عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مرا یک دم ز لعلت در کشیدن
به از صد خم ز جام زر کشیدن
بدین بستیم دیگر انتظارم
چرا در راه آن کوثر کشیدن
شبی تا روز و شامی تا سحرگاه
ترا خواهم چو جان در برکشیدن
به پایت سر سپردم تا نوازی
به دست رأفتم بر سرکشیدن
مگر آبی توان با رشته ی زلف
از آن چاه زنخدان برکشیدن
ز کلک آفرینش نیست ممکن
از آن رو صورتی بهتر کشیدن
مه و مهر جهان آرای او را
خطا بینم به یکدیگر کشیدن
صفایی طایر دل را بیاموز
سراندر زیر بال و پر کشیدن
ترا بر وصل جانان دسترس کو
چرا ز اندازه پا برتر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
نه از حکمت توانم سر کشیدن
نه مهرت را قلم برسر کشیدن
نه امکان داشت در بزمت مرا بار
نه بار از آستان بردر کشیدن
نه کامم حاصل از سیب زنخدانت
به ماتم خویش از این چه برکشیدن
نه تن ماندن تواند زنده بی دل
نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن
نه چشم از دل توان پوشیدنم باز
نه دست از دامن دلبر کشیدن
نبود این رسم جز ما را در اسلام
مسلمان خواری از کافر کشیدن
ندانی بایدم در هر نگاهی
چها زان مست افسونگر کشیدن
که یادت داد در کشور گشایی
رقیب غمزه این لشکر کشیدن
نپندارم خود از نقاش ایجاد
از این به صورتی دیگر کشیدن
وگر با نرگس مست دلارام
نزیبد نازم از عبهر کشیدن
سزد نظم درروارت صفایی
به گوش هوش چون گوهر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
دست را تا دارم امیدی به دامانت رسیدن
حاش لله کی توانم پای در دامان کشیدن
آفرین بر نقش بندی کو تواند ز آفرینش
آدمی زادی پری پیکر چنین خواب آفریدن
باشد افزون نه برابر با حیات جاودانی
یک نفس بوی تو بردن یک نظر روی تو دیدن
گر طپیدن های دل پوشم همی از چشم مردم
خود چه گویم با رقیبان عذر رنگ از رخ پریدن
با وجود قرب مقصد سهل باشد پیش سالک
خاک ها بر سر فشاندن خارها در دل خلیدن
قید دل در خانه ی صیاد از این محکم تر اولی
صید ما را نیست عادت جای دیگر آرمیدن
سر به ره دارم چه حاجت دیگر از ابروی و مژگان
در خم تیری فکندن، برسرم تیغی کشیدن
گر وصالت حاصل آید سهل باشد روزگاری
برامید شهد عشرت زهر ناکامی چشیدن
دامن مطلوب گیرم یا به ره میرم صفایی
این بیابانم سراپا گر به سر باید دویدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خویش از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نقص ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر برفقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت برکشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بربار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه می سنجی
صفایی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
یک رشحه از تراوش لعلت به کام من
خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من
شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست
تا کوثر دهان تو باشد به کام من
رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست
این قرعه از الست برآمد به نام من
پیداست انقلاب من از اضطراب وی
پیک صبا چو پیش تو آرد پیام من
ویران ترم نسازد ازین باش گو سپهر
تا روز حشر در صدد انهدام من
سعی من از تو بیش بود در هلاک خویش
دیگر تو بگذر ای فلک از انتقام من
ادبار بین که مهر من افزود کین او
اقبال بین که دانه ی او گشت دام من
فرقم برآستان تو پامال غیر شد
تاب لگد ندارد ازین بیش بام من
گر مشتری به مهر من آن ماه خرگهی است
گردد هزار توسن بهرام رام من
تا خاک فقر را چو صفایی شدم مقیم
بس رشک برده شاه و گدا برمقام من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
آن گوی چوگان آزما چاه است یا سیمین ذقن
وآن طره اژدرنما مار است یا مشکین رسن
چوگان شکن گویش نگر، شیر افکن آهویش نگر
در هرخم مویش نگر، شهری پر آشوب از فتن
پیچان مویت کفر و دین، حیران بویت ماء و طین
شیدای خویت مهر و کین، یغمای رویت جان و تن
وصف تو در هر کشوری، حرف تو در هر دفتری
فکر تو در هر خاطری، ذکر تو در هر انجمن
سرمست وصلت عارفان، بیمار هجرت عاشقان
مجنون زلفت عاقلان، مفتون عشقت مرد و زن
ساقی بگردان جام می، مطرب بیا بنواز نی
شاهد کجا شد گو به وی، برخیز و برقع برفکن
رطلی از آب زرفشان، آن جوهر آتش فشان
اول صفایی را چشان، و آنگه بطی پیما به من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
تعالی الله چه سیمین غبغب است این
بنامیزد چه شیرین مشرب است این
وصال و هجر آن یا سور و ماتم
جبین و زلف یا روز و شب است این
حجر یا روی و آهن یا دل است آن
نمک یا لعل و شکر یا لب است این
ز سودای غمت در تن ندانم
شرار عشق یا تاب تب است این
مخوان خط گرد رخسارش که ما را
ز دود آه یا رب یا رب است این
به تیرم زد کمان ابروی دلبند
مگر سلطان رخ را حاجب است این
فکندم نیم بسمل برسر راه
ز ملت ها کدامین مذهب است این
رسید از گرد ره آن شه نظر کن
دل ما یا غبار موکب است این
زمین و آسمان خون ریز و خون خوار
صفایی را چه بخت و کوکب است این
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
خسرو پرویز گو در آتش ما بین
کآذر بردل کجا و آذر برزین
نرم بر احوال او چرا شد اگر نه
تیشه ی فرهاد خورد بردل شیرین
یار که آمد کسی نیافت سر از جان
شوق که آمد کسی ندید دل از دین
آنچه دل از عشق او کشید ندیده است
صعوه پر بسته زیر پنجه ی شاهین
خوار و خجل گرد نبود از آن بر و بالا
بید معلق فکند سر ز چه پایین
چشم سپهر ار به عقد گوهرت افتد
بگسلد از رخ به خاک رسته ی پروین
گوهر دندان و لعل نوش لبت را
دیده ام آن نقل شور و این می شیرین
وصف ملاحت ز بس شنیده ام از آن
طعم حلاوت ز بس چشیده ام از این
دید صفایی صفات حق همه در یار
هرکه چو من برگشود دیده ی حق بین
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
جائی که دل مریض و تو گردی طبیب او
غم نیست باشد ار همه دردی نصیب او
با مهر چون تویی چه غم از کین دشمنم
فرخنده بخت هرکه تو باشی حبیب او
زان طوبیم گذشت توان کی که در بهشت
ندهم به باغ ها همه بویی ز سیب او
چون من به وصف حسن رخت هرکه خامه راند
از فرط شرم روسیه آمدکتیب او
از قهر دوست با همه سنگین دلی نرفت
برما اهانتی که رسید از رقیب او
یارا کنی پیاده بگو چون روم که رفت
دل ها عنان گسسته دوان در رکیب او
ترکت ز زلف و غمزه ام آراست لشکری
مشکل که جان به در برم از توپ و تیب او
زنهار برصفایی زارت خدای را
رحمی که چون وفای تو کم شد شکیب او
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو
سرگشته بیدلی که بود پای بست تو
ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار
شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو
در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست
صد صید دیگر ار ببری مزد شست تو
دانی به فضلم ار بنوازی که نیست باز
رحم و رضا متاع عهد الست تو
تا مدعی درست نداند حدیث ما
با وی سخن کنم همه جا در شکست تو
بی صرف باده مستم از آن منتی شگرف
دارم به دوش جان ز لب می پرست تو
دوری گذشت کز مدد بخت سازگار
بی می مدام سرخوشم از ترک مست تو
ای زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست
بست و گشود ما ز کجی یا شکست تو
با این تطاولات صفایی مگر سپهر
کوته تری نیافت ز دیوار پست تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بود فروغ چشم و دل صحبت جان فزای تو
کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزای تو
تا ز درم دوباره بازآیی و غم بری ز من
رفتی و آب ها فشاند اشک من از قفای تو
با همه لاف دوستی زیسته ای به هجر من
آه که نیست محتمل صبر من از جفای تو
خواهی اگر رضای من تیغ بکش برای من
مایه ی زندگی تویی ای سر و جان فدای تو
آن گرهی که هجر زد باز کند که از دلم
تا نفتد به چنگ من زلف گره گشای تو
سرنکشم ز بندگی تا اثر از وجود من
هرچه کنی به جای خود حاکم ماست رای تو
از دو جهان برید دل، تا به تو گشت متصل
کو همه بندها گسل هرکه شد آشنای تو
تاخبری ز مهر و کین، تا اثری ز کفر و دین
تیغ ترا تنم رهین جان من از بلای تو
هست صفایی این اگر چشم تو و اشکش اینقدر
غرق کند سفینه ات قطره بحرزای تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به طور عم خون بریزی یا به اکراه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو اختیار به دست من و تو داد اله
درین میانه من ار بد کنم ترا چه گناه
به ذره ذره عالم چو بنگری نگری
ز شر و خیر در آنها نهاده اند دو راه
چو باطل از جدل آید پدید و حق به مثل
به صد شناخت توان جا به جا سفید و سیاه
چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون
رهی رود به کلیسا رهی به بیت الله
چو ناخدای که چون در سفینه بنشینی
بهر طرف که بخواهی ترا برد زان راه
نه بردنی که در آن بردنت دهد تفویض
نه رفتنی که از آن رفتنت بود اکراه
اگر به دیر خرامی و گر به سوی حرم
ترا به منزل مقصود آید او همراه
جهان چو قلزم و اعضای این بدن کشتی
تویی مسافر و آن ناخدا مشیت شاه
سپرده در کف مرد و زن اختیار طلب
از این دو راه یکی را بپای وکن در خواه
به امر اوست که هستی ز نیستی موجود
دقیقه ایت گذارد به خود معاذ الله
دمادم ار نفرستد مدد نخواهی بود
چه جای آن که به جای آوری ثواب وگناه
چو در ثواب شتابی ترا دهد توفیق
چو برگناه گرایی ترا کند آگاه
نصیحتی است که کردم دگر تو دانی و حق
چه پا به راه نهی یا به سر روی در چاه
صفایی از در دونان بتاب روی امید
گدای اوست که منت نمی کشد از شاه
ببر طمع ز لئیمان که کوه کوه نهند
به دوش منتت اندر ازای یک پر کاه
ترا ز رحمت حق کار بسته بگشاید
بیا بنه سر بیچارگی برین درگاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
چون کنم یاد توای دوست من آلوده
نام پاک تو کجا وین دهن آلوده
گرگ عشقت اگرم یوسف دل پاره نکرد
چیست پس ز اشک من این پیرهن آلوده
در قیامت مگرم خلعت رحمت پوشند
ورنه سر بر نکنم از کفن آلوده
گیرم از خلق نهفتم دل ناپاک ولی
خود چه تدبیر کنم با بدن آلوده
دل خونین به کفم ماند و در آن رسته ترا
چون خریدار شوم زین ثمن آلوده
ما بماندیم درین کوی خوشا وقت کسی
که به غربت رود از این وطن آلوده
روی برتابم از این زال که لایق نبود
صحبت همسر پیمان شکن آلوده
دیدی از برگ گلش خار خط آخر سر زد
دست در شوی دلا ز آن ذقن آلوده
آسمان گو پس از این تخم میفشان به زمین
حاصلت چیست ازین مرد و زن آلوده
وصف تنزیه ترا عقل صفایی شیداست
خاک بر فرق من و این سخن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دور چون با من رسید از بیخودی ساغر شکستی
غم مخور ساقی به جان معذور داریمت که مستی
پرده از رخ بر زدی و ز غیرت آن زلف و عارض
پرده ی دل ها دریدی رشته ی جان ها گسستی
دام زلف و دانه خال ار بدیدی شیخ شهرت
سبحه بگسستی ز گردن بر میان زنار بستی
هندوی خال ترا داریم حیرت کز چه یا رب
خیمه زد در صحن جنت کافر آتش پرستی
آفتاب محشر رخ سوختت ای خال اما
عاقبت خوش بر کنار چشمه ی کوثر نشستی
پایم از ره ماند و این حسرت مرا در دل که یک ره
دلستانم محض دلجویی کشد بر فرق دستی
طره بر دوش تو و عشاق را گردن به زنجیر
صید دل ها را مخور غم زانکه اری طرفه شستی
کج مرو با عقل آگه رو متاب از رای ناصح
گر صفایی راستی روزی ز بند عشق رستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
گر دل هوای عشق تو بر سر نداشتی
ما را چون خویش واله و مضطر نداشتی
در قتل من بس آن هم ابروی و قد راست
حاشا نکن که نیزه و خنجر نداشتی
حال درون چه گویمت ازعشق و کی ترا
باشد خبر که دست در آذر نداشتی
دل ها به زلف بستی و یک مو در این عمل
خوف از صراط و شورش محشر نداشتی
نازم غرور حسن که خون های بی گناه
با خاک راه خویش برابر داشتی
بنگر به تاب زلف پریشان بی قرار
احوال دل که گفتم و باور نداشتی
ای سیل اشک رو به من آورده ای چرا
ویران تری ز من مگر آخر نداشتی
عمری است کم ز لعل لب آورده ای خراب
با آنکه هیچ باده به ساغر نداشتی
گر دل به پا فتاد صفایی ز دست دوست
دلخور مباش چاره ی دیگر نداشتی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
برخاست از قیام تو ز آنسان قیامتی
کآن را بود قیام قیامت علامتی
بی بند برده ای دل و بی تیغ کرده خون
بی دعوی امامت از اهل کرامتی
در پای رفت جان و سر از دست دل مرا
برچشم بیگناه نباشد غرامتی
ازتاب آفتاب حوادث مرا چه غم
تا بر سر است سایه ی شمشاد قامتی
گفتند نرخ بوسه به جان بسته است یار
زین وعده باز ترسمش آید ندامتی
جز صبر ما به جور چنیت جوی نکرد
بر ما رواست گر به تو باید ملامتی
جان خواست تا به پای تو بازد که دیر ماند
دل را نبود ورنه درین ره لآمتی
خاک درت نگشتم و دردا که دور چرخ
ما را نداد بر سر کویت اقامتی
بستی ره ی رقیب صفایی ز کوی تو
بودی گرش به نزد تو چون وی مقامتی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گفتم بگویمت که صنوبر به قامتی
دیدم در آن نبود چنان استقامتی
مژگان ز موج اشک کنم رشک آبشار
تا جا به جوی دیده کند سرو قامتی
از سحر زلف و چهر تو با آن عصا و دست
بالله نبود معجز موسی کرامتی
تنها نه من سر از تو نپیچم که هیچ کس
از جان خویش بر تو ندارد لآمتی
خونی که ریخت چشم تو نبود سیاستی
نهبی که کرد ترک تو نبود غرامتی
امری که نهی تست نباشد تأسفی
کاری که بهر تست ندارد ندامتی
از مدعی عیان بود آثار صدق و کذب
دعوی عاشقی نبود بی علامتی
مردیم اجل نیامده بر سر بلی نبود
کس را به شهر عشق تو چندان اقامتی
خیرم نخواست بلکه صفایی ز رشک بود
راند ار کسم ز شیوه ی رندی ملامتی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چشم یوسف گر به خواب آن چهر عالمتاب دیدی
حاش لله گر دگر چشمش به عالم خواب دیدی
خشک کردی پیر دهقان سرو و سوری بهر هیزم
گر به بستانت خرامان گلبن سیراب دیدی
گر صبا بر لاله و سنبل گذشتی در حضورت
روی آن بیرنگ خواندی زلف آن بی تاب دیدی
کاش ناصح پنجه کردی با تو کاندر دلبری ها
زور بازوی تو بیش از رستم و سهراب دیدی
فاتحه وارونه خواندی قبله ی بیت الحرم را
گر امام مسجدت ابروی چون محراب دیدی
خود تصور کن که حالش چیست در شبهای هجران
آنکه در ایام قربش آنقدر بی تاب دیدی
در فراقت خود بگواز گریه چون حالی کند دل
آنکه در عین وصالش دیده پرخوناب دیدی
از سر دنیا و دین مشتاق بر می خاست صد ره
گر حصول وصل را سودی در این اسباب دیدی
خدمتت را من نیم درخور ولی فخرم همین بس
چون سگم تا قابل دربانی آن باب دیدی
با تو از طومار غم کوته نکردی این سخن را
کرده چندانت صفایی کار از اطناب دیدی