عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای می فروش آزادیم زین سبحهٔ صددانه ده
این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تنی دارد بنامیزد ز جان به
نه از جان من از جان جهان به
رخی بهتر ز ماه بدر صد بار
قدی صد بار از سرو روان به
گل روئی که گوئی لوحش الله
ز گل نیکوتر و از ارغوان به
می از دست تو یک شب تا سحرگاه
ز آب خضر و عمر جاودان به
مگو زاهد به رندان خرابات
که باغ جنت از کوی مغان به
می و میخانه باشد می کشان را
ز آب کوثر و باغ جنان به
نشاید تافتن از دلبری روی
که نتوان یافتن دیگر از آن به
چو می گردد به عکس خواهش ما
نگردد بعد از این گر آسمان به
بود شعر رفیق از غیر بهتر
ولیکن گفتهٔ حافظ از آن به
نه از جان من از جان جهان به
رخی بهتر ز ماه بدر صد بار
قدی صد بار از سرو روان به
گل روئی که گوئی لوحش الله
ز گل نیکوتر و از ارغوان به
می از دست تو یک شب تا سحرگاه
ز آب خضر و عمر جاودان به
مگو زاهد به رندان خرابات
که باغ جنت از کوی مغان به
می و میخانه باشد می کشان را
ز آب کوثر و باغ جنان به
نشاید تافتن از دلبری روی
که نتوان یافتن دیگر از آن به
چو می گردد به عکس خواهش ما
نگردد بعد از این گر آسمان به
بود شعر رفیق از غیر بهتر
ولیکن گفتهٔ حافظ از آن به
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بیجهت توسن کین تاختهای یعنی چه؟
بیسبب تیغ ستم آختهای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراختهای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساختهای یعنی چه؟
نظر انداختهای بر همه بیوجه و مرا
بیگناه از نظر انداختهای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دلباختهای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بیمهر و وفا
صد رهم دیده و نشناختهای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداختهای یعنی چه؟
بیسبب تیغ ستم آختهای یعنی چه؟
قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد
از پی قتل من افراختهای یعنی چه؟
آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را
از پی سوختنم ساختهای یعنی چه؟
نظر انداختهای بر همه بیوجه و مرا
بیگناه از نظر انداختهای یعنی چه؟
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دلباختهای یعنی چه؟
به ره مهر و وفا ای بت بیمهر و وفا
صد رهم دیده و نشناختهای یعنی چه؟
چون دلت آینهٔ آن رخ زیباست رفیق
زنگ ز آیینه نپرداختهای یعنی چه؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در چمن جلوه گر ای سرو قد ساده کنی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
اگر رود سر من چون حباب بر سر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دمی هزار جفا می کشم ز خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ای دل ز تو خوش سالی و ماهی به نگاهی
خوش کن دل من گاه به گاهی به نگاهی
از دور نگاهی سوی من کن که نباشد
از شاه و گدا دور نگاهی به نگاهی
بشکست نگاهش صف خوبان که شنیدست
طفلی شکند قلب سپاهی به نگاهی
هر روز برد آن که نگاهش دلی از راه
دی برد دلم بر سر راهی به نگاهی
نگذاشتم آن دل که چو جان یکدمش از دست
برد از کف من چشم سیاهی به نگاهی
زاهد چه بود جرم نگاهی به نکویان
جایی که بود کوه گناهی به نگاهی
بر دیده ی خونبار من آن قوم که خندند
خون گریدشان دیده الهی به نگاهی
گویند مه و مهری و گویم که نبرده است
از کس دل و دین مهری و ماهی به نگاهی
کی درصدد صید دل زار رفیق است
ماهی که رباید دل شاهی به نگاهی
خوش کن دل من گاه به گاهی به نگاهی
از دور نگاهی سوی من کن که نباشد
از شاه و گدا دور نگاهی به نگاهی
بشکست نگاهش صف خوبان که شنیدست
طفلی شکند قلب سپاهی به نگاهی
هر روز برد آن که نگاهش دلی از راه
دی برد دلم بر سر راهی به نگاهی
نگذاشتم آن دل که چو جان یکدمش از دست
برد از کف من چشم سیاهی به نگاهی
زاهد چه بود جرم نگاهی به نکویان
جایی که بود کوه گناهی به نگاهی
بر دیده ی خونبار من آن قوم که خندند
خون گریدشان دیده الهی به نگاهی
گویند مه و مهری و گویم که نبرده است
از کس دل و دین مهری و ماهی به نگاهی
کی درصدد صید دل زار رفیق است
ماهی که رباید دل شاهی به نگاهی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
حیف از تو که با اهل وفا یار نباشی
یار همه باشی و به ما یار نباشی
گر یار نباشی تو به ما عیب نباشد
شاهی تو چه عیب ار به گدا یار نباشی
مهری تو از آن رو نکنی میل به ذره
ماهی تو از آن رو به گدا یار نباشی
بی یار بود یار تو زیرا که تو بی مهر
با هر که بود باشی و با یار نباشی
مثل تو کسی را به جهان یار نباشد
گر با همه کس در همه جا یار نباشی
الفت ببر از خلق اگر مرد خدایی
تا یار به خلقی به خدا یار نباشی
بی یار نباشی چو رفیق ای دل بی کس
گر با همه کس بهر وفا یار نباشی
یار همه باشی و به ما یار نباشی
گر یار نباشی تو به ما عیب نباشد
شاهی تو چه عیب ار به گدا یار نباشی
مهری تو از آن رو نکنی میل به ذره
ماهی تو از آن رو به گدا یار نباشی
بی یار بود یار تو زیرا که تو بی مهر
با هر که بود باشی و با یار نباشی
مثل تو کسی را به جهان یار نباشد
گر با همه کس در همه جا یار نباشی
الفت ببر از خلق اگر مرد خدایی
تا یار به خلقی به خدا یار نباشی
بی یار نباشی چو رفیق ای دل بی کس
گر با همه کس بهر وفا یار نباشی
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای برده رشح جام تو جمشید را ز هوش
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا به چشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
وی داده نور رای تو خورشید را ضیا
لب بسته ام ز دعوی اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستی به زبان نوعی از ریا
کم می شوم مصدع اوقات کز پدر
پندی شنیده ام که شنیده است از نیا
کای نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا به چشم دهندت چو توتیا
از خاص و عام باش نهان کیمیا صفت
منظور خاص و عام شوی تا چو کیمیا
خواهی چو بوریا نشوی پایمال خلق
در پیش خلق فرش مشو همچو بوریا
گردان برای روزی تست آسیای چرخ
تو خود چه گردی از پی روزی چو آسیا
این نکته گوش کن که در این بیت گفته است
ابن یمین که گفته چنین ابن برخیا
ذلیست اندر این که چرا آمدی برو
عزیست اندر آن که چرا نامدی بیا
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
گفتی چه حاجت است ترا تا روا شود
گفتن چه حاجت است بر اما چه حاجت است
اشعار فقر بر در حاتم چه لازمست
اظهار درد پیش مسیحا چه حاجت است
تدبیر کار هیچ ندانی چو من زمن
کردن سئوال از چو تو دانا چه حاجت است
بیمار اگر فضول نباشد طبیب را
آموختن طریق مداوا چه حاجت است
کافیست بهر حاجت ما از تو کم سخن
اینست اگر سخن سخن ما چه حاجت است
گفتن چه حاجت است بر اما چه حاجت است
اشعار فقر بر در حاتم چه لازمست
اظهار درد پیش مسیحا چه حاجت است
تدبیر کار هیچ ندانی چو من زمن
کردن سئوال از چو تو دانا چه حاجت است
بیمار اگر فضول نباشد طبیب را
آموختن طریق مداوا چه حاجت است
کافیست بهر حاجت ما از تو کم سخن
اینست اگر سخن سخن ما چه حاجت است
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
گر بدین گونه که با من زین بیش
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
بود گردون پس ازین خواهد بود
داد من خواهد از آن مردی و مرد
نیست ور هست همین خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دین خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنین خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتریش
بود این کلک و نگین خواهد بود
مفلس از بس که غنی خواهد گشت
لاغری بس که سمین خواهد بود
ای که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زین و به زین خواهد بود
بدهی گر به فقیری در بحر
هر قدر در ثمین خواهد بود
ور ببخشی به گدائی در کان
زر و سیم آن چه دفین خواهد بود
نه جبین تو گره خواهد داشت
نه بر ابروی تو چین خواهد بود
داورا دادرسی هست که آن
به یقین بر تو یقین خواهد بود
ور وطن داشت غمینم چکند
جز سفر آن که غمین خواهد بود
بی خبر ز آن که غمین است غریب
گر به فردوس برین خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکانی که مکین خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنین
تا شهور است و سنین خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمین خواهد بود
وین ندانست که بیچاره دو سال
منتظر صبح و پسین خواهد بود
چشم بیهوده نگاهش شب و روز
به یسار و به یمین خواهد بود
شب در اندیشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هین خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازین خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنین است چنین خواهد بود
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۴
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
وعدهٔ لطف و کرمها کردی
بیشها گفتی و کمها کردی
سستتر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسمها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع المها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرمها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنمها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندمها کردی
بیشها گفتی و کمها کردی
سستتر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسمها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع المها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرمها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنمها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندمها کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
برد از دست دلها آورد چون پیش رو دستی
ندارد هیچ کس در بردن دلها چو او دستی
دل و جان نالد و بالد به مسجد شیخ و زاهد را
چو مالد ماه من بر ساعد از بهر وضو دستی
کسی کو شد چو من از دست یاری سینه چاک او را
رفیقی مهربان باید که دارد درد خودستی (؟)
دهد دست آن زمان یارب که بهر عهد نو کردن
سوی هم ما و جانان آوریم از هر دو سو دستی
می گلگون ز دست گلعذاران آرزو دارم
خداوندا عطا کن بر حصول آرزو دستی
به چنگ عشق شیراوژن همان صید ضعیفم من
که شیری برده باشد در تهیگاهش فرودستی
ندارد شکوه ی کم التفاتی پررفیق از تو
که از مهر آنچه کم کردستی اندر کین فزودستی
ندارد هیچ کس در بردن دلها چو او دستی
دل و جان نالد و بالد به مسجد شیخ و زاهد را
چو مالد ماه من بر ساعد از بهر وضو دستی
کسی کو شد چو من از دست یاری سینه چاک او را
رفیقی مهربان باید که دارد درد خودستی (؟)
دهد دست آن زمان یارب که بهر عهد نو کردن
سوی هم ما و جانان آوریم از هر دو سو دستی
می گلگون ز دست گلعذاران آرزو دارم
خداوندا عطا کن بر حصول آرزو دستی
به چنگ عشق شیراوژن همان صید ضعیفم من
که شیری برده باشد در تهیگاهش فرودستی
ندارد شکوه ی کم التفاتی پررفیق از تو
که از مهر آنچه کم کردستی اندر کین فزودستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلک سرگشته تر گردد که با ما
ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا
نه ازتوحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا
ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی
مرا کیشی برون از کفر و دین به
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا
خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا
به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زان روی زیبا
نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا
صفایی من کیم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را
ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا
نه ازتوحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا
ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی
مرا کیشی برون از کفر و دین به
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا
خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا
به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زان روی زیبا
نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا
صفایی من کیم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنهار الا یار دلازار خدا را
در پا مفکن عهد و نگهدار وفا را
ترسم که در او برتو رسد تیر گزندی
آسایش خود بنگر و مشکن دل ما را
یادت طرب انگیز و فراقت تعب آمیز
عشقم چه خوش آمیخت به هم درد و دوا را
از روی منت شرم و حیا این همه تا چند
هر چند خود از روی تو شرم است حیا را
زان چشم به دل نیشم و زان لعل به لب نوش
جز پیش تو کشنید به هم رنج و شفا را
در عین وفا ساز جفایت عجب آرم
کز یک نظر اظهار کنی خشم و رضا را
وه زان لب شیرین سخن تلخ ندیدم
کس جمع کند چون تو به دشنام دعا را
لعل تو روانبخش و دهان تو نظر تنگ
با آن دو که آمیخته این بخل و سخا را
گاهی به من افکن نگهی چون شود آخر
سلطان بنوازد اگر از لطف گدا را
با خوف و رجا رو به تو آورد صفایی
مختار تویی درحق او اخذ و عطا را
در پا مفکن عهد و نگهدار وفا را
ترسم که در او برتو رسد تیر گزندی
آسایش خود بنگر و مشکن دل ما را
یادت طرب انگیز و فراقت تعب آمیز
عشقم چه خوش آمیخت به هم درد و دوا را
از روی منت شرم و حیا این همه تا چند
هر چند خود از روی تو شرم است حیا را
زان چشم به دل نیشم و زان لعل به لب نوش
جز پیش تو کشنید به هم رنج و شفا را
در عین وفا ساز جفایت عجب آرم
کز یک نظر اظهار کنی خشم و رضا را
وه زان لب شیرین سخن تلخ ندیدم
کس جمع کند چون تو به دشنام دعا را
لعل تو روانبخش و دهان تو نظر تنگ
با آن دو که آمیخته این بخل و سخا را
گاهی به من افکن نگهی چون شود آخر
سلطان بنوازد اگر از لطف گدا را
با خوف و رجا رو به تو آورد صفایی
مختار تویی درحق او اخذ و عطا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷
به نیم پرده که برداشت روی زیبا را
درید پرده ی پرهیز پیر و برنا را
ز صحن خیمه به صحرا شعاع طلعت دوست
برید از رخ خورشید مهر حربا را
رساست قد صنوبر ولی کجا با وی
کنند نسبت آن سرو ماه سیما را
به دستیاری لعلش که شرم خاتم جم
به پای رفته ببین معجز مسیحا را
ز شور آن لب شیرین به کام ما دوری است
که طعم تلخ تر از حنظل است حلوا را
به حبس یوسفش انگیخت رشک دیدن غیر
در این قضیه ملامت مکن زلیخا را
به سینه راز تو خواهم ز خلق پوشیدن
ولی چه چاره کنم رنگ روی رسوا را
به بددلی مکن انکار مهر من مپسند
به خویش طنز احبا و طعن اعدا را
صفایی از دو جهان جز رضای دوست مجوی
که من حرام شناسم خیر این تمنا را
درید پرده ی پرهیز پیر و برنا را
ز صحن خیمه به صحرا شعاع طلعت دوست
برید از رخ خورشید مهر حربا را
رساست قد صنوبر ولی کجا با وی
کنند نسبت آن سرو ماه سیما را
به دستیاری لعلش که شرم خاتم جم
به پای رفته ببین معجز مسیحا را
ز شور آن لب شیرین به کام ما دوری است
که طعم تلخ تر از حنظل است حلوا را
به حبس یوسفش انگیخت رشک دیدن غیر
در این قضیه ملامت مکن زلیخا را
به سینه راز تو خواهم ز خلق پوشیدن
ولی چه چاره کنم رنگ روی رسوا را
به بددلی مکن انکار مهر من مپسند
به خویش طنز احبا و طعن اعدا را
صفایی از دو جهان جز رضای دوست مجوی
که من حرام شناسم خیر این تمنا را