عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ندارم فرصت از شوق گرفتاری تماشا را
مکن تعجیل صیاد اینقدر خون ریزی ما را
درین سودا چه سود اندرز من کز فرط حیرانی
نیابم فرق پای از سر که دانم زشت و زیبا را
به کفر و دین مفرما دعوت از عشقم که می ندهم
به صد تسبیح و زنار آن سر زلف چلیپا را
به نامیزد بتی شیرین که یکدم با دو نوشین لب
شفا بخشد ز صد عالم مرض چندین مسیحا را
چو در فردوس بخرامی بدین بالا عجب نبود
اگر با تیشه ی غیرت کنند از ریشه طوبی را
به جنت گر در آرندت بدین طلعت یقین دارم
که رضوان در حجاب شرم پوشد روی حورا را
بر او چون تو دختی رشک حورالعین خدا داند
که بر دوش بنی آدم چه منتهاست حوا را
ز شرم چشم گیرا بت مرارت ماند بر باده
ز رشک لعل سیرابت حلاوت رفت حلوا را
صفایی صبرم از دیدار مه رویان چه فرمایی
که نتوان دوخت چشم از دیدن خورشید حربا را
مکن تعجیل صیاد اینقدر خون ریزی ما را
درین سودا چه سود اندرز من کز فرط حیرانی
نیابم فرق پای از سر که دانم زشت و زیبا را
به کفر و دین مفرما دعوت از عشقم که می ندهم
به صد تسبیح و زنار آن سر زلف چلیپا را
به نامیزد بتی شیرین که یکدم با دو نوشین لب
شفا بخشد ز صد عالم مرض چندین مسیحا را
چو در فردوس بخرامی بدین بالا عجب نبود
اگر با تیشه ی غیرت کنند از ریشه طوبی را
به جنت گر در آرندت بدین طلعت یقین دارم
که رضوان در حجاب شرم پوشد روی حورا را
بر او چون تو دختی رشک حورالعین خدا داند
که بر دوش بنی آدم چه منتهاست حوا را
ز شرم چشم گیرا بت مرارت ماند بر باده
ز رشک لعل سیرابت حلاوت رفت حلوا را
صفایی صبرم از دیدار مه رویان چه فرمایی
که نتوان دوخت چشم از دیدن خورشید حربا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
به نام آنکه روان آفرید تن ها را
زبان نهاد به کام از کرم دهن ها را
دهان و کام و زبانی به کار برد و در او
به لطف تعبیه فرمود این سخن ها را
صلای عشق به عشاق زد ز پرده ی شور
پر از خروش و فغان ساخت انجمن ها را
زچرخ در گذرد تا سرو بلبل و سار
فزود فرهی از سرو وگل چمن ها را
نهاد در کف ترکان مست ز ابرو تیغ
که خفته در دل خون بنگر دیدن ها را
نگاشت بر رخ خوبان زخط نقوش شگرف
که دل به چاه فتنه ها فتد و فتن ها را
سپاه غمزه به چشم سیه سپرد و شکست
به صرف نیم نظر قلب صف شکن ها را
عذار گل بدنان را لباس نسرین دوخت
که لاله گون کند از خون دل کفن ها را
اسیر زلف پریشان شوند تا جمعی
قرار داد به موی بتان شکن ها را
به قد سیم بران از حریر حسن برید
قبای ناز و قباکرد پیرهن ها را
صفایی از صفت تنهای خصم جان نبرد
مگر تو یار شوی این غریب تنها را
زبان نهاد به کام از کرم دهن ها را
دهان و کام و زبانی به کار برد و در او
به لطف تعبیه فرمود این سخن ها را
صلای عشق به عشاق زد ز پرده ی شور
پر از خروش و فغان ساخت انجمن ها را
زچرخ در گذرد تا سرو بلبل و سار
فزود فرهی از سرو وگل چمن ها را
نهاد در کف ترکان مست ز ابرو تیغ
که خفته در دل خون بنگر دیدن ها را
نگاشت بر رخ خوبان زخط نقوش شگرف
که دل به چاه فتنه ها فتد و فتن ها را
سپاه غمزه به چشم سیه سپرد و شکست
به صرف نیم نظر قلب صف شکن ها را
عذار گل بدنان را لباس نسرین دوخت
که لاله گون کند از خون دل کفن ها را
اسیر زلف پریشان شوند تا جمعی
قرار داد به موی بتان شکن ها را
به قد سیم بران از حریر حسن برید
قبای ناز و قباکرد پیرهن ها را
صفایی از صفت تنهای خصم جان نبرد
مگر تو یار شوی این غریب تنها را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای آتش از رخت به درون لاله زار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آید هزار را
خاری به دل خلیده مپندار بی جهت
در مرغزار ناله این مرغ زار را
مانی کجاست تا به معانی نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد
مستغنی از شراب و شکر باده خوار را
در دوستی جفای تو سهل است چون کنم
بد عهدی زمانه ناسازگار را
اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود
تا جای زیبد این لب جو سرو یار را
ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی
از یک نگه پیاده کند صد سوار را
تا در صفات یار صفایی نکو رسید
نشناخت سر حکمت پروردگار را
صد داغ از بهشت تو بر دل بهار را
گر بر گل تو رخصت نالیدنش دهند
از شوق ناله جان به لب آید هزار را
خاری به دل خلیده مپندار بی جهت
در مرغزار ناله این مرغ زار را
مانی کجاست تا به معانی نظر کند
در طلعت تو صنعت صورت نگار را
ساقی میم از آن لب شیرین چنانکه کرد
مستغنی از شراب و شکر باده خوار را
در دوستی جفای تو سهل است چون کنم
بد عهدی زمانه ناسازگار را
اشک محیط زا چو گذشت از گهر چه فرق
فرقی اگر ز لجه ندانم کنار را
دامن به موج دیده کنم شرم زنده رود
تا جای زیبد این لب جو سرو یار را
ای دل به لعبتی چه درافتی که ترک وی
از یک نگه پیاده کند صد سوار را
تا در صفات یار صفایی نکو رسید
نشناخت سر حکمت پروردگار را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
بهار آمد صبا زد چاک پیراهن به بر گل را
چرا چون فصل دی آهنگ خاموشی است بلبل را
من ازسودای زلف و طره ات مفتون، دلا تعجیل
تو بر بازو زنی زنجیر و پر گردن نهی غل را
گره شد در گلو گریه ز سیل دیده آسودم
اگر دانستمی ز اول به ره می بستم این پل را
دلم در کنج تنهایی به جان آمد ز تطویلش
مگر آموخت از زلفت شب هجران تطاول را
نه سر آویخت بر فتراک و نه خون ریخت بر خاکم
به دل چاک این تعلق را، به سر خاک این توسل را
نما خود نوری از تاب جمال خویشتن ورنه
که دارد در دوگیتی تاب دیدار آن تحمل را
به رحمت باز دارم چشم با صد محشر آلایش
اگر در روز فصلم چشم بگشایی تفضل را
صفایی اهل تسلیم است چون صوفی معاذ الله
به پیرامون نگردد کافری آن سان توکل را
چرا چون فصل دی آهنگ خاموشی است بلبل را
من ازسودای زلف و طره ات مفتون، دلا تعجیل
تو بر بازو زنی زنجیر و پر گردن نهی غل را
گره شد در گلو گریه ز سیل دیده آسودم
اگر دانستمی ز اول به ره می بستم این پل را
دلم در کنج تنهایی به جان آمد ز تطویلش
مگر آموخت از زلفت شب هجران تطاول را
نه سر آویخت بر فتراک و نه خون ریخت بر خاکم
به دل چاک این تعلق را، به سر خاک این توسل را
نما خود نوری از تاب جمال خویشتن ورنه
که دارد در دوگیتی تاب دیدار آن تحمل را
به رحمت باز دارم چشم با صد محشر آلایش
اگر در روز فصلم چشم بگشایی تفضل را
صفایی اهل تسلیم است چون صوفی معاذ الله
به پیرامون نگردد کافری آن سان توکل را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
الا ای باغبان بگذار یا بلبل دمی گل را
که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را
به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را
عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم
ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را
به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی
ز مستی های چشم از خویشتن بیرون بری مل را
اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی
تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را
خط وگیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم
محقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را
تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس
که با روی توازگلزار بی زاری است بلبل را
مرا در نشئه ی نقل دندان شکرخا بس
به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را
صفایی زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است این چه را و ره تنگاست این پل را
که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را
به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را
عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم
ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را
به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی
ز مستی های چشم از خویشتن بیرون بری مل را
اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی
تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را
خط وگیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم
محقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را
تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس
که با روی توازگلزار بی زاری است بلبل را
مرا در نشئه ی نقل دندان شکرخا بس
به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را
صفایی زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است این چه را و ره تنگاست این پل را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
کنون که سایهٔ تیغ تو بر سر است مرا
چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا
چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا
کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا
آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا
پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا
جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
صبح بی منت خورشید دمد شام مرا
کیش زردشت به روی تو گرفتم تا بست
کفر زلف سیهت بازوی اسلام مرا
آشیان رفت درآن حلقه ی زلف از یادم
تا به گلزار رخ آویخته ای دام مرا
پیش بردم به صبوری همه جا وآخر عمر
بردی از نیم نظر حاصل ایام مرا
جان به لب آمد و یک دم به دهانت نرسید
حسرتی ماند دمادم لب ناکام مرا
ما درین بادیه مردیم خوشا زنده دلی
که از این وقعه بر او مژده دلارام مرا
شد یقینم به شهادت که صفایی ز نخست
بر سعادت شده تقدیر سرانجام مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر بدین سان اشک بارد دیده در دامان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به سودای محبت رفت در پا جان مرا
نیست غم کآمد بحمدالله به سر جانان مرا
تاگدای لعل شیرینت شدیم از یاد رفت
حشمت اسکندر وسرچشمه ی حیوان مرا
نیست برخاک درت با این سرشک تلخ و شور
شوق جوی سلسبیل و روضه ی رضوان مرا
گر به حشرم بی تو در فرخای جنت جا دهند
شکر باشد به جان از گوشه ی زندان مرا
گلشنم بی چهر و خطت گرنه گلخن از چه روی
خارها در دیده گوید لاله و ریحان مرا
دل ز تنگ لعل نوشینت چرا نامد برون
گر نه خون آلود آن یاقوت شد دندان مرا
یک دل از من پیش نگرفتی چرا از سیم اشک
در عوض هر چشمزد پر میکنی دامان مرا
نز تو کام من بد آمد نز دل من کار تو
داشتی در کوی خود یک عمر سرگردان مرا
صدر اسلام ار صفایی کافرم خواند چه نقص
حق نخواهد برخلاف ظن او بطلان مرا
نیست غم کآمد بحمدالله به سر جانان مرا
تاگدای لعل شیرینت شدیم از یاد رفت
حشمت اسکندر وسرچشمه ی حیوان مرا
نیست برخاک درت با این سرشک تلخ و شور
شوق جوی سلسبیل و روضه ی رضوان مرا
گر به حشرم بی تو در فرخای جنت جا دهند
شکر باشد به جان از گوشه ی زندان مرا
گلشنم بی چهر و خطت گرنه گلخن از چه روی
خارها در دیده گوید لاله و ریحان مرا
دل ز تنگ لعل نوشینت چرا نامد برون
گر نه خون آلود آن یاقوت شد دندان مرا
یک دل از من پیش نگرفتی چرا از سیم اشک
در عوض هر چشمزد پر میکنی دامان مرا
نز تو کام من بد آمد نز دل من کار تو
داشتی در کوی خود یک عمر سرگردان مرا
صدر اسلام ار صفایی کافرم خواند چه نقص
حق نخواهد برخلاف ظن او بطلان مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بیا به چشم تماشا کن اشکباران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آن سرم که نهم سر به پای جانان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دهد هرچشمی به وجهی طلعت جانانه را
فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را
قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل
تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را
کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک
گو مرو کز آه روشن میکنم کاشانه را
غم به صد زنجیر پیوند از دل ما نگسلد
خوب خوکرده است این دیوانه این ویرانه را
بر بیاص رخ بخوان سودای دل کآمد نقط
قطره قطره اشک ما تحریر این افسانه را
چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به
چشم عاشق گو نبیند مردم هم خانه را
ای رقیب از من بگو باری به طفلان تا کنند
سنگ کوی دلستان در دامن این دیوانه را
شمع بزم غیرش از غیرت بگو چون بنگرم
من که رشک آرم بر او جان بازی پروانه را
هر نشاطی را ملالی باشد از پی لاجرم
گریهٔ مستانه خیزد خندهٔ پیمانه را
رشتهٔ عمرم صفایی این بود و آن قوت روح
کی دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را
فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را
قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل
تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را
کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک
گو مرو کز آه روشن میکنم کاشانه را
غم به صد زنجیر پیوند از دل ما نگسلد
خوب خوکرده است این دیوانه این ویرانه را
بر بیاص رخ بخوان سودای دل کآمد نقط
قطره قطره اشک ما تحریر این افسانه را
چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به
چشم عاشق گو نبیند مردم هم خانه را
ای رقیب از من بگو باری به طفلان تا کنند
سنگ کوی دلستان در دامن این دیوانه را
شمع بزم غیرش از غیرت بگو چون بنگرم
من که رشک آرم بر او جان بازی پروانه را
هر نشاطی را ملالی باشد از پی لاجرم
گریهٔ مستانه خیزد خندهٔ پیمانه را
رشتهٔ عمرم صفایی این بود و آن قوت روح
کی دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بنده ی خاک درم عالم ربانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
منتظر از چه زیم فتنه ی سفیانی را
با چنین نادره اسلام خوش آن شرک قدیم
نسبتی نیست به هم ناصب و نصرانی را
دیده ام تا حرم از دیر چه صوفی چه فقیه
کافری چند به خود بسته مسلمانی را
جاهلم نیز بخوانی اگر ای پیر حرم
برتو ترجیح سزد راهب ویرانی را
مالک عرش خودآیی چو صفایی سازی
قلب رحمانی اگر قالب شیطانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
منتظر از چه زیم فتنه ی سفیانی را
با چنین نادره اسلام خوش آن شرک قدیم
نسبتی نیست به هم ناصب و نصرانی را
دیده ام تا حرم از دیر چه صوفی چه فقیه
کافری چند به خود بسته مسلمانی را
جاهلم نیز بخوانی اگر ای پیر حرم
برتو ترجیح سزد راهب ویرانی را
مالک عرش خودآیی چو صفایی سازی
قلب رحمانی اگر قالب شیطانی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
نگارم گر نکو دانسته رسم دلستانی را
بحمدالله که داند تیر طرز مهربانی را
به عهد پیریم یاری وفا پرور به چنگ آمد
عبث کردیم صرف دیگران دور جوانی را
جهان ها حیف ننمودی مرا گر دسترس بودی
چو خاک افشاندمی جان ها بیا دلبند جانی را
دلارامی در آن ایام اگر بودی بدین صورت
قلم بر سر کشیدی بی سخن تصویر مانی را
به لعل کام بخشت نسبتش فی الجمله دادندی
اگر یاقوت دانستی نکات نکته دانی را
بر اشکم تا همی خندی مگو از گریه باز آیم
که این گوهر چکانی آرد آن شکر افشانی را
به وصفت کلک مشکین را بیان ها گر بدیع آید
از آن نوشین دهان آموخت این شیرین زبانی را
چو سگ بر آستانت منتی بگذار و بنشانم
که من ز او خوبتر دانم طریق پاسبانی را
گر از راز غمت خواهی خموش آیم بیا بنشین
که از سرو قدت آموخت طبعم این روانی را
به خاک حضرت جانان زجان بازی مگردان رو
صفایی گر همی جویی حیات جاودانی را
بحمدالله که داند تیر طرز مهربانی را
به عهد پیریم یاری وفا پرور به چنگ آمد
عبث کردیم صرف دیگران دور جوانی را
جهان ها حیف ننمودی مرا گر دسترس بودی
چو خاک افشاندمی جان ها بیا دلبند جانی را
دلارامی در آن ایام اگر بودی بدین صورت
قلم بر سر کشیدی بی سخن تصویر مانی را
به لعل کام بخشت نسبتش فی الجمله دادندی
اگر یاقوت دانستی نکات نکته دانی را
بر اشکم تا همی خندی مگو از گریه باز آیم
که این گوهر چکانی آرد آن شکر افشانی را
به وصفت کلک مشکین را بیان ها گر بدیع آید
از آن نوشین دهان آموخت این شیرین زبانی را
چو سگ بر آستانت منتی بگذار و بنشانم
که من ز او خوبتر دانم طریق پاسبانی را
گر از راز غمت خواهی خموش آیم بیا بنشین
که از سرو قدت آموخت طبعم این روانی را
به خاک حضرت جانان زجان بازی مگردان رو
صفایی گر همی جویی حیات جاودانی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گدای کوی تو کی خواست پادشایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مطرب خوش نوا دمی نای غزل سراگشا
رود کرب زدا بزن راه طرب فزاگشا
شاهد قبض و بسط من پرده بر آستان فکن
تکمه نقره ز آستین بند زر از قبا گشا
ساقی بزم می کشان، خیز و به آب زر فشان
تاب تنم فرو نشان، قفل دلم فراگشا
تافته از عبیر مو، صحن سرای و طرف کو
غالیه بیز و عطربو تاب ز طره واگشا
دور فراق دیر شد چند تغافل ای صنم
زود دری ز وصل خود بر رخم از وفا گشا
خواهی اگر چهار سو، ماه فشان و مشک بو
عقده زلف و عقد رو، هر دو ز هم جدا گشا
از سر دوش تا دمی سر به قدم سپاردت
بهر رهایی دلم زلف گره گشا گشا
زاهد پرده در نکو، بسته در سرا براو
محرم راز را سر از جام جهان نما گشا
طبع صفایی ار کند در خور خویش وصف تو
زآن دم عیسوی صفت نطق وی از دعا گشا
رود کرب زدا بزن راه طرب فزاگشا
شاهد قبض و بسط من پرده بر آستان فکن
تکمه نقره ز آستین بند زر از قبا گشا
ساقی بزم می کشان، خیز و به آب زر فشان
تاب تنم فرو نشان، قفل دلم فراگشا
تافته از عبیر مو، صحن سرای و طرف کو
غالیه بیز و عطربو تاب ز طره واگشا
دور فراق دیر شد چند تغافل ای صنم
زود دری ز وصل خود بر رخم از وفا گشا
خواهی اگر چهار سو، ماه فشان و مشک بو
عقده زلف و عقد رو، هر دو ز هم جدا گشا
از سر دوش تا دمی سر به قدم سپاردت
بهر رهایی دلم زلف گره گشا گشا
زاهد پرده در نکو، بسته در سرا براو
محرم راز را سر از جام جهان نما گشا
طبع صفایی ار کند در خور خویش وصف تو
زآن دم عیسوی صفت نطق وی از دعا گشا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
پیمان به پا فکنده ونالی ز دست ما
فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم
این است روزنامه ی عهد الست ما
دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست
با مدعی حدیث مکن در شکست ما
ما وهوای قد تو هیهات کی رسد
این جامه ی بلند به بالای پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما
سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل
روزی بود که شهد برآرد کبست ما
بی بهره باد از می کوثر به دست حور
زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما
دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر
جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی
دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما
فریاد از تو ای بت پیمان گسست ما
ما تا ابد به مهر تو میثاق بسته ایم
این است روزنامه ی عهد الست ما
دانسته اند قصه ی ما بیش و کم درست
با مدعی حدیث مکن در شکست ما
ما وهوای قد تو هیهات کی رسد
این جامه ی بلند به بالای پست ما
از پنجه ام گذشت و فغان کارگر نشد
یک تیر بر نشانه نیامد ز شست ما
سازم به تلخی شب هجران به ذوق وصل
روزی بود که شهد برآرد کبست ما
بی بهره باد از می کوثر به دست حور
زاهد گر این پیاله ستاند ز دست ما
دل بیشتر بری چو خوری باده بیشتر
جان ها فدای هوش تو ای ترک مست ما
دل رفت و غم فتاد صفایی به جان وی
دل دستگیر دلبر و غم پای بست ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جور است اگرتلافی مهر و وفای ما
نبود ورای بستن و کشتن سزای ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
یک زخم دیگر از تو بود خونبهای ما
زیبد قصاص کشتن ما کشتنی دگر
این است در قضای قیامت بنای ما
ما رابکش به یک خم ابروکه راستی
حیف است برکشیدن تیغ از برای ما
سرهای ما به حلقه ی فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همین مدعای ما
تسلیم عاشقان و تقاضای عشق بین
کز درد می دهند طبیبان دوای ما
بیگانگی و نقص نگر کزکمال یأس
غم تیر یک نفس نشود آشنای ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
باید به غیر خضر کسی رهنمای ما
ما را چو دیگران سروکاری به غیر نیست
در کوی دلبر است صفایی صفای ما
نبود ورای بستن و کشتن سزای ما
از قتل ما مباش هراسان که روز حشر
یک زخم دیگر از تو بود خونبهای ما
زیبد قصاص کشتن ما کشتنی دگر
این است در قضای قیامت بنای ما
ما رابکش به یک خم ابروکه راستی
حیف است برکشیدن تیغ از برای ما
سرهای ما به حلقه ی فتراک باز بند
تنها نه کتشن است همین مدعای ما
تسلیم عاشقان و تقاضای عشق بین
کز درد می دهند طبیبان دوای ما
بیگانگی و نقص نگر کزکمال یأس
غم تیر یک نفس نشود آشنای ما
گم شد دلم به ظلمت زلفت ز راه لب
باید به غیر خضر کسی رهنمای ما
ما را چو دیگران سروکاری به غیر نیست
در کوی دلبر است صفایی صفای ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای در دلم زکاوش عشق تو خارها
دستان سرای گلشن حسنت هزارها
از رشک سرو قامت شمشاد سایه ات
سیلاب اشک می رود از جویبارها
بویی مگر ز زلف توآرد برای وی
دارد چمن به راه صبا انتظارها
گر ره برند بر سر کویت بهار و دی
پهلو تهی کنند ز گلشن هزارها
نازم به چهره و زلف تو کز حسن رنگ و بوی
آزرم تبت آمد و شرم تتارها
دامن کشان به خاک شهیدان چو بگذری
آید هزار دست برون از مزارها
گه لابه گاه گریه گهی ناله گه خروش
عمری به بوی وصل تو کردم چه کارها
ما درمیان موج چنین قلزمی غریق
خلقی به ما نظاره کنان ازکنارها
محتاج تیپ غمزه و توپ دو زلف نیست
آن کو به یک اشاره گشاید حصارها
نوشین لب تو چیست میان سواد خط
شهدی که مور بسته به دورش قطارها
خالش به غمزدگان کند اغرای دلبری
در حکم یک پیاده ی او بین سوارها
یک بار اگر به فرق صفایی نهی قدم
از جان و سر به پای تو ریزد نثارها
دستان سرای گلشن حسنت هزارها
از رشک سرو قامت شمشاد سایه ات
سیلاب اشک می رود از جویبارها
بویی مگر ز زلف توآرد برای وی
دارد چمن به راه صبا انتظارها
گر ره برند بر سر کویت بهار و دی
پهلو تهی کنند ز گلشن هزارها
نازم به چهره و زلف تو کز حسن رنگ و بوی
آزرم تبت آمد و شرم تتارها
دامن کشان به خاک شهیدان چو بگذری
آید هزار دست برون از مزارها
گه لابه گاه گریه گهی ناله گه خروش
عمری به بوی وصل تو کردم چه کارها
ما درمیان موج چنین قلزمی غریق
خلقی به ما نظاره کنان ازکنارها
محتاج تیپ غمزه و توپ دو زلف نیست
آن کو به یک اشاره گشاید حصارها
نوشین لب تو چیست میان سواد خط
شهدی که مور بسته به دورش قطارها
خالش به غمزدگان کند اغرای دلبری
در حکم یک پیاده ی او بین سوارها
یک بار اگر به فرق صفایی نهی قدم
از جان و سر به پای تو ریزد نثارها