عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
بنگر چه می کند مژه های دراز تو
آخر بگو، چه شد نگه دلنواز تو؟
در پرده حباب نگنجد شکوه بحر
افزون بود ز حوصله سینه، رازتو
غم نیست جان اگر برود در ره وفا
بادا دراز، عمر غم جانگداز تو
افسانه ساز نرگس مست که بوده ای
مطرب، کرشمه می چکد از تار ساز تو؟
از بس نگاه حسرت اندوختی حزین
در خاک هم بود نگران چشم باز تو
آخر بگو، چه شد نگه دلنواز تو؟
در پرده حباب نگنجد شکوه بحر
افزون بود ز حوصله سینه، رازتو
غم نیست جان اگر برود در ره وفا
بادا دراز، عمر غم جانگداز تو
افسانه ساز نرگس مست که بوده ای
مطرب، کرشمه می چکد از تار ساز تو؟
از بس نگاه حسرت اندوختی حزین
در خاک هم بود نگران چشم باز تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
تا رفته از نظر، ز تنم جان برآمده
شرمندهام که در غمش آسان برآمده
از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی
دل در شکنج طره پیچان برآمده
یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست
گلگونه ام به سیلی اخوان برآمده
از تیغ او مرا تن صدپاره خوش نماست
چون گل تنم به زخم نمایان برآمده
نگذاشته ست در جگرم داغ عشق نم
خونابه ای به کاوش مژگان برآمده
در تنگنای شهر چه سان وا شوم حزین ؟
دیوانهام به کوه و بیابان برآمده
شرمندهام که در غمش آسان برآمده
از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی
دل در شکنج طره پیچان برآمده
یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست
گلگونه ام به سیلی اخوان برآمده
از تیغ او مرا تن صدپاره خوش نماست
چون گل تنم به زخم نمایان برآمده
نگذاشته ست در جگرم داغ عشق نم
خونابه ای به کاوش مژگان برآمده
در تنگنای شهر چه سان وا شوم حزین ؟
دیوانهام به کوه و بیابان برآمده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
گل را ورقم رونق بازار شکسته
این خامه کله گوشه به گلزار شکسته
صد جا شکن طره آشفته دلیهاست
آهی که مرا بر لب اظهار شکسته
شادیم که زندان غم آباد جهان را
سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست
بال و پر مرغان گرفتار شکسته
رسوای خماریم درین کهنه خرابات
پیمانهٔ ما بر سر بازار شکسته
این گریه ز اندازه برون است همانا
دل در بغل دیدهٔ خونبار شکسته
سودای رخ و زلف تو در بتکده دل
قدر صنم و قیمت زنار شکسته
با عاشق و معشوق نگاه تو حریف است
نشتر به رگ جان گل و خار شکسته
خون دل صدپاره حزین ، از نفست ریخت
غم زخمهٔ کاری به رگ تار شکسته
این خامه کله گوشه به گلزار شکسته
صد جا شکن طره آشفته دلیهاست
آهی که مرا بر لب اظهار شکسته
شادیم که زندان غم آباد جهان را
سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست
بال و پر مرغان گرفتار شکسته
رسوای خماریم درین کهنه خرابات
پیمانهٔ ما بر سر بازار شکسته
این گریه ز اندازه برون است همانا
دل در بغل دیدهٔ خونبار شکسته
سودای رخ و زلف تو در بتکده دل
قدر صنم و قیمت زنار شکسته
با عاشق و معشوق نگاه تو حریف است
نشتر به رگ جان گل و خار شکسته
خون دل صدپاره حزین ، از نفست ریخت
غم زخمهٔ کاری به رگ تار شکسته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
رگ در تنم ز شورش سودا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
کشیدی تیغ و ساغر، گشتی آتش، گفتیم چونی
سرت گردم چه سانم؟ زندگی را تشنهٔ خونی
اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم
که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی
به جیب قاصد اشکی، به صد حسرت روان کردم
به کویت نامهٔ لخت دلی، از شکوه مشحونی
مزار عاشقان را ماتم افروزی نمی باشد
مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی
نه مستم محتسب بگذار از خود بی خبر باشم
که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی
به راهت هر قدم چشمی گرو، گوشی رهین دارم
اگر بانگ درایی نیست ظالم، گرد هامونی
نه کار چشم پرکار است، از هر شیوه می آید
نمی خواهد شکار وحشی دل، سحر و افسونی
بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را
که دل می ریزد از خاکستر خود طرح گردونی
بلای دل نه قامت، جلوهٔ ناز است عاشق را
تذروی می سرود این نغمه را با سرو موزونی
به کام دل به امّید جفا چشم وفا دارم
ازآن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی
کجا گردد نهنگ بحر پیما قطره میدانش
دل دیونه ام را، سینه باید برّ مجنونی
خط سبزی ست دارد لعل جانان زیر لب پنهان
ندارد بی سخن، رنگین تر از وی حسن، مضمونی
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید
چه کیفیّت دهد دریاکشان را حب افیونی؟
سرت گردم چه سانم؟ زندگی را تشنهٔ خونی
اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم
که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی
به جیب قاصد اشکی، به صد حسرت روان کردم
به کویت نامهٔ لخت دلی، از شکوه مشحونی
مزار عاشقان را ماتم افروزی نمی باشد
مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی
نه مستم محتسب بگذار از خود بی خبر باشم
که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی
به راهت هر قدم چشمی گرو، گوشی رهین دارم
اگر بانگ درایی نیست ظالم، گرد هامونی
نه کار چشم پرکار است، از هر شیوه می آید
نمی خواهد شکار وحشی دل، سحر و افسونی
بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را
که دل می ریزد از خاکستر خود طرح گردونی
بلای دل نه قامت، جلوهٔ ناز است عاشق را
تذروی می سرود این نغمه را با سرو موزونی
به کام دل به امّید جفا چشم وفا دارم
ازآن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی
کجا گردد نهنگ بحر پیما قطره میدانش
دل دیونه ام را، سینه باید برّ مجنونی
خط سبزی ست دارد لعل جانان زیر لب پنهان
ندارد بی سخن، رنگین تر از وی حسن، مضمونی
دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید
چه کیفیّت دهد دریاکشان را حب افیونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ز کاوش مژه ى شوخ آتشین خویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
خصم آسودگیم، ای غم جانان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
داغ جمعیتم، ای زلف پریشان مددی
عقده ها، پیش ره، از آبلهٔ پا دارم
دستم و دامنت، ای خار بیابان مددی
رنگ زردی، به شراب از رخ من نتوان برد
چه کنم گر نکند سیلی اخوان مددی؟
خارخاری ست شب هجر تو در پیرهنم
به تغافل مزن، ای شعلهٔ عریان مددی
جلوه ای گر نبود، کوشش موسی چه کند؟
سخت سرگشته ام، ای آتش سوزان مددی
دل به ظلمتکدهٔ هند، غریب افتاده ست
چه شود گر رسد، از شاه غریبان مددی؟
تا به کی خون به دلم، هند جگرخوار کند؟
جرعه نوش توام، ای ساقی مستان مددی
هست دل را سر مستانه به خون غلتیدن
چشم دارم که کند، عشوهٔ پنهان مددی
چون زنان حجلهٔ تن، چند نشیمن سازم؟
سخت درمانده ام، ای همّت مردان، مددی
چند در شام زند غوطه، صفای صبحم؟
دم یاری بود، ای گردش دوران مددی
سخت از پردهٔ ناموس به تنگ است حزین
گل رسواییم، ای چاک گریبان مددی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
ای خستهٔ بی قرار چونی؟
بی مونس و غمگسار چونی؟
یاران چه شدند و دوستداران؟
بی یار، درین دیار چونی؟
درگریه نمک نمانده دیگر
ای سینهٔ داغدار، چونی؟
گردی نرسید از ره یار
ای دیدهٔ انتظار، چونی؟
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
بی برگ، درین بهار چونی؟
رفت آنکه طبیب خستگان بود
با درد دل فگار چونی؟
چون شمع، حزین در آتش دل
با دیدهٔ اشکبار، چونی؟
بی مونس و غمگسار چونی؟
یاران چه شدند و دوستداران؟
بی یار، درین دیار چونی؟
درگریه نمک نمانده دیگر
ای سینهٔ داغدار، چونی؟
گردی نرسید از ره یار
ای دیدهٔ انتظار، چونی؟
ای مرغ قفس ترانه ات کو؟
بی برگ، درین بهار چونی؟
رفت آنکه طبیب خستگان بود
با درد دل فگار چونی؟
چون شمع، حزین در آتش دل
با دیدهٔ اشکبار، چونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
برده ست غمت، دست و دل ازکار، کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدارکجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار، کجایی؟
نی بی من ونه با منی ازناز، چه حال است
ای عهدشکن یار وفادار کجایی؟
گل های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی خار کجایی؟
از قدّ و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه طراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بود جلوه گهت، کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار، کجایی؟
بر هم زده ام خانه ی دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دل ها
ای عقده گشایندهٔ هر کار کجایی؟
ای نور یقین، چشم جهان بین دو عالم
ای جان حزین ، ای دل و دلدار کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدارکجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار، کجایی؟
نی بی من ونه با منی ازناز، چه حال است
ای عهدشکن یار وفادار کجایی؟
گل های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی خار کجایی؟
از قدّ و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه طراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بود جلوه گهت، کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار، کجایی؟
بر هم زده ام خانه ی دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دل ها
ای عقده گشایندهٔ هر کار کجایی؟
ای نور یقین، چشم جهان بین دو عالم
ای جان حزین ، ای دل و دلدار کجایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟
دیری ست که دارم سر راه نگهی را
صیدی سر تیر آمده، صیّاد کجایی؟
بیرون وجود، امن و امان عجبی بود
هستی رهِ ما زد، عدم آباد کجایی؟
کو همنفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟
دیری ست که رفتیّ و ندارم خبر از تو
بازآ، دل آواره، خوشت باد، کجایی؟
ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل
می خواست تو را ناله به امداد کجایی؟
با آنکه نیاوردی، یک بار ز ما یاد
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
رسوای جهان می کندم، هند جگرخوار
غم پرده در افتاده، دل شاد، کجایی؟
می خواستی آزرده ببینی دل ما را
اکنون که غمت داد ستم داد، کجایی؟
هم دوشی آن سروقد، اندیشهٔ دوری ست
شرمی بکن، ای جلوهٔ شمشاد کجایی؟
در عشق به یک جلوه، حزین کار تمام است
من برق به خرمن زدم، ای باد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟
دیری ست که دارم سر راه نگهی را
صیدی سر تیر آمده، صیّاد کجایی؟
بیرون وجود، امن و امان عجبی بود
هستی رهِ ما زد، عدم آباد کجایی؟
کو همنفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟
دیری ست که رفتیّ و ندارم خبر از تو
بازآ، دل آواره، خوشت باد، کجایی؟
ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل
می خواست تو را ناله به امداد کجایی؟
با آنکه نیاوردی، یک بار ز ما یاد
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
رسوای جهان می کندم، هند جگرخوار
غم پرده در افتاده، دل شاد، کجایی؟
می خواستی آزرده ببینی دل ما را
اکنون که غمت داد ستم داد، کجایی؟
هم دوشی آن سروقد، اندیشهٔ دوری ست
شرمی بکن، ای جلوهٔ شمشاد کجایی؟
در عشق به یک جلوه، حزین کار تمام است
من برق به خرمن زدم، ای باد کجایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
طبیب من، حرا از خسته جان خود نمی پرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
شکار خسته می داند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را
ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟
توان پرسیدنی، وز ناتوان خود نمی پرسی
قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد
چرا احوال ما را، از زبان خود نمی پرسی؟
مگر آگه نیی از سوختن ای شمع بی پروا
که از پروانهٔ آتش به جان خود نمی پرسی؟
نسیم آشفته می گوید، سراغ نافهٔ چین را
چرا از طرّهٔ عنبرفشان خود نمی پرسی؟
اگر باور نداری شرح جور از من، چرا باری
حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی؟
شکار خسته می داند، عیار سختی بازو
چرا از زخم دل، زور کمان خود نمی پرسی؟
سرت گردم، چه دیدی کز حزین گردانده ای دل را
ز دستان سنج دیرین، داستان خود نمی پرسی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
هجر در دامن دل ریخته خار عجبی
گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است
زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
سودی از دولت همسایگی ماه نکرد
زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند
فلک انداخته ما را به دیار عجبی
شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین
دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است
زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
سودی از دولت همسایگی ماه نکرد
زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند
فلک انداخته ما را به دیار عجبی
شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین
دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون خود اگر عشوه گری داشتی
از دل زارم، خبری داشتی
پا به سر من ننهادی به ناز
گر ز من افتاده تری داشتی
مفت نرفتی زکفم زلف تو
گر شب بختم سحری داشتی
عمر به هجرت گذراندم، تمام
کاش به خاکم گذری داشتی
زخمی مژگان تو می شد، چو ما
گر دل زاهد، جگری داشتی
به شدی از لعل مسیحای تو
دردم اگر چاره گری داشتی
حنظل حرمان نشدی قسمتم
نخل وفاگر ثمری داشتی
قدر دل ما نشدی کم ز خاک
رحم به دل گر قدری داشتی
دیده نمی بود اگر باد دست
هر رگ مژگان، گهری داشتی
خوار نگشتی رگ ریحان، اگر
غالیه از خاک دری داشتی
داد دلم دادی، اگر یار هم
دلبر بیدادگری داشتی
کار، شدی بر دل دیوانه، تنگ
سینه اگر بام و دری داشتی
فصل چمن، غنچه نمی بود دل
در کف اگر مشت زری داشتی
سینه شدی جون جرس افغانکده
مرگ دل ار نوحه گری داشتی
ای دل افسرده، چه شد شورشت
آه قیامت اثری داشتی
مطلب پروانه، روا شد حزین
کاش تو هم بال و پری داشتی
از دل زارم، خبری داشتی
پا به سر من ننهادی به ناز
گر ز من افتاده تری داشتی
مفت نرفتی زکفم زلف تو
گر شب بختم سحری داشتی
عمر به هجرت گذراندم، تمام
کاش به خاکم گذری داشتی
زخمی مژگان تو می شد، چو ما
گر دل زاهد، جگری داشتی
به شدی از لعل مسیحای تو
دردم اگر چاره گری داشتی
حنظل حرمان نشدی قسمتم
نخل وفاگر ثمری داشتی
قدر دل ما نشدی کم ز خاک
رحم به دل گر قدری داشتی
دیده نمی بود اگر باد دست
هر رگ مژگان، گهری داشتی
خوار نگشتی رگ ریحان، اگر
غالیه از خاک دری داشتی
داد دلم دادی، اگر یار هم
دلبر بیدادگری داشتی
کار، شدی بر دل دیوانه، تنگ
سینه اگر بام و دری داشتی
فصل چمن، غنچه نمی بود دل
در کف اگر مشت زری داشتی
سینه شدی جون جرس افغانکده
مرگ دل ار نوحه گری داشتی
ای دل افسرده، چه شد شورشت
آه قیامت اثری داشتی
مطلب پروانه، روا شد حزین
کاش تو هم بال و پری داشتی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
به افسونها، شنیدم بوالهوس را، شاد می کردی
چه می کردم، اگر با او مراهم یاد می کردی؟
خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت
به گرد دام، می گرداندی و آزاد می کردی
به گلشن رفتم و از نونهالان جلوهها دیدم
اگر می آمدی، خون در دل شمشاد می کردی
زرشک امشب نم دردیده سودی خواب شیرین را
مگر من مرده ام کافسانهٔ فرهاد می کردی؟
چه خاموشی حزین ! آن ناله های دلخراشت کو؟
که در دام و قفس، خون در دل صیاد می کردی
چه می کردم، اگر با او مراهم یاد می کردی؟
خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت
به گرد دام، می گرداندی و آزاد می کردی
به گلشن رفتم و از نونهالان جلوهها دیدم
اگر می آمدی، خون در دل شمشاد می کردی
زرشک امشب نم دردیده سودی خواب شیرین را
مگر من مرده ام کافسانهٔ فرهاد می کردی؟
چه خاموشی حزین ! آن ناله های دلخراشت کو؟
که در دام و قفس، خون در دل صیاد می کردی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
بدا ما قد بدا فی الحبّ من بیداءِ اشواقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
اَنل کأساً و اسکرلی، الا یا ایها السّاقی
سرت گردم، لب خشک به زهر آغشته ای دارم
فانّ القلب ملسوعٌ و ماء الدّنِ تریاقی
محبت نامهٔ درد دلم را در بغل دارد
نمی خوانی چرا محبوب من، مکتوب مشتاقی؟
نیم در عشقبازی، بی وفا، ای سست پیمانها
بقیٰ ما قد مضی فی حبّکم، عهدی و میثاقی
حزین از دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
ینادی کلما فی الکون فان، والهوی باقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
درد دل گفتمی، ار همنفسی داشتمی
کردمی شکوه، اگر دادرسی داشتمی
رخنه های دلم از گرد کدورت شده پر
یاد آن روز، که چاک قفسی داشتمی
چه کنم؟ جور تو خاکستر دل داد به باد
پاس این سوختهٔ عشق، بسی داشتمی
تنگ می کرد به من، گوشه ی تنهایی را
وای اگر در همه آفاق کسی داشتمی
سخت آزرده ام از خاطر افسرده، حزین
کاش اگر عشق نبودی، هوسی داشتمی
کردمی شکوه، اگر دادرسی داشتمی
رخنه های دلم از گرد کدورت شده پر
یاد آن روز، که چاک قفسی داشتمی
چه کنم؟ جور تو خاکستر دل داد به باد
پاس این سوختهٔ عشق، بسی داشتمی
تنگ می کرد به من، گوشه ی تنهایی را
وای اگر در همه آفاق کسی داشتمی
سخت آزرده ام از خاطر افسرده، حزین
کاش اگر عشق نبودی، هوسی داشتمی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - قطعه دربارهٔ صبر و شکیبایی
شب گذشته، فتادم به خاک کوچهٔ غم
هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم
لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار
ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
گسسته تار امیدم فلک به زور ستم
شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
که ناگهان، سرم از خاک برگرفت کسی
که بود گرد رهش توتیای دیدهٔ حور
شمیم گلشن کویش، عبیر جیب وفا
نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور
به مژده گفت:که ای خانه زاد خسرو عشق
خرابهٔ دلت از فیض دوستی معمور
چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست
مدار، کلک بلاغت شعار را معذور
به گریه گفتمش، ای مونس شکسته دلان
به روزگارتو، ویرانهٔ وفا معمور
سخن چگونه سرایم؟ نفس چگونه کشم؟
دلم پر آتش و چشمم پر آب و بختم شور
نهفته گفت به گوش دلم که ناله خطاست
اگر شکور نیی، در بلیّه باش صبور
هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم
لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار
ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
گسسته تار امیدم فلک به زور ستم
شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
که ناگهان، سرم از خاک برگرفت کسی
که بود گرد رهش توتیای دیدهٔ حور
شمیم گلشن کویش، عبیر جیب وفا
نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور
به مژده گفت:که ای خانه زاد خسرو عشق
خرابهٔ دلت از فیض دوستی معمور
چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست
مدار، کلک بلاغت شعار را معذور
به گریه گفتمش، ای مونس شکسته دلان
به روزگارتو، ویرانهٔ وفا معمور
سخن چگونه سرایم؟ نفس چگونه کشم؟
دلم پر آتش و چشمم پر آب و بختم شور
نهفته گفت به گوش دلم که ناله خطاست
اگر شکور نیی، در بلیّه باش صبور
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه در شکایت
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - به بعضی از یاران خود نوشته است
ای تو نور نظر، ز دیدهٔ ما
رفتی و گل به ما فرستادی
دیده ای را که بود در ره تو
گل نه، خار جفا فرستادی
کرمت را چو نیست پایانی
غم عالم به ما فرستادی
دل وچشمم، هوای روی تو داشت
گل حسرت فزا فرستادی
خار خاری ز جیب و دامن گل
به من بی نوا فرستادی
هم خود انصاف شیوه کن که چرا
جای خود، بی وفا فرستادی
ای تو شخص وفا بگو، ز چه رو
گل سست آشنا فرستادی؟
رفتی و گل به ما فرستادی
دیده ای را که بود در ره تو
گل نه، خار جفا فرستادی
کرمت را چو نیست پایانی
غم عالم به ما فرستادی
دل وچشمم، هوای روی تو داشت
گل حسرت فزا فرستادی
خار خاری ز جیب و دامن گل
به من بی نوا فرستادی
هم خود انصاف شیوه کن که چرا
جای خود، بی وفا فرستادی
ای تو شخص وفا بگو، ز چه رو
گل سست آشنا فرستادی؟