عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کس را چه تمنا که خریدار تو باشد
کش نیست بهایی که به مقدار تو باشد
جان چبود و تن کیست دریغا که متاعی
در دست ندارم که سزاوار تو باشد
آن طالب صورت خبرش نیست ز معنی
بیش و کم اگر در غم آزار تو باشد
از دادن یک دل به تو حاصل نکند کام
از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد
زنهار اگر دست گشایی پی خونریز
اول بکش آن را که به زنهار تو باشد
دام از چمنش بهتر و بندش ز رهایی
خوش بخت اسیری که گرفتار توباشد
نیشش همه نوش آمد و دردش همه داروست
دردی کش غم کیش که بیمار تو باشد
کالای وفا قحط شد از فقد خریدار
این جنس مگر در صف بازار تو باشد
دستی ز دلازاری احباب نگهدار
تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد
می باش خدا را به صفا یار صفایی
الطاف خدایی همه جا یار تو باشد
کش نیست بهایی که به مقدار تو باشد
جان چبود و تن کیست دریغا که متاعی
در دست ندارم که سزاوار تو باشد
آن طالب صورت خبرش نیست ز معنی
بیش و کم اگر در غم آزار تو باشد
از دادن یک دل به تو حاصل نکند کام
از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد
زنهار اگر دست گشایی پی خونریز
اول بکش آن را که به زنهار تو باشد
دام از چمنش بهتر و بندش ز رهایی
خوش بخت اسیری که گرفتار توباشد
نیشش همه نوش آمد و دردش همه داروست
دردی کش غم کیش که بیمار تو باشد
کالای وفا قحط شد از فقد خریدار
این جنس مگر در صف بازار تو باشد
دستی ز دلازاری احباب نگهدار
تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد
می باش خدا را به صفا یار صفایی
الطاف خدایی همه جا یار تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غم نیست دلی را که در او جای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خیال هر دو جهان هرچه جز هوای تو باشد
برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد
جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت
رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد
مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش
اگر عطای تو موقوف بر جفای تو باشد
به قتل بر سر جانم گذار منت وافی
گر این کمینه نوا در خور فدای تو باشد
شکنج عشق و شمار شکیب را تو چه دانی
غمی که بهره ی من شدکجا برای تو باشد
ز سر به دوش میفکن کمند طره چه حاصل
از آن که دو دل خلق در قفای تو باشد
مزار مسکنت خود به سلطنت نفریبی
که شه گدای کسی شد که او گدای تو باشد
به سر درآیم و بوسم گذر که همه کس را
بدان امید که شاید محل پای تو باشد
به گاه نزع نگه نیز از او مجوی صفایی
بهای جان تو چه بود که خونبهای تو باشد
برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد
جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت
رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد
مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش
اگر عطای تو موقوف بر جفای تو باشد
به قتل بر سر جانم گذار منت وافی
گر این کمینه نوا در خور فدای تو باشد
شکنج عشق و شمار شکیب را تو چه دانی
غمی که بهره ی من شدکجا برای تو باشد
ز سر به دوش میفکن کمند طره چه حاصل
از آن که دو دل خلق در قفای تو باشد
مزار مسکنت خود به سلطنت نفریبی
که شه گدای کسی شد که او گدای تو باشد
به سر درآیم و بوسم گذر که همه کس را
بدان امید که شاید محل پای تو باشد
به گاه نزع نگه نیز از او مجوی صفایی
بهای جان تو چه بود که خونبهای تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
تا جان به هوای دلبر آمد
از دانش و دین ودل برآمد
بختم چو نکرد دستگیری
پای طلبم به سر در آمد
از هجر اجل رهاییم داد
شادم که زمان غم سرآمد
هر خون دلی که با تو خوردیم
خوشتر ز شراب و شکر آمد
ساقی عوض از سیم عرق ریخت
این سیم به ام از آن زر آمد
بشکسته دل از عرض درستم
تا کامروا زجوهر آمد
دل بست به رخ ز زلفش این بود
ماری که به گنج رهبر آمد
نازم قد و چهرت ای دلارام
کز پرده حسن تا درآمد
شنعت زن ماه کاشغر شد
خجلت ده سرو کشمر آمد
ماهی که زمردش براندام
سروی که طبر زدش برآمد
تا مالک ملک غم صفایی
بی منت گنج و لشکر آمد
با آنکه قدم به عرش می سود
با خاک در تو همسر آمد
از دانش و دین ودل برآمد
بختم چو نکرد دستگیری
پای طلبم به سر در آمد
از هجر اجل رهاییم داد
شادم که زمان غم سرآمد
هر خون دلی که با تو خوردیم
خوشتر ز شراب و شکر آمد
ساقی عوض از سیم عرق ریخت
این سیم به ام از آن زر آمد
بشکسته دل از عرض درستم
تا کامروا زجوهر آمد
دل بست به رخ ز زلفش این بود
ماری که به گنج رهبر آمد
نازم قد و چهرت ای دلارام
کز پرده حسن تا درآمد
شنعت زن ماه کاشغر شد
خجلت ده سرو کشمر آمد
ماهی که زمردش براندام
سروی که طبر زدش برآمد
تا مالک ملک غم صفایی
بی منت گنج و لشکر آمد
با آنکه قدم به عرش می سود
با خاک در تو همسر آمد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
هر که زین دور میسر شودش کامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
باده از خم به قدح ریز که با جامی چند
غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند
چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه
بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند
هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت
بلکه معروف شد از فضل توگمنامی چند
درجهان بیش و کم این بوالعجبیها که شنید
جز رخ و زلف تو یک صبح و در او شامی چند
عجب از طره و خالت که کنی ای همه صید
وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند
عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای
چکنم یک دل و سودای دلا را می چند
باهمه سوختگی ز آتش عشق و غم دوست
هان صفایی نشدی پخته چرا خامی چند
غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند
چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه
بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند
هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت
بلکه معروف شد از فضل توگمنامی چند
درجهان بیش و کم این بوالعجبیها که شنید
جز رخ و زلف تو یک صبح و در او شامی چند
عجب از طره و خالت که کنی ای همه صید
وین عجب ترکه به یک دانه نهی دامی چند
عضو عضو تو مرا بند هوس بست به پای
چکنم یک دل و سودای دلا را می چند
باهمه سوختگی ز آتش عشق و غم دوست
هان صفایی نشدی پخته چرا خامی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
امان نداد جدایی مرا زمانی چند
که التماس کنم از اجل امانی چند
دلا به سینه ی جانان گذر مکن زنهار
که بسته نرخ نگاهی به نقد جانی چند
عمارت دل ویران مجوی از آن که به هیچ
به باب فتنه دهد خاک خاندانی چند
جز اوکه پرده رخسار کرده کاکل و زلف
هر آفتاب که گسترده سایبانی چند
اثر نکرد در اوآه ما نخورد چرا
بر این نشان همه یک تیر از کمانی چند
زعضوعضو تویا رب چها رود برما
که راندی از مژه بر سینه ام سنانی چند
قدت که غیرت طوبی رخت که رشک ریاض
چو گلبنی است ولی شرم گلستانی چند
زنیم بوسه ی چندت مگر به پای رکاب
عنایتی است نگهداری از عنانی چند
گرفت در همه زلفت دل صفای جای
که دیده غیر تو یک مرغ و آشیانی چند
به تار طره ی ترکان تعلقی است
ترا چو مرد رسن باز و ریسمانی چند
که التماس کنم از اجل امانی چند
دلا به سینه ی جانان گذر مکن زنهار
که بسته نرخ نگاهی به نقد جانی چند
عمارت دل ویران مجوی از آن که به هیچ
به باب فتنه دهد خاک خاندانی چند
جز اوکه پرده رخسار کرده کاکل و زلف
هر آفتاب که گسترده سایبانی چند
اثر نکرد در اوآه ما نخورد چرا
بر این نشان همه یک تیر از کمانی چند
زعضوعضو تویا رب چها رود برما
که راندی از مژه بر سینه ام سنانی چند
قدت که غیرت طوبی رخت که رشک ریاض
چو گلبنی است ولی شرم گلستانی چند
زنیم بوسه ی چندت مگر به پای رکاب
عنایتی است نگهداری از عنانی چند
گرفت در همه زلفت دل صفای جای
که دیده غیر تو یک مرغ و آشیانی چند
به تار طره ی ترکان تعلقی است
ترا چو مرد رسن باز و ریسمانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ز چاک سینه اگر بر کشم فغانی چند
به یک نفیر بهم بر زنم جهانی چند
سرشک دل نکند تا سرای تن ویران
نهادم از مژه بردیده ناودانی چند
به جان فشانی و سربازیم اشارت کن
اگر به عهد حرام یابد امتحانی چند
سوای مهر تو عشاق را بسته که دید
ستاره ای که شود ماه آسمانی چند
مرا شمر سگ این آستان به حکم وفا
یکی حساب کن از خیل پاسبانی چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نیست
چنان که نسبت ثعبان به ریسمانی چند
فتم اسیر تو زلفا چه دوده ای که فتاد
اسیر هر خم موی تو دودمانی چند
چه پرسی از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوی تونیم جانی چند
ز تار زلف تو پیران خمیده جز تو جوان
که بست یک ره از این دست بدگمانی چند
مرا صفایی و سودای خوب رویان چیست
کجا برآمده یک پیر با جوانی چند
به یک نفیر بهم بر زنم جهانی چند
سرشک دل نکند تا سرای تن ویران
نهادم از مژه بردیده ناودانی چند
به جان فشانی و سربازیم اشارت کن
اگر به عهد حرام یابد امتحانی چند
سوای مهر تو عشاق را بسته که دید
ستاره ای که شود ماه آسمانی چند
مرا شمر سگ این آستان به حکم وفا
یکی حساب کن از خیل پاسبانی چند
ز طره تو به زلف بتان چه فرق که نیست
چنان که نسبت ثعبان به ریسمانی چند
فتم اسیر تو زلفا چه دوده ای که فتاد
اسیر هر خم موی تو دودمانی چند
چه پرسی از دل خود کشتگان خفته به خون
فتاده بر سر کوی تونیم جانی چند
ز تار زلف تو پیران خمیده جز تو جوان
که بست یک ره از این دست بدگمانی چند
مرا صفایی و سودای خوب رویان چیست
کجا برآمده یک پیر با جوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
داشت وجهی که ندادند ترا جانی چند
تا تصور نکنی یکدل و جانانی چند
وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست
باز در گنج شبستان در بستانی چند
ذوق یک بوسه بهکام من از آن نوش دهان
هست صدبار به از چشمه ی حیوانی چند
روید از بوی تو هم خواب ترا عمر دراز
هست بر دعوی من زلف تو برهانی چند
نیست کس لایق و رشکم نهلد ورنه همی
بخشم از لعل توخاتم به سلیمانی چند
دل بهر عضو تو صد جاست گرفتار فسون
کس ندیده است گنه کاری و زندانی چند
تا زنی چشم بهم زان دوکمان بی زد و خورد
صیدت آید همه این شهر به پیکانی چند
بر رخ آویخته گیسوی کجت گفتی راست
داشت در کف ید بیضای تو شعبانی چند
ترسمت خاطر نازک زید از ناله ملول
کردمی ورنه دلت نرم به افغانی چند
پی یک درد که دارد چو صفایی همه عمر
از وجود طرب انگیز تو درمانی چند
تا تصور نکنی یکدل و جانانی چند
وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست
باز در گنج شبستان در بستانی چند
ذوق یک بوسه بهکام من از آن نوش دهان
هست صدبار به از چشمه ی حیوانی چند
روید از بوی تو هم خواب ترا عمر دراز
هست بر دعوی من زلف تو برهانی چند
نیست کس لایق و رشکم نهلد ورنه همی
بخشم از لعل توخاتم به سلیمانی چند
دل بهر عضو تو صد جاست گرفتار فسون
کس ندیده است گنه کاری و زندانی چند
تا زنی چشم بهم زان دوکمان بی زد و خورد
صیدت آید همه این شهر به پیکانی چند
بر رخ آویخته گیسوی کجت گفتی راست
داشت در کف ید بیضای تو شعبانی چند
ترسمت خاطر نازک زید از ناله ملول
کردمی ورنه دلت نرم به افغانی چند
پی یک درد که دارد چو صفایی همه عمر
از وجود طرب انگیز تو درمانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
نیست در صومعه جز معنی حیوانی چند
بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند
راست خواهی مثل پیر مغان با فقها
همچنان است که یک آدم و شیطانی چند
با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم
کارد از کیش کهن تازه مسلمانی چند
از پریشانی ما حالت ما را دریاب
خود چه پرسی خبر عشق ز حیرانی چند
از تماشای حرم تا ابد آیی محروم
همچو من تا نکنی قطع بیابانی چند
نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ی قدس
در جگر تا نخلی نخل خار مغیلانی چند
ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا
ورنه انگیختمی از مژه عمانی چند
از تو آباد شد اجزای وجودم ای عشق
جز تو کس دید کجا گنجی و ویرانی چند
حرفی از دفتر حسن تو صفایی ننگاشت
گر چه پرداخت در اوصاف تو دیوانی چند
بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند
راست خواهی مثل پیر مغان با فقها
همچنان است که یک آدم و شیطانی چند
با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم
کارد از کیش کهن تازه مسلمانی چند
از پریشانی ما حالت ما را دریاب
خود چه پرسی خبر عشق ز حیرانی چند
از تماشای حرم تا ابد آیی محروم
همچو من تا نکنی قطع بیابانی چند
نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ی قدس
در جگر تا نخلی نخل خار مغیلانی چند
ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا
ورنه انگیختمی از مژه عمانی چند
از تو آباد شد اجزای وجودم ای عشق
جز تو کس دید کجا گنجی و ویرانی چند
حرفی از دفتر حسن تو صفایی ننگاشت
گر چه پرداخت در اوصاف تو دیوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
به زلف جستم از آن دو خط گریز گاهی چند
ز کید دور قمر یافتم پناهی چند
به خط و طلعت او بین که باغبان بهشت
دو دسته ی گل تر بسته بر گیاهی چند
بیاض جبهه و زخ با سواد زلف تو چیست
دمیده در شب تاریک مهر و ماهی چند
به قد و چهر تو تشبیه سرو و ماه خطاست
مرنج اگر به غلط کردم اشتباهی چند
نداده جان به وفایت ز بخت بد مائیم
به جرم هستی خویش از تو عذر خواهی چند
به بندگی نپذیرد چو من گدایی را
بتی که بنده ی فرمان اوست شاهی چند
بر آنچه که غمت با وجود ما کم و بیش
نکرد آتش سوزان به پر کاهی چند
دل از تطاول عشقم فتاده از تعمیر
گذشت بر ده ویران ما سپاهی چند
کمان چو ساخت صفایی قدت ستیز رقیب
تو نیز بفکنش از پی خدنگ آهی چند
ز کید دور قمر یافتم پناهی چند
به خط و طلعت او بین که باغبان بهشت
دو دسته ی گل تر بسته بر گیاهی چند
بیاض جبهه و زخ با سواد زلف تو چیست
دمیده در شب تاریک مهر و ماهی چند
به قد و چهر تو تشبیه سرو و ماه خطاست
مرنج اگر به غلط کردم اشتباهی چند
نداده جان به وفایت ز بخت بد مائیم
به جرم هستی خویش از تو عذر خواهی چند
به بندگی نپذیرد چو من گدایی را
بتی که بنده ی فرمان اوست شاهی چند
بر آنچه که غمت با وجود ما کم و بیش
نکرد آتش سوزان به پر کاهی چند
دل از تطاول عشقم فتاده از تعمیر
گذشت بر ده ویران ما سپاهی چند
کمان چو ساخت صفایی قدت ستیز رقیب
تو نیز بفکنش از پی خدنگ آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند
با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق
هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند
کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار
پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند
حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد
عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند
رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند
با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق
هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند
کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار
پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند
حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد
عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند
رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر سرشک منت خاک راه تر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
گر مهم چو مهر ز آن جمال و چهر با شروط مهر دلبری کند
شیخ و شاب را سر به خط کشد، مهر و ماه را مشتری کند
بی خطا به عمد بی هراس و باک، خون عالمی ریزدار به خاک
شیخ کی دهد فتوی دیت، پادشه کجا داوری کند
زلف سرکشش از یکی کمند، صد هزار دل آورد به بند
چشم بی هشش از یکی نگاه صد حکیم را بستری کند
سر کند به زیر خوار و شرمسار، از حیا و شرم پیش گل چو خار
اولین قدم سرو جویبار، گر به سرو او همسری کند
ای نگارچین پرده از جبین، بر فکن تمام تا که بعد از این
نه کسی مثل از ملک زند، نه کسی سخن از پری کند
غمزه ی تو هست گر نه تیر زن، گه به قصد جان گه به قتل تن
ز ابروی کمان در عروق من، دم به دم چرا نشتری کند
دیگ آرزو روز و شب پزم، تا دمی به کام لعل او گزند
چون صفایی آن قوت جان مزم، بختم ار به صدق یاوری کند
شیخ و شاب را سر به خط کشد، مهر و ماه را مشتری کند
بی خطا به عمد بی هراس و باک، خون عالمی ریزدار به خاک
شیخ کی دهد فتوی دیت، پادشه کجا داوری کند
زلف سرکشش از یکی کمند، صد هزار دل آورد به بند
چشم بی هشش از یکی نگاه صد حکیم را بستری کند
سر کند به زیر خوار و شرمسار، از حیا و شرم پیش گل چو خار
اولین قدم سرو جویبار، گر به سرو او همسری کند
ای نگارچین پرده از جبین، بر فکن تمام تا که بعد از این
نه کسی مثل از ملک زند، نه کسی سخن از پری کند
غمزه ی تو هست گر نه تیر زن، گه به قصد جان گه به قتل تن
ز ابروی کمان در عروق من، دم به دم چرا نشتری کند
دیگ آرزو روز و شب پزم، تا دمی به کام لعل او گزند
چون صفایی آن قوت جان مزم، بختم ار به صدق یاوری کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عقل اگر حلقه ی زلف زره آسای تو بیند
دین و دل واله و زنجیری سودای تو بیند
کفر و اسلام معلق نگرد بسته به مویی
که بدین دست کس آن سلسله در پای تو بیند
صد چو فرعون نهد گردن تسلیم خدا را
که دو ثعبان مبین بر ید بیضای تو بیند
پیرهن پاره کند همچو گل از دست تغابن
یک نظر بلبل اگر غنچه ی گویای تو بیند
از کف ساقی تسنیم فتد ساغر صهبا
گر یکی لعل نمک خند شکر خای تو بیند
تا رقیبت شده بیدار نظر بازی مردم
دیده در خواب مگر طلعت زیبای تو بیند
مهر با ناخن غیرت بخراشد رخ رخشا
گر به عبرت نظری چهر دلارای تو بیند
ریزد انجم عوض اشک و عرق از رخ گردون
گر درست از نظر پاک سراپای تو بیند
سرو را نیست به قد تو سر همسری اما
سر کشید از سر دیوار که بالای تو بیند
در صف واقعه خود را کشد از رشک صفایی
چون صفاصف همه را محوتماشای تو بیند
دین و دل واله و زنجیری سودای تو بیند
کفر و اسلام معلق نگرد بسته به مویی
که بدین دست کس آن سلسله در پای تو بیند
صد چو فرعون نهد گردن تسلیم خدا را
که دو ثعبان مبین بر ید بیضای تو بیند
پیرهن پاره کند همچو گل از دست تغابن
یک نظر بلبل اگر غنچه ی گویای تو بیند
از کف ساقی تسنیم فتد ساغر صهبا
گر یکی لعل نمک خند شکر خای تو بیند
تا رقیبت شده بیدار نظر بازی مردم
دیده در خواب مگر طلعت زیبای تو بیند
مهر با ناخن غیرت بخراشد رخ رخشا
گر به عبرت نظری چهر دلارای تو بیند
ریزد انجم عوض اشک و عرق از رخ گردون
گر درست از نظر پاک سراپای تو بیند
سرو را نیست به قد تو سر همسری اما
سر کشید از سر دیوار که بالای تو بیند
در صف واقعه خود را کشد از رشک صفایی
چون صفاصف همه را محوتماشای تو بیند