عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - خواجه حافظ فرماید
تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - همچنین در جواب او
تا که رختم ببر جامه بران خواهد بود
از بی وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما درازل و دامن یکتائی بود
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمی بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنید
که زیارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهی بر سر صندوق رخوتم تشریف
دیده بگشای که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراویل بپایم نبود
بره پاچه تنبان نگران خواهد بود
خانه اقمشه رخت خیال قاری
ایمن از تفرقه دزد و عوان خواهد بود
از بی وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما درازل و دامن یکتائی بود
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمی بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنید
که زیارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهی بر سر صندوق رخوتم تشریف
دیده بگشای که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراویل بپایم نبود
بره پاچه تنبان نگران خواهد بود
خانه اقمشه رخت خیال قاری
ایمن از تفرقه دزد و عوان خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - خواجه حافظ فرماید
در ازل عکس می لعل تو در جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
در ازل پرتو کرباس براندام افتاد
هر کجا برهنه در طمع خام افتاد
تانگردید بسر نیک نیامد دستار
بود سرگشته ولی نیک سرانجام افتاد
میزدم فال بهر جنس میانبندی را
قرعه ام یکسره بر فوطه حمام افتاد
زین همه رخت مرا طشت فلک سرپوشی
چون ندادست ازان طشت من از بام افتاد
جامه صوف بقبرم زچه پوشی فردا
که زسرمام کنون لرزه براندام افتاد
ارمکی گفت چو دلال بهایش میکرد
راز سر بسته ما در دهن عام افتاد
تا نهادند بر صوف قماشات خطا
صد شکن از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش قاری قلمی قصه خسقی میکرد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
در ازل پرتو کرباس براندام افتاد
هر کجا برهنه در طمع خام افتاد
تانگردید بسر نیک نیامد دستار
بود سرگشته ولی نیک سرانجام افتاد
میزدم فال بهر جنس میانبندی را
قرعه ام یکسره بر فوطه حمام افتاد
زین همه رخت مرا طشت فلک سرپوشی
چون ندادست ازان طشت من از بام افتاد
جامه صوف بقبرم زچه پوشی فردا
که زسرمام کنون لرزه براندام افتاد
ارمکی گفت چو دلال بهایش میکرد
راز سر بسته ما در دهن عام افتاد
تا نهادند بر صوف قماشات خطا
صد شکن از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش قاری قلمی قصه خسقی میکرد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شیخ سعدی فرماید
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
در جواب او
گلها پیش گل شرب سراسر خارند
جامهائی که ببارند جز اطلس بارند
غیر دستار که پیچش و مندیله او
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند
بحقارت منگر کاسترو خضری و شال
که ببازار قماش این همه اندر کارند
آنکسان را که تو بینی بسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجه خدمتکارند
صورت اطلس چرخی چو بدیدم گفتم
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
جامها دیده ام ای طرفه عذار والا
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
قاری این اطلس کمخای نفیسست که خود
همه پشمینه خرانند که دربازارند
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
در جواب او
گلها پیش گل شرب سراسر خارند
جامهائی که ببارند جز اطلس بارند
غیر دستار که پیچش و مندیله او
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند
بحقارت منگر کاسترو خضری و شال
که ببازار قماش این همه اندر کارند
آنکسان را که تو بینی بسه وردار لباس
جامه شان بنده و خود خواجه خدمتکارند
صورت اطلس چرخی چو بدیدم گفتم
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
جامها دیده ام ای طرفه عذار والا
نه چنین صورت معنی که تو داری دارند
قاری این اطلس کمخای نفیسست که خود
همه پشمینه خرانند که دربازارند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - خواجه حافظ فرماید
صوفی نهاد دام و سرحقه باز کرد
بنیاد مگر با فلک حقه باز کرد
در جواب او
خرم تنی که گوی شب از جامه باز کرد
پارا بنرمدست نهالی دراز کرد
با انکه یکدرم نتوان بست اندرو
دستار کهنه بین که مرا سرفراز کرد
منت پذیر کرد ززیلو که با نمد
از بوریاو پوستکت بی نیاز کرد
حقا که از حقیقت مسواک غافلست
حمل عمامه انکه بروی مجاز کرد
دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست
بر آستین صوف مربع دراز کرد
گر کسنه قیام بطاعت توان نمود
بیش و پس برهنه نشاید نماز کرد
قاری بکرد بالشک نازروی کت
آنکو نداد تکیه چه عشرت چه ناز کرد
بنیاد مگر با فلک حقه باز کرد
در جواب او
خرم تنی که گوی شب از جامه باز کرد
پارا بنرمدست نهالی دراز کرد
با انکه یکدرم نتوان بست اندرو
دستار کهنه بین که مرا سرفراز کرد
منت پذیر کرد ززیلو که با نمد
از بوریاو پوستکت بی نیاز کرد
حقا که از حقیقت مسواک غافلست
حمل عمامه انکه بروی مجاز کرد
دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست
بر آستین صوف مربع دراز کرد
گر کسنه قیام بطاعت توان نمود
بیش و پس برهنه نشاید نماز کرد
قاری بکرد بالشک نازروی کت
آنکو نداد تکیه چه عشرت چه ناز کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - امیر حسن دهلوی فرماید
فلک با کس دل یکتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
در جواب او
گلستان رونق کمخا ندارد
چمن آرایش دیبا ندارد
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر حبر و دل خارا ندارد
ترحم کن بر آنکس ای ملبس
که او شلوار خود در پا ندارد
ببر آنرا که دستی رخت نو نیست
دل عیش و سر صحرا ندارد
ازین نه تو نپوشم پک دو توئی
فلک با کس دل یکتا ندارد
برقد شمط این اطلس چرخ
گرش پهنا بود بالاندارد
به وصف جامهها قاری چو پرداخت
درین طرز سخن همتا ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - شیخ سعدی فرماید
دنیی آن قدر ندارد که براو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - مولانا جمال الدین فرماید
مژده ای آرام دل کآرام جانها میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - خواجه حافظ فرماید
دلم جز مهر مهرویان طریق در نمیکیرد
زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیکیرد
در جواب او
غشقدان را سر آن خاتون زمانی برنمیکیرد
که کیتی بوی مشک و لادن وعنبر نمیکیرد
نماید طیلسان در پرده سالوسی ولی نشکفت
شبی کزشحنه سالوس در چادر نمیکیرد
بمعجر آتشین والای کلکونرا که میپوشی
عجب که نوبتی این شعله در مجمر نمیکیرد
سرم جز رخت پای انداز و جیب خلعت تشریف
دری دیگر نمیداند هی دیگر نمیکیرد
حدیث ایجامه پرداز از طراز و سرب زرکش کو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیکیرد
بتشریفت چو سوزندان جیب از نرمدست آل
زبانی آتشینم هست لیکن در نمیکیرد
بوصف چارقب قاری چو گوی در ببستم نظم
عجب گربخت سر تا پای من در زر نمیگیرد
زهر در میدهم پندش ولیکن در نمیکیرد
در جواب او
غشقدان را سر آن خاتون زمانی برنمیکیرد
که کیتی بوی مشک و لادن وعنبر نمیکیرد
نماید طیلسان در پرده سالوسی ولی نشکفت
شبی کزشحنه سالوس در چادر نمیکیرد
بمعجر آتشین والای کلکونرا که میپوشی
عجب که نوبتی این شعله در مجمر نمیکیرد
سرم جز رخت پای انداز و جیب خلعت تشریف
دری دیگر نمیداند هی دیگر نمیکیرد
حدیث ایجامه پرداز از طراز و سرب زرکش کو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیکیرد
بتشریفت چو سوزندان جیب از نرمدست آل
زبانی آتشینم هست لیکن در نمیکیرد
بوصف چارقب قاری چو گوی در ببستم نظم
عجب گربخت سر تا پای من در زر نمیگیرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - مولانا حافظ فرماید
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشی چشمی بما کنند
در جواب او
دستار هر دو روز همان به که وا کنند
چندین گره بعقد شاید رها کنند
رختی که میخری بستان زود ز آشنا
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تشریفها ببقچه و محفل پر از غریو
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنند
حیران گویهای زر جیب سفله اند
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
چون مخفی است انچه درین جیب اطلس است
هر کس حکایتی بتصور چرا کنند
جامه بران چو وصله زعین البقر برند
آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
دردی ز زخم جامه که بر تن رسیده است
زابیاری طبیبیش آخر دوا کنند
چون خرقه را زوصل عصائی گزیر نیست
آن به که کار خرقه رها باعصا کنند
مدح قماش قلب هم از تاجران شنو
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
قاری چه شد بشال سقرلاط اگر بدید
شاهان که التفات بحال گدا کنند
آیا بود که گوشی چشمی بما کنند
در جواب او
دستار هر دو روز همان به که وا کنند
چندین گره بعقد شاید رها کنند
رختی که میخری بستان زود ز آشنا
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تشریفها ببقچه و محفل پر از غریو
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنند
حیران گویهای زر جیب سفله اند
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
چون مخفی است انچه درین جیب اطلس است
هر کس حکایتی بتصور چرا کنند
جامه بران چو وصله زعین البقر برند
آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
دردی ز زخم جامه که بر تن رسیده است
زابیاری طبیبیش آخر دوا کنند
چون خرقه را زوصل عصائی گزیر نیست
آن به که کار خرقه رها باعصا کنند
مدح قماش قلب هم از تاجران شنو
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
قاری چه شد بشال سقرلاط اگر بدید
شاهان که التفات بحال گدا کنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - مولانای رومی فرماید
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - شیخ سعدی فرماید
دوش بی روی تو آتش بسرم بر میشد
آبم از دیده همیرفت و زمین ترمیشد
در جواب او
جیب اطلس چو پر از کشمه عنبر میشد
جامها جمله ازان نفحه معطر میشد
سحر آشفته چو برخاستم از جامه خواب
جامه میجستم و دستار بهم بر میشد
در عروس تتق حجله نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
علم زر بسر آنروز که دستار نمود
دید دل کش خرد و صبر در آنسر میشد
سوخته جبه شب برد وبمن گفت صباح
دوش بی روی تو آتش بسرم بر میشد
از سرم فوطه جدا مانده و بادم زده بود
وز دماغ آب همی رفت و زمین تر میشد
دیدم ایجامه سحر کوی گریبان ترا
سینه از مهر تو چون صبح منور میشد
ورق اطلس و والای تو دیدم قاری
پیش او دفتر گل جمله مبتر میشد
آبم از دیده همیرفت و زمین ترمیشد
در جواب او
جیب اطلس چو پر از کشمه عنبر میشد
جامها جمله ازان نفحه معطر میشد
سحر آشفته چو برخاستم از جامه خواب
جامه میجستم و دستار بهم بر میشد
در عروس تتق حجله نظر میکردم
پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
علم زر بسر آنروز که دستار نمود
دید دل کش خرد و صبر در آنسر میشد
سوخته جبه شب برد وبمن گفت صباح
دوش بی روی تو آتش بسرم بر میشد
از سرم فوطه جدا مانده و بادم زده بود
وز دماغ آب همی رفت و زمین تر میشد
دیدم ایجامه سحر کوی گریبان ترا
سینه از مهر تو چون صبح منور میشد
ورق اطلس و والای تو دیدم قاری
پیش او دفتر گل جمله مبتر میشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - مولانا حافظ فرماید
آنکه رخسار ترا رنگ گل نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در جواب او
انکه تشریف ترا خبر و زنخ رنگین داد
صوفکی نیز تواند بمن مسکین داد
آنکه او رخت سفیدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگین داد
بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سرو بالین داد
تو و روسی وکتان ومن و کرباس چوشال
آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست ببر خلعت تشریفی لیک
هر که پوشید بدو بند قبا کابین داد
اینچنین جامه رنگین که خیالم پرداخت
فلکش گوی گریبان زدر پروین داد
دست قاری چو بارمک نرسید از افلاس
خویشتن را به یکی خاص زبون تسکین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در جواب او
انکه تشریف ترا خبر و زنخ رنگین داد
صوفکی نیز تواند بمن مسکین داد
آنکه او رخت سفیدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگین داد
بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سرو بالین داد
تو و روسی وکتان ومن و کرباس چوشال
آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست ببر خلعت تشریفی لیک
هر که پوشید بدو بند قبا کابین داد
اینچنین جامه رنگین که خیالم پرداخت
فلکش گوی گریبان زدر پروین داد
دست قاری چو بارمک نرسید از افلاس
خویشتن را به یکی خاص زبون تسکین داد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - شیخ عطار فرماید
نسبت روی تو با روی پری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوان کرد
در جواب او
نسبت شرب زرافشان بپری نتوان کرد
از کجا تا بکجا بی بصری نتوانکرد
سالوو ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
کله از گردش دور قمری نتوانکرد
از برای لت کتان سپری زر باید
بهر آن لت کم ازین جان سپری نتوانکرد
نسبت گونه والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد
جز بدستار طلا دوز و کلاه قمه
ما برآنیم که دعوی سری نتوان کرد
قاری این جلوه خوبان همه از رخت خوشست
بی سر و پای نکو جلوه گری نتوان کرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - لاادری قائله
بوی گیسویت دماغ جان معطر میکند
دیدن رویت چراغ دل منور میکند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
منعمی گر جامههای کهنه در پوشد گداست
خلعت فاخر فقیر انرا توانگر میکند
همتم از تاج فقر بایزیدی وادهمی
سرزنشها بر کلاه خان و قیصر میکند
بسکه سوراخست رختم نیست پیدا جیب آن
هر زمان شخصم سر از جیب دگر بر میکند
برکسی رحم آیدم کو جامه چرکن شده
چون برون میآید از حمام در بر میکند
دولتی او دان که دستی رخت نو پوشیده است
همچنان ناشسته فکر دست دیگر میکند
در فراق خیمه و خرگاه و زیلوو نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر میکند
هر که با قاری کند دعوی بشعر البسه
بحث باصوف مربع ازجل خر میکند
دیدن رویت چراغ دل منور میکند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
منعمی گر جامههای کهنه در پوشد گداست
خلعت فاخر فقیر انرا توانگر میکند
همتم از تاج فقر بایزیدی وادهمی
سرزنشها بر کلاه خان و قیصر میکند
بسکه سوراخست رختم نیست پیدا جیب آن
هر زمان شخصم سر از جیب دگر بر میکند
برکسی رحم آیدم کو جامه چرکن شده
چون برون میآید از حمام در بر میکند
دولتی او دان که دستی رخت نو پوشیده است
همچنان ناشسته فکر دست دیگر میکند
در فراق خیمه و خرگاه و زیلوو نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر میکند
هر که با قاری کند دعوی بشعر البسه
بحث باصوف مربع ازجل خر میکند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - مولانا حافظ فرماید
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
در جواب او
زینت چتر قطیفه ماه ندارد
افسر خور شوکت کلاه ندارد
نی من تنها شدم ز شده پریشان
کیست بدل داغ این سیاه ندارد
از مله ایصوف رو متاب که سلطان
ملک نگیرد اگر سپاه ندارد
گوشه که حجله است منزل انسم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گل که بود تا بود بحسن چو اطلس
پایه گل در چمن گیاه ندارد
دامن پاکت زکرد راه نگهدار
آینه دانی که تاب آه ندارد
فرد چو یکتائیست گفته قاری
دعوی او حاجت گواه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
در جواب او
زینت چتر قطیفه ماه ندارد
افسر خور شوکت کلاه ندارد
نی من تنها شدم ز شده پریشان
کیست بدل داغ این سیاه ندارد
از مله ایصوف رو متاب که سلطان
ملک نگیرد اگر سپاه ندارد
گوشه که حجله است منزل انسم
خوشتر ازین گوشه پادشاه ندارد
گل که بود تا بود بحسن چو اطلس
پایه گل در چمن گیاه ندارد
دامن پاکت زکرد راه نگهدار
آینه دانی که تاب آه ندارد
فرد چو یکتائیست گفته قاری
دعوی او حاجت گواه ندارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - مولانا کاتبی فرماید
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد
در جواب او
زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سینه زنان روببیابان دارد
بخیه را چونکه شکافند نگر باکرباس
کین کفن بر کف و او تیغ بدندان دارد
مسجدی دان بصفت جامه که شیرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحیه روباه و بروت ما چه
خجلت آنریش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفیس ایقاری
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد
در جواب او
زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سینه زنان روببیابان دارد
بخیه را چونکه شکافند نگر باکرباس
کین کفن بر کف و او تیغ بدندان دارد
مسجدی دان بصفت جامه که شیرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحیه روباه و بروت ما چه
خجلت آنریش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفیس ایقاری
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹ - شیخ سعدی فرماید
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته حسنی و جمالی دارد
در جواب او
خرم آن شمله که با ریشه خیالی دارد
خوشدل آنخرقه که با وصله وصالی دارد
جز کتان دو خته بر وی کلک مشکین چیست
انکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
روی کمخای ختائی چو بدیدم گفتم
الحق آراسته حسنی و جمال دارد
جامه تافته آل ز شیرازه چاک
آفتابیست که درپیش هلالی دارد
راستی انکه طلب میکند از عقد سپیچ
او در اندیشه کج فکر محالی دارد
میزند شام و سحرگاه بطبل بالش
جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
الحق آراسته حسنی و جمالی دارد
در جواب او
خرم آن شمله که با ریشه خیالی دارد
خوشدل آنخرقه که با وصله وصالی دارد
جز کتان دو خته بر وی کلک مشکین چیست
انکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
روی کمخای ختائی چو بدیدم گفتم
الحق آراسته حسنی و جمال دارد
جامه تافته آل ز شیرازه چاک
آفتابیست که درپیش هلالی دارد
راستی انکه طلب میکند از عقد سپیچ
او در اندیشه کج فکر محالی دارد
میزند شام و سحرگاه بطبل بالش
جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - سلمان ساوجی فرماید
اسیر بند گیسویت کجا در بند جان باشد
زهی دیوانه عاقل که دربندی چنان باشد
در جواب او
اگر بر مفرش رختم نگاهت یکزمان باشد
کلاهت بخشم و خلعت کمرهم در میان باشد
برخت سبز قیغاجی خشیشی دیدم و گفتم
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
بکمخا اطلس چرخی چه نسبت میکنی آخر
که از این تابان فرق از زمین تا آسمان باشد
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
زگرد آن ره مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دگمه ذهنش خرده دان باشد
بر وی یکدیگر پوشیدن رخت آنچنان باید
که روسی زیر و بالا صوف و اطلس در میان باشد
هوای سرمه دان عاج در صندوق من یابی
در آنساعت که خاک تیره ام در استخوان باشد
زدنیا میرود قاری چو کرباس کفن ساده
ولیکن شعر رنگینش بماند تا جهان باشد
زهی دیوانه عاقل که دربندی چنان باشد
در جواب او
اگر بر مفرش رختم نگاهت یکزمان باشد
کلاهت بخشم و خلعت کمرهم در میان باشد
برخت سبز قیغاجی خشیشی دیدم و گفتم
خنک آبی که در پای سهی سروی روان باشد
بکمخا اطلس چرخی چه نسبت میکنی آخر
که از این تابان فرق از زمین تا آسمان باشد
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
زگرد آن ره مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دگمه ذهنش خرده دان باشد
بر وی یکدیگر پوشیدن رخت آنچنان باید
که روسی زیر و بالا صوف و اطلس در میان باشد
هوای سرمه دان عاج در صندوق من یابی
در آنساعت که خاک تیره ام در استخوان باشد
زدنیا میرود قاری چو کرباس کفن ساده
ولیکن شعر رنگینش بماند تا جهان باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - شیخ سعدی فرماید
که برگذشت که بوی عبیر میآید
که میرود که چنین دلپذیر میآید
در جواب او
ز جیب تافته بوی عبیر میآید
سجیف دامن او دلپذیر میآید
به ره گذشت یکی بقچه در بغل گفتم
که برگذشت که بوی عبیر میآید؟
چو شیب جامه والا کجاست منظوری
که پیش اهل نظر بینظیر میآید
عجیب ماندهام از کارخانهٔ حلاج
جوان همیرود آنجا و پیر میآید
چنان همیسپرم راه نرمدست چو گز
که خار منزل سوزن حریر میآید
ز تیر گز ز قبا چشم بر نخواهم دوخت
وگر معاینه بینم که تیر میآید
ز اطلس فلک ار زان که خلعتی دوزی
به قد معنی قاری قصیر میآید
که میرود که چنین دلپذیر میآید
در جواب او
ز جیب تافته بوی عبیر میآید
سجیف دامن او دلپذیر میآید
به ره گذشت یکی بقچه در بغل گفتم
که برگذشت که بوی عبیر میآید؟
چو شیب جامه والا کجاست منظوری
که پیش اهل نظر بینظیر میآید
عجیب ماندهام از کارخانهٔ حلاج
جوان همیرود آنجا و پیر میآید
چنان همیسپرم راه نرمدست چو گز
که خار منزل سوزن حریر میآید
ز تیر گز ز قبا چشم بر نخواهم دوخت
وگر معاینه بینم که تیر میآید
ز اطلس فلک ار زان که خلعتی دوزی
به قد معنی قاری قصیر میآید