عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
زمین و آسمان بیهوده می پیمود آوازم
شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم
نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل
زبور عشق می سنجید با داوود، آوازم
پریشان کرده مو، در ماتم خاموشیم مجنون
دماغ آشفتگان را همدم دل بود آوازم
نفس در سینه ام گر نیست، داد از دست دل دارم
که از بیهوده نالی های خود فرسود آوازم
به این افسرده حالی باد دامان زبانم بین
ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم
نشانیده ست دل را غم، به خاک تیره بختی ها
چو میل سرمه می خیزد غبارآلود آوازم
پوشیده دارم ناله خود را ز ناسنجیدگان
گرت گوشی ست اینک زیر لب موجود آوازم
حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم
وگرنه می رسد تا منزل مقصود آوازم
مرا از سینه می جوشد خروشی از دل دریا
کجا از بستن لب می شود مسدود آوازم
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیران قفس را می کند خشنود آوازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نشد فغان به اثر تا ره جنون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم
رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم
غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند
دل دیوانه ای در دامن صحرای خود دارم
بیار ای دیده، لعلی باده اشکی اگر داری
درین گلگشت مهتابی که از سیمای خود دارم
مرا آوارهٔ درها نکرد از گوشهٔ عزلت
چه، منّتها که بر سر در جهان از پای خود دارم
حزین از هر دو عالم فکر دل، بیگانه ام دارد
سر شوریده ای در دامن صحرای خود دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
در دهر حرامی زده شد سحر حلالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
حساب از سختی آرام فرسا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
نمی آید به راه شوخ طنازی که من دارم
به هم چون چشم عینک، دیدهٔ بازی که من دارم
چنین گر چشم لیلی پرده بردارد ز داغ دل
به صحرا می فتدگنجینهٔ رازی که من دارم
توانی پرده ای سنجید اگر راهی به دل داری
نمی آید به گوش از ضعف آوازی که من دارم
شرر بر هستی پا در رکابم خنده ها دارد
رود دست و بغل، انجام و آغازی که من دارم
حزین افسانه کرد آخر به هر محفل غم دل را
به خاموشی زبان شکوه پردازی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
سحر اشکم خروشان بود و آهم شیون افکن هم
دل شوریده می نالید و ناقوس برهمن هم
نه ای هم چشم من، ای شمع محفل گریه کمترکن
سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم
تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را؟
که چشمی می توانم آب داد از دود گلخن هم
شب و روز دگر می بایدم از زلف و رخسارش
شب تاریک در یادش گذشت و روز روشن هم
به محشر می برم سرمایه، زهرآلود پیکانی
که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم
بن هر لخت سنگ از خوش نشینان می دهد یادی
پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم
محال است اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد
به راهت دیدهٔ حیرت نگاهان، چشم روزن هم
فراغت گوشه ها داریم، هر جا خوش کنی بنشین
دل خالی ز غیر و دیدهٔ پاکیزه دامن هم
غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانیها
نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم
تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها
پریشان طره سنبل شد، گریبان پاره سوسن هم
حزین انصاف اگر باشد چرا گل واکند گوشی؟
نیم خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
محبّت برتر آمد از چه و چون
تعالی العشق عن نعت یقولون
نیاز من بود در خورد نازت
که خواهد حسن لیلی، عشق مجنون
خجالت می دهد از نونهالان
مرا چون بید مجنون، بخت وارون
من و تو هر دو گریانیم ای ابر
چه در کوه و چه در دریا، چه هامون
ولیک از من بسی فرق است با تو
تو آب از دیده می باری و من خون
دوند از جوش غم، اشک من و یار
به هنگام وداع از دیده بیرون
ولیک از چهره اشکش گشت گلرنگ
مرا شد چهره سبز از اشک گلگون
حزین از تیره روزی در شب هجر
به شمع صبح زد آهم شبیخون
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
اگر خورشید را در زیر دامان می توان کردن
گلِ داغ تو را در سینه پنهان می توان کردن
نمی دارد سحر، هر چند می دانم شب هجران
درین غم طرّهٔ آهی پریشان می توان کردن
گرفتم صید مطلب نیست در دست کسی امّا
کمند ناله بی درد، پیچان می توان کردن
چمن هر چند دلگیر است بی آن گلعذار امّا
ترنّم گونه ای با عندلیبان می توان کردن
به حالم گر چه رحمت نیست امّا از دل آسایی
دُر اشکی، ز کنج دیده غلتان می توان کردن
تو را رسوا اگر خواهد حزین آن یار پنهانی
دو عالم چاک را نذر گریبان می توان کردن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن؟
آبروی خرد خام چه خواهد بودن؟
گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی
انتقام قفس و دام چه خواهد بودن؟
ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقی ست کریم
خارخار غم ایام چه خواهد بودن؟
در محیطی که زند موج عطا، گوهر فیض
آرزوی من ناکام چه خواهد بودن؟
وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای درد تو یار جانی من
اندوه تو شادمانی من
پیرایه ی داغ توست چون شمع
سرمایه ی زندگانی من
بیماری من حلاوت آمیخت
با تلخی زندگانی من
آهن موم است از تب گرم
در پنجهٔ ناتوانی من
دشوار زمانه گشت آسان
از همّت سخت جانی من
عنقا که شنیده ای ز افواه
نامی ست ز بی نشانی من
گویند حزین به داستان ها
از نغمهٔ باستانی من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
گلگونه ی بهار است خوناب دیده ی من
گل در خزان ندارد رنگ پریدهٔ من
حیرتگه نگاهم، آیینه دار لیلی ست
مجنون وادی اوست هوش رمیدهٔ من
عشق تو خرمی داد، گلگشت خاطرم را
سرو چمن طراز است، آه کشیدهٔ من
پرواز ناتوانی، غیر از تپیدنی نیست
دام و قفس نخواهد بال بریده ی من
تو در جفا حریصی، من در وفا تمامم
زیبد به دامن تو، خون چکیدهٔ من
نومیدی است پایان، شام غم حزین را
از دیدهٔ سفید است، صبح دمیدهٔ من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نمودی جلوه ای شیرین شمایل در خیال من
حنای پای گلگونت شود، خون حلال من
گرانی می کشد از تار کاکل، سرو ناز تو
نداری طاقت بار دلی، نازک نهال من
به این ضعفی که نتوانم نمودن راست، قامت را
کشیدی بر سرم تیغ جفا، ابرو هلال من
زتیغت بسمل من زخم دیگر آرزو دارد
هلاک خویت ای بیدادگر، رحمی به حال من
تنم دل شد، دل من جان، بنازم همّتت ساقی
به یک پیمانهٔ می، جام جم کردی سفال من
نمی یابد به جنت عاشق از قید غم آزادی
نمی گردد زگلشن شاد، مرغ بسته بال من
حزین چون غنچه برلب می زنم مهرخموشی را
مبادا در دلش رحم آورد عرض ملال من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ز خون دیده باشد مایه دار، اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
گر چنین پر رخنه از سوز جگر خواهد شدن
نامه ى من، دام مرغ نامه بر خواهد شدن
دست بی صبری اگر از سینه ام فارغ شود
هر قدر چاکی ست، درکار جگر خواهد شدن
رنگ غمّاز است و دل نالان و مژگان خون فشان
عشقبازی های پنهانم سمر خواهد شدن
گر چنین ماند به دل اندوه آن نازک میان
رشته ی جان من آن موی کمر خواهد شدن
سرنوشت خود حزین از شمع محفل فهم کن
زندگانی صرف آه بی اثر خواهد شدن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
پیری به راه حرص نتابد عنان من
تن در نمی دهد به کشاکش کمان من
افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود
سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من
صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟
بر شاخ گل نبود گران آشیان من
در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست
گوش گران من شده رطل گران من
آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟
چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من
باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم
مغز وفاست در قلم استخوان من
غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟
بر لب نمی رسد نفس ناتوان من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
که خواهد رسانید پیغام من
به بیگانهٔ آشنا نام من؟
که چون با حریفان خوری باده ام
به سنگ جفا نشکنی جام من
به کار آیدت چون رگ تلخ می
به یاد آوری تلخی کام من
تو خوش زی که فرخنده مرغ مراد
پریده ست از گوشهٔ بام من
نه دل مانده بر جا نه لخت جگر
جگر پارهٔ من، دلارام من
به پیچ و خم روزگارم اسیر
رمیده ست آسایش از دام من
در آتش سپندی ست جان حزین
چه می پرسی از صبر و آرام من؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
روی کِه جلوه کرده که حیرانم این چنین؟
زلف کِه دیده ام که پریشانم این چنین؟
دست غم کِه بر زده است آستین ناز؟
رسوا نبود چاک گریبانم این چنین
مژگان شوخ چشمِ کِه دل را فشرده است؟
رنگین نبوده دیدهٔ گریانم این چنین
احسان اشک و دولت مژگان زیاد باد
لخت جگر نبود به دامانم این چنین
بر لب رسید جان و نیامد به پرسشم
جان آنچنان، ترحّم جانانم این چنین
در دشت وحشت از غم آن شوخ کم نگاه
دنباله گرد چشم غزالانم این چنین
چون ابرگریه ناکم و چون قطره تنگدل
اشک عیان چنان، غم پنهانم این چنین
تار نفس کشیده به پرگالهٔ دل است
هرگز غمت نداشت به سامانم این چنین
بنگر سپند و مجمره تا روشنت شود
دل آن چنان و سینهٔ سوزانم این چنین
مصر جهان به یوسف من چاه محنت است
زندانی وفای عزیزانم این چنین
بی جام باده حاصل عمرم ندامت است
از توبهٔ شراب پشیمانم این چنین
از روی یار طوطی ما شد شکرشکن
آیینه کرده است سخندانم این چنین
دارد حزین ، جدایی آن نازنین غزال
مجنون صفت به کوه و بیابانم این چنین