عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
سوای دل که به ترک تو مایل افتاده است
کجا قتیل به سودای قاتل افتاده است
گواه صدق و ارادت بس است عاشق را
که پیش دیده ی معشوق بسمل افتاده است
مرا خیال تو خطی به لوح سینه نگاشت
که نقش غیر توام داغ باطل افتاده است
سحاب خشم تو بارد چنان تگرگ جفا
که کشت زار وفا هیچ حاصل افتاده است
دلا طمع ببر از نوش آن لبان خموش
که نیش غمزه ی او سهم سایل افتاده است
بگو به ناقه الاساربان که تند مرو
ترا به دوش و مرا بار بر دل افتاده است
شب افتاب نتابد فروغ طلعت دوست
به طرف بادیه گویی ز محمل افتاده است
خطر مراست که کشتی نشسته در گرداب
ترا چه خطره که پشتی به ساحل افتاده است
به عقل دعوتم از عشق می کند چون شد
که پیر صومعه با علم جاهل افتاده است
سر او فکنده صفایی به پای یار و خموشم
که ره نرفته و بارم به منزل افتاده است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
انجام عمر ما را آغاز عشق بازی است
هنگام خامشی ها وقت سخن طرازی است
آیین صدر اسلام درکیش حق ضلال است
ور خود به فضل صد بار برتر ز فخر رازی است
آزاد و بنده را عشق نبود به حسن صورت
آن مایه میل محمود بر معنی ایازی است
سهل است در ره دوست گر پایمال خصمم
آن ذلتی است عزت کاسباب سرفرازی است
سلطان ما سبب چیست یا رب که گاه و بیگاه
بر قلب بندگانش آهنگ ترکتازی است
چندین جفا ندانم بر ما چرا روا داشت
نازش دگر ندانم از باب بی نیازی است
ساقی به دور ما ریخت خون جای می به جا مم
نسبت به زیر دستانش خوش طرفه دل نوازی است
عشق ترا به دل ها پیوسته این کشاکش
بر صعوه گان مسکین انداز شاهبازی است
چون شمع پیش مردم راز درون مکن فاش
دیدی که سر بریدن مزد زبان درازی است
زنهار خود میالا دامن به خون عشاق
دانی هلاک ما را هجر تو کارسازی است
گر حالت صفایی پرسی به بیت احزان
چون شمع صبحگاهان سرگرم جان گدازی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
کاهش ما هجر غم افزای تست
رامش ما وصل طرب زای تست
با همه خاصیت و اخلاق خاص
خاتم چون لعل شکر خای تست
گردن دیر و حرم از کفر و دین
در شکن زلف چلیپای تست
بر سر کوی غمت افغان ما
ناله ی ناقوس کلیسای تست
در دل ما جز تو اگر دیگری
هست، همان خطره ی سودای تست
بر دل عشاق مخور غم که نیست
راه غم آن دل که در اوجای تست
تا تو به پا خاستی از پای و سر
بر سر پا شورش و غوغای تست
خوارتر ای دل ز تو در دست عشق
صبر تنک تاب سبک پای تست
تیغ به خونریز صفایی بکش
تا نظرش گرم تماشای تست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ماهی که به رخ نگار مانی است
پیداست که جز نگار ما نیست
بر صورت عالمی قلم کش
کان ها همه عاری از معانی است
بردار ز رخ نقاب تا خلق
گویند که آفتاب ثانی است
بخرام که باغبان ببیند
تا سروکجا بدین روانی است
گفتی نکنی دل از وفایم
جانا به من این چه بدگمانی است
پابوس توام که دست ندهد
از نقص کمال ناتوانی است
قول ارنی ز هرکه سر زد
البته جواب لن ترانی است
بر خاک در تو یک اقامت
بهتر ز بهشت جاودانی است
تیغ تو مرا به فرق صد بار
خوشتر ز کلاه خسروانی است
درکار غم تو روز بردن
به از همه عمر شادمانی است
از درد توام دوا فرستاد
این خاصیت خدای خوانی است
این آخر پیریم صفایی
از عشق وی اول جوانی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر نه به دل هر نگهت خنجری است
این همه پس دیده چرا خون گریست
نالشم از بس به سر آتش فشاند
بالش تن توده ی خاکستری است
خاک بلا باشد و پهلوی مرگ
در شب هجرانم اگر بستری است
زخم تو بر سینه بد از مرهمم
کآن به تماشای تو دل را دری است
دست غمت تا به تنم پا فشرد
هر بن موئیم سر نشتری است
توبه ده از توبه که امشب مرا
ساقی مجلس بت سیسنبری است
بیت من از طلعت او تبتی است
بزم من از قامت او کشمری است
حرمت می خاست به چندین وجود
خاصه چو از دست پری پیکری است
سر به قدم سود صفایی چراست
گرنه به سر با تو مر او را سری است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرکه یک دل به خطا درخم گیسوی تو بست
دل و جانی دگر از عهد به هرموی توبست
خط بطلان به سر قبله ی اسلام کشید
آنکه طاق کج محراب دو ابروی تو بست
در جهان فتنه ی هاروت سمر شد مگر او
صورت سحر خود از نرگس جادوی تو بست
هر سری عشق به سودای دلاشوب تو باخت
هر دلی مهر به بالای دلاجوی تو بست
هرکرا بود دلی در ره سودای تو برد
هرکرا بود سری بر سر گیسوی تو بست
غمزه و غنج و دلال آن چه در امکان ره داشت
بخت میمون تو برگردن آهوی تو بست
هرکرا کسوت غم زیب بدن سرخوش زیست
تا ز ثوب کفن احرام به مشکوی تو بست
ریختی خون دو کیهان ز سر انگشت و یکی
دست گردون نتوانست که بازوی تو بست
غمم از دست رقیب است و از او شادم باز
کو ره مدعیان را همه از کوی تو بست
بر رخ ابواب غم از نه فلکم باز گشود
هفت کوکب که ره از شش جهتم سوی توبست
صید تازی فتدش گرگ فلک چون روباه
هر که خود را چو صفایی به سگ کوی تو بست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
زاهد مرا که بی می و شاهد حضور نیست
تکلیف توبه چیست اگر حکم زور نیست
من نفی رنج را به ضرورت خورم شراب
در نهی بالضروره نزاعی ضرور نیست
کوثر بود از آن تو ساغر از آن من
و ز سهم خود نفور کس الا کفور نیست
روزی مبرده رشک به عیش مدام ما
می خوشگوارتر ز شراب طهور نیست
ما می کشیم ساغر و داریم اعتراف
و آن باده نیز قسمت اهل غرور نیست
یا رب بود که باز کرامت کنی به ما
وین مکرمت زخلق کریم تو دور نیست
بخشی به رغم مفتیم آرامگه ارم
هر چند بنده درخور حور و قصور نیست
با پیل برزنم اگر آید نوید عفو
اما در انتقام توام تاب مور نیست
با صد جهان گناه صفایی به فضل دوست
با کم ز طول برزخ و عرض نشور نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
سری کاینجا چو دامان در قدم نیست
بر ما یکسر مو محترم نیست
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که دیگر در وجودم جای غم نیست
به قتلم وارهان از غم خدا را
چو درکیش توخون ریزی ستم نیست
به محرومان جفا زین بیش مپسند
دل محزون کم از صید حرم نیست
رقیب از رنج ما شاد است ورنه
مرا بر جور جانان جای غم نیست
به خیل غمزه ام دل برد و دانم
گنه زان شه که جرمی بر حشم نیست
چرا زان بهره نبود هیچ کس را
اگر چهر تو گلزار ارم نیست
به مرز دلبری سروی سرافراز
چو قد عالم آرایت علم نیست
میانت مویی افزون نیست اما
ز زلف پر خمت یک موی کم نیست
به پا بوست فرو افتاده گیسو
از آن رو همچو زلفت خم به خم نیست
جفا راندی و جز رسم وفایت
صفایی را به جان حرفی رقم نیست
مجو آزار حق جویان که زین جای
بهر سو ره سپاری راه امنیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
گناه عاشق و معشوق را عقابی نیست
در این گناه بود پس دگر ثوابی نیست
خطا به عهد مکن بیش از این جفا با من
که روزحشرت از آن ماجرا جوابی نیست
ز دور نوش دهان تا فکنده ای دورم
به ساغرم به جز از درد غم شرابی نیست
جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت
سوای لخت جگر درکفم کبابی نیست
از آن زلال که یک دم مرا نصیب نبود
علی الدوام به جز اشک دیده آبی نیست
دلیل عشق همین بس مرا که هر شب و روز
ز ترکتاز خیال تو خورد و خوابی نیست
بنازم آن کف رنگین که روزگاری رفت
که جز به خوندل مردمش خضابی نیست
از آن دلیر شدی جور و بی حسابی را
که بی حسابی جور ترا حسابی نیست
به قتلم این همه تأخیر تا کی ای صیاد
ترا که هیچ ز خون ریزی اجتنابی نیست
به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز
که سخت تر ز بلای غمت عذابی نیست
به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم
که بی تو با همه حزمم توان و تابی نیست
صفایی این غم مکتوم را به کس مسرای
که شرح عشق جهان سوز درکتابی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
ز نقص سروکش از برگ و بر کمالی نیست
که پیش نخل تواش نیز اعتدالی نیست
جبین و جبهه مه را تجملی است وجه
ولی به وجه جمیل تواش جمالی نیست
به چهرت اهل نظر مصر را کجا سنجند
که چون تواش بر و بالا و زلف و خالی نیست
من و تحمل هجران مبند حمل محال
که پیش حول من اینگونه احتمالی نیست
ز زلف خویش پریشانیم نگر به فراق
ز کس مپرس که حاجت به شرح حالی نیست
به شوق قتل خود از سیر قاتل افتادم
بلی قتیل ترا آن قدر مجالی نیست
به دست دوست ندارم غمی ز کشته شدن
خدا گواست مرا غیر از این خیالی نیست
هر آنکه خاطرش از مهر دوستی خرم
ز کاوش دو جهان دشمنش ملالی نیست
به آشیانه و باغم مخوان ز دام و قفس
چه حاصلم ز گشودن که پر و بالی نیست
میان ما ز چه پیوند دوستی نگسست
دل ترا به دل منکه اتصالی نیست
به ترک قید ملامت بدان صفایی را
که پای بست تو در بند جاه و مالی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بیا ساقی دمی کم همدمی نیست
نمی در ده که دنیا جز دمی نیست
بیا بنگر که جز آیینه و جام
نشان ز اسکندر و نام از جمی نیست
به جز لعل می آلودت مکیدن
دل مجروح ما را مرهمی نیست
به کوی عشق هر کس ره ندارد
مر او را در دو عالم عالمی نیست
تنی راکز غمت قسمت ندادند
دل شادی و جان خرمی نیست
به جای سبزه جان جوشید ازین خاک
عجب جایی وز یبا سرزمینی است
گدای درگه شیرین کلامان
بود خسرو ور او را درهمی نیست
به چهرت فارغیم از گندم خال
درین جنت همانا آدمی نیست
جز این یک غم که شادی از غم ما
ز بیداد توام دیگر غمی نیست
قلم را زین قضیت قصه مسرای
که در عالم صفایی محرمی نیست
نه دل هم راز خود می پوش هر چند
حکیمی سر نگهداری امینیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جز کلبه ی عشاق تو بیت الحزنی نیست
وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست
درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا
پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست
مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم
ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست
شدکور خرابات چنان امن که در وی
جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست
گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس
دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست
شادم به شهادت که مرا بهر مباهات
از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست
شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم
دانم چوتویی را غم مانند منی نیست
رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس
کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست
زین دست که امروز خوری خون عزیزان
فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست
بستی دلما را به رخ آویز خم زلف
صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دور پیمانه را بقایی نیست
عهد جانانه را وفایی نیست
نزد خوبان وفای عاشق را
جاودان جز جفا جزایی نیست
شوق را پایه سخت و پنجه قوی
صبر را پای از آن به جایی نیست
وصل یا مردن است چاره ی هجر
دیگر این درد را دوایی نیست
ریز خونم که در شریعت عشق
کشته را برتو خون بهایی نیست
شکر لله که از عنایت دوست
به دو کیهانم اعتنایی نیست
از تغافل ملامتت نکنم
پادشه را غم از گدایی نیست
پیش بازار حسن زهره ما
مشتری را به کف بهایی نیست
با سهیل ستاره سوز رخش
ماه را تابش سهایی نیست
کی تواند کشید در آغوش
مهر و مه را که دست و پایی نیست
همه شهرش به جان طلبکارند
با صفایی ترا صفایی نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گرم به قهر کشی با هزار طوع و اطاعت
به خاک پات که سر برندارم از ره اطاعت
به دامنت نگذارم زنند دست شهیدان
گرم خدای به محشر دهد مقام شفاعت
از این طرف همه عجز و نیاز و خشیت و خواری
وز آن طرف همه خشم و غرور و ناز و مناعت
ز دوستان وفا کیش و دشمنان جفا جو
به کار مهر تو برما ملامت است و شناعت
برای پندم از اجماع مردمان چه تفاوت
مرا همیشه پراکندگی بود ز جماعت
به ترک عشق توگفتن دل از تو باز گرفتن
کجا میسرم آید بدین شکیب و شجاعت
چرا نظیر تو استاد این نقوش نیارد
اگر نه نقش تو بست و شکست کلک صناعت
چوخال و غمزه به کنج دهان وگوشه ی چشمت
دل از فضای دو عالم به این دوکرد قناعت
توخود چه فتنه کنی گر دو روز روی نپوشی
که عقل و هوش ببردی ز شش جهت به دو ساعت
توچون به وصف در آیی که هر چه گفت صفایی
نداشت پیش کمال تو رنگ و بوی بداعت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
به کوی خویش مترسانم از رسیدن آفت
من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه
حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت
بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم
مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت
از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم
از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت
به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم
شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت
تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی
به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت
به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن
مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت
غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان
اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت
زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی
تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
یار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خجلت مشتری آن مه ره بازار گرفت
مهر و مه را به یکی جلوه خریدار گرفت
نقد کی نسیه کجا مفت نه چون گفت به چند
دل و دین همه بی درهم و دینار گرفت
بیش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود
پیش و پس دل ز کف خفته و بیدار گرفت
هجر خون خوار تو تب بر تن بی تاب گماشت
شوق دیدار تو صبر از دل بیمار گرفت
کشدم غیرت آمیزش با اغیارت
غیر گل چون تو که الفت همه با خار گرفت
تن سرگشته ز خاک قدمت دور مباد
که دلم جای در آن زلف نگون سار گرفت
از شبی وصل تو بهبود نشد روزی ما
بیش از اینها به فراق دلم آزار گرفت
به مداوای حکیمش که کند چاره ی درد
هرکه مانند من از عشق تو تیمار گرفت
خشک و تر خامه و اوراق به هم خواهد سوخت
ز آتش طبع صفایی که در اشعار گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
یار در طرف چمن پرده ز رخسارگرفت
عرق شرم ز روی گل وگلنار گرفت
گاه از نازش قد صولت شمشاد شکست
گاه ازتابش خد رونق گلزار گرفت
خواب از دیده ی دیوانه و عاقل برداشت
تاب از سینه ی آزاد و گرفتار گرفت
به قیام از همه جا شور قیامت انگیخت
به خرام از همه کس قوت رفتار گرفت
چهر و زلفش نه ز من سبحه و سجاده ربود
کز کف و کتف برهمن بت و زنار گرفت
هرکه دید آن بت لیلی شکر شهر آشوب
بی خود از خانه چو مجنون ره کهسار گرفت
چشمش ار برد به شوخی دل مردم نه عجب
عجب آن است که مست آمد وهشیار گرفت
در رهش گر سر و جان رفت میندیش دلا
می توان داد جهانی که چنین یار گرفت
شرح تیمار صفایی قلم از دوده نگاشت
باز دود دلش از خامه ی و طومار گرفت