عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چشم معنی نگر عارف اگر روی تو بیند
صنع ایزد همه در صورت نیکوی تو بیند
سلسبیلش چو حمیم آید و فردوس چو نیران
خازن جنت اگر کوثر و مینوی تو بیند
عقد پرویز به دامان گسلد دیده ی گردون
در شکر خند اگر رسته ی لولوی تو بیند
مشک در نافه ی چین خون شود از رشک دگر ره
گر شکن در شکن و خم به خم موی تو بیند
جاودان طعنه سراید عوض نغمه به سوری
عندلیب ار به گلستان رخ گلبوی تو بیند
نتوان داشت به صد کنده و زنجیر نگاهش
سرو کشمیر اگر ره به لب جوی تو بیند
اجل از دامن عشاق کشد دست تطاول
اگر آزار رقیبان جفا جوی تو بیند
سر سودائیم ای کاش در آغوش تو بودی
تا سر خویش یکی بر سر زانوی تو بیند
گاه بر کرده سر از جیب که در پای تو افتد
گاه آورده نگون پشت که پهلوی تو بیند
آنکه در عشق تو دارد سر اندرز صفایی
کاش برد لشکری قوت بازوی تو بیند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شرع در خون رود ار قامت دلجوی تو بیند
عقل مجنون فتد ار حلقه گیسوی تو بیند
چشم ها دوخته گردون به زمین هر شب از انجم
تا نهان از همه مردم نظری سوی تو بیند
شمس لایق بود ار سر به کف پای تو ساید
سرو مایل شود ار ره به سر کوی تو بیند
هرکه مهر فلک و چهر تو سنجد به تقابل
اختران را همه چون سنگ ترازوی تو بیند
تا قیامت به خود افسون دمد از خوف حوادث
چشم هاروت اگر فتنه ی جادوی تو بیند
آن چنان کش نتوان بردن از آن جا به سلاسل
شیر گردد سگ کوی تو گر آهوی تو بیند
هوش از مغز پرد گر نفس زلف تو بوید
چشم ازکار رود گر نظری روی تو بیند
باقی عمر نبینی دگرش روی به قبله
پیر سجاده نشین گر خم ابروی تو بیند
نکند شکوه ز بیداد تو با آنکه صفایی
در خود این آتش سوزان اثر خوی تو بیند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
به بزمم دوش حورا پیکری بود
که هر عضوش به فردوسم دری بود
در آن مستی ندانستم سر از پای
که در سرم نهان با وی سری بود
دلی بگرفت و صد جانم عوض داد
درین سودا عجب سودآوری بود
نکردی ترک بالفرضش ز آغاز
در امکان ممکن ار زین بهتری بود
مذاق تشنه کامان را دمادم
به نوشین درج مرجان کوثری بود
به اخذ ملک بی سامان دل ها
به مژگان صف آرا لشکری بود
به منع سرکشی برگردن عقل
ز مشکین طره پیچان چنبری بود
دل و دینم ربود از یک تجلی
صفایی را عجب غارتگری بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
در دلم هر لحظه صد سودای باطل می‌رود
تا چه پیش آید کسی را کز پی دل می‌رود
دل نگهدار از صف مژگان او کز فرط حرص
صد سوار اینجا پی یک نیم‌بسمل می‌رود
هست عذرایی مگر در کاروان امشب که باز
از قطار اشک وامق ناقه در گل می‌رود
دیدم از شوق شهادت بارها در کوی عشق
نیم کشتی کز قفای تیغ قاتل می‌رود
عشق را بازی نپنداری که نقش مهر دوست
در دل آسان آید اما سخت مشکل می‌رود
غرقهٔ غرقاب این قلزم همین ماییم و بس
ورنه هرکس زورقی دارد به ساحل می‌رود
نیست با این کاروان گر آفتابی پس چرا
سایه‌آسا هرکس از دنبال محمل می‌رود
خون‌بهای ماست زخمی دیگر از شمشیر دوست
تا نریزد خونم این حسرت کی از دل می‌رود
نور مقبول ار صفایی در تو کامل‌تر شتافت
نیست دور این بحث‌ها بر نقص قابل می‌رود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
رفت و دل رفت ز ره کز پی آن ماه شود
این رفیقی است که صدمرحله همراه شود
جای پا سر به قدم باز نهم در همه عمر
رهروی را که به رفتار تو از راه شود
رسدش دست به دامان حکیمی بینا
هر که از روی عمی پیرو اشباه شود
نکته ی عشق از این پس ننویسم به کتاب
که مباد قلم از راز من آگاه شود
مگرم طول شب هجر کشد ورنه کجا
قصه ی عشق من و حسن تو کوتاه شود
چند در آتش و آب از دل و چشم تر و خشک
کاش یکباره هم این اشک و هم آن آه شود
دلم از زلف تو مشکین رستی تافت دراز
تا به بوی بر سیمین تو در چاه شود
گلشنت زد رقمی با خط ریحان که هلا
ره به منزل نبرد هر که از این راه شود
چون هما سایه فکن بر سر این بی سر و پای
کاین گدا نیز در اقلیم غمت شاه شود
مگذر از قتل صفایی که همین خواهد بود
آرزویی که مرا از توبه دلخواه بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
جز از لب جانانه که چندین شکر آید
کشنید که تنگ شکر از لعل تر آید
تا صدق نباشد چه اثر ناله ی کس را
نادر بود ار تیره خطا کارگر آید
در پیکر خارا سر خار ار بتوان کوفت
حاشا که به دل آه منت پی سپر آید
افغان مرا در دل سندان تو ره نیست
کاری مگر از ناله ی صاحب اثر آید
بر نایبه ی عشق نپاید مگر آن دل
کز روی رضا تیغ بلا را سپر آید
در راه وفای تو دیغ از سر و جان نیست
تحصیل مراد تو گر از جان و سر آید
در عشق تو یک دور به پایان شد و غم نیست
عمی همه شادم که بدین دست سر آید
برتابد اگر در شب تارم رخ چون صبح
چون روز شبم روشن و شامم سحر آید
پامال تو خواهد سر و تن بی همه افسوس
از دست صفایی اگر این کار برآید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نکهت نافه ز انفاس نسیم سحر آید
گویی از غارت آن سلسله نافه گر آید
مویی افتاده ز گیوس تو در دست صبا را
کاین چنین غالیه گستر به همه بوم و بر آید
تویی آن گلبن بیخار که از شوق تماشا
بلبل باغ ترا جان عوض ناله برآید
بس که شیرین و مطبوع و دلاویزی و دلجو
زهر از دست توام با همه تلخی شکر آید
جای در خلوت جان دادمش آخر که مبادا
غمت از رخنه ی دل نیز چو من در بدر آید
تر نشد پای دلم در شکن زلف تو روزی
زین چه حاصل که سرشکم همه شب تا کمر آید
خود گرفتم دل خوبان همه خاراست به سختی
این قدر ناله ی عشاق چرا بی اثر آید
دل مجروح مرا یک نظر از چشم تو کافی
وین بود مرهم زخمی که ز تیر نظر آید
ساختم با غم جانان همه ایام صفایی
تا دگر او به که سازد چو مرا عمر سرآید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
با حضور تو به لب جانم از آن دیرآید
که ز دیدار مگر دیده و دل سیر آید
تا به تعجیل ز بالین نرود عمر عزیز
نه عجب جان اگر از سینه به تأخیر آید
اثری هست عجب خاک سر کوی ترا
که درد هر که نهد پای زمین گیر آید
چین به ابرو زده چشم سیهش تا چه کند
ترک بد مست اگر دست به شمشیر آید
این غزال از چه نژاد است که در نیم نگاه
کمترین صید شکار افکن او شیر آید
شد عیان صورتی از پرده که بامعنی دی
عالمی در نظرم پرده ی تصویر آید
فتح دل ها همه ز ابرو کند اینک شمشیر
کرد کاری که کم از مالک تدبیر آید
گرنه جعد به خمت شعبده باز است چرا
موبه مو در نظرم حلقهٔ زنجیر آید
راند برصفحه ی رخ اشک صفایی غم دل
کاین نه شرحی است که از خامه به تحریر آید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ازین پس دور من چندی نپاید
مگر دوران هجرانم سرآید
مرا زان حسن روز افزون که جان کاست
به دل هر روز صد حسرت فزاید
پس از مرگم به بالین آمد آری
قیامت گر چه دیر آید بیاید
گل بی خار آن رخ دید و بلبل
بلادت بین که بر گلبن سراید
سرانگشت نگارین هر که دیدش
سر انگشت از حیرت بخاید
اگر دیدی است مه را پیش آن چهر
چرا خود را به مردم می نماید
نقاب از روی دلبند ار کند باز
در فردوس بر عالم گشاید
مکن حیرت که آن حور پری زاد
مرا دیوانه و حیران نماید
گرم جویی شفا زین دردمندی
شرابم شربت آن لعل باید
به یاقوت تو مرجان ماندی حیف
که زو این نکته پردازی نیاید
صفایی را چه سود از پند ناصح
بگوتا بندم از دل برگشاید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
چشم و ابرویش به قهرم دل رباید
گوهر و لعلش به لطفم جان فزاید
ز آن دو تلخی ها به کارم برد و خود را
زین دو صد چندان به شیرینی ستاید
آن دو رنگ رامش از نفسم ستاند
این دو رنگ انده از عقلم زداید
آن به رخ ابواب تقدیمم فرازد
وین به گوش آیات تکریمم سراید
آن دو با دل شق گمانی می سگالد
این دو با جان مهربانی می نماید
تن از آن تا پای دارد می گریزد
جان به این تا جای بیند می گراید
نیست گر قصد جفا آن بی وفا را
از چه این را بست و آن را می گشاید
پای تا سر دل نشین آمد دریغا
کز مناعت عهد یاری می نیاید
دل به وصلم باز جو کز رنج هجران
بیش از این بالله مگر خوردن نشاید
هر چه فرمایی بپیچم سر ز فرمان
جز شکیبایی که هیچ از من نیاید
بر منت دل سوختی با وصف سختی
گر ز حالم با تو کس رمزی سراید
در تو کافر دل تولای صفایی
هرکه بیند پای تا سر حیرت آید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
صاحب دلی به سیر کمانت نظر نکرد
تا سینه پیش آن صف پیکان سیر نکرد
اشکش به آستین تو از رخ نکرده پاک
تا خاک آستان تو سرمه ی بصر نکرد
صوفی ما به ترک کله صرفه ای نبرد
مسکین که خاکپای ترا تاج سر نکرد
صیدت به یاد بال افشانی آشیان
از خوشدلی به دام تو سر زیر پر نکرد
یوسف خود ار نبود گرفتار کس چرا
بر وی گذشت قرنی و یاد از پدر نکرد
چهری که آستین تو بر دیدگان نسود
چشمی که آستان تو از گریه تر نکرد
دردا که کس به حضرت جانان نجست جای
کاو را ز رشک دور فلک دربدر نکرد
ز آتش به سنگ رخنه نیفتاده کس ندید
جز در دل تو کآه صفایی اثر نکرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
نیست حاجت که دل از دست کسی او برباید
که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید
رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل
دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید
قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا
مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید
باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین
تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید
آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس
پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید
با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم
هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید
کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت
گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید
نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا
شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
یک نظر از دیده ی ماروت دید
صد اثر از جادوی هاروت دید
عقل خرد پیشه ی هشیار را
واله و زنجیری گیسوت دید
گردن صد رستم و سهراب را
سخره ی و سیلی خور بازوت دید
دیر و حرم را همه ز اسلام وکفر
سجده گر قبله ی ابروت دید
از نمکین لعل شکر پرورت
قوت روان در دم یاقوت دید
سینه ی عشاق وفا کیش را
سوخته ی نایره ی خوت دید
شادم از آن رو که غمش می خورم
دوست مرا لایق این قوت دید
پیر و جوان بنده و آزاد را
حلقه به گوش در هندوت دید
عقل صفایی صفت آغاز عمر
خویشتن از عشق تو فرتوت دید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
کار خونریزی لعلت چو به فرجام رسید
ناگهان از دو طرف خط شبه فام رسید
جمع شد خاطرم از زلف پریشان که ز خط
آفتاب مهم اینک به لب بام رسید
گلم آید به نظر خار از آنرو که ز خط
وهن ها بررخت ای سرو گلندام رسید
رخ نبودش خبر از آتش دل ها ناگاه
دود آن سوختگان بین که بدین خام رسید
بردی از زلف چه دل ها به اسیری که ترا
به جزای عمل این دانه از آن دام رسید
هر که بیند خط رخسار تو گوید این است
دوده ی کفر که بر بیضه ی اسلام رسید
حاصل خرمن حسنت به سیه کاری زلف
آخر این خوشه ی خط شد که سرانجام رسید
آنکه جز خار به خاصان رسدی می نرساند
اینک از باغ گلش بهره بهر عام رسید
هیچ و پوچ از خط او رفت صفایی در خط
زانکه هر صبح دمید از پی آن شام رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
با صبا همره است نکهت یار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
هزار چون تو و من مانده محو طلعت یار
بهانه ای است بهار از برای بانگ هزار
هزار مرحله مردم فکند از ره عقل
مرا فتاد به سامان عشق تا سر و کار
نشاط و کیف مرا چشم غمزه زن کافی است
چه حالتی به از این دیگرم به باده چه کار
نوای بربط و نای آنقدر غمم افزود
که از هزار درین لاله زار ناله ی زار
سزدکه دیو سلیمان فرشته اهرمن است
در این زمان که زید فضل عار و عزت خوار
فتاده ام از نظرها چنان که نیست تنی
نه یار مهر مدارم نه خصم کینه گذار
تو از نشاط برافشانده چتر چون طاوس
من از ملال فرو برده سر چو بوتیمار
تو می روی و بود از قصور دیده ی من
اگر نشست درین ره به دامن تو غبار
بیا صفایی از این لعب که بر سر صدق
بریم عذر کبائر حریم عفوکبار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز صد ملک جم این جام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
حرف ها از خون دل خوش بر زبان آورده باز
خامه ای ز اسرار سودایت سری در کرده باز
کلک مشکین غصه ی پنهانی دل فاش کرد
وه که ناید قصه ای کز پرده شد در پرده باز
ز آفتاب سایه پرورد ارتفاع عیش گیر
یعنی آن بیضا که دهقانش به خم پرورده باز
لعل شیرین دیگر امروز از تبسم بسته تنگ
خاطر از فریاد فرهادش مگر آزرده باز
گوشه گیری خواستم ز ابرو ولی آن طره ام
بر سر بازار رسوایی کشان آورده باز
دیده ی امیدم از مردم سرا پا بسته چشم
دیده گان تا مردم چشمم به رویت کرده باز
دیده ی بد دور از آن طلعت که گویی دست صنع
در شقایق پرده ای از نسترن گسترده باز
عقل هشیاران ربود از فرط حیرت آنکه کرد
چشم مستت نرگسی کاندر پیش پرورده باز
پرتو وصل از وفا بفکن صفایی را به فرق
کش ببینی زنده در صد ره به هجران مرده باز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بیا ساقی عرق در جام زر ریز
در آب خشک مروارید تر ریز
هلالی جام را شکل قمر کش
به بزم می کشان طرح دگر ریز
حریفان را به قدر وسع پیمای
چو دور افتاد با من بیشتر ریز
ز پا دامان زنگاری به بر زن
ز سر گیسوی مشکین برکمر ریز
وگر خواهی مرا محروم و ناکام
بیا وز فرقتم نقشی بتر ریز
به عین وصل هجرانم به یاد آر
نشاط و اندهم بر یکدگر ریز
مرا گر آه سوزان از جگر کش
مرا گر اشک غلطان از بصر ریز
ز آب دیده دامانم شمر ساز
ز تاب سینه نیرانم به بر ریز
ترا چندانکه شکر ریزد از لعل
مرا از جزع دریازا گهر ریز
پس از آن مایه زاریها به پاداش
به کام از بوسه ام تنگی شکر ریز
صفایی غافل از مژگان به پایش
اگر دستت دهد خاکی به سر ریز