عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم
با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز
حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم
فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین
اول کسی منم که بدین کیش کافرم
بروعده های نسیه واعظ چه اعتماد
من خوش به نقد از کفت این می همی خورم
از دست حور ساغر صهبای سلسبیل
ناید خوش آن چنان که می از دست دلبرم
بر ما طریق کعبه حاجت گم است کاش
صاحب دلی شود به خرابات رهبرم
دیگر به در نمی روم از کوی می فروش
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
افشانم آستین تفاخر برآسمان
فرسود تا به تربت این آستان سرم
از کین مهر و ماه صفایی مرا چه باک
تا جام باده برکف و جانانه در برم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دهی بشارت کوثر گر از زبان سروشم
به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم
فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو
نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری
نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم
حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری
بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم
مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی
که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم
به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم
از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم
شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم
فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو
نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم
به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری
نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم
حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری
بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم
تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم
مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم
به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت
نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم
به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف
خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم
چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی
که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
به لب رسید به جانان رسید تا جانم
چه خوش به وقت به بالین رسید جانانم
شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت
عجب مبین که قبا ننگری گریبانم
به رحمت ازلی یابم از مرض بهبود
طبیب کو نکند سعی سوی درمانم
نهد به زخم درون مرهمم حکیم خبیر
خبر دهید به جراح گول نادانم
زوال یافت اگر منادیم خود ازخاطر
عوض رسید ز غم نعمتی فراوانم
رسدعنایت غیبی به داد سوختگان
چه غم که داد ندادند اهل دورانم
امیدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع
که کارهای پریشان رسد به سامانم
کسیم گر نخورد غم کشیده باد مدام
به فرق سایه فضل خدای سبحانم
معاشران همه کافر اگر نیند چرا
کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم
به ذیل لطف خدایی زنم صفایی چنگ
گر احتساب نفرمود عدل سلطانم
چه خوش به وقت به بالین رسید جانانم
شکست دست و غمم تخته بند هجران ساخت
عجب مبین که قبا ننگری گریبانم
به رحمت ازلی یابم از مرض بهبود
طبیب کو نکند سعی سوی درمانم
نهد به زخم درون مرهمم حکیم خبیر
خبر دهید به جراح گول نادانم
زوال یافت اگر منادیم خود ازخاطر
عوض رسید ز غم نعمتی فراوانم
رسدعنایت غیبی به داد سوختگان
چه غم که داد ندادند اهل دورانم
امیدوار و دل آسوده ام به خاطر جمع
که کارهای پریشان رسد به سامانم
کسیم گر نخورد غم کشیده باد مدام
به فرق سایه فضل خدای سبحانم
معاشران همه کافر اگر نیند چرا
کنند رنجه مرا من خود ار مسلمانم
به ذیل لطف خدایی زنم صفایی چنگ
گر احتساب نفرمود عدل سلطانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
گر بود قابل قربان قدومت جانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی
تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم
ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی
فرق خورشید بود در قدم دربانم
گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم
بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق
چند دارند سراسیمه و سرگردانم
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاری است که در نقض همم حیرانم
گر به دامان توام دست تمنا نرسید
شکر لله که به گوش تو رسید افغانم
نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند
بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی
تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم
ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی
فرق خورشید بود در قدم دربانم
گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم
بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق
چند دارند سراسیمه و سرگردانم
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاری است که در نقض همم حیرانم
گر به دامان توام دست تمنا نرسید
شکر لله که به گوش تو رسید افغانم
نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند
بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
تا سیر سرو و سوری آن سیم تن کنم
حاشا که یاد سرو و هوای سمن کنم
هر کین که می کشد فلک از من ولی دگر
محکم به مهر آن مه پیمان شکن کنم
صد پیرهن قبا کنم امروز تا شبی
با دوست جایگه به یکی پیرهن کنم
خاک در تو گردم اگر آسمان ز رشک
راضی شود که بر سر کویت وطن کنم
چندان به زخم تیغ تو شادم که وقت نیست
تا فکر چاره دل خونین بدن کنم
در دست دلبر است دل اما قیاس حال
از درد و داغ لاله گلگون کفن کنم
کو فرصتی که با غم عشق و خیال دوست
تدبیر حال شیفته خویشتن کنم
صد جام زهر بی تو فرو ریزدم به کام
هر دم که یاد آن لب نوشین دهن کنم
گر دل قدم برون نهد از خط بندگیت
بر گردنش از آن خم گیسو رسن کنم
جان خار تن صفایی و تن خاک راه باد
با او اگر مضایقه از جان و تن کنم
حاشا که یاد سرو و هوای سمن کنم
هر کین که می کشد فلک از من ولی دگر
محکم به مهر آن مه پیمان شکن کنم
صد پیرهن قبا کنم امروز تا شبی
با دوست جایگه به یکی پیرهن کنم
خاک در تو گردم اگر آسمان ز رشک
راضی شود که بر سر کویت وطن کنم
چندان به زخم تیغ تو شادم که وقت نیست
تا فکر چاره دل خونین بدن کنم
در دست دلبر است دل اما قیاس حال
از درد و داغ لاله گلگون کفن کنم
کو فرصتی که با غم عشق و خیال دوست
تدبیر حال شیفته خویشتن کنم
صد جام زهر بی تو فرو ریزدم به کام
هر دم که یاد آن لب نوشین دهن کنم
گر دل قدم برون نهد از خط بندگیت
بر گردنش از آن خم گیسو رسن کنم
جان خار تن صفایی و تن خاک راه باد
با او اگر مضایقه از جان و تن کنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
سرشک دیده اگر رشک آب جو نکنم
به خاک پای تو تحصیل آبرو نکنم
نشان خاک درت بر جبین من پیداست
به آب چشمش اگر پاک شست و شو نکنم
مرا به وادی عشق تو نیست یک سر خار
که هر دقیقه به دل صد رهش فرو نکنم
اگر به هجر نباشد مرا امید وصال
خدا گواست که جز مردن آرزو نکنم
مرا رضای تو باید به سهو اگر کاری
خلاف رای تو کردم دگر بگو نکنم
خبر ز راز من ای خامه می بری به رقیب
گناه من که دگر با توگفتگونکنم
به عشق دوست مرا از قدیم الفت هاست
به حکم عقل نوآموز ترک او نکنم
کجا بر آن سر زلف دو تا زنم دستی
اگر به پای تو بالای خود و تو نکنم
هزار چاک به دامان تقویم نگری
اگر به تار ریا دم به دم رفو نکنم
درست نیست صفایی مرا به کیش وفا
هر آن نماز که با خون دل وضو نکنم
به خاک پای تو تحصیل آبرو نکنم
نشان خاک درت بر جبین من پیداست
به آب چشمش اگر پاک شست و شو نکنم
مرا به وادی عشق تو نیست یک سر خار
که هر دقیقه به دل صد رهش فرو نکنم
اگر به هجر نباشد مرا امید وصال
خدا گواست که جز مردن آرزو نکنم
مرا رضای تو باید به سهو اگر کاری
خلاف رای تو کردم دگر بگو نکنم
خبر ز راز من ای خامه می بری به رقیب
گناه من که دگر با توگفتگونکنم
به عشق دوست مرا از قدیم الفت هاست
به حکم عقل نوآموز ترک او نکنم
کجا بر آن سر زلف دو تا زنم دستی
اگر به پای تو بالای خود و تو نکنم
هزار چاک به دامان تقویم نگری
اگر به تار ریا دم به دم رفو نکنم
درست نیست صفایی مرا به کیش وفا
هر آن نماز که با خون دل وضو نکنم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بیا ساقی بپیما ساغری زان صاف گلگونم
به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم
به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا
که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم
دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری
دو چندان گر به یک مویت ستانم باز مغبونم
ترا غم خوار خود دانم و زانت بی وفا خوانم
که فارغ دارد از رشک رقیب این نقش وارونم
اگر دوزخ ترا موقف مرا مینو معاذ الله
از آنجا جذبه ی مهرت برد بی وقفه بیرونم
مگر مفتون حسن لعبتی چون خویشتن گردی
چه دانی ورنه با چندان تغافل کز غمت چونم
به چشم لطف یک ره بنگرم زان بیش کز زاری
برد سیل سرشک دیده آب از نیل و جیحونم
کمان دارم هنوزش تیر در ترکش تماشا کن
ز پا افتاده بر خاکم به سر غلطیده در خونم
صفایی یا تا با من سر صدق و صفا دارد
چه باک از کید کیهانم چه خوف از خشم گردونم
به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم
به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا
که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم
دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری
دو چندان گر به یک مویت ستانم باز مغبونم
ترا غم خوار خود دانم و زانت بی وفا خوانم
که فارغ دارد از رشک رقیب این نقش وارونم
اگر دوزخ ترا موقف مرا مینو معاذ الله
از آنجا جذبه ی مهرت برد بی وقفه بیرونم
مگر مفتون حسن لعبتی چون خویشتن گردی
چه دانی ورنه با چندان تغافل کز غمت چونم
به چشم لطف یک ره بنگرم زان بیش کز زاری
برد سیل سرشک دیده آب از نیل و جیحونم
کمان دارم هنوزش تیر در ترکش تماشا کن
ز پا افتاده بر خاکم به سر غلطیده در خونم
صفایی یا تا با من سر صدق و صفا دارد
چه باک از کید کیهانم چه خوف از خشم گردونم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
حاضر و غایب مگو خداست گواهم
کز دو جهان من به جز تو هیچ نخواهم
دین و دلم رفت و جان و سر برود نیز
برخی راهت تمام حشمت و جاهم
دولت پابوس دوست گر دهدم دست
با همه پستی رسد به عرش کلاهم
نیستم ایمن مگر به حضرت جانان
ور به حریم حرم دهند پناهم
بنده ی خویشم بخوان که با همه خواری
در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم
آن قدر از بسترم مرو، چو زدی زخم
کز قدمت عذر خون خویش بخواهم
چشم تو گر کار باده می نکند چون
مست و خراب افکند به نیم نگاهم
از شب هجران مگو قیاس مفرما
زلف پریشان خود به روز سیاهم
کشت مرا با کمال مهر و محبت
هیچ کس آخر نبرد ره به گناهم
تا همه دانند بی وفایی او را
بعد شهادت فکند بر سر راهم
دامن تر بود و کام خشک صفایی
فایده ی آب اشک و آتش آهم
کز دو جهان من به جز تو هیچ نخواهم
دین و دلم رفت و جان و سر برود نیز
برخی راهت تمام حشمت و جاهم
دولت پابوس دوست گر دهدم دست
با همه پستی رسد به عرش کلاهم
نیستم ایمن مگر به حضرت جانان
ور به حریم حرم دهند پناهم
بنده ی خویشم بخوان که با همه خواری
در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم
آن قدر از بسترم مرو، چو زدی زخم
کز قدمت عذر خون خویش بخواهم
چشم تو گر کار باده می نکند چون
مست و خراب افکند به نیم نگاهم
از شب هجران مگو قیاس مفرما
زلف پریشان خود به روز سیاهم
کشت مرا با کمال مهر و محبت
هیچ کس آخر نبرد ره به گناهم
تا همه دانند بی وفایی او را
بعد شهادت فکند بر سر راهم
دامن تر بود و کام خشک صفایی
فایده ی آب اشک و آتش آهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
ساقی امشب ز تو ما چشم نگاهی داریم
بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم
منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم
نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر
ما که در سایه ی میخانه پناهی داریم
هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست
ما نشستیم و چو دل سوی تو راهی داریم
باش کو روشنی روز خلایق خورشید
شب ما خوش که ز رخسار تو ماهی داریم
شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام
ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهی داریم
خصم گو خم به کمان ستم افکن سوی ما
راست ما هم به دل تیر تو آهی داریم
خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق
بس گداییم ولی عزت و جاهی داریم
دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما
رایت از گیسوی او روز سیاهی داریم
نیست هر چند صفایی ز جهان هیچ مرا
لیکن از دولت فقر آنچه بخواهی داریم
بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم
منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم
نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر
ما که در سایه ی میخانه پناهی داریم
هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست
ما نشستیم و چو دل سوی تو راهی داریم
باش کو روشنی روز خلایق خورشید
شب ما خوش که ز رخسار تو ماهی داریم
شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام
ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهی داریم
خصم گو خم به کمان ستم افکن سوی ما
راست ما هم به دل تیر تو آهی داریم
خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق
بس گداییم ولی عزت و جاهی داریم
دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما
رایت از گیسوی او روز سیاهی داریم
نیست هر چند صفایی ز جهان هیچ مرا
لیکن از دولت فقر آنچه بخواهی داریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
من و یار ار همی باشیم با هم
چه لازم دیگرانم در دو عالم
برو ساقی مرا با دوست بگذار
که او بس درغم و شادیم همدم
نه پر کن کوزه از خم هی پیاپی
نه خالی کن به ساغر هی دمادم
مجوکامی ز می کاسباب این کار
اگر ناید ترا یک ره فراهم
همی برخیزی از قهرش به غوغا
همی بنشینی از بهرش به ماتم
میالا کام شیرین از شرابی
که در تلخی سبق ها برده از سم
هم ازتحصیل آن باید ترا سیم
هم از نقصان آن زاید ترا غم
به مینا باید از خم کرد هر روز
به جام از شیشه باید ریخت هر دم
مرا زان درج باید لعل نابی
که صدکوثر نیرزد زان به یک نم
بهر بوس از لبش نوشم مدامی
که زان ناید مدامم رشحه ای کم
لب و دندان شیرینش بری ساخت
مرا از شیر مرغ و جان آدم
به هر قیمت که یکبارش خریدی
ترا جاوید خواهد شد مسلم
نباید در بهایش داد دینار
نباید از برایش ریخت درهم
بجوی از لعل جانان جام و خوش باش
که دیگر ره نیابد در دلت غم
چو زان صهبا صفایی سر خوش آیی
به خاطر دار از یاران مراهم
چه لازم دیگرانم در دو عالم
برو ساقی مرا با دوست بگذار
که او بس درغم و شادیم همدم
نه پر کن کوزه از خم هی پیاپی
نه خالی کن به ساغر هی دمادم
مجوکامی ز می کاسباب این کار
اگر ناید ترا یک ره فراهم
همی برخیزی از قهرش به غوغا
همی بنشینی از بهرش به ماتم
میالا کام شیرین از شرابی
که در تلخی سبق ها برده از سم
هم ازتحصیل آن باید ترا سیم
هم از نقصان آن زاید ترا غم
به مینا باید از خم کرد هر روز
به جام از شیشه باید ریخت هر دم
مرا زان درج باید لعل نابی
که صدکوثر نیرزد زان به یک نم
بهر بوس از لبش نوشم مدامی
که زان ناید مدامم رشحه ای کم
لب و دندان شیرینش بری ساخت
مرا از شیر مرغ و جان آدم
به هر قیمت که یکبارش خریدی
ترا جاوید خواهد شد مسلم
نباید در بهایش داد دینار
نباید از برایش ریخت درهم
بجوی از لعل جانان جام و خوش باش
که دیگر ره نیابد در دلت غم
چو زان صهبا صفایی سر خوش آیی
به خاطر دار از یاران مراهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گشودی طلعت از گیسوی درهم
نمودی صبح عید از شام ماتم
بهر قرنی فلک یک ره جهان را
محرم آرد و نوروز با هم
تو هر روز و شب از آن زلف و رخسار
به نوروزم قرین داری محرم
مگر با این تعلق مام گیتی
مرا با مهر جانان زاده توام
بدید ار اشتیاقم آمد افزون
شکیبم در فراقت هر چه شد کم
به چشمم بی جمالت در گلستان
چو مژگان خار می آید سپر غم
مرا بیم است کز دست جوانان
نهم در عهد پیری سر به عالم
جز آن ترک ملک خوی پری روی
ندیدم حور عین از نسل آدم
نه کارم ساخت از زخم دگر دوست
نه بر زخمم نهاد از مهر مرهم
صفایی را زد آن پیکان که هرگز
نخورد اسفندیار از شست رستم
نمودی صبح عید از شام ماتم
بهر قرنی فلک یک ره جهان را
محرم آرد و نوروز با هم
تو هر روز و شب از آن زلف و رخسار
به نوروزم قرین داری محرم
مگر با این تعلق مام گیتی
مرا با مهر جانان زاده توام
بدید ار اشتیاقم آمد افزون
شکیبم در فراقت هر چه شد کم
به چشمم بی جمالت در گلستان
چو مژگان خار می آید سپر غم
مرا بیم است کز دست جوانان
نهم در عهد پیری سر به عالم
جز آن ترک ملک خوی پری روی
ندیدم حور عین از نسل آدم
نه کارم ساخت از زخم دگر دوست
نه بر زخمم نهاد از مهر مرهم
صفایی را زد آن پیکان که هرگز
نخورد اسفندیار از شست رستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
صرف شد عمر گرانمایه به جمع زر و سیم
و اندرین رسته نگیرند به جز قلب سلیم
وای زین خجلت و خوف و خطر و خبط و خطا
که امانم همه باک است و امیدم همه بیم
سفرکوی تو حد نیست گدایی چو مرا
مگرم بدرقه ی راه کنی لطف قدیم
جهل من بین که بدین ضعف و حقارت رفتم
زیر باری که ابا جست از آن عرش عظیم
خلق را خلق کریم تو و اوصاف حسن
حجتی بود مبین ز آیت احسن تقویم
روی دل در دو جهان تافت زهر رتبه مقام
هر که گردید به خاک سر کوی تو مقیم
در بهشتم همه جا تا بودم قرب جوار
که شراری است مرا ز آتش هجر تو جحیم
نام پرهیز مبر لاف کرامات مباف
که صفایی تو نه ای قابل اکرام کریم
شرک را عار ز توحید تو با این تمکین
کفر را ننگ ز اسلام تو با این تسلیم
و اندرین رسته نگیرند به جز قلب سلیم
وای زین خجلت و خوف و خطر و خبط و خطا
که امانم همه باک است و امیدم همه بیم
سفرکوی تو حد نیست گدایی چو مرا
مگرم بدرقه ی راه کنی لطف قدیم
جهل من بین که بدین ضعف و حقارت رفتم
زیر باری که ابا جست از آن عرش عظیم
خلق را خلق کریم تو و اوصاف حسن
حجتی بود مبین ز آیت احسن تقویم
روی دل در دو جهان تافت زهر رتبه مقام
هر که گردید به خاک سر کوی تو مقیم
در بهشتم همه جا تا بودم قرب جوار
که شراری است مرا ز آتش هجر تو جحیم
نام پرهیز مبر لاف کرامات مباف
که صفایی تو نه ای قابل اکرام کریم
شرک را عار ز توحید تو با این تمکین
کفر را ننگ ز اسلام تو با این تسلیم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
که گفتت تا بدین غایت شها روی از گدا گردان
ز بی رایی بگردان خوی و رویی سوی ما گردان
تماشای ترا بر کشته ی خویش آرزو دارم
بیا وین یک تمنا را پس از مرگم روا گردان
رخی بنما که سیمای ترا پایم ثنا گستر
قدی بر کش که بالای ترا گردم بلا گردان
یکی درخانقه باز آی و پیر پاک دامان را
به تن پیراهن تقوی گریبان وش قبا گردان
نگردانم دل از مهرت به کاوش های پی درپی
به طر آزمون یک چند کیش خود جفا گردان
جفا نیز ار نرانی دوستت دارم بحمدالله
ور این باور نمی داری شمار خود وفا گردان
ز چهر گلشن آرا خانه ام خلد برین آور
ز لعل روح بخشا کلبه ام دار الشفا گردان
به قرب و بعد از رایت نتابم رو ولی گفتم
که صبرم از خدا در خواه یا دردم دوا گردان
نعیم آخرت از دیگران ما را بس این مینو
بیا بزم صفایی را زرخ دار الصفا گردان
ز بی رایی بگردان خوی و رویی سوی ما گردان
تماشای ترا بر کشته ی خویش آرزو دارم
بیا وین یک تمنا را پس از مرگم روا گردان
رخی بنما که سیمای ترا پایم ثنا گستر
قدی بر کش که بالای ترا گردم بلا گردان
یکی درخانقه باز آی و پیر پاک دامان را
به تن پیراهن تقوی گریبان وش قبا گردان
نگردانم دل از مهرت به کاوش های پی درپی
به طر آزمون یک چند کیش خود جفا گردان
جفا نیز ار نرانی دوستت دارم بحمدالله
ور این باور نمی داری شمار خود وفا گردان
ز چهر گلشن آرا خانه ام خلد برین آور
ز لعل روح بخشا کلبه ام دار الشفا گردان
به قرب و بعد از رایت نتابم رو ولی گفتم
که صبرم از خدا در خواه یا دردم دوا گردان
نعیم آخرت از دیگران ما را بس این مینو
بیا بزم صفایی را زرخ دار الصفا گردان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گویی را ز خوی خود سری و آخر
ز حق بی راهه پویی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و رویی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم و تمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خود خواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده اندر ماجرا گردان
ز دست نفس بدفرما حقوقی کز تو در باشد
فکن در پای و ز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری شرمساری سوگواری مسکنت زاری
شماری گر تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای ترا صدق و صفا شرط است می دانم
صفایی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گویی را ز خوی خود سری و آخر
ز حق بی راهه پویی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و رویی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم و تمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خود خواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده اندر ماجرا گردان
ز دست نفس بدفرما حقوقی کز تو در باشد
فکن در پای و ز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری شرمساری سوگواری مسکنت زاری
شماری گر تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای ترا صدق و صفا شرط است می دانم
صفایی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
غمت گرفت فضای دلم چنان که در آن
نمانده یکسر مو جای فکرت دگران
به قید زلف تو دل تا کمند الفت بست
گسست رشته مهر و وفای سیم بران
مثال موی و میانت مرا رود ز نظر
اگر دقایق حکمت رود به گوش گران
ملامتم نکند هرکست که دیده و لیک
منت چگونه نیابم به چشم بی بصران
تو بی پدر صنم آن دختری که مادر دهر
ز شوی خویش خجل شد ز زادن پسران
سبک شمردی ومیثاق مهر بشکستی
مگر محبت ما بود بردل تو گران
رسان به قافله سالارم از طریق خلوص
اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران
خجل مخواه به دل خواه دشمنم ای دوست
بپوش عیب صفایی ز چشم بی هنران
نمانده یکسر مو جای فکرت دگران
به قید زلف تو دل تا کمند الفت بست
گسست رشته مهر و وفای سیم بران
مثال موی و میانت مرا رود ز نظر
اگر دقایق حکمت رود به گوش گران
ملامتم نکند هرکست که دیده و لیک
منت چگونه نیابم به چشم بی بصران
تو بی پدر صنم آن دختری که مادر دهر
ز شوی خویش خجل شد ز زادن پسران
سبک شمردی ومیثاق مهر بشکستی
مگر محبت ما بود بردل تو گران
رسان به قافله سالارم از طریق خلوص
اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران
خجل مخواه به دل خواه دشمنم ای دوست
بپوش عیب صفایی ز چشم بی هنران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
دردمندیم و دوای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلای خویشتن
بوکه یارم بار دیگر محض جود
زنده سازد از ندای خویشتن
نیست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قید رضای خویشتن
کشته جانان حیات جاودان
یافت باقی در فنای خویشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتی بر سر ز پای خویشتن
گو فدا کن دین و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فدای خویشتن
نیست سنگی سیم و زر را پیش ما
قانعم با کیمیای خویشتن
پند واعظ کی به گوش آید مرا
می زند حرفی برای خویشتن
دل نگردانم صفایی از غمش
من در این بینم صفای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلای خویشتن
بوکه یارم بار دیگر محض جود
زنده سازد از ندای خویشتن
نیست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قید رضای خویشتن
کشته جانان حیات جاودان
یافت باقی در فنای خویشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتی بر سر ز پای خویشتن
گو فدا کن دین و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فدای خویشتن
نیست سنگی سیم و زر را پیش ما
قانعم با کیمیای خویشتن
پند واعظ کی به گوش آید مرا
می زند حرفی برای خویشتن
دل نگردانم صفایی از غمش
من در این بینم صفای خویشتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
بست زاهد از ردای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
هرچه پنهانتر کند پیداتر است
هرکه معبودش هوای خویشتن
روی تا کردم بدو، انداختم
گفتگوها در قفای خویشتن
پیش آن نوشین هان گو غنچه را
وامکن بند قبای خویشتن
دل گذشت از سینه و باقی گذاشت
آتش و دودی به جای خویشتن
بر سرم آمد چو افغانم شنید
آمدم ممنون ز نای خویشتن
تا ننالیدم به خونم برنخاست
شادم امروز از نوای خویشتن
می نهم سر دوست را برآستان
می کشم ز اندازه پای خویشتن
شاه را ز انعام درویشان چه عیب
گو مران از در گدای خویشتن
غیر من کاینجا مقیمم هرکه بود
رفت از راهی به رای خویشتن
غرق خواهی شد صفایی عنقریب
زین سرشک بحر زای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
هرچه پنهانتر کند پیداتر است
هرکه معبودش هوای خویشتن
روی تا کردم بدو، انداختم
گفتگوها در قفای خویشتن
پیش آن نوشین هان گو غنچه را
وامکن بند قبای خویشتن
دل گذشت از سینه و باقی گذاشت
آتش و دودی به جای خویشتن
بر سرم آمد چو افغانم شنید
آمدم ممنون ز نای خویشتن
تا ننالیدم به خونم برنخاست
شادم امروز از نوای خویشتن
می نهم سر دوست را برآستان
می کشم ز اندازه پای خویشتن
شاه را ز انعام درویشان چه عیب
گو مران از در گدای خویشتن
غیر من کاینجا مقیمم هرکه بود
رفت از راهی به رای خویشتن
غرق خواهی شد صفایی عنقریب
زین سرشک بحر زای خویشتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
وه که نگذاری به جای خویشتن
یک دل از زلف دو تای خویشتن
ترک تیرانداز چشمت عنقریب
زنده نگذارد سوای خویشتن
من به غم سازم تو با بیگانگان
هرکسی با آشنای خویشتن
ما شدیم از جان شیرین سرد و او
سیر نامد از جفای خویشتن
بود بی حاصل در اما پیش عشق
سرفرازیم از وفای خویشتن
از غمت هرچند بیمارم ولی
زین مرض یابم شفای خویشتن
نکشم از دارو فروشان منتی
من که خون سازم غذای خویشتن
با نگاه آخرینت گاه نزع
صلح کردم خونبهای خویشتن
خوش دلم کاندر قیامت هم به دوست
فارغیم از ماجرای خویشتن
دل بهر گامی که پوید سوی یار
می نهد بندی به پای خویشتن
شه به جانم شد صفایی خواستار
خواند تا یارم گدای خویشتن
یک دل از زلف دو تای خویشتن
ترک تیرانداز چشمت عنقریب
زنده نگذارد سوای خویشتن
من به غم سازم تو با بیگانگان
هرکسی با آشنای خویشتن
ما شدیم از جان شیرین سرد و او
سیر نامد از جفای خویشتن
بود بی حاصل در اما پیش عشق
سرفرازیم از وفای خویشتن
از غمت هرچند بیمارم ولی
زین مرض یابم شفای خویشتن
نکشم از دارو فروشان منتی
من که خون سازم غذای خویشتن
با نگاه آخرینت گاه نزع
صلح کردم خونبهای خویشتن
خوش دلم کاندر قیامت هم به دوست
فارغیم از ماجرای خویشتن
دل بهر گامی که پوید سوی یار
می نهد بندی به پای خویشتن
شه به جانم شد صفایی خواستار
خواند تا یارم گدای خویشتن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
لبی زان لعل جان پرور کشیدن
به از صد جامم از کوثر کشیدن
مرا با نشأه این لعل نوشین
نشاید منت از شکر کشیدن
فزون از هر شرابم سر خوشی خاست
می از جام تو سیمین برکشیدن
بنازم صنع استادی که آموخت
به ابروی تو این خنجر کشیدن
ترا هرگز بدین حسن خداداد
نزیبد منت از زیور کشیدن
مرا هم نیز با این اشک و سیما
چرا منت ز سیم و زر کشیدن
به یک ره خون به خاکم ریز تاکی
توان خجلت ز چشم تر کشیدن
برو صوفی که بهر فسق پیدا
از این دلق ریا برسر کشیدن
مرا کآمد شبان فرقتت پیش
نباید عقبه ی محشر کشیدن
صفایی را که شادی در غم تست
چرا رنج از ره ی دیگر کشیدن
به از صد جامم از کوثر کشیدن
مرا با نشأه این لعل نوشین
نشاید منت از شکر کشیدن
فزون از هر شرابم سر خوشی خاست
می از جام تو سیمین برکشیدن
بنازم صنع استادی که آموخت
به ابروی تو این خنجر کشیدن
ترا هرگز بدین حسن خداداد
نزیبد منت از زیور کشیدن
مرا هم نیز با این اشک و سیما
چرا منت ز سیم و زر کشیدن
به یک ره خون به خاکم ریز تاکی
توان خجلت ز چشم تر کشیدن
برو صوفی که بهر فسق پیدا
از این دلق ریا برسر کشیدن
مرا کآمد شبان فرقتت پیش
نباید عقبه ی محشر کشیدن
صفایی را که شادی در غم تست
چرا رنج از ره ی دیگر کشیدن