عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸
در کامش ای فلک زدی آتش به جای آب
خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب
با این ستم هنوز ترا چشم آفرین
با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب
آبی به حلق سوخته ی او نریختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بایست خون دل رود از دیده ی سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالی از علاقه دهان از وداع پر
در این عمل درنگش و برآن امل شتاب
زین قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب
پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف
نوشید شربتی اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل
نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب
با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب
ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب
ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش
خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب
تا در عراق و شام حریم تو دربدر
دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد
روی فلک ز آه اناسی سیاه باد
خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب
با این ستم هنوز ترا چشم آفرین
با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب
آبی به حلق سوخته ی او نریختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بایست خون دل رود از دیده ی سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالی از علاقه دهان از وداع پر
در این عمل درنگش و برآن امل شتاب
زین قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب
پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف
نوشید شربتی اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل
نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب
با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب
ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب
ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش
خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب
تا در عراق و شام حریم تو دربدر
دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد
روی فلک ز آه اناسی سیاه باد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹
شه زاده آن زمان که چو خورشید شد سوار
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۱
رفتی پدر تو تفته جگر از جهان دریغ
بگذشت آب دیده مرا از میان دریغ
رستن پس از تو نیست سزاوار حال ما
پایم از آنکه دست ندارم به جان دریغ
تحصیل جرعه ای نتوانستم از برات
آب اینقدر گران شد و جان رایگان دریغ
قتلم نصیب نامد و عمرم به سر نرفت
از بخت واژگونه این شد نه آن دریغ
بگذاشتی میان اعادی مرا و خود
کردی سفر به جشنگه جاودان دریغ
در خدمت تو آمده و اینک ز نینوا
با خصم هم سفر سوی شامم روان دریغ
غم را مجال شرح و زبان مقال کو
طول زمان بباید و طی لسان دریغ
مهجور از آستان تو کردم ولی مدار
یک لحظه چشم رحمت ازین ناتوان دریغ
در چشم مردمم چه کند ستر روی باز
نه برقعم به رخ نه برسر طیلسان دریغ
زین پیش ساعتی تو بخواندی مرا به صبر
و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دریغ
احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس
اولاد اهل کذب و دغا کامران دریغ
از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند
حسرت جزای زحمت این باغبان دریغ
این حرص و کین چه بود که گلچین کربلا
نگذاشت جز گلی همه زین گلستان دریغ
کلثوم زد به سینه و با گریه زار زار
این گفت و ساخت موی خود از مویه تار تار
بگذشت آب دیده مرا از میان دریغ
رستن پس از تو نیست سزاوار حال ما
پایم از آنکه دست ندارم به جان دریغ
تحصیل جرعه ای نتوانستم از برات
آب اینقدر گران شد و جان رایگان دریغ
قتلم نصیب نامد و عمرم به سر نرفت
از بخت واژگونه این شد نه آن دریغ
بگذاشتی میان اعادی مرا و خود
کردی سفر به جشنگه جاودان دریغ
در خدمت تو آمده و اینک ز نینوا
با خصم هم سفر سوی شامم روان دریغ
غم را مجال شرح و زبان مقال کو
طول زمان بباید و طی لسان دریغ
مهجور از آستان تو کردم ولی مدار
یک لحظه چشم رحمت ازین ناتوان دریغ
در چشم مردمم چه کند ستر روی باز
نه برقعم به رخ نه برسر طیلسان دریغ
زین پیش ساعتی تو بخواندی مرا به صبر
و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دریغ
احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس
اولاد اهل کذب و دغا کامران دریغ
از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند
حسرت جزای زحمت این باغبان دریغ
این حرص و کین چه بود که گلچین کربلا
نگذاشت جز گلی همه زین گلستان دریغ
کلثوم زد به سینه و با گریه زار زار
این گفت و ساخت موی خود از مویه تار تار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۳
غلطان به خون و خاک ترا پاره تن دریغ
عریان ستاده برسر نعش تو من دریغ
مقطوع از برادر و خواهر غریب من
ممنوع از اعانت فرزند و زن دریغ
بالقطع ازکشاکش غم کردمی قبا
خصم ار گذاشتی به تنم پیرهن دریغ
بعد از تو زنده ایم و ندارم به هیچ وجه
عذری ازین گناه به وجهی حسن دریغ
دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک
حاشا که برتو آیدم از جان و تن دریغ
ببر دمان غریق دم از روبه ی دمن
شیر خدای حیدر اژدر فکن دریغ
جم را ز جور جن دغا جایگه به خاک
دارای تخت و تاج و نگین اهرمن دریغ
جز نقص و نفی نسل نبی نیست در نظر
جایی که جانشین صمد شد وثن دریغ
ماند از غم بنین و بناتت نهان و فاش
جاوید روز و شب همه بر مرد و زن دریغ
پیش از شهادت تو چرا منشی قضا
کرد این قدر مسامحه در مرگ من دریغ
نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز
سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دریغ
هر جانبم غمت به میانم گرفته تنگ
نتوان کناره کردنم از خویشتن دریغ
از خوی خصم خیره و از خون زخم ها
ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دریغ
نسپردمت به خاک و گرفتم طریق شام
انداختم میان رهت بی کفن دریغ
از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند
آتش به جان ناحیه ی نینوا فکند
عریان ستاده برسر نعش تو من دریغ
مقطوع از برادر و خواهر غریب من
ممنوع از اعانت فرزند و زن دریغ
بالقطع ازکشاکش غم کردمی قبا
خصم ار گذاشتی به تنم پیرهن دریغ
بعد از تو زنده ایم و ندارم به هیچ وجه
عذری ازین گناه به وجهی حسن دریغ
دست ار دهد سر افکنمت در قدم چو خاک
حاشا که برتو آیدم از جان و تن دریغ
ببر دمان غریق دم از روبه ی دمن
شیر خدای حیدر اژدر فکن دریغ
جم را ز جور جن دغا جایگه به خاک
دارای تخت و تاج و نگین اهرمن دریغ
جز نقص و نفی نسل نبی نیست در نظر
جایی که جانشین صمد شد وثن دریغ
ماند از غم بنین و بناتت نهان و فاش
جاوید روز و شب همه بر مرد و زن دریغ
پیش از شهادت تو چرا منشی قضا
کرد این قدر مسامحه در مرگ من دریغ
نخلت نگون و نسترنت غرق خون و باز
سرسبز و تازه سرو سمن در چمن دریغ
هر جانبم غمت به میانم گرفته تنگ
نتوان کناره کردنم از خویشتن دریغ
از خوی خصم خیره و از خون زخم ها
ما رخ آلاله رنگ و تو گلگون بدن دریغ
نسپردمت به خاک و گرفتم طریق شام
انداختم میان رهت بی کفن دریغ
از بانگ وا اخاه به گردون نوا فکند
آتش به جان ناحیه ی نینوا فکند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۴
کای از غمت برادر با جان برابرم
غربال دور خاک بلا بیخت برسرم
چون زخم های خودنگری از ستاره بیش
داغ درون خویش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشید و از سر کویت به عنف برد
این هم غمی دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زین خشم و کینه خواهی خصم ستمگرم
ز آن تابشی که تافت به دل های تفته جان
ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ریش دل پریش
نهب بساط و پرده و بالین و بسترم
نالان به پشت ناقه یتیمان بی نوا
عریان به روی بادیه عباس و اکبرم
با این تطاولات و تعدی هنوز دل
خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم
خواهر بمیردت که نشد پیش مرگ تو
کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم
نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پیش از بیان حال به پایان بریم عمر
وین داستان تمام نخواهد شد آخرم
حیرت به جای حفظ و تزلزل به جای تاب
بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب:
غربال دور خاک بلا بیخت برسرم
چون زخم های خودنگری از ستاره بیش
داغ درون خویش اگر برتو بشمرم
گفتم رها کنند مگر زین قفس مرا
اما چه سود بال کدام است و کو پرم
خصم کشید و از سر کویت به عنف برد
این هم غمی دگر که ندانم کجا برم
ذبح تو باورم نشدی لیکن این قضا
امروز شد مشاهده ز الله و اکبرم
در پای ذوالجناح تو نامد ز دست ما
خود را فدا کنیم از این باب دلخورم
ز آن حرب و ضرب و زخمه و اخراج و ترکتاز
زین خشم و کینه خواهی خصم ستمگرم
ز آن تابشی که تافت به دل های تفته جان
ز آن آتشی که سوخت به خرگاه و چادرم
داغ بنات زار درون ریش دل پریش
نهب بساط و پرده و بالین و بسترم
نالان به پشت ناقه یتیمان بی نوا
عریان به روی بادیه عباس و اکبرم
با این تطاولات و تعدی هنوز دل
خالی نکرده خصم جفاکیش کافرم
خواهر بمیردت که نشد پیش مرگ تو
کی سازمت علاج و کدامین غمت خورم
نیرنگ داغ و نقش فراقت ز لوح دل
زایل فتد مگر به قضا گاه محشرم
پیش از بیان حال به پایان بریم عمر
وین داستان تمام نخواهد شد آخرم
حیرت به جای حفظ و تزلزل به جای تاب
بیمار کربلا به پدر کرد این خطاب:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۷
برخیز و وضع حال من از روزگار بین
با صد جهان شکنجه و دردم دچار بین
با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم
بیرون در ز دایره ام حلقه وار بین
گه از رضا چو تن به زمین با سکون نگر
گه از قضا چو سر به سنان بی قرار بین
از تابش غم خود و اصحاب و اهل بیت
چون شمع آتشم همه در پود و تار بین
عطشان تو جان سپردی و با کام خشک و تر
عذب فرات را به لبم زهرمار بین
در خور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک
برخیز و جیب و دامن من جویبار بین
بی چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوی
بردل خدنگ بنگر و بردیده خار بین
باقی گذاشت کافکندم از در تو دور
بد عهدی زمانه ناسازگار بین
اولاد خویش را که خود اهل مودتند
خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بین
از خال و خط و زلف جوانان ساده روی
دامان دشت ماریه را پر نگار بین
وز خون نو خطان خداخوان خاک خفت
چون طرف باغ بادیه را لاله زار بین
این خیل داغ دیده ی هجران کشیده را
سوی مزار مادر خود ره سپار بین
زن ها و خواهران و یتیمان خویش را
چون اشک دل ز دیده روان زین دیار بین
از صدمه پیاده روی ها برهنه پای
پای برهنگان یتیمت فگار بین
چون قطع جان و دل به رضا زان بدن نکرد
گفت این مقاله دیگر و قطع سخن نکرد
با صد جهان شکنجه و دردم دچار بین
با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم
بیرون در ز دایره ام حلقه وار بین
گه از رضا چو تن به زمین با سکون نگر
گه از قضا چو سر به سنان بی قرار بین
از تابش غم خود و اصحاب و اهل بیت
چون شمع آتشم همه در پود و تار بین
عطشان تو جان سپردی و با کام خشک و تر
عذب فرات را به لبم زهرمار بین
در خور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک
برخیز و جیب و دامن من جویبار بین
بی چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوی
بردل خدنگ بنگر و بردیده خار بین
باقی گذاشت کافکندم از در تو دور
بد عهدی زمانه ناسازگار بین
اولاد خویش را که خود اهل مودتند
خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بین
از خال و خط و زلف جوانان ساده روی
دامان دشت ماریه را پر نگار بین
وز خون نو خطان خداخوان خاک خفت
چون طرف باغ بادیه را لاله زار بین
این خیل داغ دیده ی هجران کشیده را
سوی مزار مادر خود ره سپار بین
زن ها و خواهران و یتیمان خویش را
چون اشک دل ز دیده روان زین دیار بین
از صدمه پیاده روی ها برهنه پای
پای برهنگان یتیمت فگار بین
چون قطع جان و دل به رضا زان بدن نکرد
گفت این مقاله دیگر و قطع سخن نکرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۸
کای کشته جفا سوی ما یک نظر ببین
ما را چو باد زین سرکو پی سپر ببین
بگشای چشم و پرده نشینان قدس را
سیاره سار گرد جهان در بدر ببین
این کاروان قافله سالار کشته را
پایی ز پیش و دل ز پس آسیمه سر ببین
خود را چو اشک دیده ی ما خاک شین بجوی
ما را چو زخم سینه ی خود خون جگر ببین
پویم به پای خوف و خورم خون دل به راه
اسباب زاد و راحله ام زین سفر ببین
هم خاک و خون مرا عوض آب و نان بیاب
هم اشک و رخ مرا بدل سیم و زر ببین
هر بامداد مائده ام لخت دل نگر
هر شامگاه ساقیه ام چشم تر ببین
در هر نفس که بی توکشم صد بلا به پای
در هر قدم که بی تو روم صد خطر ببین
این خواهران که روح قدس پرده دارشان
عریان اسیر طایفه ی پرده در ببین
دل سخت تر شد این همه را ز اشک و آه ما
بر کوه برق و بارش ما را اثر ببین
این خاندان که فرض شد اکرامشان به خلق
خواری کش از اراذل بی پا و سر ببین
بعد از قتال و غارت و اخراج و نفی و سلب
برما ستیز خصم جفاجو بتر ببین
سفر وجود خویش چو قرآن مندرس
اجزای آن گسیخته از یکدگر ببین
داغ درون ما به غم خویش برشمار
از زخم های خویش یکی بیشتر ببین
ز انبوه غم نهاد دگرباره رخ به خاک
نالید و گفت وا ابتا روحنا فداک
ما را چو باد زین سرکو پی سپر ببین
بگشای چشم و پرده نشینان قدس را
سیاره سار گرد جهان در بدر ببین
این کاروان قافله سالار کشته را
پایی ز پیش و دل ز پس آسیمه سر ببین
خود را چو اشک دیده ی ما خاک شین بجوی
ما را چو زخم سینه ی خود خون جگر ببین
پویم به پای خوف و خورم خون دل به راه
اسباب زاد و راحله ام زین سفر ببین
هم خاک و خون مرا عوض آب و نان بیاب
هم اشک و رخ مرا بدل سیم و زر ببین
هر بامداد مائده ام لخت دل نگر
هر شامگاه ساقیه ام چشم تر ببین
در هر نفس که بی توکشم صد بلا به پای
در هر قدم که بی تو روم صد خطر ببین
این خواهران که روح قدس پرده دارشان
عریان اسیر طایفه ی پرده در ببین
دل سخت تر شد این همه را ز اشک و آه ما
بر کوه برق و بارش ما را اثر ببین
این خاندان که فرض شد اکرامشان به خلق
خواری کش از اراذل بی پا و سر ببین
بعد از قتال و غارت و اخراج و نفی و سلب
برما ستیز خصم جفاجو بتر ببین
سفر وجود خویش چو قرآن مندرس
اجزای آن گسیخته از یکدگر ببین
داغ درون ما به غم خویش برشمار
از زخم های خویش یکی بیشتر ببین
ز انبوه غم نهاد دگرباره رخ به خاک
نالید و گفت وا ابتا روحنا فداک
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۹
چون عمر خویش قافله را در گذر ببین
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۱
رفتی تو خشک لب ز جهان ای پدر دریغ
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
ما جوی ها گریسته از چشم تر دریغ
جان داده تشنه کام تو با آنکه بارها
ما را گذشت سیل سرشک از کمر دریغ
گل کردم آستان ترا ز آستین تر
خاکی نمانده خشک که ریزم به سر دریغ
تو تفته دل بمیری و من زنده غرق اشک
جاوید خورد خواهم ازین رهگذر دریغ
هر تیر و تیغ و نی که زنندت به عضو عضو
اعضای ما یکی نشد آن را سپر دریغ
همراهی خود این ره دور و دراز را
کردی چرا خود از من خونین جگر دریغ
سر در کمند کوفی و پا در طریق شام
رخ تافتم ز خاک درت ناگزر دریغ
هرسو که بنگرم فتدم چشم بر عدوت
اما تو روی کرده مرا از نظر دریغ
در خدمتت به ماریه از یثرب آمدم
با خصم سوی کوفه شدم همسفر دریغ
پیکی نبرد زودتر این راه دیرپای
از حال ما به حضرت زهرا خبر دریغ
کاولادت از ذکور و اناث ای ستوده مام
یا کشته ی ستم شده یا دربدر دریغ
مردان ما قتیل وفا تن به تن فسوس
نسوان ما ذلیل جفا سربه سر دریغ
از هر غمت به داغ جوانان که سوخت سخت
شد خواری اسیری ما سخت تر دریغ
در دام فتنه ریخت پس از نقل آشیان
پیش از قفس نماند مرا بال و پر دریغ
زینب دگر زبان به تکلم فرا گشاد
داد تظلم از طرف اهل بیت داد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۰
بر پا ستاده قدوه قوم شقا دریغ
بر سر فتاده سبط پیمبر ز پا دریغ
در حرب حق و باطل و توحید شرک شد
آل رسول سخره ی اهل زنا دریغ
فلک نجات رنجه ی جوق دغا فسوس
نوح حیات غرقه ی بحر فنا دریغ
از تشنگی سکندر اقلیم جان هلاک
پنهان به چشمه خضر آب بقا دریغ
با انبساط نهر چه شد کآبروی او
ننهاد کس برابر آبش بها دریغ
بروی کمان کشیده قدر از در خطا
لیک از قضا نکرد خدنگی خطا دریغ
هفتاد و یک تنش همه قربان شدند و باز
از بهر این ذبیح نیامد فدا دریغ
بیگانگی نگر که ز چندین هزار تن
جز تیغ و تیر کس نشدش آشنا دریغ
آن کش وجود موجب ایجادما سوا
غلطان به خون و زنده زید ماسوا دریغ
از تیر و تیغ و دشنه و زوبین و گرز و نی
شد پاره پاره پیکرش از هم جدا دریغ
در خاک و خون محرک افلاک و مانده باز
ساکن به جای خود همه ارض و سما دریغ
آن کو به جود خود دو جهان را وجود داد
خود رفت و ماند ماتمش از بهر ما دریغ
افغان ازین تغابن و افسوس ازین فتن
او تشنه کام گشته و ما زنده وا دریغ
در راه شام قافله ی اهل بیت را
سرهای کشتگان ستم رهنما دریغ
با این عمل به حیرتم از کافری که داشت
دعوی دین و مذهب پیغمبری که داشت
بر سر فتاده سبط پیمبر ز پا دریغ
در حرب حق و باطل و توحید شرک شد
آل رسول سخره ی اهل زنا دریغ
فلک نجات رنجه ی جوق دغا فسوس
نوح حیات غرقه ی بحر فنا دریغ
از تشنگی سکندر اقلیم جان هلاک
پنهان به چشمه خضر آب بقا دریغ
با انبساط نهر چه شد کآبروی او
ننهاد کس برابر آبش بها دریغ
بروی کمان کشیده قدر از در خطا
لیک از قضا نکرد خدنگی خطا دریغ
هفتاد و یک تنش همه قربان شدند و باز
از بهر این ذبیح نیامد فدا دریغ
بیگانگی نگر که ز چندین هزار تن
جز تیغ و تیر کس نشدش آشنا دریغ
آن کش وجود موجب ایجادما سوا
غلطان به خون و زنده زید ماسوا دریغ
از تیر و تیغ و دشنه و زوبین و گرز و نی
شد پاره پاره پیکرش از هم جدا دریغ
در خاک و خون محرک افلاک و مانده باز
ساکن به جای خود همه ارض و سما دریغ
آن کو به جود خود دو جهان را وجود داد
خود رفت و ماند ماتمش از بهر ما دریغ
افغان ازین تغابن و افسوس ازین فتن
او تشنه کام گشته و ما زنده وا دریغ
در راه شام قافله ی اهل بیت را
سرهای کشتگان ستم رهنما دریغ
با این عمل به حیرتم از کافری که داشت
دعوی دین و مذهب پیغمبری که داشت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۴
این بود آخر اجر رسول از پیمبری
کامت شد از مودت اولاد او بری
حق پایمال باطل و دین دست سود کفر
حیفا که یافت شرک ز توحید برتری
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خویش کرد بط آسا شناوری
بیع و شرای آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتری
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری
در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری
انباز این عزا بود از انس تا ملک
دمساز این نوا زید از دیو تا پری
مجنون گذشت از سر سودای عاشقی
لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری
وامق برید میل ز عذرای گل عذار
عذرا کشید میل به چشمان عبهری
هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری
بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم
بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری
سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل
آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری
در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کی به خاک نفکند این سفله پروری
کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا
کی وا شود ز خوی خیالات خودسری
دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل
ایجاد کن فکان همه را عله العلل
کامت شد از مودت اولاد او بری
حق پایمال باطل و دین دست سود کفر
حیفا که یافت شرک ز توحید برتری
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خویش کرد بط آسا شناوری
بیع و شرای آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتری
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری
در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری
انباز این عزا بود از انس تا ملک
دمساز این نوا زید از دیو تا پری
مجنون گذشت از سر سودای عاشقی
لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری
وامق برید میل ز عذرای گل عذار
عذرا کشید میل به چشمان عبهری
هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری
بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم
بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری
سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل
آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری
در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کی به خاک نفکند این سفله پروری
کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا
کی وا شود ز خوی خیالات خودسری
دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل
ایجاد کن فکان همه را عله العلل
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۶
گفتی که خود نکرد کس آن کشته را کفن
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۷
داری اگر به سر سر سودای کربلا
دستی بزن به ذیل تولای کربلا
امروز درج مهره مهرش به دل بچین
خواهی اگر شفاعت فردای کربلا
آن می که درد سر ز قفا نیستش بجوی
جامی بیا بنوش ز صهبای کربلا
مگر ای جز به درد غمش گرچه دور ریخت
در ساغر اشک ناب ز مینای کربلا
تیمار و تاب و انده، آزار و داغ و درد
بینی بس آشکار ز سیمای کربلا
ز انبوه داغ و آتش حسرت گداختی
بودی سپهر هم خود اگر جای کربلا
روزی که خشت آن به میان گل آب بود
کرب و بلیه بود تقاضای کربلا
تجدید عهد غم کن و تجبیر رنج هجر
از وصل روح بخش دلاسای کربلا
بنگر ز خون و خاک کفن های سرخ و زرد
چشمی فراز کن به تماشای کربلا
بر وجه صدق اهل یقین را عیان نشد
آشوب رستخیز ز غوغای کربلا
دردا که دفن ناشده عریان به خاک ماند
انصار دین قیمت قتلای کربلا
شمسش به روز رزم چنان تافت بر زمین
کآتش نمونه بود ز گرمای کربلا
یا گفتی از اثیر به احراق آن طریق
نیران فکنده اند به صحرای کربلا
خونش به خاک بادیه آمیخت کز شرف
سودند سر ملائکه در پای کربلا
لب تشنه مرد ساقی خضر حیات آه
شد غرق خون سفینه نوح نجات آه
دستی بزن به ذیل تولای کربلا
امروز درج مهره مهرش به دل بچین
خواهی اگر شفاعت فردای کربلا
آن می که درد سر ز قفا نیستش بجوی
جامی بیا بنوش ز صهبای کربلا
مگر ای جز به درد غمش گرچه دور ریخت
در ساغر اشک ناب ز مینای کربلا
تیمار و تاب و انده، آزار و داغ و درد
بینی بس آشکار ز سیمای کربلا
ز انبوه داغ و آتش حسرت گداختی
بودی سپهر هم خود اگر جای کربلا
روزی که خشت آن به میان گل آب بود
کرب و بلیه بود تقاضای کربلا
تجدید عهد غم کن و تجبیر رنج هجر
از وصل روح بخش دلاسای کربلا
بنگر ز خون و خاک کفن های سرخ و زرد
چشمی فراز کن به تماشای کربلا
بر وجه صدق اهل یقین را عیان نشد
آشوب رستخیز ز غوغای کربلا
دردا که دفن ناشده عریان به خاک ماند
انصار دین قیمت قتلای کربلا
شمسش به روز رزم چنان تافت بر زمین
کآتش نمونه بود ز گرمای کربلا
یا گفتی از اثیر به احراق آن طریق
نیران فکنده اند به صحرای کربلا
خونش به خاک بادیه آمیخت کز شرف
سودند سر ملائکه در پای کربلا
لب تشنه مرد ساقی خضر حیات آه
شد غرق خون سفینه نوح نجات آه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۵
بهرام از عنان نشناسد رکاب را
ناهید از ملال نداند رباب را
گیتی هم از هراس نجوید امید را
گردون هم از درنگ نداند شتاب را
زین ره به کاینات فتوری قوی رسید
کو آنکه فرق بنگرد از مو طناب را
غیب و شهاده فاش و نهان پارسا و رند
زیبا و زشت خورد و کلان شیخ و شاب را
این غم نه گر ز مغز جهان کاست عقل و هوش
پس از چه خاست شورش یوم الحساب را
نقصان کمال یافت به سامان عیش من
در پا فکند سوگ توام خورد و خواب را
جاوید عذر از اهل زمین خواستی سپهر
خواندی روا گر این روش ناصواب را
هم ناله ساخت با نی بزم عزای تو
از جغد تا هما و زغن ذباب را
زد ماتم تو شعله به ارکان شرق و غرب
آتش به باد داد غمت خاک وآب را
از امتیاز باطل و حق هر که کور ماند
در کیش خود گناه شمارد ثواب را
پنداشت در هلاک تو دشمن حیات خویش
آب روان به بادیه دیدی سراب را
با خود هنوز نسبت اسلام می دهند
خاک نفاق و کین به سر این انتساب را
امر قصاص وی که به محشر فکند حق
دنیا نداشت وسعت چندان عذاب را
جایی کش استد او برون باشد از حسیب
لازم شمردکیفر این بی حساب را
حکم جزای قاتلش ار یافتی صدور
ضیق زمان و تنگی جا یافتی ظهور
ناهید از ملال نداند رباب را
گیتی هم از هراس نجوید امید را
گردون هم از درنگ نداند شتاب را
زین ره به کاینات فتوری قوی رسید
کو آنکه فرق بنگرد از مو طناب را
غیب و شهاده فاش و نهان پارسا و رند
زیبا و زشت خورد و کلان شیخ و شاب را
این غم نه گر ز مغز جهان کاست عقل و هوش
پس از چه خاست شورش یوم الحساب را
نقصان کمال یافت به سامان عیش من
در پا فکند سوگ توام خورد و خواب را
جاوید عذر از اهل زمین خواستی سپهر
خواندی روا گر این روش ناصواب را
هم ناله ساخت با نی بزم عزای تو
از جغد تا هما و زغن ذباب را
زد ماتم تو شعله به ارکان شرق و غرب
آتش به باد داد غمت خاک وآب را
از امتیاز باطل و حق هر که کور ماند
در کیش خود گناه شمارد ثواب را
پنداشت در هلاک تو دشمن حیات خویش
آب روان به بادیه دیدی سراب را
با خود هنوز نسبت اسلام می دهند
خاک نفاق و کین به سر این انتساب را
امر قصاص وی که به محشر فکند حق
دنیا نداشت وسعت چندان عذاب را
جایی کش استد او برون باشد از حسیب
لازم شمردکیفر این بی حساب را
حکم جزای قاتلش ار یافتی صدور
ضیق زمان و تنگی جا یافتی ظهور
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۹
طی کن دلا به پای رجا راه کربلا
بسپار سر به تربت فرگاه کربلا
با تنگی انس و رز به سختی صبور زی
سهل است محنت گه و بیگاه کربلا
از حر و برد دور همینت دو چیز بس
آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا
پرتو ز عرش ملک گذشتش ولی چه سود
یک نی فزون بلند نشد ماه کربلا
از عظم جای و عز جوارش عجب نیست
برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا
پیداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم
رفعت ز عرش یافته پاگاه کربلا
انبوه این مصائبش از مرگ و زندگی
یکسان نموده رغبت و اکراه کربلا
پیراهنش به چنگ سگان درنده ماند
این یوسف افتاده چو در چاه کربلا
خوش دار دل کش آب به نیران سراب شد
آن کو بسوخت خیمه و خرگاه کربلا
حکم قصاص قاتل وی زجر سرمدی است
افتاد این محاکمه دل خواه کربلا
ز آن در که جای کیفر آن مایه ظلم نیست
عرض زمان و مدت کوتاه کربلا
صدق از ریا شناسد و کژی و راستی
غافل مپای از دل آگاه کربلا
بودش سبک تر از پر کاهی به دوش دل
آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا
آلایشم پر است صفایی ولی چه غم
چشم شفاعتم بود از شاه کربلا
امیدم آنکه وا نگذارد مرا به من
اصلاح کار من کند از فضل خویشتن
بسپار سر به تربت فرگاه کربلا
با تنگی انس و رز به سختی صبور زی
سهل است محنت گه و بیگاه کربلا
از حر و برد دور همینت دو چیز بس
آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا
پرتو ز عرش ملک گذشتش ولی چه سود
یک نی فزون بلند نشد ماه کربلا
از عظم جای و عز جوارش عجب نیست
برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا
پیداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم
رفعت ز عرش یافته پاگاه کربلا
انبوه این مصائبش از مرگ و زندگی
یکسان نموده رغبت و اکراه کربلا
پیراهنش به چنگ سگان درنده ماند
این یوسف افتاده چو در چاه کربلا
خوش دار دل کش آب به نیران سراب شد
آن کو بسوخت خیمه و خرگاه کربلا
حکم قصاص قاتل وی زجر سرمدی است
افتاد این محاکمه دل خواه کربلا
ز آن در که جای کیفر آن مایه ظلم نیست
عرض زمان و مدت کوتاه کربلا
صدق از ریا شناسد و کژی و راستی
غافل مپای از دل آگاه کربلا
بودش سبک تر از پر کاهی به دوش دل
آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا
آلایشم پر است صفایی ولی چه غم
چشم شفاعتم بود از شاه کربلا
امیدم آنکه وا نگذارد مرا به من
اصلاح کار من کند از فضل خویشتن
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۰
ای صحن بارگاه توام روضه ی نعیم
دور از درت مراست جهان حفره ی جحیم
بر تختگاه چرخ زمینش بود مقام
آن سالکی که بر سر قبر تو شد مقیم
حاشا که حالت تو فرامش فتد مرا
آندم که ناگزر دل خود ساختی دو نیم
خالی ز هر علاقه و مملو ز هر ملال
نیمی سوی حرامی و نیمی سوی حریم
دل بی گزاف شادی خود در غم تو یافت
جان را ز فیض تو رزقی بود کریم
کشتت چو ز اعتساف عدو و انقلاب عصر
حسرت کشیده بیوه زنان کودکان یتیم
پیر فلک خرف شده کاش ایستد عنن
زال زمین فلک زده کاش اوفتد عقیم
تا شد به پهنه پیکر پاک تو پایمال
بایست عرش و فرش سرا پا شدی رمیم
از خاک بربدن کفن آراستت صبا
بادش نوید گر تو جزایی برد جسیم
هر جا ز شرح بزم تو سوگی کنند طرح
خوناب دل به رخ رود از دیده ی ندیم
باطل به ظلم حق کند افشای راز دل
وین نیست طرح تازه که رسمی بود قدیم
چشمم به بخشش تو و خوفم ز خشم تست
شادم که نیست از دگرانم امید و بیم
خواهی اگر سلامت دنیا وآخرت
قلبی بجو صفایی از الطاف حق سلیم
بغض عدو چو حب ولی فرض می شمار
زین سوی زن قدم که صراطی است مستقیم
نبود عجب که عذر گناهان پذیردم
در هر سه جا شفاعت او دستگیردم
دور از درت مراست جهان حفره ی جحیم
بر تختگاه چرخ زمینش بود مقام
آن سالکی که بر سر قبر تو شد مقیم
حاشا که حالت تو فرامش فتد مرا
آندم که ناگزر دل خود ساختی دو نیم
خالی ز هر علاقه و مملو ز هر ملال
نیمی سوی حرامی و نیمی سوی حریم
دل بی گزاف شادی خود در غم تو یافت
جان را ز فیض تو رزقی بود کریم
کشتت چو ز اعتساف عدو و انقلاب عصر
حسرت کشیده بیوه زنان کودکان یتیم
پیر فلک خرف شده کاش ایستد عنن
زال زمین فلک زده کاش اوفتد عقیم
تا شد به پهنه پیکر پاک تو پایمال
بایست عرش و فرش سرا پا شدی رمیم
از خاک بربدن کفن آراستت صبا
بادش نوید گر تو جزایی برد جسیم
هر جا ز شرح بزم تو سوگی کنند طرح
خوناب دل به رخ رود از دیده ی ندیم
باطل به ظلم حق کند افشای راز دل
وین نیست طرح تازه که رسمی بود قدیم
چشمم به بخشش تو و خوفم ز خشم تست
شادم که نیست از دگرانم امید و بیم
خواهی اگر سلامت دنیا وآخرت
قلبی بجو صفایی از الطاف حق سلیم
بغض عدو چو حب ولی فرض می شمار
زین سوی زن قدم که صراطی است مستقیم
نبود عجب که عذر گناهان پذیردم
در هر سه جا شفاعت او دستگیردم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۷
گر جن و انس در قدمت جان فدا کنند
حاشا کی از حقوق تو یک جو ادا کنند
کار خدا و خلق چو با هم قیاس شد
انکار صدق غایله ی کربلا کنند
با آنکه این معامله در زر و قوع یافت
ارباب ریب حیرت ازین ماجرا کنند
بیش از حساب حکمت این بیع وآن شری است
امر حکیم را ز چه چون و چرا کنند
در ملک غم جوار حسینش نصیب شد
روز بلی هر آنکه نصیبش بلا کنند
گردن به بند بندگیت هر که در نهاد
در محشرش برات رهایی عطا کنند
حب مکان کوی تو چون خود ز نیک و بد
کی ز استخوان و مغز صفایی فرا کنند
بر دامن رضای تو دستی زد استوار
دستی که در ولای تو از تن جدا کنند
بال و پرش به دام شکستن کجا رواست
مرغی کش از قفس به ترحم رها کنند
امید کاولیای نعم روز بازخواست
در خواستی صواب ازین نز خطا کنند
اجرام من که هست برون از حدود و ثبت
جبران به فضل و رحمت بی منتها کنند
ای دل مپوش جز ره دارالشفای دوست
درد تو و مرا مگر آنجا دوا کنند
با صدق و کذب منکر فضلم چه اعتناست
دشنام اگر دهند به جد یا دعا کنند
هست از ولات امر مرا چشم هر سه جای
کز چشم مرحمت نظری سوی ما کنند
ما را بر آستان عنایت پناه بخش
وز فر خاکبوس درت عز و جاه بخش
حاشا کی از حقوق تو یک جو ادا کنند
کار خدا و خلق چو با هم قیاس شد
انکار صدق غایله ی کربلا کنند
با آنکه این معامله در زر و قوع یافت
ارباب ریب حیرت ازین ماجرا کنند
بیش از حساب حکمت این بیع وآن شری است
امر حکیم را ز چه چون و چرا کنند
در ملک غم جوار حسینش نصیب شد
روز بلی هر آنکه نصیبش بلا کنند
گردن به بند بندگیت هر که در نهاد
در محشرش برات رهایی عطا کنند
حب مکان کوی تو چون خود ز نیک و بد
کی ز استخوان و مغز صفایی فرا کنند
بر دامن رضای تو دستی زد استوار
دستی که در ولای تو از تن جدا کنند
بال و پرش به دام شکستن کجا رواست
مرغی کش از قفس به ترحم رها کنند
امید کاولیای نعم روز بازخواست
در خواستی صواب ازین نز خطا کنند
اجرام من که هست برون از حدود و ثبت
جبران به فضل و رحمت بی منتها کنند
ای دل مپوش جز ره دارالشفای دوست
درد تو و مرا مگر آنجا دوا کنند
با صدق و کذب منکر فضلم چه اعتناست
دشنام اگر دهند به جد یا دعا کنند
هست از ولات امر مرا چشم هر سه جای
کز چشم مرحمت نظری سوی ما کنند
ما را بر آستان عنایت پناه بخش
وز فر خاکبوس درت عز و جاه بخش
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۸
ناکس نه درک خشم خدا از رضا کند
کی ترک اعتراض به امر قضا کند
پرواز چون تواند ازین دام مرغ دل
الا ز خوف بالی و بالی جدا کند
وجه حسینیش آنکه نه وجهه است در اصول
گر در فروع هم به یزید اقتدا کند
کی سایه آفتاب و سرابش نماید آب
صاحب دلی که فهم اله از هوا کند
حسن وفاق و قبح نفاق از هزار سوی
پی برد چون تمیز خلوص از ریا کند
حقیت امام چو بطلان مدعین
دانست آنکه فرق امام از ورا کند
خون حسین هر که نه خون خدای خواند
در امر این قضیه کجا اعتنا کند
زین بیش اگر چه نسیت جفا ممتنع ولی
دشمن چو خسته شد ستم از کف رها کند
اکوان دگر به بنگه امکان برد فرو
زین خون اگر خدای تقاصی بجا کند
در معرض سوال و جوابم امیدوار
کز روی فضل پرسشی از حال ما کند
ز انعام عام بو که خود از یک نگاه خاص
سازد ریا تقدس و رویم طلا کند
منع عطا عجب ز کریمی نظیر تست
گر خاک را به فر نظر کیمیا کند
تاج شرف به تارک فخرش فرانهی
چون سایه هر که زیر لوای تو جا کند
گر ره به پای بوس سگانت دهی مرا
دیهیم دولتی است که بر سر نهی مرا
کی ترک اعتراض به امر قضا کند
پرواز چون تواند ازین دام مرغ دل
الا ز خوف بالی و بالی جدا کند
وجه حسینیش آنکه نه وجهه است در اصول
گر در فروع هم به یزید اقتدا کند
کی سایه آفتاب و سرابش نماید آب
صاحب دلی که فهم اله از هوا کند
حسن وفاق و قبح نفاق از هزار سوی
پی برد چون تمیز خلوص از ریا کند
حقیت امام چو بطلان مدعین
دانست آنکه فرق امام از ورا کند
خون حسین هر که نه خون خدای خواند
در امر این قضیه کجا اعتنا کند
زین بیش اگر چه نسیت جفا ممتنع ولی
دشمن چو خسته شد ستم از کف رها کند
اکوان دگر به بنگه امکان برد فرو
زین خون اگر خدای تقاصی بجا کند
در معرض سوال و جوابم امیدوار
کز روی فضل پرسشی از حال ما کند
ز انعام عام بو که خود از یک نگاه خاص
سازد ریا تقدس و رویم طلا کند
منع عطا عجب ز کریمی نظیر تست
گر خاک را به فر نظر کیمیا کند
تاج شرف به تارک فخرش فرانهی
چون سایه هر که زیر لوای تو جا کند
گر ره به پای بوس سگانت دهی مرا
دیهیم دولتی است که بر سر نهی مرا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۹
عجز است نفس ناطقه را از بیان حال
ورنی ازین قضیه نبستی زبان قال
چندین هزار غم که یکش نیست گفتنی
چتوان نگاشت زین الف و با و جیم و دال
در شرح شمه ای ز مصیبات سرمدی است
نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال
تفضیل این رزیت جان سوز یک به یک
گنجد کجا به وجه کمال اندرین مقال
آنچه از مصایب تو سرودیم سخت و سست
یک صفحه ز آن صحیفه نخواندیم تا به حال
در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت
تا خصم خیره خون حرامش کند حلال
خون که ریخت تا به قصاصش برند سر
حق که سوخت تا به تقاصش برند مال
بر دستگیری که و اهل که پا فشرد
کش خوار و در بدر به اسیری رود عیال
درباره ی که داشت روا سوء قول و فعل
کافتد چنین ز کشمکش خلق در نکال
کی پایمال کشته کس را گشود دست
تا گرددش به نعل فرس جثه پایمال
بر بازوی عیال که بست از جفا رسن
تا حاسدش به حلق حریم افکند حبال
بودند قاصر ار ستمی را گذاشتند
او را نبود ورنه فتوری از احتمال
بر فرق عرش پای شرف سایم از علو
تا سوده ام به خاک درت روی ابتهال
در روز فضل امیدکم از فضل بشمری
ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال
قسمت مباد جهل و غرورم که چون یزید
تعذیب جاودان همه بر جسم و جان خرید
ورنی ازین قضیه نبستی زبان قال
چندین هزار غم که یکش نیست گفتنی
چتوان نگاشت زین الف و با و جیم و دال
در شرح شمه ای ز مصیبات سرمدی است
نه دهر را زمان نه زمان را بود مجال
تفضیل این رزیت جان سوز یک به یک
گنجد کجا به وجه کمال اندرین مقال
آنچه از مصایب تو سرودیم سخت و سست
یک صفحه ز آن صحیفه نخواندیم تا به حال
در سنت از حلال و حرامش چه جرم رفت
تا خصم خیره خون حرامش کند حلال
خون که ریخت تا به قصاصش برند سر
حق که سوخت تا به تقاصش برند مال
بر دستگیری که و اهل که پا فشرد
کش خوار و در بدر به اسیری رود عیال
درباره ی که داشت روا سوء قول و فعل
کافتد چنین ز کشمکش خلق در نکال
کی پایمال کشته کس را گشود دست
تا گرددش به نعل فرس جثه پایمال
بر بازوی عیال که بست از جفا رسن
تا حاسدش به حلق حریم افکند حبال
بودند قاصر ار ستمی را گذاشتند
او را نبود ورنه فتوری از احتمال
بر فرق عرش پای شرف سایم از علو
تا سوده ام به خاک درت روی ابتهال
در روز فضل امیدکم از فضل بشمری
ز ارباب اتصال نه ز اصحاب انفصال
قسمت مباد جهل و غرورم که چون یزید
تعذیب جاودان همه بر جسم و جان خرید
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۰
چتوان سرودن آن همه با این زبان لال
افسانه ای که رفت برون از حدود فال
ظلمی که ماند و خصم نکرد از قصور بود
او خود نداشت ورنه نکولی ز هر نکال
سخت آن چنان دو طفل نمردی ز تشنگیش
نرم ار شدی بر او دل بی رحم بدسگال
کی خاطرش ز خطره ی کین خالی اوفتد
تا کس کند به ظلم خیالی پس از خیال
امکان اگر که داشت ستم بیش از آن، ولی
تمکین نماند کون و مکان را به هیچ حال
محض رضای دوست فکندی به پا ز دست
در راه دوستان زن و فرزند و جان و مال
یابند هر دم از تن و جانی تمام خلق
وآن را به خاک پای تو ریزند لایزال
هر صبح و شام بیش و کم از عمر روز و شب
از روی طوع و رغبت و اقبال و امتثال
تا رستخیز بر نتوانند آمدن
از عهده ی سپاس حقوق تو بالمآل
ذرات مکن فکان همه نارند ادا نمود
یک روز حمد جود تو از صد هزار سال
خیرات مستقر اگر ای دل طلب کنی
صلوات مستمر به محمد فرست و آل
نیک و بدم به شادی و غم هر چه عمر رفت
جز زاریم به سوگ تو نفزود جز وبال
زین وقعه دولتی است شگرفم به آه و اشک
کز مویه رشک مو شوم از ناله شرم نال
پرواز باغ چون کند آن مرغ کز نخست
پر ریخت در قفس چو به دامنش شکست بال
بندم زبان به فردگشایم به طبع گوش
معذورم از حدیث غمت گر زیم خموش
افسانه ای که رفت برون از حدود فال
ظلمی که ماند و خصم نکرد از قصور بود
او خود نداشت ورنه نکولی ز هر نکال
سخت آن چنان دو طفل نمردی ز تشنگیش
نرم ار شدی بر او دل بی رحم بدسگال
کی خاطرش ز خطره ی کین خالی اوفتد
تا کس کند به ظلم خیالی پس از خیال
امکان اگر که داشت ستم بیش از آن، ولی
تمکین نماند کون و مکان را به هیچ حال
محض رضای دوست فکندی به پا ز دست
در راه دوستان زن و فرزند و جان و مال
یابند هر دم از تن و جانی تمام خلق
وآن را به خاک پای تو ریزند لایزال
هر صبح و شام بیش و کم از عمر روز و شب
از روی طوع و رغبت و اقبال و امتثال
تا رستخیز بر نتوانند آمدن
از عهده ی سپاس حقوق تو بالمآل
ذرات مکن فکان همه نارند ادا نمود
یک روز حمد جود تو از صد هزار سال
خیرات مستقر اگر ای دل طلب کنی
صلوات مستمر به محمد فرست و آل
نیک و بدم به شادی و غم هر چه عمر رفت
جز زاریم به سوگ تو نفزود جز وبال
زین وقعه دولتی است شگرفم به آه و اشک
کز مویه رشک مو شوم از ناله شرم نال
پرواز باغ چون کند آن مرغ کز نخست
پر ریخت در قفس چو به دامنش شکست بال
بندم زبان به فردگشایم به طبع گوش
معذورم از حدیث غمت گر زیم خموش