عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
نقاب از تمام رخ بتی شوخ برگرفت
دل نیم سوز ما از این شعله در گرفت
بتان با کمان و تیر ز مردم ربوده دل
بت من هزار دل به لعل و گهر گرفت
گرآنان دل کسان به حنظل برند و زهر
دل از من نگار من به شهد و شکر گرفت
وفا داریم چو دید پسندید و برگزید
ز دل دادگان همه مرا در نظر گرفت
به خشک و تر از دو کون کسی سود و صرفه برد
که خاک در تو را به آب خضر گرفت
خرد خیره و خجل شد از نقص این کمال
که خاک ره ترا برابر به زر گرفت
صفایی یکی به چرخ بگو دیگر آفتاب
نتابد که شهر ما فروغ از قمر گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
قیامت از چه ترا گفته اند در قد و قامت
که نیست فتنه همی در حسابگاه قیامت
صفات حور و صفای قصور باورش افتد
به خانه ی تو کند کافر ار دو روز اقامت
به ذل و مسکنت ار زندگی گذشت چه نقصان
مرا که دولت عشق است فزود عز و شهادت
به بوی حور جنان هر که بگذرد ز تو اینجا
عجب نه کارش اگر منتهی شود به ندامت
فراق با همه سختی مرا نکشت دریغا
بیا که در قدمت جان دهم به وجه غرامت
هر آن که شد به رهت کشته زنده ابدی شد
ترا برای تفاخر همین بس است کرامت
بتی که دل به نگاهش سپرد عارف و عامی
به ترک او مگشا لب که نیست جای ملامت
جدایی از رخ جانان مرا کدام صبوری
رهایی از غم هجران مرا کدام مقامت
دگر به دعوی هجران مرا چه کار صفایی
از این مخاطره گرجان برون برم به سلامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
گر به خواری خون من ریزد به خاک آستانت
به که بردارم به حسرت سر ز پای پاسبانت
ور به من داری روا جوری که بر دشمن پسندی
آن قدر کآید مصور دوست دارم بیش از آنت
پایمردی گر کند لطف قدیمم روزگاران
روی مالم بآستینت فرق سایم بآستانت
با همه کین در ره ی عشق تو دادم دین و دنیا
وه چه خواهم کرد با خود ببینم مهربانت
داد ما را در غم عشقت عجب صبری سبک پا
آنکه کرد از اقتضای حسن چندین سرگرانت
گر چه دقت ها ز مو باریک تر کردیم عمری
باز دانم نکته ها سر بسته در دل از میانت
وصف ما پیش کمالت ناقص است اما چه حاصل
میهمان خود که ز آن معنی که می زیبد به شانت
پیش چشم شور بختان تا توانی رو ترش کن
کز سخن تلخی برد بیرون لب شیرین زبانت
رنج هجران را صفایی صبر ورزیدن چه جبران
چاره ی این غم ندانم جز به جانان بذل جانت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
با غم عشق تو مرا کار باد
و ز همه کاری دگر انکار باد
هر که ز قید دو جهان باز رست
در خم زلف تو گرفتار باد
دل که طبیبی چو تو دارد به سر
همدم آنجا دوی بیمار باد
بر فلک از فخر فرازم کله
فرقم اگر فرش ره یار باد
جان و تن ار سهل براو نشمری
کار دو کیهان به تو دشوار باد
کعبه نهد جبهه به پا گر سرم
خاک در خانهٔ خمار باد
خوار ترا هر که نخواهد عزیز
با همه عزت بر ما خوار باد
جز رخ و زلفت کنم ار آرزو
مار بود گنج و گلم خار باد
سهل شمارم که وفایت کم است
صبر من از جور تو بسیار باد
ریختی خون صفایی به خاک
از دم تیغ تو سزاوار باد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرا سودای جانان بر سر افتاد
جنون را باز طرح دیگر افتاد
چو عشقم بار در کاشانه بگشود
خرد را رخت هستی بر در افتاد
به یاد در و لعلت دامنی چند
مرا از جزع مرجان پرور افتاد
فزود از اشک چشمم تابش دل
از این آب آتشم سوزان تر افتاد
شش و پنجی فلک در کار من کرد
به بازی مهره ام در ششدر افتاد
دل از کف روبرو بردی ندانم
کی آن جادو چنین افسون گر افتاد
مرا کز رستخیز انکارها بود
از آن قامت قیامت باور افتاد
مگر ساقی شراب از چشم خود ریخت
که از دست حریفان ساغر افتاد
جدا از خاک پایت ماندم افسوس
رخم بی فر سرم بی افسر افتاد
ز بس دین و دل اندر پا فکندی
نشان از دین و نام از دل برافتاد
سرانجامم ولی پیداست ز اول
که با ترکان کافر دل در افتاد
سر از پا باز نشناسد صفایی
به سودای تو از پا و سر افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دردا که ز دوران به غم خویشتن افتاد
روزی که دلارام به سودای من افتاد
یوسف که به چاه فتن افتاد برآمد
بیچاره زلیخا که به چاه ذقن افتاد
منعم مکن از ناله که پنهان نتوان کرد
آن راز که افسانه ی هر انجمن افتاد
قدر قفس آن مرغ گفتار شناسد
کز قید تو یک بار رهش در چمن افتاد
بلبل که به گل نغمه سرودی به صد آهنگ
تا غنچه گویای تو دید از سخن افتاد
از سرو و سمن دیده ی امید فرو دوخت
چشمی که بر آن سرو قد سیم تن افتاد
بر بازوی عشاق ز هر سو رسن افکند
چون طره به دوش تو شکن در شکن افتاد
جان ها ز علایق همه زنجیر گسستند
تا زلف تو بر گردن دل ها رسن افتاد
با غنچه ی نوشین دهنت از عرق شرم
گل را چو من آتش همه در پیرهن افتاد
در باغ ز داغ رخ گلرنگ تو جاوید
بر خاک سیه لاله ی خونین کفن افتاد
سور و طرب از شور تو بر پیر و جوان رفت
شور و شغب از شوق تو در مرد و زن افتاد
در سینه چه پوشم دگر آن درد صفایی
کز دل به زبان رفت و به چندین دهن افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عشقی که به سوز و ساز گردد
افسانه ی آن دراز گردد
طالب مشمر که سوی مطلوب
گامی نسپرده باز گردد
محمود سری که دست آخر
پامال ره ایاز گردد
هر نیک و بدی که با تو درساخت
کارش همه جا به ساز گردد
ناز تو کشد که در دو گیتی
از غیر تو بی نیاز گردد
پست تو کند هر آن که خود را
در پای تو سرفراز گردد
بر خاک درت هوان و خواری
پیرایه غیر و ناز گردد
آهنگ سگان شدن درین کوی
سرمایه ی امتیاز گردد
اسرار غمت هر آنکه بنهفت
سر حلقه ی اهل راز گردد
برما نظری که نیست نادر
گر شاه گدا نواز گردد
آهم بفشان برآتش دل
زان بیش که جان گداز گردد
در وصف وی این غزل صفایی
دیوان ترا طراز گردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
مسلسل زلف مشکین گرد آن رخسار می‌گردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار می‌گردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار می‌گردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جان‌بازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار می‌گردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار می‌گردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بی‌مقدار می‌گردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار می‌افتد یکی خونبار می‌گردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار می‌گردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار می‌گردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمه‌سر در کوچه و بازار می‌گردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از آن دو زلف پریشان که خم به خم دارد
به هر خمی دل جمعی اسیر غم دارد
ز اشک و رخ همه را سیم و زر به دامان ریخت
کدام شه به گدایان چنین کرم دارد
چرا ز دیده ی مردم نهفته رخ چو پری
اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد
دلم به آهوی ببر افکنش نگردد رام
به شیر شرزه نگر کز غزال رم دارد
بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر
که صرفه ای نبرد هر که ملک جم دارد
به لطف گو برهان بنده ای زبند بلا
چه چشمت آنکه حصاری پر از حشم دارد
به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را
هزار قیصر و خاقان اگر خدم دارد
ز خاطری المی، از دلی غمی بردار
شبان مرا دست که غم خواری غنم دارد
صفای طبع صفایی چه خوش توان دریافت
از این لآلی دلکش که درقلم دارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
کس ره به دیار جان ندارد
تا روی به دلستان ندارد
دور از تو به دوش تن بود بار
آن سر که بر آستان ندارد
جز پوست مخوان و استخوانی
جسمی که ز عشق جان ندارد
تا مهر تو جا گرفت در جان
جای غم دیگران ندارد
بگذشت بهار وگل بیاراست
باغ تو مگر خزان ندارد
تاب و تب اشتیاق و دوری
صعب است ولی بیان ندارد
در راندن این حدیث خونین
مسکین قلمم زبان ندارد
حرفی ننگاشت تا ز مژگان
خوناب سیه روان ندارد
دل داد وگرفت جان صفایی
سودای وفا زیان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا خود از سر کوی تو ترسم آب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دلا خواهی توجه با خدا کرد
تغافل بایدت از ماسوا کرد
بدی از دوست با نیکی ز بدخواه
خطا بردی گمان کاینها خدا کرد
خدا نشناخت پیغمبر ندانست
هر آنکس کاین دو را از هم جدا کرد
ادای شکر حق باید دریغا
که نتوان شکر احسانش ادا کرد
به نومیدی مگردان روی از این باب
که هر کاری که کرد آخر دعا کرد
نیاز عاشق است و ناز معشوق
که عاجز را قوی شه را گدا کرد
جز آن بیگانه مشرب آشنایی
کجا چندین جفا با آشنا کرد
قفس به ز آشیان و... به از باغ
مرا عشق تو این حالت عطا کرد
به قید خویشتن سختم نگهدار
چرا باید چنین صیدی رها کرد
به گلگشت بهارانت گمان داشت
ز بیرون آمدن عبهر حیا کرد
چو دی را در شبستان آرمیدی
به چشم مردم از رخ پرده وا کرد
صفای دل محقر کلبه ام را
صفایی روضه ی دار الصفا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ندانم خویش کردم یا قضا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستی در شکست است این کمان را
که هر تیری رها کردم خطا کرد
وفا کردیم و جانان در مکافات
تلافی را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گویم کآن جفا کار
به بی رحمی چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهربانی
به آزار من اظهار رضا کرد
از این درگو مران نومید و ناکام
کسی کو تکیه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتی حکم و بنیاد
جزای خیر اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زین بتر نیز
ولی او این عمل محض ریا کرد
خود از غیبت زبان در کام نکشید
مرا تهدید ز اصغای غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبی منع ما کرد
حریفان نیست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع این عصر
صفایی بایدم عمدا خطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
صبا یک عقده از جعد تو وا کرد
هوا را عطر بیز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشین تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشویر رویت هر سحرگاه
گریبان شکیبایی قبا کرد
به دستم نیم جانی هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بیگانگی با آشنا کرد
به کیش کفر و دین منت روا نیست
اگر کس حاجتی از کس روا کرد
به جان صد درد بی درمانم افزود
ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد
ملامت نیست برشاهی که گاهی
رعایت از گدایی بینوا کرد
چو مفتی می خورد خود خون ایتام
چرا نهی من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زین بیش
به دشمن کی توان چندین جفا کرد
ترا داد آنکه این حسن صفا خیز
صفایی را عجب عشقی عطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
قلم تا سر ز سودای تو درکرد
ورق را رخ ز خون دیده تر کرد
همان دود سیه کز خامه برخاست
از این آتش جهانی را خبر کرد
به فر حسن جانان عشق جان سوز
مرا با فرط گم نامی سمر کرد
غم آن یار هر جایی دریغا
که آخر همچو خویشم دربدر کرد
به نامیزد مهی کز یک تجلی
جهان رامات و حیران سر به سر کرد
به زنجیر سر زلفش در آن روی
مرا از زلف خود دیوانه تر کرد
ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار
کنار و دامنم پر سیم و زر کرد
دلم تا بر کمر دیدت سر زلف
چو زلف سرکشت رو برکمر کرد
نه من تنها ز لعلت می خورم خون
لبت یاقوت را خون درجگر کرد
دهانت بس که مطبوع است و شیرین
ز غیرت زهره در کام شکر کرد
صفایی در غمش مردیم و رستیم
اجل غوغای ما را مختصر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
سروقامت قیام دیگر کرد
دو قیامت به ساعتی برکرد
هم قیامت ز قد دلکش ساخت
هم کرامت ز چهر انور کرد
خاک در چشم ماه نخشب ریخت
بند بر پای سرو کشمر کرد
آنچه با عقل کرد سطوت عشق
کافرم مسلم ار به کافر کرد
شرم بادش ز نوش خنده ی تو
هرکه یاد از نبات و شکر کرد
نکند صد قرابه می با ما
آنچه آن چشم سحر پرور کرد
لعل سیراب و چهر سمائیت
قانعم از بهشت وکوثر کرد
لب و دندان شهد پرور تو
حلقه در گوش لعل و گوهر کرد
گر نی خامه ام به ذکر لبت
هر دم از نو بیان دیگر کرد
نه عجب هرکه قند ریزد باز
خوب تر هر چه را مکرر کرد
کلک نامحرم صفایی باز
داستان ها ز خون دل سر کرد
می ندانم که این بریده زبان
چون سر از سر سینه ام در کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
عشقم از اشک و رخ توانگر کرد
از یکی سیمم از یکی زر کرد
سیم تر از دلم به دامان ریخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پی فتح قلاع ملک ولا
زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گیتی فرو نیارد سر
هر که افسر ز خاک این در کرد
خطت از دیده خون گشود زیرا
خار این باغ کار خنجر کرد
فتنه ی قامت تو مردم را
فارغ از ماجرای محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقی
عوض باده خون به ساغر کرد
دیدگان از سرشک خشک ندید
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمی
کان نکو نام نیک محضر کرد
خشم وکینی که کس به خصم نخواست
می به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفایی نیافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
بحمدالله که کوکب یاوری کرد
مهم زین صید غم یادآوری کرد
پس از دوری که در حرمان به سر شد
به سر وقت منش دل رهبری کرد
مهی کز وی تطاول رفت و تقصیر
رضا جویی ارادت گستری کرد
بتی کو را تغافل بود و تردید
وفا داری محبت پروری کرد
شرابی خوردم از لعلش که یک جام
مرا از جامه ی تقوی عری کرد
به عارض هرکه دیدش افعی زلف
یقین بر صدق سحر سامری کرد
به بالا سرو وگل را سرنگون ساخت
به سیما مهر و مه را مشتری کرد
نه از قد این قیامت ها ملک داشت
نه از رخ این کرامت ها پری کرد
بهشتی در نظر کردم هم آنجا
کم از دیدار حور العین بری کرد
دلیلی بر بلندی های او بود
صنوبر گر به سروت همسری کرد
تو با این وصف و اخلاق خدایی
توانی دعوی پیغمبری کرد
صفایی را دهی فرمان به هجران
به هجران کی توان فرمانبری کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
خلاف عادت اگر چرخ یاوری می کرد
به خاک کوی توام بخت رهبری می کرد
سری به پای تو چون خاک سودن روزی
شبی ستاره اگر ترک بدسری می کرد
عنایت تو ز حد درگذشت ورنه چه چیز
مرا به جرم و جنایت چنین جری میکرد
نیافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسری می کرد
رضا به بیع نشد ورنه ماه و ماهی را
به مهر خود ز سر شوق مشتری می کرد
شد از دلایل چشمت درست بر مردم
که سامری هم از این دست ساحری می کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالی کی آهنگ شاعری می کرد
به لوح روی و خط سبز و خامه ی سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبری می کرد
به جز غمش که زمانی ز ما کناره نجست
که این زمان به کس آنسان برادری می کرد
شدی قبول صفایی ولایتش به خدای
دل از عناد تو هر کو چو من بری می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کس ار به دیده ی دل در نگار ما نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداری جای
پس از چه هر که ببیند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بینیم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بیگانه بین چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نیک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد یکی به ما نگرد
فلک ز دیده ی مهرم به عمد کی نگریست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوی دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ی سر گیسویش از قفا نگرد
نظر دریغ بود سیر زشت و زیبا را
بصر به جاست ولی خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب دیده بلی
جمال یار چو می ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاوید
اگر سوای تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفایی ار ز تو در روضه ی صفا نگرد