عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - وله فی هذا الوزن قدس الله روحه
خوشتر از حمام و رخت پاک نیست
کهنه گر باشد لباست باک نیست
هر که در بر جامه خود میدرد
در حقیقت صاحب ادراک نیست
از همه رختی ببرمیکن مله
هیچ رنگی به زرنگ خاک نیست
عاقلانرا ناگزیرست از لباس
گر بود مجنون برهنه باک نیست
قدر وصل بر چه داند پیرهن
دامن او چون زهجران چاک نیست
همچو دلق پیر خالی از عصاست
بر سر سجاده چون مسواک نیست
بی میان بسته در میدان رخت
کس چوقاری در جهان چالاک نیست
کهنه گر باشد لباست باک نیست
هر که در بر جامه خود میدرد
در حقیقت صاحب ادراک نیست
از همه رختی ببرمیکن مله
هیچ رنگی به زرنگ خاک نیست
عاقلانرا ناگزیرست از لباس
گر بود مجنون برهنه باک نیست
قدر وصل بر چه داند پیرهن
دامن او چون زهجران چاک نیست
همچو دلق پیر خالی از عصاست
بر سر سجاده چون مسواک نیست
بی میان بسته در میدان رخت
کس چوقاری در جهان چالاک نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیخ سعدی فرماید
مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - مولانا جلال الدین رومی
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - خواجه عماد فقیه فرماید
کسی بحضرت او ره نبرد وتنها نیست
جدانگشت زمانی زما و بی ما نیست
در جواب او
بحسن اطلس چرخی سپهر والانیست
مثال تافته خورشید عالم آرا نیست
ببقچه منگر کوتهی شد از والا
چو فت گل زچمن موسم تماشا نیست
چه میبری زره از چکمه دورو ما را
در ینمقام که مائیم زیر و بالا نیست
اگر ترا سرو پائیست در نظر دایم
مراز فکر سرو پا بهیچ پروا نیست
بآسمان قد دیبا اگر کشد والا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
غرض زجامه والای شاهدی قاری
یقین بدان که درو غیر عرض کالا نیست
نگر بصوف کتان گو چه نقش میبازد
زهی دغل که حجابش ز روی کمخانیست
جدانگشت زمانی زما و بی ما نیست
در جواب او
بحسن اطلس چرخی سپهر والانیست
مثال تافته خورشید عالم آرا نیست
ببقچه منگر کوتهی شد از والا
چو فت گل زچمن موسم تماشا نیست
چه میبری زره از چکمه دورو ما را
در ینمقام که مائیم زیر و بالا نیست
اگر ترا سرو پائیست در نظر دایم
مراز فکر سرو پا بهیچ پروا نیست
بآسمان قد دیبا اگر کشد والا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
غرض زجامه والای شاهدی قاری
یقین بدان که درو غیر عرض کالا نیست
نگر بصوف کتان گو چه نقش میبازد
زهی دغل که حجابش ز روی کمخانیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - خواجه حافظ فرماید
میان ما و جمالش محبت ازلیست
که حسن دوست قدیمی و عشق لم یزلیست
در جواب او
میان ما و مرقع محبت ازلیست
کوه ملمع رنگین و خرقه عسلیست
بجیب سر یقه در پرده دگمه پا برجای
یکی بسیرت اوتاد و یک بسان ولیست
قماش قلب که خیاط وصله زو ببرد
نماند آن بتو پوشیده کان زدزد غلیست
بعنبرینه میارای جیب کمخا را
نگار خوب لقاراچه احتیاج حلیست
چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد
قیاس کردم و پشمینه سنه زحلیست
نه خوار شد بزمستان کتان که موینه نیز
اسیر مانده بگرما زتیغ بیمحلیست
بنزد گوی طلا دگمهای ابریشم
مثال جوهر اصلی و دانه عملیست
سخن زچمته و نوروزی و قبا گوید
دهان(قاری) ازان دائما پر از عسلی است
که حسن دوست قدیمی و عشق لم یزلیست
در جواب او
میان ما و مرقع محبت ازلیست
کوه ملمع رنگین و خرقه عسلیست
بجیب سر یقه در پرده دگمه پا برجای
یکی بسیرت اوتاد و یک بسان ولیست
قماش قلب که خیاط وصله زو ببرد
نماند آن بتو پوشیده کان زدزد غلیست
بعنبرینه میارای جیب کمخا را
نگار خوب لقاراچه احتیاج حلیست
چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد
قیاس کردم و پشمینه سنه زحلیست
نه خوار شد بزمستان کتان که موینه نیز
اسیر مانده بگرما زتیغ بیمحلیست
بنزد گوی طلا دگمهای ابریشم
مثال جوهر اصلی و دانه عملیست
سخن زچمته و نوروزی و قبا گوید
دهان(قاری) ازان دائما پر از عسلی است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - خواجه حافظ فرماید
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت
تار او چونکه بپود تونخواهند نبشت
تو اگر توت نسب داری و او گر پنبه
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
نه منم شیفته رخت که چون عریان شد
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
هوس خشت زرکوشک پزم در آذین
در زمانی که بسازد فلک از خاکم خشت
این عروسان سخن سهل مبین در پرده
تو پس پرده چه دانی که که خوبست و که زشت
قبر (قاری) چو مشرف شود از جامه صوف
یکسر از بستر صندوق کشندنش ببهشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
عیب قطنی مکن ای اطلس پاکیزه سرشت
تار او چونکه بپود تونخواهند نبشت
تو اگر توت نسب داری و او گر پنبه
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
نه منم شیفته رخت که چون عریان شد
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
هوس خشت زرکوشک پزم در آذین
در زمانی که بسازد فلک از خاکم خشت
این عروسان سخن سهل مبین در پرده
تو پس پرده چه دانی که که خوبست و که زشت
قبر (قاری) چو مشرف شود از جامه صوف
یکسر از بستر صندوق کشندنش ببهشت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - شیخ سعدی فرماید
این باد روح پرور ازان کوی دلبرست
وین آب زندکانی ازان حوض کوثرست
در جواب او
چشمم زروی بند در ایدل منور است
وزبوی عنبرینه دماغمم معطرست
کمخاچه حاجتست برو پیچک طلا
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
درزی چو جامه دگمه نهادی بخانه آر
کاصحاب را دودیده چو مسمار بر درست
تن خوش شود زعلت سرما بپوستین
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
در انتظار خلعت عیدی دو چشم من
چون گوش روزه دار بالله اکبرست
اکثر ازان بشعر کنم وصف نرمدست
کزهر چه میرود سخن دوست خوشترست
(قاری) نواست شعر تو همچون سجیف صوف
و اشعار خلق جمله چو مدفون مکررست
وین آب زندکانی ازان حوض کوثرست
در جواب او
چشمم زروی بند در ایدل منور است
وزبوی عنبرینه دماغمم معطرست
کمخاچه حاجتست برو پیچک طلا
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
درزی چو جامه دگمه نهادی بخانه آر
کاصحاب را دودیده چو مسمار بر درست
تن خوش شود زعلت سرما بپوستین
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
در انتظار خلعت عیدی دو چشم من
چون گوش روزه دار بالله اکبرست
اکثر ازان بشعر کنم وصف نرمدست
کزهر چه میرود سخن دوست خوشترست
(قاری) نواست شعر تو همچون سجیف صوف
و اشعار خلق جمله چو مدفون مکررست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - سلمان ساوجی فرماید
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
در جواب او
بر چتر مرغ قبه زر تا مجال یافت
قاف قطیفه شهپر او زیر بال یافت
خوش وقت آن سجیف که او بر کنار رخت
با حرب و شرب و اطلس و صوف اتصال یافت
میکرد سرکشی ببرک شده زان جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت
سوزن بدرز روسی و والا و بیت کرد؟
عمری بسر دوید و بآخر محال یافت
در گلستان شمیم کلی و جگن دلم
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر جامه بود لایق چیزی بدوختن
کتان بدرز بخیه وکاسر شلال یافت
(قاری) که خو بجبه کرباس خود گرفت
از صوف عاریت طلبیدن ملال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
در جواب او
بر چتر مرغ قبه زر تا مجال یافت
قاف قطیفه شهپر او زیر بال یافت
خوش وقت آن سجیف که او بر کنار رخت
با حرب و شرب و اطلس و صوف اتصال یافت
میکرد سرکشی ببرک شده زان جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت
سوزن بدرز روسی و والا و بیت کرد؟
عمری بسر دوید و بآخر محال یافت
در گلستان شمیم کلی و جگن دلم
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر جامه بود لایق چیزی بدوختن
کتان بدرز بخیه وکاسر شلال یافت
(قاری) که خو بجبه کرباس خود گرفت
از صوف عاریت طلبیدن ملال یافت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - خواجه حافظ فرماید
دل سرا پرده محبت اوست
دیده آئینه دار طلعت اوست
در جواب او
شمله کین عزتم زدولت اوست
گردنم زیر بار منت اوست
جان هوادار وصل خرگاهست
دل سراپرده مودت اوست
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هر کس بقدر همت اوست
شاهدی کر بسر گند معجر
دیده آتینه دار طلعت اوست
عاشق عنبرینه جیبم
سینه گنجینه محبت اوست
خانهای سلق خراب مباد
کانچه دارم زیمن دولت اوست
گرو صحبت آنکه روزی بست
آرزویش همیشه صحبت اوست
(قاری) آندم که رخت نو پوشد
همه عالم گواه عصمت اوست
دیده آئینه دار طلعت اوست
در جواب او
شمله کین عزتم زدولت اوست
گردنم زیر بار منت اوست
جان هوادار وصل خرگاهست
دل سراپرده مودت اوست
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هر کس بقدر همت اوست
شاهدی کر بسر گند معجر
دیده آتینه دار طلعت اوست
عاشق عنبرینه جیبم
سینه گنجینه محبت اوست
خانهای سلق خراب مباد
کانچه دارم زیمن دولت اوست
گرو صحبت آنکه روزی بست
آرزویش همیشه صحبت اوست
(قاری) آندم که رخت نو پوشد
همه عالم گواه عصمت اوست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - سید جلال الدین عضد فرماید
جان ما دوری زخاک کوی جانان برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت
در جواب او
باقزی تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان برنتافت
جامه بین در زیر سوزن کوبزانو چون فتاد
در قدمداری وروی از تیرباران برنتافت
مفرش ازعظم سقرلاط و سمور آمد بتنک
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پیش والا گفت خسقی قصه
رای والا آن سخنهای پریشان برنتافت
چون کشد بر دوش بار یقه مقلب بگو
جامه کز نازکی بار گریبان برنتافت
جامه این لتهاکه از پوشیدن و شستن گرفت
فی المثل گر آستین برتافت دامان برنتافت
گر تحمل برد آفات سماوی را نمد
پوستین باری جفای برف و باران بر نتافت
روزی از سوزن نکرد الا که چون درهم کشید
برگ گل سرتیزی خار مغیلان برنتافت
بی وجود آسترزان تاب یکتائی نداشت
کز قرین خود چو (قاری) بار هجران برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت
در جواب او
باقزی تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان برنتافت
جامه بین در زیر سوزن کوبزانو چون فتاد
در قدمداری وروی از تیرباران برنتافت
مفرش ازعظم سقرلاط و سمور آمد بتنک
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پیش والا گفت خسقی قصه
رای والا آن سخنهای پریشان برنتافت
چون کشد بر دوش بار یقه مقلب بگو
جامه کز نازکی بار گریبان برنتافت
جامه این لتهاکه از پوشیدن و شستن گرفت
فی المثل گر آستین برتافت دامان برنتافت
گر تحمل برد آفات سماوی را نمد
پوستین باری جفای برف و باران بر نتافت
روزی از سوزن نکرد الا که چون درهم کشید
برگ گل سرتیزی خار مغیلان برنتافت
بی وجود آسترزان تاب یکتائی نداشت
کز قرین خود چو (قاری) بار هجران برنتافت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - شیخ سعدی فرماید
کس بچشمم در نمیآید که گویم مثل اوست
خود بچشم عاشقان صورت نبندد غیر دوست
در جواب او
جز قبا و پیرهن نبود بعالم یارو دوست
تن درون پوستین باشد بسان مغزو پوست
با وجود دگمه در در گریبان هر که او
وصف گوی ریسمانی میکند بیهوده گوست
یک سر سوزن ندارد فکر رخت مردمان
آبروی رختها نزدیک گازر آب جوست
از شمیم جیب صوف و روی اطلس در جهان
شیوه و نازگلستان هر بهار ازرنگ و بوست
زیج مخفی و سطرلاب غلاف آینه
بایدت تا جامه پوشیدن بدانی کی نکوست
هم بدان آینه پشمان توان دیدن عیان
تاجل خر را چه مظهر یاعبائی را چه روست
زاستین و دامن آن کودست و لب را پاک کرد
نی زبی دسمالیست ایخواجه اینش طبع و خوست
کی ببخشش پوستین از سر برآرد هر تنی
اولش مغزی بباید تا برون آید ز پوست
(قاری) از جنس دگر هر روز رخت آرد ببر
هر که بیند گویدش این اوست یارب یا نه اوست
خود بچشم عاشقان صورت نبندد غیر دوست
در جواب او
جز قبا و پیرهن نبود بعالم یارو دوست
تن درون پوستین باشد بسان مغزو پوست
با وجود دگمه در در گریبان هر که او
وصف گوی ریسمانی میکند بیهوده گوست
یک سر سوزن ندارد فکر رخت مردمان
آبروی رختها نزدیک گازر آب جوست
از شمیم جیب صوف و روی اطلس در جهان
شیوه و نازگلستان هر بهار ازرنگ و بوست
زیج مخفی و سطرلاب غلاف آینه
بایدت تا جامه پوشیدن بدانی کی نکوست
هم بدان آینه پشمان توان دیدن عیان
تاجل خر را چه مظهر یاعبائی را چه روست
زاستین و دامن آن کودست و لب را پاک کرد
نی زبی دسمالیست ایخواجه اینش طبع و خوست
کی ببخشش پوستین از سر برآرد هر تنی
اولش مغزی بباید تا برون آید ز پوست
(قاری) از جنس دگر هر روز رخت آرد ببر
هر که بیند گویدش این اوست یارب یا نه اوست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - من نوادر افکاره
عقلم بخیاط میکرد کنگاج
در رخت صوفی دامانش قیغاج
بند قبا تیر پیکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پادر آمد از دست شد دل
زان موزهای صغری و تیماج
از جبیبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ریش حلاج
از رخت حبری نبود گزیرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
برگرد قاقم تسمه زقنه ز
چون آبنوس است بر تخته عاج
مدح عمامه میگوی (قاری)
تا بر سرآئی از خلق چون تاج
در رخت صوفی دامانش قیغاج
بند قبا تیر پیکانست دگمه
سوزن چو ناوک رختست آماج
از پادر آمد از دست شد دل
زان موزهای صغری و تیماج
از جبیبها کرد افشاندنت هست
چون دفع پنبه از ریش حلاج
از رخت حبری نبود گزیرم
نتوان گذشتن از بحر مواج
برگرد قاقم تسمه زقنه ز
چون آبنوس است بر تخته عاج
مدح عمامه میگوی (قاری)
تا بر سرآئی از خلق چون تاج
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - کمال خجندی فرماید
خطت که بر خط یاقوت مینهم ترجیح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت ملیح)
در جواب او
بزشم نرم که بر پنبه مینهم ترجیح
زفوطه برکت گردد این حدیث صریح
بجیب جامه مثقالی سفید خطیست
نوشته از ره مفتون که (البیاض صحیح)
خلیلدان چو در آید بنطق با چمته
سلق زتسمه زند بند برزبان فصیح
تعلقی بمیان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزرحل بر او که(انت ملیح)
بدوش صوف چو سجاده بینم از یقه
بگردنش کنم از در دانها تسبیح
کنون سرد که کنم شست و شوی مدعیان
که نظم البسه را کرده ام چنین تتقیح
بکوش(قاری) و دایم بپوش جامه نو
که رخت نوحسنست و لباس کهنه قبیح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت ملیح)
در جواب او
بزشم نرم که بر پنبه مینهم ترجیح
زفوطه برکت گردد این حدیث صریح
بجیب جامه مثقالی سفید خطیست
نوشته از ره مفتون که (البیاض صحیح)
خلیلدان چو در آید بنطق با چمته
سلق زتسمه زند بند برزبان فصیح
تعلقی بمیان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزرحل بر او که(انت ملیح)
بدوش صوف چو سجاده بینم از یقه
بگردنش کنم از در دانها تسبیح
کنون سرد که کنم شست و شوی مدعیان
که نظم البسه را کرده ام چنین تتقیح
بکوش(قاری) و دایم بپوش جامه نو
که رخت نوحسنست و لباس کهنه قبیح
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - خواجه حافظ فرماید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر بمهر بعالم سمر شود
در جواب او
یکچند پنبه دانه بخاکش مقر شود
گردد بسعی زوده و دستار سر شود
دستارها دگر همه با گیوها رود
وین کبر وناز جمله زسرها بدر شود
کرباس شال بین که میان توی صوف شد
یارب مبادانکه گدا معتبر شود
این سرکشی که در سرپوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود
گویند برک سبز شود اطلس بنفش
آری شود ولیک بخون جگر شود
ای صندلی که دولت رختست برسرت
تن زن و گرنه بقچه کشانرا خبر شود
باور مکن که جبه چو گفتی ببر تمام
بی مزدو کوی و پنبه و رو و آستر شود
(قاری) کس از قماش نگفته سخن زتو
این راز سر به مُهر به عالم سمر شود
وین راز سر بمهر بعالم سمر شود
در جواب او
یکچند پنبه دانه بخاکش مقر شود
گردد بسعی زوده و دستار سر شود
دستارها دگر همه با گیوها رود
وین کبر وناز جمله زسرها بدر شود
کرباس شال بین که میان توی صوف شد
یارب مبادانکه گدا معتبر شود
این سرکشی که در سرپوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود
گویند برک سبز شود اطلس بنفش
آری شود ولیک بخون جگر شود
ای صندلی که دولت رختست برسرت
تن زن و گرنه بقچه کشانرا خبر شود
باور مکن که جبه چو گفتی ببر تمام
بی مزدو کوی و پنبه و رو و آستر شود
(قاری) کس از قماش نگفته سخن زتو
این راز سر به مُهر به عالم سمر شود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - خواجه حافظ فرماید
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
سالها تا رتنم تافته کمخا بود
دل چون پرمگس شیفته والا بود
پیش ازان روز که والا شود آب سرسنگ
مهر او همچو خشیشی بدل خارا بود
قد سنجاب برویش زده اطلس دیدم
همچو آبی که درو رو زصفا پیدا بود
صوفی صوف مرا در حق پشمین شلوار
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
بنهایت نرسانید بدایات قماش
گرچه گز درره او پیک قدم فرسا بود
دکمه میگشت چو پرگار به پیرامن جیب
و ندران دایره سرگشته پا بر جا بود
صنمی دی نمودست مرا والائی
کز لطافت همه کالاش ازان پیدا بود
از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشد
انکه او منکر اوصاف لباس ما بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
سالها تا رتنم تافته کمخا بود
دل چون پرمگس شیفته والا بود
پیش ازان روز که والا شود آب سرسنگ
مهر او همچو خشیشی بدل خارا بود
قد سنجاب برویش زده اطلس دیدم
همچو آبی که درو رو زصفا پیدا بود
صوفی صوف مرا در حق پشمین شلوار
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
بنهایت نرسانید بدایات قماش
گرچه گز درره او پیک قدم فرسا بود
دکمه میگشت چو پرگار به پیرامن جیب
و ندران دایره سرگشته پا بر جا بود
صنمی دی نمودست مرا والائی
کز لطافت همه کالاش ازان پیدا بود
از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشد
انکه او منکر اوصاف لباس ما بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - خواجه حافظ فرماید
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
در جواب او
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
گرانکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل این بود
کین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
کمخای خطائی گوهر کو بخطا بیند
نقشش نخرم ارخود صورتگر چین باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
در جواب او
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
گرانکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل این بود
کین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
کمخای خطائی گوهر کو بخطا بیند
نقشش نخرم ارخود صورتگر چین باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹ - خواجه حافظ فرماید
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا میکنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا میکنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا میکنند
مشکلی دارم بپرس از جامهپوشان زمان
نیم گز این یقهها را از چه بهنا میکنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا میکنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا میکنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا میکنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا میکنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا میکنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حلهها گویی مهیا میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
در تتبع او
نازکان کین موزهٔ برجسته بر پا میکنند
چکمه را بهر تنعم زیر و بالا میکنند
یارب این نوخلعتان با میلک و میخک رسان
کین تکبر از قبای صوف و دیبا میکنند
مشکلی دارم بپرس از جامهپوشان زمان
نیم گز این یقهها را از چه بهنا میکنند
از دوال احتساب شرب گویی غافلند
کین همه قلب و دغل در لای کمخا میکنند
هست باریکی و نرمی موجب مدح قماش
تا جرانش وصف پهنا و درازا میکنند
آن کله با کوی صوف موج زن در اتصال
حلقه گویی به گوش موج دریا میکنند
این همه بر جامه والا غداد مشک و زر
شاهدان خوش از برای عرض کالا میکنند
زیر هر تویی ز کمسان باف تویی دیگر است
زآن که تعلیم خیال آن ز والا میکنند
خازنان خلد قاری در معانی این دُرَر
بهر جیب حلهها گویی مهیا میکنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - مولانا ظهیر الدین فاریابی فرماید
دوش چون زلف شب بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
در تتبع او
ریشه شده را بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
نوبت جامه خواب را بسحر
طبل بالش زنان بخانه زدند
برق والا و شعله خسقی
از ته جامها زبانه زدند
بغچه را تخت صندلی دادند
پرده را سر بر آستانه زدند
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند
قاری از بهر دفع سرما باز
ریش موئینها بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
در تتبع او
ریشه شده را بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
نوبت جامه خواب را بسحر
طبل بالش زنان بخانه زدند
برق والا و شعله خسقی
از ته جامها زبانه زدند
بغچه را تخت صندلی دادند
پرده را سر بر آستانه زدند
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند
قاری از بهر دفع سرما باز
ریش موئینها بشانه زدند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - خواجه صدر الدین جوهری فرماید
دعوی حسن برخسار تومه کرد نکرد
با رخت کس سوی خورشید نگه کرد نکرد
در جواب او
نسبت چتر شهی عقل بمه کرد نکرد
دیده زان سایه بخورشید نگه کرد نکرد
چهره شاهد والا بجز از مشک و غداد
هیچکس بر سر بازار سیه کرد نکرد
صوف بنگر که سجیف قدک و بر تنگست
شاه پیوند بامثال سپه کرد نکرد
بجز از بید در ایام گل ایخواجه کسی
کار موئینه و پشمینه تبه کرد نکرد
شیب جامه بسر خود عوض دستاری
کس نبست ارکه ببست است گنه کرد نکرد
در مقامات عمایم که دو صد اسرار است
غیر مسواک درو آمده ره کرد نکرد
آن قواره که برآید زگریبان قاری
شاعری غیر تو تشبیه بمه کرد نکرد
با رخت کس سوی خورشید نگه کرد نکرد
در جواب او
نسبت چتر شهی عقل بمه کرد نکرد
دیده زان سایه بخورشید نگه کرد نکرد
چهره شاهد والا بجز از مشک و غداد
هیچکس بر سر بازار سیه کرد نکرد
صوف بنگر که سجیف قدک و بر تنگست
شاه پیوند بامثال سپه کرد نکرد
بجز از بید در ایام گل ایخواجه کسی
کار موئینه و پشمینه تبه کرد نکرد
شیب جامه بسر خود عوض دستاری
کس نبست ارکه ببست است گنه کرد نکرد
در مقامات عمایم که دو صد اسرار است
غیر مسواک درو آمده ره کرد نکرد
آن قواره که برآید زگریبان قاری
شاعری غیر تو تشبیه بمه کرد نکرد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - خواجه حافظ فرماید
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
حقه مهر بدان مهرو نشانست که بود
در جواب او
جوهر صوف و سقرلاط همانست که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشانست که بود
کیسه اطلس پر گرد عبیر و عنبر
در بر رخت همان مشک فشانست که بود
سوی مدفون خود ایشاهد مشکو باز آی
زانکه بیچاره همان دلنگرانست که بود
چون نبخشند و نپوشند بخیلان ناچار
جامدانشان بهمان مهر و نشانست که بود
جیب تانگسلد از کوی درو زر خورشید
همچنان در عمل معدن و کانست که بود
مدتی شد که زهم باز نکردم دستار
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
لته گیوه شده جامه منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت وسانست که بود
حقه مهر بدان مهرو نشانست که بود
در جواب او
جوهر صوف و سقرلاط همانست که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشانست که بود
کیسه اطلس پر گرد عبیر و عنبر
در بر رخت همان مشک فشانست که بود
سوی مدفون خود ایشاهد مشکو باز آی
زانکه بیچاره همان دلنگرانست که بود
چون نبخشند و نپوشند بخیلان ناچار
جامدانشان بهمان مهر و نشانست که بود
جیب تانگسلد از کوی درو زر خورشید
همچنان در عمل معدن و کانست که بود
مدتی شد که زهم باز نکردم دستار
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
لته گیوه شده جامه منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت وسانست که بود