عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
تا شد سر غم گرم به طوفان من از اشک
شد حلقهٔ گرداب، گریبان من از اشک
تا رفته گرامی گهر من ز کنارم
چون دامن دریا شده دامان من از اشک
از بس که فرو ریخت ز مژگان من انجم
شد صبح قیامت، شب هجران من از اشک
گفتم مگر از گریه برم کینه ز یادش
ننشست غبار دل جانان من از اشک
آتش چو علم زد، دگر از آب چه خیزد؟
ساکن نشود سینهٔ سوزان من از اشک
خونابهٔ چشمم دهد از درد گواهی
رسوای جهان شد، غم پنهان من از اشک
ویرانه حزین ، در قدم سیل چه سان است؟
افتاده چنان، کلبهٔ ویران من از اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
بر سر زدیم لالهٔ داغی به جای گل
داریم گریه ای که بود خونبهای گل
ما و سرود ناله درد آشنای خوبش
تا کی رسد به خاطر دیر آشنای گل
الفت به ساده لوحی ما خنده می زند
ما تکیه کرده ایم به عهد و وفای گل
ته جرعهٔ شراب صبوحی کشیده است
از جام غنچهٔ تو، لب دلگشای گل
شرح حدیث ناز و نیاز من است و تو
بلبل ترانه ای که سراید برای گل
دوران به کام ماست که مرغان مست را
خوش دولتی ست سایهٔ بال همای گل
چون ابر نوبهار ز تاراج دی، حزین
گریم به های های که خالی ست جای گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
با یاد نرگست، چو می ناب می زدم
پیمانه را به گوشهٔ محراب می زدم
آن کبک مستم از می مشرب که عمرها
در چنگل عقاب، شکر خواب می زدم
آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق
در خشک سال، نغمهٔ شاداب می زدم
بر سر چو شمع، در غم آن حسن دلفروز
از داغ آتشین، گل سیراب می زدم
بی مایه طاقتم، سرِ دیدارِ یار داشت
دام کتان، کمینگه مهتاب می زدم
کو ذوق گریه ای؟ که ز هر تار موی خویش
طوفان دشنه در دل سیلاب می زدم
شبها خیال روی تو چون بردیم زهوش
از های های گریه، به رخ آب می زدم
نازم فسون عشق که از دفتر فراق
فال وصال با دل بی تاب می زدم
آن خوش ترنّمم که ز لخت جگر حزین
بر تار ناله، ناخن مضراب می زدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
سپاه فتنه با آن چشم جلاد است می دانم
نگاهش را تغافل، خواب صیاد است می دانم
ز تیر غمزه ی سندان شکاف او خطر دارد
به سختی گر دل آیینه فولاد است می دانم
نمی دانم کجا وحشی نگاهم می کند جولان ؟
دل رم دیدهٔ من وحشت آباد است می دانم
نمی دانم چه شد بانگ درای محمل لیلی؟
دل صد چاک من لبریز فریاد است می دانم
به خونم دامن پاک نگه را گر نیالودی
ز قتلم غمزهٔ نامهربان شاد است می دانم
نگاه بسملم، مضمون حیرت را تو می دانی
مرا مطلب فراموش و تو را یاد است می دانم
چه سود احوال دل چون شمع گفتن با تو بی پروا؟
که در گوشت حدیث سوختن باد است می دانم
کجا سرپنجهٔ من شانهٔ زلف تو خواهد شد؟
که این دولت نصیب بخت شمشاد است می دانم
رقم زد عشق شیرین کار، نقش بیستون از دل
خراش ناخنی سرمشق فرهاد است می دانم
کمال حسن بی باکی، گل عشق است سربازی
لبالب جوی شیر از خون فرهاد است می دانم
علاج تنگى دل، عشق آتش دست می داند
مزن بیهوده بال، این بیضه فولاد است می دانم
نمی ‎دانم که تعلیم ازکدام آتش نفس دارد
به هر فنیکه خواهی عشق استاد است می دانم
دو روزی شد که با دل بسته ای عهد وفا اما
بنای عشق و حسنت، دیر بنیاد است می دانم
حزین آسان گرفتم می شود ربط سخن حاصل
قبول خاطر دلها، خداداد است می دانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
ترسم که پریشان شود از ناله غبارم
در کوی تو خاموشی از آن است شعارم
این مژده ز من بال فشانان چمن را
کنج قفس امسال گذشته ست بهارم
نارس نگهی دیدم و آشفته ترم ساخت
ساقی می کم داد و فزون گشت خمارم
پیداست که خواهی به سر تربتم آمد
چون دل نتپد بی سببی سنگ مزارم
ای صبح بیا هم نفسم باش زمانی
شاید به صفا با تو دمی چند برآرم
محویم حزین از دل چون آینه خویش
افتاده به دیدار پرستی سر و کارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
به پای خم اگر یکبار طالع بار می دادم
به دست آسمان یک ساغر سرشار می دادم
اگر اسلام را می بود ربطی با سر زلفش
ز زاهد می گرفتم سبحه و زنّار می دادم
نهال طالعم روزی گل عشرت به سر میزد
که در خون ناوکت را غوطه تا سوفار می دادم
خوشا روزی که از بی باکی عشق تو چون جوهر
رگ جان را به تیغ غمزه خونخوار می دادم
حزین ، امشب نمی دانم تسلّی چون کنم دل را
اگر می کرد باور، وعدهٔ دیدار می دادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خوش آنکه خرقهٔ ناموس و ننگ پاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طرفی که من ز پهلوی دلدار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
به این بی طاقتی یارب به دنبال که می گریم؟
چنین رنگین به یاد چهره آل که می گریم؟
درین بستان سرا در سایه سرو سرافرازی
به حسرت از غم کوتاهی بال که می گریم؟
سراپا گشته ام یک چشم تر چون ابر و حیرانم
به این طوفان نمی دانم بر احوال که می گریم؟
ندیدم شمع را بیش از شبی هرگز فرو گرید
من آتش جگر یارب، به اقبال که می گریم؟
حزین آماده شبگیر چون شمع سحرگاهی
درین محفل به حسرتزار آمال که می گریم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
به یاد جلوهٔ شوخی، سبک ز جا رفتم
چو بوی گل همه جا همره صبا رفتم
میانهٔ من و آن تیر غمزه عهدی بود
به این نشانه که از خاطر وفا رفتم
گدا سرشت وصالم، گرسنه چشم نگاه
ز کوی او همه جا، روی در قفا رفتم
ز محفل سر زلفش خبر نبود مرا
به رهنمونی دلهای مبتلا رفتم
روا مدار که بیگانگی به پیش آید
که من ز ره به نگه های آشنا رفتم
سر ارادت همّت به پای تسلیم است
ز دیر و صومعه بی عرض مدّعا رفتم
ز دیر چشم دلم فیض کعبه یافت حزین
که آمدم هوس آلود و پارسا رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
چقدر حوصله باید که گداز آموزم
تا دو دل را روش راز و نیاز آموزم
لبم از ناله مپرسید که خاموش چراست
به دل تنگ نگه دری راز آموزم
به رخش راه نظر اشک روانم نگذاشت
چه گشاد از سبق گریه که باز آموزم؟
لحظه ای فرصت نازی به پریزاد خیال
طاقتی تا به دل آینه ساز آموزم
نزدم مهر خموشی به لب شکوه حزین
تا مگر رحم به آن بنده نواز آموزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
جزای دوستی از شعله رخساران غمی دارم
به رنگ لاله بر دل، داغ دشمن مرهمی دارم
عجب نبود اگر باشد ز جا جنبیدنم مشکل
که من بر دوش خود چون خاک، بار عالمی دارم
نگاه از بس شهید تیغ هجران است در چشمم
ز هر مژگان خون آغشته، نخل ماتمی دارم
نپرسید آن تغافل پیشه، احوال مرا گاهی
به خاطر حسرت بسیاری و صبر کمی دارم
به عاشق می شود از عشق، راز عالمی روشن
نهان در آستین از داغ او جام جمی دارم
تراوش می کند از خاک من کیفیت عشقی
سفال کهنه ام، از بادهٔ دیرین نمی دارم
حزین از مردم عالم، نمی بینم وفاداری
به عالم مردمی چشم از غبار مقدمی دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
هست چو شبنم از خودی، ننگ حجاب بر سرم
تا رسد آفتاب من، گرم عتاب بر سرم
پیر مغان اشارتم کرد به غسل توبه ای
ریخت حریف میکده، جام شراب بر سرم
بارد اگر از آسمان برق بلا به راه تو
پا نکشم، که شد یکی آتش و آب بر سرم
ساقی سنگدل مرا چند بهانه می دهی؟
بادهٔ ناب در کفت، شور شراب بر سرم
وا رهد از کف اجل، جان فسردهٔ حزین
تیغ کرشمه ای رسد، گر به شتاب بر سرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
در غمت ترک گفتگو کردم
دهن زخم را رفو کردم
هر چه می گفت از غمت شد راست
با تو دل را چو روبه رو کردم
من گدای در خراباتم
هر چه دادند در کدو کردم
سیر چشمم ز نعمت دو جهان
خاک در چشم آرزو کردم
مغزم آشفته تر شد از دستار
دهن شیشه را چو بوکردم
مجلس باده شاهدی می خواست
دست درگردن سبوکردم
به می از لوث زهد خشک حزین
دلق آلوده شستشو کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
اشک کبابم، از دل سوزان فروچکم
خون دلم، ز دیدهٔ گریان فروچکم
تا گوهرم طراز کلاه و کمر شود
از ابر تیغ بر سر میدان فروچکم
آن اشک حسرتم که ز صبرم گذشته کار
از دل برآیم و به گریبان فروچکم
سیر نزولیم، به هوس می زند صلا
از ابر دل به دامن مژگان فروچکم
نتوان گذاشت تشنه لبان را در انتظار
از بحر خیزم و به بیابان فروچکم
رنگین کرشمه ام ز نگاه ستمگران
مرهم بهای زخم شهیدان فروچکم
تا آبیاری گل و ریحان کنم حزین
چون نغمهٔ تر، از لب مرغان فروچکم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
می گریزم ز جهان بار چرا بردارم؟
سر درین معرکه اندازم و پا بردارم
بویگل نیستم از بارگران جانیها
تا پی قافلهٔ باد صبا بردارم
گره از خاطر اگر گریه کند باز چرا
منت بیهده از عقده گشا بردارم؟
غیرتم تکیه به دیوار که گیرد که هنوز
گر بود کوه به این پشت دو تا بردارم
ناتوانم ولی آن مایه نفس هست حزین
کآسمان را به یکی ناله ز جا بردارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
ز بستر تا به کی پهلو پی تسکین بگردانم
خوشا روزی کزین محنت سرا بالین بگردانم
ندارد حاصلی، دیدیم فصل زندگانی را
چوگل تا چند اوراق دل خونین بگردانم؟
در آتش افکنم از باده، کشکول گدایی را
به درها تا به کی این کاسهٔ چوبین بگردانم؟
ز مستوری پریشان خاطرم کو شور رسوایی
که دل در شهر بند طرّهٔ مشکین بگردانم؟
حزین در خرقهٔ سالوس آتش می زنم، تاکی
به امّید خریداران متاع دین بگردانم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
دست بر دل کی درین وحشت سرا می داشتم؟
برق می گشتم اگر نیروی پا می داشتم
درد را یاران به منّت بر دل ما می نهند
آه اگر زین سفلگان چشم دوا می داشتم
گر امید التفاتی بود از خاک رهش
دیده را در مقدم باد صبا می داشتم
گر به کار من نمی افتاد از منّت گره
دل به پیش ناخن مشکل گشا می داشتم
از دلش بیگانگی را محو می کردم حزین
راه حرفی گر به آن دیر آشنا می داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم
به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم
نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی
اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم
عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری
که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم
عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را
که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم
تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن
من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم
نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن
که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم
ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟
درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم
هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو
هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم
حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود
به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم