حبر و گرداب خشیشی کز فراق صوف
بسان رختهای گازری از سرگذشت آبم
بدستار طلا دوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمسی ای قاری چو کتان می‌برد تابم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
شب که زحسرت رخت روی بماه کرده ام
سوخته ماه و زهر را بسته چو آه کرده ام
در جواب آن
هیئات چتر و خیمه را چونکه نگاه کرده ام
گاه نظر بمهرو گه روی بماه کرده ام
هر که برخت خوش مرا کرده تواضعی نخست
درسر و پا و وضع او نیک نگاه کرده ام
در بر هر تنی کند خازن بخت خلعتی
بنده برهنه داشته تا چه گناه کرده ام
کفتمش این جمال تو ای گل اطلس از کجاست
گفته که حاصل اینهمه من زگیاه کرده ام
هست عمامه و کله صورت دلوو ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام
قاری از ین لباسها گشت چو جامه روشناس
کسب زوصف رختها دولت و جاه کرده ام