عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
مشاطهٔ زیبایی آراسته چنبرها
زان سلسله تا بندد بر هر سر مو سرها
در بارگهت ایدر ره یافتم از هر در
تا روی رجا یکسر برتافتم از درها
عشاق نزیبد عشق با غیر تو ورزیدن
ز آنرو که ترا تنهاست حسن همه دلبرها
مهر تو برون افکند هر نکته که پوشیدیم
ورنه نشد این راز افسانه ی کشورها
چون خاک رود بر باد سرها به سر کویت
نبود عجب ار در پای افتد ز سر افسرها
گر شرح صباحت را تا حشر نگار آرند
از حسن توفصلی بیش نبود همه دفترها
در مجلس می خواران سرمستی و بیهوشیم
از جنبش ساقی خاست نز گردش ساغرها
از دست و زبان نامد توصیف کمالاتت
کآرایش دیگر داد زیب تو به زیورها
کونطق صفایی را کاوصاف تو بسراید
عاجز شده لب بستند زین باب سخنورها
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
لعل یار ار نبود لعل مذاب
از چه بودش خواص باده ی ناب
لعل ماند به لعل نوشین لیک
پیش او لعل را نماند آب
وقت آن خوش کزین پیاله ی نوش
خود گناهی نکرد و خورد شراب
گر از این جام جرعه ای بچشد
اوفتد چشم محتسب به حساب
ترک چشمت چرا به دل مایل
گرنه مست است و برده بوی کباب
عشق گو بر دلم سپاه مکش
که زیانت رسد ز ملک خراب
جز تو کز تاب طره و تب
تن و جان را فزوده ای تب و تاب
نور کی صدمه می برد ز منیر
موی کی لطمه می خورد ز طناب
آنچه من دیدم از عقوبت عشق
کبک کی دیده در شکنج عقاب
در غمت روز و شب صفایی را
سینه بر آتش است و دیده پر آب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
برای صبا به یارم امشب
کز دست غمت فگارم امشب
در پی کسیم بس این که ناچار
غم زیسته غمگسارم امشب
از شعله ی شوقت آتش افتاد
چون شمع به پود و تارم امشب
آتش رودش به جای خوناب
بر رخ دل داغدارم امشب
پروانه صفت چراغ دل فاش
جان سوخت به یک شرارم امشب
در تابه شوق و تاب دوری
چون زلف تو بیقرارم امشب
چون شمع سرشک آتشین ریخت
از دیده ی اشکبارم امشب
ای دل به تو هیچ کس نپرداخت
از روی تو شرمسارم امشب
زین صرصر فتنه زای هایل
برباد روم غبارم امشب
جز مرگ چه چاره ام صفایی
کافتاد اجل دوچارم امشب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
قضا چنانکه ترا طرز دلبری آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت
چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت
اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت
مرا به جای مناعت مسالمت آورد
ترا به جای عنایت ستمگری آموخت
نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر
جهان گشایی از افواج ناصری آموخت
دلم که خون جگر می خورد شگفت مدار
ز ترک مست تو قانون خون خوری آموخت
بدین کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم
عصای موسی از آن زلف اژدری آموخت
شمیم باد صبا چون نسیم صبح بهار
ز چین طره ی او نافه گستری آموخت
نشسته هندوی خالت به چهر آتش خیز
ندانمش ز کجا کیش آذری آموخت
سبق گرفت صفایی ز انوری به غزل
به وصف حسن رخت تا سخنوری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دل از کسی نرباید بتم به جور و جلادت
که دل خود از پی او می رود به صدق و ارادت
به زیر تیغت اگر صید عشق دستی و پایی
نزد، شگفت مدار از کمال شوق شهادت
به خون خویش حریصم به خاک پایت از آن رو
که کار کشته کوی تو ختم شد به سعادت
کسی که روی تواش قبله نیست با همه کوشش
به اعتقاد من او را درست نیست عبادت
هرآنچه رفت مرا بر سر از شکنج جدایی
اگر ملول نگردی کنم بر تو اعادت
شکیب ما و وفای تو رو نهاد نقصان
چنانچه حسن تو هردم چو عشق ماست زیادت
هزار بار مریضت وفات یافته بودی
نبودی ار ز تو یک ره در انتظار عیادت
مسلم است ز شیرینی کلام که کامم
به شهد شوق تو برداشت دایه روز ولادت
به یک صفایی تنها جفا و جور نزیبد
ترا که با همه مهر و وفاست خصلت و عادت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خورشید تو رشک آفتاب است
خط تو سواد مشک ناب است
دل در خم زلف سرکشت راست
چون موی به عنبرین طناب است
از پرتو کوکب رخش تن
فرسوده کنان به ماهتاب است
وصل تو مرا کمال تکریم
هجران تو غایت عذاب است
صبر من اگر سبک عنان خاست
غم نیست غمت گران رکاب است
در صلح چو نیستت درنگی
برجنگ چرا چنین شتاب است
هست ارچه خلاف رسم اسلام
در کیش تو این رویه باب است
غم خواری دوستان روا نیست
دل جویی دشمنان ثواب است
این قطره ی خون که خوانیش دل
زین بیش نه لایق عتاب است
امید صفایی از خط یار
چون حسرت تشنه بر سراب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تا فتنه ی قامت توبرخاست
شد هر طرفی قیامتی راست
زان خاست و زین نشست لابد
بنشست امان و فتنه برخاست
هر جا که تویی غریب نبود
در مرد وزن ار غریو و غوغاست
تعظیم قد ترا به ننشست
هر سرو که در چمن به پا خاست
تا حرف تو در میانه آمد
آشوب میان پیر و برناست
آنان که بلای عشق دیده اند
دانند که حق به جانب ماست
من خود به غم تو شادم ای دوست
دل را چکنم که ناشکیباست
هر شب که نه با توام به سر رفت
از رنگ رخم چو روز پیداست
خار است و خسک به زیر پهلو
درخوابگهم حریر و دیباست
از کوی تو کی رود اسیری
کز زلف تواش کمند برپاست
در ساغرم از خیال لعلت
خوناب جگر به جای صهباست
دندان بکن از لبش صفایی
مالک دارد نه مال یغماست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مرا بس شکرها از کردگار است
که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مرا چون تو یاری غم گسار است
به غم شادم ور افزون از شمار است
الا ای گلستان اهل معنی
که گل های تو با آسیب خار است
به جام از شیر و شهدم گر شرابی است
به کامم دور از آن لب زهر مار است
به کوثر از آن دهانم دعوت از چیست
نپندارم که چونان خوش گوار است
مرا با این لب از تسنیم ننگ است
مرا با این رخ از فردوس عار است
به لب شرم رخ مرجان و یاقوت
به رخ رشک دل نارنگ و نار است
بداهت های آن نوشین دهن بین
که با چندین ملاحت شهد بار است
نعیم جنت ار باور نداری
ندیدش دیدم اینک بزم یار است
کز آسایش نعیم اندر نعیم است
و ز آرایش بهار اندر بهار است
صفایی بی وفایی های خوبان
گناه از بخت ما نز روزگار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نه سر ز تیغ تو تنها بریدنم هوس است
به خاک پای تو در خون طپیدنم هوس است
زدی چو یک دو سه زخمم بدار دست که باز
دوگامی از پی قاتل دویدنم هوس است
به شوق دام و قفس در بهار نیز چو دی
ز آشیانه و گلشن پریدنم هوس است
چو ریخت طایر دل بال و پر به دام فراق
به گوشه ی قفس آرمیدنم هوس است
به غفلت ار نگرم بی رخت به گل نظری
به دیده رخسار حوادث خلیدنم هوس است
اگر خدنگ تو بینم نشسته در دل غیر
ز رشک با سر مژگان کشیدنم هوس است
چودل خیال ترا تا درآورم به کنار
از آن به گوشه ی خلوت خزیدنم هوس است
اگر غم تو به بازار عشق بفروشند
به ملک ومال دو عالم خریدنم هوس است
هزار خار خسانم به دل شکسته و باز
گلی ز گلشن چهر تو چیدنم هوس است
چه زهرها که شد از حسرتم به کام و هنوز
دمی از آن لب نوشین مکیدنم هوس است
به فسق و زهد صفایی چه کار واعظ را
مرا بس این که ملامت شنیدنم هوس است
رفوی خرقه تلبیسم از ریا نه رواست
کنون که جامه ی تقوی دریدنم هوس است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
در بزم عشق باده سرشک روان خوش است
جای سرود و مطرب ما را فغان خوش است
با روی زرد ناله ی دل زارتر نگو
مرغ مرا بهار نوا در خزان خوش است
از گلبن تو دیده ندوزم ز خار غیر
مشتاق باغ را ستم باغبان خوش است
دامن پر اشک چشمت و مینا ز می تهی
دور از بساط بزم تو جشنی چنان خوش است
پیداست حال کشته ات از تیغ خون چکان
او را زمان جای سپری این زبان خوش است
نشگفت اگر سرشک نگارم کند عذار
این قصه را ز خون جگر ترجمان خوش است
تیغ تو در جهان به سرم سایه کرد و نیز
از آفتاب محشرم این سایبان خوش است
بودت بهانه دادن بوسی بهای جان
ورنی هزار جان برایت رایگان خوش است
در پای دوست این سفر ای دل بریز جان
جانانه را ز دست تو این ارمغان خوش است
با تاج و تخت زر نتوان سر ز راه برد
ما را که سر به تربت این آستان خوش است
کس رو نتابد از تو ور اینت قبول نیست
قتل صفایی از جهت امتحان خوش است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
با ساقی و مطرب همه را کار به کام است
کاشانه ی ما بزم جم از دولت جام است
نقصان به غم افتاد و روان را طرب افزود
تا شاهد روز و شبم آن ماه تمام است
بدگیسوی او سور مرا، سیرت سوکی
بی طلعت او صبح مرا صورت شام است
فسق همه از رأفت او پرده ی پرهیز
ننگ همه از نعمت او شوکت نام است
بی سرمه ی خاک در او چشم خرد را
دیدار خطا، عدل جفا، نور ظلام است
در دیده ی و دل از دو جهان نام و نشان نیست
تا گوش و زبان راهی از نام توکام است
با عشق امل سوز دگر علم و عمل چیست
یا عاقبت اندیشی و تدبیر کدام است
ای مرغ دل از خال لبش خام نگردی
هشدار و بیندیش از این دانه که دام است
با سابقه ی لطف قدیمم چو صفایی
معشوق رضا، شاه گدا، خواجه غلام است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آن باده که در ملت اسلام حرام است
از دست تو نوشم خود اگر ماه صیام است
کوته نظر ار ماه تمامت به مثل خواند
این نقص بس آنرا که نه از اهل کلام است
طوبی به قدت حیرت و حورا به رخت مات
پیش تو صنوبر که و خورشیدکدام است
بالای ترا پست بود نسبت شمشاد
با آن چم و خم حیف که قاصر ز خرام است
با قامت موزون چه کند سروکه ناچار
همواره به یک پای گرفتار قیام است
یک رشحه ز لعل تو و صد ساغر لبریز
با نشأه وی مستی می را چه دوام است
مگشا سوی گلشن ز قفس بال و پرم را
کز باغ ارم خوشترم این گوشه ی دام است
بر صدر دل از دیر و حرم نیست مقیمی
تا خیل غمت را به صف سینه مقام است
باز از چه کشیدی خط زنگار برابرو
افزون کشی امروزکه تیغت به نیام است
خشک و ترم از آتش دل سوخت صفایی
با عشق چه جای سخن از پخته و خام است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
مژده ای دل که روز قربان است
حکم از یار و کار با جان است
عاشقانت چو خاک خفته به راه
که ترا باز عزم جولان است
تا مگر پا نهی بر او سرها
همه با خاک راه یکسان است
والهان منتظر تماشا را
هان برون آی وقت بستان است
پی دیدار گلشنت دل را
ناله های هزار دستان است
پرده برزن ز رخ که یاران را
سر سیر گل وگلستان است
یار چندان که راند خشم و عتاب
شوق یاران هزار چندان است
سر عاشق به پای مرکب دوست
گوی گویی به دست چوگان است
با صفایی مصاف غمزه یار
رزم سرباز و جنگ افغان است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به جای دوستی ار دشمنی سزای من است
جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است
ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب
مرا بس این که خیال تو آشنای من است
ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم
که قرب بهره غیر و غمت برای من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال
به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است
ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا
اگر شهود تو موقوف بر فنای من است
به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام
جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است
کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است
به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرنه در خورد یار دیرین است
تلخکامی به جان شیرین است
تا تو از چهره شرم مهر شدی
اشک ما نیز رشک پروین است
دل سرگشته ام به چنبر عشق
چون کبوتر به چنگ شاهین است
تا محرک صباست زلف ترا
کی دلی را امید تسکین است
در تو بیندکمال صنع حکیم
عارفی را که چشم حق بین است
جز تو با هیچ کس نورزم مهر
ور تو پیوسته با منت کین است
کارت از تیغ کج خود آمد راست
کی نیازت به تیر و زوبین است
سرکنم بی تو گر شبی به بهشت
خاک و خشتم فراش و بالین است
بست تا در تو جان صفایی را
نه غم دل نه ماتم دین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سرخوشم با لبت که نوشین است
ای دریغ از دلت که سنگین است
در میان نیست و ز بیان پیداست
این میان نیست نون تنوین است
تیغ ابروی و نافه گیسویت
دشت قبچاق و رسته ی چین است
سر زلفت به سرقت دل و دین
مو به مو مظهر شیاطین است
در شبستان گشایی ار بر و روی
چمن اندر چمن ریاحین است
راغ ها تاب سنبل و سوری
باغ ها داغ نخل و نسرین است
بنشین پیش سرو کاین رفتار
رشک آن شور چشم خودبین است
جز ز تأثیر لعل و کام تو نیست
که کلامم لطیف و شیرین است
من دیوانه چون به چنگ آرم
لعبتی را که عقل کابین است
تو صفایی کجا و دعوی عشق
پشه را کی مقام شاهین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گر چه این فن خلاف آیین است
منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است