عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
زلف بی باک تو تا سلسله جنبانم بود
سر سودازدگان ریگ بیابانم بود
دستم از تنگی دل وقف گریبان شده است
یاد آن روز که در گردن جانانم بود
یاد باد آنکه به چنگ غم خورشید رخی
صبح محشر خجل از چاک گریبانم بود
جن و انس و پریم در خط فرمان بودند
داغ عشق تو به از مهر سلیمانم بود
یاد باد آنکه ز غمهای گرانمایه حزین
کوه و صحرا خجل از ریزش مژگانم بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
با خاطر افسرده دلان چند توان بود؟
با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست
امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر
کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی
دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
چون زهر، گلوگیر بود گریهٔ تلخم
شیرین کن این می به شکرخند توان بود
دل بسته به پور دگران باش حزین ، چند
یعقوب صفت در غم فرزند توان بود؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
خالی دمی ز درد تو این ناتوان نبود
بی ناله های زار، نی استخوان نبود
گلزار حسن توست کز آدم دمیده است
هرگز مرا به مشت گلی این گمان نبود
زلف تو داشت جانب کوتاه دستیم
هرگز ز نارسایی خویشم زبان نبود
خود را چرا ز میکده بیرون برد کسی؟
تقصیر بیخودی ست که درکف عنان نبود
آخر حجاب حسن به بیگانگی کشید
یاد آن زمان که ما و تویی در میان نبود
داغ جهان فروز کنار دل من است
آن گوهری که در صدف بحر و کان نبود
کاش آن گل شکفته در آغوش خار و خس
می زد پیاله لیک به ما سرگران نبود
احوال ناتوانیم از چشم خود شنید
کار زبان نبود اگر ترجمان نبود
فارغ تویی و گرنه به کویت ز دیده ام
هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود
دردت نصیبهٔ دل اغیار هم رساند
هرگز متاع جور چنین رایگان نبود
سر تا به پای، محشر زخم تغافلم
تیری دگر به کیش تو ابرو کمان نبود
در زیر بال خود گذراندم بهار و دی
کاری مرا به خار و خس آشیان نبود
عمری حزین نشانهٔ آن غمزه بودهای
یاد زمانه ای که وفا بی نشان نبود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
پیکان تو مشکل که به دل یار توان کرد
دیگر چه علاج دل بیمار توان کرد؟
من مردم و یک بار به خاکم نگذشتی
این کوه غمی نیست که هموار توان کرد
کس شغل محبّت نرسانده ست به پایان
دل چون رود از کف چقدر کار توان کرد؟
صرصر چه زند گرم به خاکستر من پای؟
بختم نه چنان خفته که بیدار توان کرد
صد عقده بود بر دلش از بار علایق
این سبحه به گرد سر زنّار توان کرد
بر دوش اگر بار سر خویش کشیدیم
شادیم که خاک قدم یار توان کرد
شور تو حزین از لب شیرین سخن کیست؟
مصر از نی این خامه شکر بار توان کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نبود عجب که از دل ما شور شد بلند
جایی که دود حوصلهٔ طور شد بلند
شد موج زن ز جلوهٔ او سیل فتنه ای
گرد خرابی از دل معمور شد بلند
هرگز نبود عمر فراق این قدر دراز
از یاد زلف او شب دیجور شد بلند
کوته کند فسانهٔ گلبانگ عندلیب
هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند
یک چند راز عشق ز خامان نهفته بود
باز این ترانه از لب منصور شد بلند
یا رب که دید سرو سهی پیکر تو را
کآوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند؟
بانگ دراست قافله درد را حزین
هر ناله ای که از دل رنجور شد بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
من از دل و دین باختگانم چه توان کرد؟
سودازده زلف بتانم چه توان کرد؟
دل بسته فتراک سر زلف سواری ست
از چنگ خرد رفته عنانم چه توان کرد؟
در صومعه از نعره زنانم چه توان گفت؟
در میکده از دُردکشانم چه توان کرد؟
در سلسلهٔ زلف تو ای رهزن دل ها
سرحلقهٔ سودا زدگانم چه توان کرد؟
گوشی به فغان دل ناشاد نکردی
پیشت همه تن گر چه زبانم چه توان کرد؟
فرمان تو را هر چه بود می کنم اما
من صبر به هجران نتوانم چه توان کرد؟
شد قطره به دریای فنا وصل حزین را
دی بودم و امروز نه آنم چه توان کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
به سنگ حادثه خونم چو پایمال شود
ز وحشتم رگ خارا، رم غزال شود
چو طور، بوم و بر من شود تجلی زار
رخت چو شمع پریخانهٔ خیال شود
نهفته ایم به حیرت ز رشک، نام تو را
میانهٔ لب و دل تا به کی جدال شود؟
روان ز دیدهٔ بلبل دپن چمن باید
هزار جدول خون، تا قدی نهال شود
به وعده نام وفا می بری و می ترسم
میانهٔ غم و دل، آشتی ملال شود
بود ز رخنهٔ لب، آفت قلمرو دل
گرفتنی ست دهانی که هرزه نال شود
شود کلید در خلد بی طلب فردا
به عرض حال زبان گسسته لال شود
به لب شراب سخن صاف اگر نمی آید
چو من به پرد هٔ دل ریز تا زلال شود
حزین ز سینه ی صد چاک دل برون افکن
قفس وبال به مرغ شکسته بال شود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
عیش ار به دل آبله ناکم گذرانند
خون مژه از دامن پاکم گذرانند
ناگفته بدانند که از دست غم کیست
از حشر چو با سینهٔ چاکم گذرانند
ارواح به خاکم همه سایند جبین را
از کوی تو گر بعد هلاکم گذرانند
هشیار به هنگامهٔ محشر نتوان رفت
ای کاش که از سایهٔ تاکم گذرانند
ریزم به رهش بار دگر جان حزین را
گر آن سگ کو، بر سر خاکم گذرانند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
من چشمم و عالم همه خار است ببینید
چشمی که به خارش سر و کار است ببینید
هرگز نشود پی نفس سوخته را گم
دل تا لب من آبله دار است ببینید
از نرگس او دیده وران مست و خرابند
این نشئه که در جام خمار است ببینید
گردیده زره، پوست براندام شهیدان
مژگان کسی دشنه گذار است ببینید
بخشیده خط سبز که، تشریف قبولش؟
این حله که بر دوش بهار است ببینید
هر برگ خزان، دفتر صد رنگ گشاده ست
طراح بهاران به چه کار است ببینید
حاجت به گواهی نبود قتل حزین را
دستی که ز خونش به نگار است ببینید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
چون شمع ز خود گرم شتابم به دمی چند
از قافلهٔ اشک فراتر قدمی چند
حیف است تن و جان شود از وصل حجابت
تا کی به میان فاصله بینی عدمی چند؟
غم می دهد از هر طرفی عرض، سپاهی
کو پرچم آهی که طرازم علمی چند؟
تا وادی شیبم ز کجا سر به در آرد
طی کرده ام از کوچهٔ تن، پیچ و خمی چند
ناموس مسلمانیم ای یأس نگهدار
بر طاق دلم چیده تمنّا، صنمی چند
نو کیسه گمان کرده همانا مژه ما را
کز پارهٔ دل ریخت به دامان درمی چند
نوک قلمم کند شد از موی شکافی
بس شانه زدم زلف پریشان رقمی چند
در وادی گفتار، ز ما پیشتری نیست
این راه سپردیم به پای قلمی چند
محروم حزین ، از در دل کس نتوان کرد
در دامن دریوزه کنان ریز غمی چند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
فسانهٔ شب غم را چراغ می فهمد
زبان آه مرا گوش داغ می فهمد
به وصل در غم هجران نشسته بلبل ما
فریب عشوه فروشان باغ می فهمد
به بوی گل نکنم التباس بوی تو را
نسیم پیرهنت را دماغ می فهمد
ز دور، دل به تپیدن دهد چه حال است این
غریب، کوی تو را بی سراغ می فهمد
قدح به لب چو گرفتم، شراب سوخت حزین
حرارت جگرم را ایاغ می فهمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دستان زن عشرتکده، فریاد نداند
نالیدن ما، مرغ چمن زاد نداند
ترسم که خراشیده شود آن دل نازک
آهسته بنالید که صیاد نداند
می خندد و از دیدهٔ گریان خبرش نیست
این نوگل خندان، دل ناشاد نداند
ناخن به خراش جگر خویش شکستیم
این کوه کنی تیشهٔ فرهاد نداند
مانند صدف غرقهٔ دریای شراب است
پیمانهٔ مستان خط بغداد نداند
چون سیل ز دیوانه و فرزانه گذشتی
تاراج تو ویرانه و آباد نداند
صد چشمه گشاده ست حزین از رگ دل ها
کار قلمت نشتر فولاد نداند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای عشق، خون دیده مرا در ایاغ ریز
در جیب جان سوخته، یک مشت داغ ریز
اززهد خشک مهر و وفاگل نمی کند
خونش به خاک شوره زمین فراغ ریز
از غیب بشکفان لب لعلی به طالعم
شوری درین بهار مرا در دماغ ریز
مشکین عذار من، به چمن طرّه برفشان
بویی ازین بنفشه و سنبل به باغ ریز
هرگز به کویت آبله پایان نمی رسند
خاری به راه پی سپران سراغ ریز
ای دل درین بهار، نثار ره جنون
اشکی به رنگ لاله به دامان راغ ریز
شوری فتاده است حزین از نوای تو
مشتی ازین نمک به گریبان داغ ریز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
دلها ز جلوه خون شد و یاری ندید کس
عالم به گرد رفت و سواری ندید کس
سرگشتگان چو موج بسی دست و پا زدند
زین بحر بیکرانه، کناری ندید کس
رخسار نانموده، دل از عشق سوختی
آتش زدی به شهر و شراری ندید کس
سرو و سمن ز ساغر شوق تو سرخوشند
در دور نرگس تو خماری ندیدکس
افسرده بود بس که بساط چمن حزین
ایام گل گذشت و بهاری ندید کس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی صبوح نجات از خمار بخش
جامی به طاق ابروی صبح بهار بخش
تا کی به قید عالم صورت به سر بریم؟
آیینه را خلاصی ازین زنگبار بخش
آرام سوز، حوصله ای کن نصیب ما
یا بحر بیقراری ما را قرار بخش
تا هست می به شیشه، غم از عمر رفته نیست
این آب رفته باز، به این جویبار بخش
تا هست می به شیشه ، غم از عمر رفته نیست
میخانه را بیا به من میگسار بخش
مپسند خالی از می گلرنگ ساغرم
ته جرعه ای چو لاله به این داغدار بخش
باشد می دو آتشه را نشئه بیشتر
ته جرعه ای ز خود به حزین فگار بخش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
دارم ز داغ دل چمنی در کنار خویش
در زیر بال می گذرانم بهار خویش
برق از زمین سوختهٔ ما چه می برد
چون نخل آه، فارغم از برگ و بار خویش
گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر
صبح جهانم از نفس بی غبار خویش
با آنکه می مکم جگراز تشنگی چو شمع
ابر بهارم از مژهٔ اشکبار خویش
آزاده بار منّت احسان نمی کشد
می دزدم از نسیم صبا شاخسار خویش
پیرایهٔ بهار جنون است رنگ مست
بر سر زدم ز داغ،گل اعتبار خویش
جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد
دارم نهفته، در دل خارا شرار خویش
از یار، نیم ناز نگاهی ندیده ام
شرمنده ام ز خاطر امّیدوار خویش
در برگ ریز دی سخنم تازه و تر است
چون خامه خرّمم زلب جوببار خویش
هرگز نیامد آیت نوری به روی کار
گردانده ام بسی ورق روزگار خویش
اشک روان و رنگ پرافشان بود حزین
بفرست نامه ای به فراموشکار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
باید از نالهءجانکاه عصا دارد پیش
بس که دشوار برآید، نفس از سینهٔ ریش
بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع
همه سوزند ز بیگانه، من از آتش خویش
آنگه ارباب نظر، دیده‌ورت می‌دانند
که به عبرت نگری هر چه تو را آید پیش
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوهٔ قامت او دید و سرافکند به پیش
فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا
ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش
راز پوشیدهٔ دل‌ها همگی گردد فاش
کاو کاو مژه ات بس که نماید تفتیش
دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین؟
من که در هر بن مو می‌خلد از هجرم نیش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش