عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دلا در عشق او رنگ دگر ریز
به جامی اشک خون از چشم تر ریز
نماندت آب اگر در دیده ای دل
ز مژگان پاره ای لخت جگر ریز
چو لعل دلکشم دامن به خون کش
چو سنگ آتشم برجان شرر ریز
چو شمع روشن از رگ ها به رخسار
سرشک آتشینم تا سحر ریز
گهی دود درونم بر فلک بر
گهی سیلاب خونم بر پدر ریز
به گردون گاهم از افغان علم زن
به هامون گاهم از مژگان درر ریز
رهی بگشای رخ و ز رشک آن باد
فلک را خاک رسوایی به سر ریز
به ایوانم چو طوبی قد برافراز
به دامانم ثمرها زان شجر ریز
هم از مرجان به جامم باده خشک
هم از گوهر به کامم نقل تر ریز
گهی برزخم دل ریشان نمک پاش
گهی در جیب درویشان شکر ریز
صفایی با قفس خو کن نه گلشن
خود ار آسوده خواهی بال و پر ریز
به جامی اشک خون از چشم تر ریز
نماندت آب اگر در دیده ای دل
ز مژگان پاره ای لخت جگر ریز
چو لعل دلکشم دامن به خون کش
چو سنگ آتشم برجان شرر ریز
چو شمع روشن از رگ ها به رخسار
سرشک آتشینم تا سحر ریز
گهی دود درونم بر فلک بر
گهی سیلاب خونم بر پدر ریز
به گردون گاهم از افغان علم زن
به هامون گاهم از مژگان درر ریز
رهی بگشای رخ و ز رشک آن باد
فلک را خاک رسوایی به سر ریز
به ایوانم چو طوبی قد برافراز
به دامانم ثمرها زان شجر ریز
هم از مرجان به جامم باده خشک
هم از گوهر به کامم نقل تر ریز
گهی برزخم دل ریشان نمک پاش
گهی در جیب درویشان شکر ریز
صفایی با قفس خو کن نه گلشن
خود ار آسوده خواهی بال و پر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای دوست سرگذشت من از اهل راز پرس
در کار عشق حال دل از دیده ی باز پرس
سوز دل خراب ز چشم پر آب جوی
روز شب فراق ز زلف دراز پرس
گفتی چگونه بست به یک مو هزار دل
این راز را از آن شه اقلیم ناز پرس
تا عجز دل به چنبر زلفش بدانیم
از اضطراب فاخته در چنگ باز پرس
محمود را به عشق غلام آنکه جست عیب
گو شرحی از محامد حسن ایاز پرس
پرسی مراد دلبر از آزار دوست چیست
این نکته نیز از آن بت دشمن نواز پرس
در پایت آنچه داشت صفایی به دست باخت
وین را به راستی خود از آن پاکباز پرس
در کار عشق حال دل از دیده ی باز پرس
سوز دل خراب ز چشم پر آب جوی
روز شب فراق ز زلف دراز پرس
گفتی چگونه بست به یک مو هزار دل
این راز را از آن شه اقلیم ناز پرس
تا عجز دل به چنبر زلفش بدانیم
از اضطراب فاخته در چنگ باز پرس
محمود را به عشق غلام آنکه جست عیب
گو شرحی از محامد حسن ایاز پرس
پرسی مراد دلبر از آزار دوست چیست
این نکته نیز از آن بت دشمن نواز پرس
در پایت آنچه داشت صفایی به دست باخت
وین را به راستی خود از آن پاکباز پرس
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
در رهش جان دادم اما هرکه دلبر بایدش
هرنفس عمری درین ره جان دیگر بایدش
بهر جانان غرق اشکم گر ببینی ترمیا
کی براندیشد ز دریا آنکه گوهر بایدش
آن ستمکاری کش از آزار یاران باک نیست
از برای امتحان یاری ستمگر بایدش
هرکه بسته از تو جامی بی تو ز آن پس جاودان
جای می خارا به مینا خون به ساغر بایدش
ملک غم را مسلم شد ز فر حسن تو
حالی از خاک درت اورنگ و افسر بایدش
قصد من گم کردن آثار پی تنها نبود
هرکه سوی دوست پوید پای از سر بایدش
دارد از مژگان و رخ ترکم تدارک ها بلی
شه که کشور می گشاید گنج و لشکر بایدش
رفت نور از دیده تا از روی یار افتاد دور
راست خواهی سرمه ای از خاک آن در بایدش
غم صفایی می خرم از عشق با رخسار زرد
هرکه بفروشد متاعی مشتری زر بایدش
هرنفس عمری درین ره جان دیگر بایدش
بهر جانان غرق اشکم گر ببینی ترمیا
کی براندیشد ز دریا آنکه گوهر بایدش
آن ستمکاری کش از آزار یاران باک نیست
از برای امتحان یاری ستمگر بایدش
هرکه بسته از تو جامی بی تو ز آن پس جاودان
جای می خارا به مینا خون به ساغر بایدش
ملک غم را مسلم شد ز فر حسن تو
حالی از خاک درت اورنگ و افسر بایدش
قصد من گم کردن آثار پی تنها نبود
هرکه سوی دوست پوید پای از سر بایدش
دارد از مژگان و رخ ترکم تدارک ها بلی
شه که کشور می گشاید گنج و لشکر بایدش
رفت نور از دیده تا از روی یار افتاد دور
راست خواهی سرمه ای از خاک آن در بایدش
غم صفایی می خرم از عشق با رخسار زرد
هرکه بفروشد متاعی مشتری زر بایدش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
عاشق اول هدیه ای کز بهر جانان بایدش
دست شستن از جهان دل کندن از جان بایدش
طالب جمع حواس خاطر و حفظ حضور
حلقه ها در گردن از زلف پریشان بایدش
گو به زلفی بند و زنجیر علایق در گسل
هرکه چون من رستگاری از دو کیهان بایدش
روی گو در خدمت پیر مغان برخاک سای
مفتی اسلامیان گر عقل و ایمان بایدش
ناله را تأثیر در نوشین لبان نبود بلی
هرکه سیمین ساعد آمد دل ز سندان بایدش
لعل سیراب تواش چون نیشکر باید مکید
جاودان گر تشنه کامی آب حیوان بایدش
هرکه خواهد دست دولت عقد کردن دوست را
رشته ها لعل تر از مژگان به دامان بایدش
دیر یا زود از غمت شادم که خواهم شد هلاک
نیست در خور مرمرا دردی که درمان بایدش
با کمال نقص از خلوت صفایی را مران
تا شناسد قدر صحبت از چه هجران بایدش
دست شستن از جهان دل کندن از جان بایدش
طالب جمع حواس خاطر و حفظ حضور
حلقه ها در گردن از زلف پریشان بایدش
گو به زلفی بند و زنجیر علایق در گسل
هرکه چون من رستگاری از دو کیهان بایدش
روی گو در خدمت پیر مغان برخاک سای
مفتی اسلامیان گر عقل و ایمان بایدش
ناله را تأثیر در نوشین لبان نبود بلی
هرکه سیمین ساعد آمد دل ز سندان بایدش
لعل سیراب تواش چون نیشکر باید مکید
جاودان گر تشنه کامی آب حیوان بایدش
هرکه خواهد دست دولت عقد کردن دوست را
رشته ها لعل تر از مژگان به دامان بایدش
دیر یا زود از غمت شادم که خواهم شد هلاک
نیست در خور مرمرا دردی که درمان بایدش
با کمال نقص از خلوت صفایی را مران
تا شناسد قدر صحبت از چه هجران بایدش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
نگر مژگان و اشکم لوحش الله عشق و گلزارش
که جای گل به دامن خون دل می جوشد از خارش
زند مژگان به چشمم خارها از سیر این بستان
من آن گلزار میخواهم که شکرخاست گلنارش
همه عمر آنکه در کویت دل گم کرده می جوید
چه باشد گر تو دل جویی کنی از لطف یکبارش
خود از حالم نپرسیدی غمت اما نشد غافل
دلی را خورد باید غم که غم باشد پرستارش
من از عشقت برم جان حاش لله کی توانم کرد
خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش
به ناصح یک نظر بنمایمت گر رشک بگذارد
که جاویدان به درد خویشتن سازم گرفتارش
مباش ای دل به زهد مفتی اسلامیان مفتون
که در هر دانه تسبیح است چندین حلقه زنارش
چه پیش آمد ندانم خواجه را در بزم می خواران
که چون خشت سرخم پای حوض افتاده دستارش
صفایی چندی از دست تو پا پیچید در دامان
کشید از کنج خلوت شوق دیگر ره به بازارش
که جای گل به دامن خون دل می جوشد از خارش
زند مژگان به چشمم خارها از سیر این بستان
من آن گلزار میخواهم که شکرخاست گلنارش
همه عمر آنکه در کویت دل گم کرده می جوید
چه باشد گر تو دل جویی کنی از لطف یکبارش
خود از حالم نپرسیدی غمت اما نشد غافل
دلی را خورد باید غم که غم باشد پرستارش
من از عشقت برم جان حاش لله کی توانم کرد
خصوص اکنون که هجران در هلاکم شد مددکارش
به ناصح یک نظر بنمایمت گر رشک بگذارد
که جاویدان به درد خویشتن سازم گرفتارش
مباش ای دل به زهد مفتی اسلامیان مفتون
که در هر دانه تسبیح است چندین حلقه زنارش
چه پیش آمد ندانم خواجه را در بزم می خواران
که چون خشت سرخم پای حوض افتاده دستارش
صفایی چندی از دست تو پا پیچید در دامان
کشید از کنج خلوت شوق دیگر ره به بازارش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گرفتم چون تو سروی را قبا پوش
چه حاصل کی مرا گنجد در آغوش
مرا باید مهی سیمین حمایل
مرا زیبد بتی زرین سر آغوش
غزل خوان لعبتی ماهی سخن سنج
بتی طیبت سرا سروی قدح نوش
حیا پرور جفا گاهی ریاکار
نواگستر ولاکیشی وفا کوش
خداگویی هوا سوزی صفا ساز
رضا جویی عطا بخشی خطا پوش
چه نسبت مار را با آن سر زلف
چه قیمت ماه را با آن بناگوش
کجا مار اینقدر مولد دلاویز
کجا ماه این چنین پوید زره پوش
چه خون ها خوردم از حسرت که یکدم
بنوشم جرعه ای زان چشمه ی نوش
دل از تاب رخت جوشد خدا را
به آب لب فرو بنشانش از جوش
فغان از مدعی باز آی کامشب
سخن ها دارمت با لعل خاموش
نگویم یاد من کن گاه و بیگاه
به عمد از خاطرم ناور فراموش
بطی پیمود عشقت بر صفایی
که ناید تا قیامت بر سر هوش
چه حاصل کی مرا گنجد در آغوش
مرا باید مهی سیمین حمایل
مرا زیبد بتی زرین سر آغوش
غزل خوان لعبتی ماهی سخن سنج
بتی طیبت سرا سروی قدح نوش
حیا پرور جفا گاهی ریاکار
نواگستر ولاکیشی وفا کوش
خداگویی هوا سوزی صفا ساز
رضا جویی عطا بخشی خطا پوش
چه نسبت مار را با آن سر زلف
چه قیمت ماه را با آن بناگوش
کجا مار اینقدر مولد دلاویز
کجا ماه این چنین پوید زره پوش
چه خون ها خوردم از حسرت که یکدم
بنوشم جرعه ای زان چشمه ی نوش
دل از تاب رخت جوشد خدا را
به آب لب فرو بنشانش از جوش
فغان از مدعی باز آی کامشب
سخن ها دارمت با لعل خاموش
نگویم یاد من کن گاه و بیگاه
به عمد از خاطرم ناور فراموش
بطی پیمود عشقت بر صفایی
که ناید تا قیامت بر سر هوش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
به ترک مست تو دستی رها کنم دل خویش
نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش
چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق
که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش
اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من
ندانم از دل او، یا بنالم از دل خویش
ز بس به کین تمایل نگار مهر نهاد
مرا بسی عجب آید که هست مایل خویش
فغان از این دل مفتون که تا به خاک فنا
نریخت خون من آسان نیافت مشکل خویش
شب است و راه به واماندگان قافله گم
برون کند مگر آن مه سری ز محمل خویش
مقابل مه ی ما مهر مشعلی نه فزون
هزار مشعله افروزد ار مقابل خویش
زمام ناقه اگر در کف است لیلی را
دهد به محضر مجنون قرار منزل خویش
مرا سری است صفایی که بسپرم روزی
سری به پایش و شرم آیدم ز حاصل خویش
نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش
چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق
که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش
اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من
ندانم از دل او، یا بنالم از دل خویش
ز بس به کین تمایل نگار مهر نهاد
مرا بسی عجب آید که هست مایل خویش
فغان از این دل مفتون که تا به خاک فنا
نریخت خون من آسان نیافت مشکل خویش
شب است و راه به واماندگان قافله گم
برون کند مگر آن مه سری ز محمل خویش
مقابل مه ی ما مهر مشعلی نه فزون
هزار مشعله افروزد ار مقابل خویش
زمام ناقه اگر در کف است لیلی را
دهد به محضر مجنون قرار منزل خویش
مرا سری است صفایی که بسپرم روزی
سری به پایش و شرم آیدم ز حاصل خویش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
نهی مرهم به زخمم یا کنی ریش
بود کی با توام پروایی از خویش
به حال مهر و کین روی سوی من باش
چه جلابم فرستی یا دهی بیش
خوشم تا با منت باشد توجه
دهی نوشم به رحمت یا زنی نیش
به وصل از یاد هجرانت ملولم
نیرزد قرب با این مایه تشویش
نشاندی تیرسان نالان به خاکم
ز شست ترک ای ترک جفا کیش
ز ترس مدعی گم گشته ام را
کجا دارم ز کس یارای تفتیش
ندانم از کجا این دردها را
کنم درمان که هست از صبر من بیش
به مرگ از زندگی بیزاریم داد
بسی منت به دوشم از بد اندیش
لباس عاریت چو از هردو شد سلب
چه دانی فرق دولتمند و درویش
صفایی رو به اسباب خدا داشت
امید ار داشت از بیگانه یا خویش
وگرنه ما سوی الله مردگانند
ز غیر زنده کی کاری رود پیش
بود کی با توام پروایی از خویش
به حال مهر و کین روی سوی من باش
چه جلابم فرستی یا دهی بیش
خوشم تا با منت باشد توجه
دهی نوشم به رحمت یا زنی نیش
به وصل از یاد هجرانت ملولم
نیرزد قرب با این مایه تشویش
نشاندی تیرسان نالان به خاکم
ز شست ترک ای ترک جفا کیش
ز ترس مدعی گم گشته ام را
کجا دارم ز کس یارای تفتیش
ندانم از کجا این دردها را
کنم درمان که هست از صبر من بیش
به مرگ از زندگی بیزاریم داد
بسی منت به دوشم از بد اندیش
لباس عاریت چو از هردو شد سلب
چه دانی فرق دولتمند و درویش
صفایی رو به اسباب خدا داشت
امید ار داشت از بیگانه یا خویش
وگرنه ما سوی الله مردگانند
ز غیر زنده کی کاری رود پیش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
به پای تا سر تسلیم سودمت برخاک
گرفت پایه ی من دست برتری ز افلاک
سرت به پای نهم تا مگر به دست گریم
کنی زگونه ی زردم سرشک گلگون پاک
به ناز و قهر و عتاب از تو برنتابم روی
ولا اتکاء بغیرک و ما ارید سواک
نه با زلال وصالم به عذب کوثر شوق
نه در عذاب فراقم ز تاب دوزخ باک
تویی که هر نگهت کرد صد خم می
فدای خاک رهت باد خون دختر تاک
مرا به کار تو جز کام خشک و دامن تر
چه حاصل از دل غمگین و دیده ی نمناک
نسود دست به دامان دوست تا صد ره
نکردم از پی او چون قبا گریبان چاک
خوشم که کرد چو تن پایمال سم سمند
پس از هلاکم اگر سر نبست برفتراک
خلاص کن چو صفایی به قتلم از غم هجر
که از حیات مرا بهتر است بی تو هلاک
گرفت پایه ی من دست برتری ز افلاک
سرت به پای نهم تا مگر به دست گریم
کنی زگونه ی زردم سرشک گلگون پاک
به ناز و قهر و عتاب از تو برنتابم روی
ولا اتکاء بغیرک و ما ارید سواک
نه با زلال وصالم به عذب کوثر شوق
نه در عذاب فراقم ز تاب دوزخ باک
تویی که هر نگهت کرد صد خم می
فدای خاک رهت باد خون دختر تاک
مرا به کار تو جز کام خشک و دامن تر
چه حاصل از دل غمگین و دیده ی نمناک
نسود دست به دامان دوست تا صد ره
نکردم از پی او چون قبا گریبان چاک
خوشم که کرد چو تن پایمال سم سمند
پس از هلاکم اگر سر نبست برفتراک
خلاص کن چو صفایی به قتلم از غم هجر
که از حیات مرا بهتر است بی تو هلاک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
باغبان را بودی ار مغزی به سر بر جای خاک
جاودان چون خاک بنهادی سر اندر پای تاک
من که مستوری نمی جویم ز رسوایی چه بیم
من که هشیاری نمی دانم ز بد نامی چه باک
گردن دوت برافرازم به گردون از شرف
دست فضلم گر کندگرد گناه از گونه پاک
سینه مجروح از چه رو گر تن نیامد تیر سفت
دیده خون ریز از چه رو تا دل نباشد زخمناک
سوختم در آتش عشقت چنان کز بعد مرگ
جای گردم دود خواهد خاست چون تیغ از مغاک
گر خود از خونم بحل خواهی خدا را بی دریغ
چو افکنی بر خاکم از بالین مرو پیش از هلاک
دل ندارد دولتی تا گویمت قلبی لدیک
جان ندارد قیمتی تا خوانمت روحی فداک
دستگیری کن تو کز غرقاب غم برهانیم
ورنه چون آیم برون زین ورطه با این انهماک
آسمان سا شد صفایی فرق فخرم در دو کون
تا مرا بر خاک کویش با سگان است اشتراک
جاودان چون خاک بنهادی سر اندر پای تاک
من که مستوری نمی جویم ز رسوایی چه بیم
من که هشیاری نمی دانم ز بد نامی چه باک
گردن دوت برافرازم به گردون از شرف
دست فضلم گر کندگرد گناه از گونه پاک
سینه مجروح از چه رو گر تن نیامد تیر سفت
دیده خون ریز از چه رو تا دل نباشد زخمناک
سوختم در آتش عشقت چنان کز بعد مرگ
جای گردم دود خواهد خاست چون تیغ از مغاک
گر خود از خونم بحل خواهی خدا را بی دریغ
چو افکنی بر خاکم از بالین مرو پیش از هلاک
دل ندارد دولتی تا گویمت قلبی لدیک
جان ندارد قیمتی تا خوانمت روحی فداک
دستگیری کن تو کز غرقاب غم برهانیم
ورنه چون آیم برون زین ورطه با این انهماک
آسمان سا شد صفایی فرق فخرم در دو کون
تا مرا بر خاک کویش با سگان است اشتراک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
دلم از قید آن مشکین حمایل
اگر خواهی رها بازش فرو هل
چو جان را دید با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل
وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل
سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل
ره کوی تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتیم افتاده درگل
درین بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته ای ناید به ساحل
چو صیادش تویی خود میرد از شوق
نیفتد کار صیدت با سلاسل
به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل
چو شهری شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل
صفایی مقبل جاوید گردی
که نامد عشق راکس چون تو قابل
اگر خواهی رها بازش فرو هل
چو جان را دید با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل
وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل
سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل
ره کوی تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتیم افتاده درگل
درین بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته ای ناید به ساحل
چو صیادش تویی خود میرد از شوق
نیفتد کار صیدت با سلاسل
به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل
چو شهری شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل
صفایی مقبل جاوید گردی
که نامد عشق راکس چون تو قابل
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
منتی دارم به یاران کز بس افغان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به مهر روی ماهی عهد بستم
که عهد مهر مه رویان شکستم
شدم تابنده ی آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اینقدر دل
که چندین دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روی تو برداشت
بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم
خوشم کاین خاکساری سربلندی است
اگر بالای سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پایت سودمی باز
رسیدی گر به دامان تو دستم
به یاد آید ترا ز اول که گفتی
چو دیی ر کمندت پای بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نیش فراقت سینه خستم
بدین امید در راهت شب و روز
گهی برخاستم گاهی نشستم
به جان تن زندگی دارد دریغا
عجب دارم که من چون بی تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پای بیرون
گر از دست تو ای صیاد جستم
روا نبود ملامت بر صفایی
که من هم رشته طاقت گسستم
که عهد مهر مه رویان شکستم
شدم تابنده ی آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اینقدر دل
که چندین دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روی تو برداشت
بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم
خوشم کاین خاکساری سربلندی است
اگر بالای سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پایت سودمی باز
رسیدی گر به دامان تو دستم
به یاد آید ترا ز اول که گفتی
چو دیی ر کمندت پای بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نیش فراقت سینه خستم
بدین امید در راهت شب و روز
گهی برخاستم گاهی نشستم
به جان تن زندگی دارد دریغا
عجب دارم که من چون بی تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پای بیرون
گر از دست تو ای صیاد جستم
روا نبود ملامت بر صفایی
که من هم رشته طاقت گسستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
قبولم کن که لالای تو گردم
بلا گردان بالای توگردم
هزارم جان عطا فرمای و هر روز
بیا تا دور اعطای تو گردم
برم بینی ز فکر روشن ای دوست
اگر خالی ز سودای تو گردم
مبرا جستم از عالم سراپای
که پا تا سر تولای تو گردم
خرد سر بر خطم بنهاد از آنروز
که هر شب مست صهبای توگردم
برو اخلاق خویش از دیگران پرس
که من محو تماشای توگردم
دل از جان کی شناسم یا سر از پای
در آن معرض که شیدای تو گردم
به خاکم آسمان ساید سر فقر
اگر خاشاک صحرای توگردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگرخاک کف پای تو گردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگر خاک کف پای تو گردم
نیندیشم ز ننگ زشت نامی
همان بهتر که رسوای تو گردم
ز عین رحمتم باری مینداز
قتیل چشم شهلای تو گردم
مرا هم خط به سرکش چون صفایی
اگر یک لحظه از رای تو گردم
بلا گردان بالای توگردم
هزارم جان عطا فرمای و هر روز
بیا تا دور اعطای تو گردم
برم بینی ز فکر روشن ای دوست
اگر خالی ز سودای تو گردم
مبرا جستم از عالم سراپای
که پا تا سر تولای تو گردم
خرد سر بر خطم بنهاد از آنروز
که هر شب مست صهبای توگردم
برو اخلاق خویش از دیگران پرس
که من محو تماشای توگردم
دل از جان کی شناسم یا سر از پای
در آن معرض که شیدای تو گردم
به خاکم آسمان ساید سر فقر
اگر خاشاک صحرای توگردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگرخاک کف پای تو گردم
کجا برخیزم از رایت بهر باد
مگر خاک کف پای تو گردم
نیندیشم ز ننگ زشت نامی
همان بهتر که رسوای تو گردم
ز عین رحمتم باری مینداز
قتیل چشم شهلای تو گردم
مرا هم خط به سرکش چون صفایی
اگر یک لحظه از رای تو گردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ز میر کعبه زرقی چند دیدم
که زین کافر مسلمانی رمیدم
فکندم خرقهٔ تلبیس و طامات
به تن پیراهن تقوی دریدم
شعار زهد آوردم به بر چاک
قبای ننگ و بدنامی بریدم
ز مفتی بسکه بردم بوی سالوس
سر از دلق ریایی برکشیدم
کشیدم خط رسوایی به رخسار
ز بدگویان ملامت ها شنیدم
خراباتم برید از خانقه راه
که زین سو سیرت انصاف دیدم
نه پیر دیر از میر حرم خاست
که حسرت حاصل آمد از امیدم
از آن مغرور این رندم خوش افتاد
که از وی بوی غم خواری شنیدم
بحمدالله که محکم پنجه زد دست
به ذیل مرد آگاهی رسیدم
به سربازی صفایی شد سرافراز
از آن خواری بدین عزت رسیدم
که زین کافر مسلمانی رمیدم
فکندم خرقهٔ تلبیس و طامات
به تن پیراهن تقوی دریدم
شعار زهد آوردم به بر چاک
قبای ننگ و بدنامی بریدم
ز مفتی بسکه بردم بوی سالوس
سر از دلق ریایی برکشیدم
کشیدم خط رسوایی به رخسار
ز بدگویان ملامت ها شنیدم
خراباتم برید از خانقه راه
که زین سو سیرت انصاف دیدم
نه پیر دیر از میر حرم خاست
که حسرت حاصل آمد از امیدم
از آن مغرور این رندم خوش افتاد
که از وی بوی غم خواری شنیدم
بحمدالله که محکم پنجه زد دست
به ذیل مرد آگاهی رسیدم
به سربازی صفایی شد سرافراز
از آن خواری بدین عزت رسیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ز دل یک ناله در دام تو ای صیاد نشنیدم
اسیری در گرفتاری چنین آزاد نشنیدم
به دور لعلت ای خسرو چو بینم شور مشتاقان
عجب دارم که یک شیرین و صد فرهاد نشنیدم
چه خوب آموخت خال از غمزدگانت طرز خون ریزی
مگو دیگر که یک شاگرد و صد استاد نشنیدم
به جز چشمت که با مژگان مرا شریان گشود از دل
ز صد نشتر فزون در دست یک فصاد نشنیدم
مهی از جنس مردم مهر منظر مشتری سیما
پری پیکر ملک پرور دو حوری زاد نشنیدم
سراپا نقش بستت صانع از جان ورنه من هرگز
چنین صورتگری از خامه ی ایجاد نشنیدم
جز آن کآباد غم وز باده ی عشقت خرابستی
دلی خرم درین دیر خراب آباد نشنیدم
صفایی منعم از افغان مکن هنگام جان بازی
به بالینم چرا فرمود اگر فریاد نشنیدم
اسیری در گرفتاری چنین آزاد نشنیدم
به دور لعلت ای خسرو چو بینم شور مشتاقان
عجب دارم که یک شیرین و صد فرهاد نشنیدم
چه خوب آموخت خال از غمزدگانت طرز خون ریزی
مگو دیگر که یک شاگرد و صد استاد نشنیدم
به جز چشمت که با مژگان مرا شریان گشود از دل
ز صد نشتر فزون در دست یک فصاد نشنیدم
مهی از جنس مردم مهر منظر مشتری سیما
پری پیکر ملک پرور دو حوری زاد نشنیدم
سراپا نقش بستت صانع از جان ورنه من هرگز
چنین صورتگری از خامه ی ایجاد نشنیدم
جز آن کآباد غم وز باده ی عشقت خرابستی
دلی خرم درین دیر خراب آباد نشنیدم
صفایی منعم از افغان مکن هنگام جان بازی
به بالینم چرا فرمود اگر فریاد نشنیدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
تار گیسوی تو برگردن دل سلسله دارم
کی تن اندر پی هر سلسله مویی یله دارم
روزگاری است که در رهگذر صدق و ارادت
جان و تن بهر نثار قدمت یکدله دارم
سعی سودی نکند ورنه من از راه امانی
پای دل در طلب دوست پر از آبله دارم
وعده ی وصل به تأخیر مینداز خدا را
تاب کو صبرکجا من چو تو کی حوصله دارم
پاس پیمان وفای تو مرا بند زبان شد
ورنه از دست جفای تو هزاران گله دارم
بی رخت روز مرا تیره تر از طره ی خود بین
گر چه شب ز آتش دل مصطبه پر مشعله دارم
از میانت که نشد هیچ کس آگه به حقیقت
با تو باریک تر از موی بسی مسئله دارم
از کجا گوش کنم موعظه پیر خرد را
منکه چون عشق جوان بخت یکی عاقله دارم
تا چه حاصل بود آخر سفر عشق بتان را
منکه زادم همه خوف است و رجا راحله دارم
بوکز آن یار سفر کرده رسد پیک و پیامی
چشم حسرت گه و بی گه به ره قافله دارم
خامه ی خویش به زرگیرم از این چامه صفایی
بوسه ای گر ز دو لعل شکرینش صله دارم
کی تن اندر پی هر سلسله مویی یله دارم
روزگاری است که در رهگذر صدق و ارادت
جان و تن بهر نثار قدمت یکدله دارم
سعی سودی نکند ورنه من از راه امانی
پای دل در طلب دوست پر از آبله دارم
وعده ی وصل به تأخیر مینداز خدا را
تاب کو صبرکجا من چو تو کی حوصله دارم
پاس پیمان وفای تو مرا بند زبان شد
ورنه از دست جفای تو هزاران گله دارم
بی رخت روز مرا تیره تر از طره ی خود بین
گر چه شب ز آتش دل مصطبه پر مشعله دارم
از میانت که نشد هیچ کس آگه به حقیقت
با تو باریک تر از موی بسی مسئله دارم
از کجا گوش کنم موعظه پیر خرد را
منکه چون عشق جوان بخت یکی عاقله دارم
تا چه حاصل بود آخر سفر عشق بتان را
منکه زادم همه خوف است و رجا راحله دارم
بوکز آن یار سفر کرده رسد پیک و پیامی
چشم حسرت گه و بی گه به ره قافله دارم
خامه ی خویش به زرگیرم از این چامه صفایی
بوسه ای گر ز دو لعل شکرینش صله دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ندانمش که به گردون چگونه بگذارم
دلی که برد نهانی ز کف پری دارم
مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی
بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم
من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست
هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم
ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست
که بی بها من مسکین ترا خریدارم
به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختی سبکبارم
ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله
به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم
مجال گفتن رازت که بازگویم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم
مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند
که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم
تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای
که رفت کار من ازدست و دست از کارم
دلی که برد نهانی ز کف پری دارم
مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی
بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم
من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست
هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم
ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست
که بی بها من مسکین ترا خریدارم
به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختی سبکبارم
ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله
به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم
مجال گفتن رازت که بازگویم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم
مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند
که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم
تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای
که رفت کار من ازدست و دست از کارم