عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۶
بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست
بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست
هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت
هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست
غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد
آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست
هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق
بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست
ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست
از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست
در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک
نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست
اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت
اطراف خاوران همه تا باختر گریست
این مجلسی است عام که از اختصاص آن
مسکین ره نشین و شه تاجور گریست
افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم
از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست
زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت
پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست
درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت
بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست
چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست
هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست
بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور
دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست
هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت
جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست
در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است
خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۰
گو خصم دل چرا به ستم رام می کنی
هر لحظه اش به یک ستم آرام می کنی
آخر چرا شکنجه جاوید این دو روز
از بهر جان خویش سرانجام می کنی
برگ قتال قاسم ناشاد می نهی
ساز مصاف اکبر ناکام می کنی
با مذهبی که کفر تبری کند از آن
خاکت به حلق دعوی اسلام میکنی
خون خدا به خاک خطا ریختی و باز
کورانه ازکتاب وی اعظام می کنی
روی از در صمد که محل وقوف بود
برتافتی و سجده ی اصنام می کنی
با اهل صدق گر بودت عمر سرمدی
طبعت عداوت است که مادام می کنی
روز جزا که قطع شد از هر درت امید
حشر تو با یزید و عذاب تو بایزید
صفایی جندقی : رقیه‌نامه
بخش ۱
هیچ دریایی ندیدم بی کنار
جز تو ای عشق جهان آشوب یار
عقل سر بر آستانت مستکین
بنده ی حکم تو صد روح الامین
انبیا گردن به امرت داده باز
روی بر خاک درت بنهاده باز
اولیا دستت به دامان در زده
دامن همت به خدمت برزده
پیش نورت نارموسی یک قبس
نسر طایر نزد شهبازت مگس
تیر و بهرامت به میدان صد هزار
خائف از سهمت چو طفلی نی سوار
پیش دستت دجله تا جیحون نمی
هفت دریا پیش سیلت شبنمی
رهروت را زیر پا زوبین و تیر
از کمال شوق می آید حریر
نیست در خورد هر میدان ترا
نه فلک تنگ است جولان ترا
ز آفرینش راد و رد بالا و پست
زشت و زیبا دور و نزدیک آنچه هست
آنچه از امکان به اکوان آمده اند
در خور خود تابع امرت شده اند
والهان خاصت از یک تا هزار
ز ابتدای خلق تا انجام کار
در نداده تن به فرمانت ولی
یک ولی مثل حسین بن علی
گر تو پای اندر میان نگذاشتی
ور تو رایت در جهان نفراشتی
کی خریدار بلاگشتی حسین
ره سپار کربلا گشتی حسین
قطع جان یا ترک سرکردی کجا
سردی از مهر پسر کردی چرا
کی به نی می رفت سرها خاک ناک
کی به خون میخفت تنها چاک چاک
کشته در پا رفته اصحابش چرا
دستگیر دشمن احبابش چرا
کی گرفته پنجه با پیکان و تیغ
کشته دیدی شش برادر بی دریغ
چون شکیبایی نمودی کز عناد
خصم بندد بازوی زین العباد
طاقت آوردی کجا کآن قوم دون
از خیام آرد حریمش را برون
کی رضا دادی که زینب خواهرش
با سر عریان بنالد برسرش
چون شدی تسلیم کآن ارذال خلق
دخترانش را رسن بندد به حلق
صبر ورزیدی کجا خود کز ستیز
دشمن انگارد بناتش را کنیز
پر که بر کوه کی پهلو زدی
چرخه چون با چرخ هم زانو شدی
کی هما را صید کردی ماکیان
پیل فرسودی به پنجه ی بیشگان
نور از ظلمت کجا خود کم شدی
زنده رود ونیل سخره ی نم شدی
هم ترازو با گلستان خس چرا
شاهبازان طعمه کرکس چرا
دوزخ از تابت کند پهلو تهی
زین روش دیوانه گردد آگهی
کاین شبانان دست موسی تافتند
جوی ها بر دجله سبقت یافتند
کرگدن شد گربه ای را صید شست
شیر را روبه به گردن قید بست
رفت با شاهین مگس را کارزار
عنکبوتی را عقاب آمد شکار
باز در چنگال زاغان شد اسیر
بلبل اندر بند بومان دستگیر
باد را از پشگان آمد گزند
جوق جن جم را به نام افکنده بند
عشق مو را قوت زنجیر داد
مور را عشق افتراس شیر داد
زلف دلبر زیبد از وی اژدری
ناید از زلف عروسان دلبری
الغرض هر جا که چهر افروختی
خرمن شاه و گدا را سوختی
رایت حسن بتان افراختی
کار جان بازان خود را ساختی
سرگذشتی دارم از سر گوش دار
هر چه جز سرکام از آن خاموش دار
کز سری بشنو چه سرها سر زده
وین سخن آتش به جان ها در زده
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۲
آنکه آمد نه فلک نیم آستانش
بی دریغ افکند بر خاک آسمانش
فخر بودی جاودان روح القدس را
فرق سودی گر به پای پاسبانش
آنکه جان از پرتو جسمش جهان را
شد لگدکوب مخالف جسم و جانش
خصم از بی مغزی و هیچ استخوانی
نرم کرد از نعل مرکب استخوانش
آنکه قطب دایره امکان گرفتند
ای دریغا مرکز آسا در میانش
ناصبی تن خست از نوک خدنگش
ملحدی دل سوخت از رمح سنانش
کافری بگداخت بر داغ صغیرش
مشرکی بشکست برمرگ جوانش
آب بست این سگ به روی اهل بیتش
آتش افکند آن دد اندر دودمانش
آه از آن طوفان که نوح نینوا را
غرق شد زورق به بحر بی کرانش
تا علم سازد عدو نامی به عالم
خواست کز عالم براندازد نشانش
شکر لله زین عمل جز لعن و نفرین
نیست تا محشر جزایی در جهانش
چون در آرندش به محشر نیز باشد
کیفر کفران عذاب جاودانش
بر تولای و تبرای صفایی
کاین معانی هست پیدا از بیانش
بنگر ای شاهنشه ملک شفاعت
رحمتی هم آشکارا هم نهانش
هر زمان در کاه عمر دشمنان را
هر نفس بفزای عز دوستانش
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۶
شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۷
بار غم بنشسته سنگین بر دلم
ناقه کی خیزد به زیر محملم
آخر ز دلازاری شرمی ای فلک
تا به کی ستمکاری شرمی ای فلک
او شهید و ما اسیر اینک به راه
خود چه بود این حسرت افزا منزلم
یا رب این وادی کجا کز هول آن
ماند بر سر دست و دستی بر دلم
سینه و جان را دریغا زین سفر
نیست غیر از داغ و حسرت حاصلم
گلعذاران را که بستر خون و خاک
پایی اندر راه و پایی در گلم
چون دل از تن های بی سر برکنم
یا کی از سرهای بی تن بگسلم
شد گرفتار دو جا یک قطره خون
سخت افتاده است کاری مشکلم
بعد آن خورشید اختر سوز باد
آه آتشبار شمع محفلم
آه کز موج سرشک تشنگان
کشتیم بشکست و دور از ساحلم
سوخت ما را جان درین آتش هنوز
ای عجب برخاست رویین هیکلم
داغ مرگ نوخطان پاکباز
کرد نقش کامرانی باطلم
شد صفایی با غم آن کشتگان
مردن آسان زندگانی مشکلم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۰
دردا که از زین سرنگون افتاد بر خاک اکبرم
خاک دو عالم بر سرم
بر خاک خواری اوفتاد از فرق امروز افسرم
خاک دوعالم برسرم
با زندگانی زین سپس ارمان ندارم یک نفس
درمان من مرگ است و بس
بر جای این افسر سپهر ای کاش بربودی سرم
خاک دو عالم بر سرم
خاک بهی و آب بقا زین آتشم برباد شد
وین خانه از بنیاد شد
آری نباشد سختر از سنگ و سندان پیکرم
خاک دو عالم بر سرم
این صرصر طوفان ثمر وین شعله نیران شرر
کم سوخت تا پایان ز سر
در نینوا بر باد داد از بیخ و بن خاکسترم
خاک دو عالم بر سرم
آهم دمادم همزبان، هم زانویم اشک روان
داغ جوانم ارمغان
غم هم سفر، ره راحله، دل زاد و سرها رهبرم
خاک دو عالم بر سرم
دشمن همی دانی چرا بی ساز و سامانم کند
وز عمد عریانم کند
تا کسوت کحلی فلک آراید از نو در برم
خاک دو عالم بر سرم
گردون سراندازم ربود از دست خصم شوم پی
و اینها گمانم بود کی
تا از نو اندازد به سر این کهنه نیلی معجرم
خاک دو عالم بر سرم
تو تشنه لب جان بسپری من زنده با این چشم تر
ماندن ز مردن تلخ تر
کاش از جهان دریا و جو خشک آمدی آبشخورم
خاک دو عالم برسرم
صد بحر مرجانم برفت از کف که مرجانش بها
داد از که جویم زین جفا
در لجه ی کین تا فرو شد این گرامی گوهرم
خاک دو عالم بر سرم
صد آسمان کیوان نحس از برج اقبالم سیه
سر زد که زان حالم تبه
در خاک تا بنهفت رخ رخشنده تابان اخترم
خاک دو عالم برسرم
دوران چو شد ساقی همی بر سنگ زد مینای من
کز غم کند صهبای من
در بزم عاشورا کنون انباشت از خون ساغرم
خاک دو عالم بر سرم
بر آستان بندگی تا رخ نهاد از مسکنت
دارد صفایی سلطنت
ور در قیامت نشمری باز از سگان این درم
خاک دو عالم بر سرم
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۷
یکی ای نسیم یثرب سوی خستگان گذر کن
به یتیم گونه طفلان پدرانه یک نظر کن
تک و تاز آذرین پی ز سرشک وآه من جو
ز مدینه چار اسبه سوی نینوا سفر کن
به شهنشه شهیان چو مجال راز یابی
ز مژه سرشک خونین بفشان و ناله سر کن
که فغان ز رنج دوری و شکنج ناصبوری
و گرت نه باور افتد برما یکی گذر کن
چه به صبح نینوا مهر و به شام کوفه ماهی
به من آی و روز هر دو چو شبان بی قمر کن
من و یثرب و حرم را بد و نیک بیش و کم را
برهان ز تلخکامی همه زهرها شکر کن
اگر ایمنی جهان را طلبی ز تاب طوفان
چپ و راست پیش و پس را ز سرشک من خبر کن
پر و بال بسته مرغان مثل ار گشاده خواهی
نگهی ز روی رحمت به من شکسته پر کن
همه دوستان و خویشان به تو جمع و من پریشان
ز سرشک من بیندیش وز آه من حذر کن
شب و روز چند باشم ز در تو دور بازآ
شب بی صباح ما را ز جمال خود سحر کن
کم و بیش ساز و برگم اگر از تو باز پرسد
همه ز اشک و چهر من گونه سخن ز سیم و زر کن
به قیامت ار بسنجد شب تیره روزگارم
تب و تاب روز محشر بگذار و مختصر کن
گه شکوه تا به دردم نبرند دیگران پی
مه و مهر و آسمان را ز خروش خویش کر کن
چپ و راست تا به دامان نشیندش غباری
در و دشت کربلا را ز سحاب دیده تر کن
ز من از جدایی خود طلبد اگر نشانی
همه عمر خاک بر سر بنشین پدر پدر کن
ز گزند تیغ یازان به دعای من امان جو
به بلای تیر باران تن زار من سپر کن
اگر از ملال عالم تن خویش رسته خواهی
من زار خسته جان را زخیال خود بدر کن
همه را صفایی آساطلبی اگر رهایی
به کرشمه ی عنایت به دو کون یک نظر کن
به یکم سجود بگشا ره ی خاکبوس آن در
به شکوه این کلاهم ز ملوک تاجور کن
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۰
چو شد قسمت ز آغازم جدایی
برادر
رضا جانم برادر
چه سازم چاره با حکم خدایی
برادر
رضا جانم برادر
جدا از عقل و دل دیوانه بودم
برادر
ز دین بیگانه بودم
که کردم از تو آهنگ جدایی
برادر
رضا جانم برادر
دلم آمیخت از آن لعل سیراب
برادر
طبرخون وش به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
برادر
رضا جانم برادر
مرا کی دسترس باشد که در طوس
برادر
ترا آیم به پابوس
ببخشایم بر این بی دست و پایی
برادر
رضا جانم برادر
مگر خود از وفاداری و یاری
برادر
به دست غمگساری
علاج رنج مهجوران نمایی
برادر
رضا جانم برادر
که فرقی نیست شرح درد و غم را
برادر
تب و تاب ستم را
به گوش غیر با دستان سرایی
برادر
رضا جانم برادر
تو زینسانم چرا خواهی پریشان
برادر
زبون در چنگ هجران
بدان اوصاف و اخلاق خدایی
برادر
رضا جانم برادر
به دام و آشیان مرغ غمت راست
برادر
سرودی بی کم و کاست
چه دولت ها دهد دستم دگر بار
برادر
رضا جانم برادر
شکیبایی مدار از من تمنا
برادر
کجا یابم شکیبا
که بس بهتر اسیری از رهایی
برادر
رضا جانم برادر
گذشت از صبر رنجم در جدایی
برادر
اگر چون بخت بیدار
به سر وقتم به پای پرسش آیی
برادر
رضا جانم برادر
سرم بر عرش ساید گر کند باز
برادر
الا سرو سرافراز
به چشمم خاک پایت توتیایی
برادر
رضا جانم برادر
مرا باشد شفا زان لب تو مپسند
برادر
بدان لعل شکرخند
که من گردم هلاک از بی دوایی
برادر
رضا حانم برادر
بهر صورت خدا بخشد ترا کام
برادر
مدامت باده در جام
که من خو کرده ام با بینوایی
برادر
رضا جانم برادر
گنه کاران به محشر چون درآیند
برادر
ز خجلت بر سر آیند
ترحم کن تو باری بر صفایی
برادر
رضا جانم برادر
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۰
دردا که ماند در دل بس حسرت از جوانان
آوخ که سوخت جان ها بر داغ مهربانان
تن کی سبک پی از بند دل گرانان
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
در مرگ دوستداران دل چون تحمل آرد
کی ز آستین توان بست چشمی که خون ببارد
از تاب تن چه تشویش آن را که جان سپارد
دل داده را ملامت کردن چسود دارد
می باید این نصیحت کردن به دل ستانان
با درد هجر نشگفت گر هردمت بگریم
بی چهر عالم آرا یک عالمت بگریم
برکشته ات بنالم در ماتمت بگریم
بر اشک من بخندی گر در غمت بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
چرخم به قید و چنبر زین آستان کشاند
وز نعش کشتگانم با تازیانه راند
ور ساعتی بپایم خصمم بسر دواند
شکر فروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر آن آستین فشانان
بعد از تو ای برادر هرچند دستگیرم
وز پیش دوستداران دشمن برد اسیرم
لیکن به داغ و حسرت تا در غمت نمیرم
چشم از تو برنگیرم ور می زنند تیرم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
ای ساربان زمانی بار سفر مبندم
کاین تشنه کشتگان را چون ناقه پای بندم
ور باشد از اعادی هرگام صد گزندم
من ترک مهر اینان برخود نمی پسندم
بگذار تا بیاید برمن جفای آنان
هست از کشاکش خصم این ره که می سپارم
ورنی چنین نبایست نعشت بجا گذارم
آن نیستم که بی دوست آنی تحمل آرم
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
غم نیست گر به مهرت انباز داغ و دردیم
طومار شادمانی بهر تو درنوردیم
با جان و سر نپیچیم وز راه برنگردیم
ما اختیار خود را تسلیم عشق کردیم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان
آنجا که حق پرستان صف برزنند سعدی
وز باده ی شهادت ساغر زنند سعدی
باید که چون صفاییت خنجر زنند سعدی
شاید که آستینت برسر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکر دهانان
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۳
دل همی خواست که ریزد سر و جان در پایت
اینک اندر پی خون تیغ به کف اعدایت
رخصت حرب گر از آن لب جان بخشایت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
جان سپردن به تولای تو در سر داریم
سر نهادن به کف پای تو در سر داریم
نه کنون شوق تماشای تو در سر داریم
روزگاری است که سودای تو در سر داریم
مگر این سر برود تا برود سودایت
چشم خاصان به تو مشغول ز هر چهر و قدی
جان پاکان به تو مشعوف ز هر نیک و بدی
تو به هردل که گذشتی و درو جای شدی
تو به هرجا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دگر می نتواند که بگیرد جایت
عمر بردن همه بی روی تو رنج است و ملال
زار مردن همه در کوی تو عیش است و وصال
محو نقش بر و بالات سراپای خیال
همچو مستسقی و سرچشمه ی نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
جان سپاری رهت خواست دل از عهد الست
حاصل از عمر نداریم جز این مایه به دست
کیست آن کس که از او دل نتوانیم گسست
دیگری نیست که مهر تو بدو شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
وقت آن شد که رفیقان سر هیجا گیرند
بگذرند از سر جان راه براعدا گیرند
دم دیگر به صف خلد برین جا گیرند
روز آن است که یاران ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
سر و تن چیست که در پای تو گردد ایثار
دل و جان نیز درین راه سزاوار نثار
مردمان طعن زنندم که نگشتی بیدار
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
غافل از آن که درین خاک به خون باید خفت
جز به خون ریزی دل غنچه شادی نشکفت
سخن از هرکه صفایی نه سزاوار شنفت
دوش در واقعه دیدم که نگاری می گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲- تاریخ رحلت مرحومه مرشد زن میرزا اسماعیل هنر
زین سرای فنا چو رخت رحیل
بست مرشد به سوی ملک بقا
پی تاریخ وی صفائی گفت
یافت مرشد به صحن مینو جا
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴- تاریخ وفات مرحومه مغفوره خوش زندگانی مادر ابراهیم خان دامغانی
چو خیرالنسا بیگم افشاند دست
سوی جدهٔ خویش خیرالنسا
ز قید علائق شد آزاد و رفت
ز دار فنا سوی ملک بقا
ز دنیای دون رخت بیرون کشید
به خلد برین رفت و بگرفت جا
طلب کرد سال رحیل از رهی
یکیش از مقیمان بزم عزا
سروشی سرودم که بسرای از او
صفایی صفا یافت دارالصفا
۱۲۶۶ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵- تاریخ ولادت دختر میراز فتح الله کیوان
میرزا فتح الله آذین بخش آئین سخن
دختری حورامنش طلعت گشودش از حجاب
زد رقم کلک صفایی روزمه از قول وی
عکس دور آسمانی ماهم آورد آفتاب
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۶- تاریخ سور پرسرور حاجی میرزا مهدی
قدوة الحاج میرزا مهدی
در کرم طاق و با مکارم جفت
آنکه در حسن خلق و خلق حسن
مادحی مدح وی نیارد گفت
آنکه خاشاک و خار شرک و نفاق
دست توحید از وجودش رفت
خواست جفتی ز خاندان کرام
تاکند یاوریش در خور و خفت
رنج ها برد و گنج ها پرداخت
تا ز شاخش گل مراد شکفت
آری آن گونه گوهری نایاب
می نیاید به چنگ مفتا مفت
باید الماس پنجه بازوئی
تا چنان لؤلؤئی تواند سفت
بهر تاریخ این همایون جشن
چون صفائی کمینه بنده شنفت
بلبل گلبن هدایت را
وصل گل جاودان مبارک گفت
۱۲۹۱ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۲- سالوس مرز جی به سقر رفت و زین سفر
سالوس مرز جی به سقر رفت و زین سفر
کفران کید وکینه کاوش به خاک خفت
شوب و شکوک و شرک و شقاق از بلاد رفت
رنگ ریا و ریب و نفاق از زمانه خفت
تا نخل خار بار وجودش به گل نشست
گلزار کامرانی ارباب دل شکفت
بر ریشش آنچه تیز چه کوتاه و چه دراز
در...آنچه تیر چه کوتاه و چه کلفت
ایمان غائبین نه به تقوی که برد پوچ
اموال حاضرین نه به قیمت که خورد مفت
شید و شقاق و شیطنت و شک و شرک وکذب
در خلق خلق خصلت و اطوار کرد و گفت
هر دو به چشم اهل حق آمد پدیدتر
چندان که حال خویش به ثوب ریا نهفت
چون بر زبان هاتف غیبی سفیده دم
هوش صفائی این خبر از گوش جان شنفت
بهر خجسته سال وصولش به هاویه
نفس ریا هلاک شد اندر کرند گفت
۱۲۹۰ ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۳- تاریخ وفات میر صفی جرمقی
چون میر صفی به ملک باقی
از دار فنا نمود رحلت
آسود خود از وصول و ما را
فرسود به ابتلای هجرت
بگذشت و گذاشت دوستان را
تا حشر به سینه داغ حسرت
تاریخ وفاتش از صفائی
درخواست هنر ز روی رحمت
گفت آه و فرانگاشت فی الفور
شد میرصفی به سوی جنت
۱۲۷۲ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۱۴- تاریخ ورود آقا سید هاشم گیلانی به جندق
چو سید هاشم آن دریای مواج
که هر موجیش بحری بی کران است
بدین سامان ز طلعت پرده برداشت
چو خورکش نور افزون از بیان است
که هر یک هر یک از ذرات آن را
فروغی از زمین تا آسمان است
ورودش را صفائی خوش رقم زد
چراغ دین ما تاریخ آن است
۱۳۰۹ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۲۰- تاریخ وفات پیر جوان بخت مرحوم مبرور میرزا عبدالحسین طاب ثراه
پیر پاکیزه رای پاک ضمیر
فخر اهل وفا به جنت رفت
عقل پیرش چو بود و بخت جوان
باخلوص و صفا به جنت رفت
چنگ در ذیل اولیا زد و زود
همچو اهل ولا به جنت رفت
روی بیگانه سان ز خود برتافت
با خدای آشنا به جنت رفت
دست در زد به حبل حق ستوار
به دو پای رضا به جنت رفت
مملو از حق تهی ز هر باطل
خالی از ماجرا به جنت رفت
به تبرا شد از جهنم دور
با ولای خدا به جنت رفت
هوس هشت کاخ مینو داشت
زین سپنجی سرا به جنت رفت
در سعادت بس این دلیل او را
که خود از کربلا به جنت رفت
رفت همراهش از جهان گویی
مهر و صدق و صفا به جنت رفت
تا نهان کرده روی پنداری
رحم و رفق و رضا به جنت رفت
کاشت در سینه حب و وفاق
پاکدل بی ریا به جنت رفت
با صفائی رضای وی روزی
گفت کی پیر ما به جنت رفت
راست با آنکه خود نگردانیم
بازگو کز کجا به جنت رفت
پی تاریخ در جوابش گفت
حاجی از نینوا به جنت رفت
۱۲۸۲ق