عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دلم که شاهد امّید، در کنار ندید
جبین صبح شب تار انتظار ندید
در آفتاب قیامت به سر چگونه برد
کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟
دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران
چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید
شمرده زد نفس خو هرکه در عالم
چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید
حزین ، به بلبل آواره زآشیان رحم است
که در خزان ز چمن رفت و نوبهار ندید
جبین صبح شب تار انتظار ندید
در آفتاب قیامت به سر چگونه برد
کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟
دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران
چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید
شمرده زد نفس خو هرکه در عالم
چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید
حزین ، به بلبل آواره زآشیان رحم است
که در خزان ز چمن رفت و نوبهار ندید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کشم چو آه، دل ناتوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
صباحت کو که گل را بر سرم شور جنون سازد؟
ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین
دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی
هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم
غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
به وحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما
که مطرب سبحه و زنار، تار ارغنون سازد
ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین
دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی
هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم
غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
به وحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما
که مطرب سبحه و زنار، تار ارغنون سازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
ساغر نزنم تا بتوان خون جگر زد
بر سر نزنم گل، چو توان دست به سر زد
گویا به چمن تند وزیده ست نسیمی
این مرغ گرفتار صفیری به اثر زد
پرداخته بودم ز سواد دو جهان چشم
آن طره ی طرار ، مرا راه نظر زد
بازوی شکارافکن آن غمزه بنازم
تیرش اگر از سینه خطا شد به جگر زد
بنواخت مرا آن لب شیرین به پیامی
صد غوطه فزون تلخی جانم به شکر زد
جانا به نظر خرد مبین دانهٔ اشکم
آتش به جهانی شود از نیم شرر زد
می سوخت حزین را، مژه در راه تو چون شمع
آتش شب هجران تو در دیدهٔ تر زد
بر سر نزنم گل، چو توان دست به سر زد
گویا به چمن تند وزیده ست نسیمی
این مرغ گرفتار صفیری به اثر زد
پرداخته بودم ز سواد دو جهان چشم
آن طره ی طرار ، مرا راه نظر زد
بازوی شکارافکن آن غمزه بنازم
تیرش اگر از سینه خطا شد به جگر زد
بنواخت مرا آن لب شیرین به پیامی
صد غوطه فزون تلخی جانم به شکر زد
جانا به نظر خرد مبین دانهٔ اشکم
آتش به جهانی شود از نیم شرر زد
می سوخت حزین را، مژه در راه تو چون شمع
آتش شب هجران تو در دیدهٔ تر زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امشب که از فروغ رخش، لاله داغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
خوش آنکه ساقی مجلس نقاب بردارد
غبار توبهام از دل، شراب بردارد
رهین منّت دریا نمی توان گشتن
بگو به ابر، ز چشم من آب بردارد
به رنگ نافه کند خون به دل اسیران را
چو عارضت اثر از مشک ناب بردارد
ز دل دگر چه توقع، نگاه گرم تو را؟
بگو خراج ز ملک خراب بردارد
چو چنگ، پشت حزین شد ز غم دوتا و هنوز
نشد که گوش ز چنگ و رباب بردارد
غبار توبهام از دل، شراب بردارد
رهین منّت دریا نمی توان گشتن
بگو به ابر، ز چشم من آب بردارد
به رنگ نافه کند خون به دل اسیران را
چو عارضت اثر از مشک ناب بردارد
ز دل دگر چه توقع، نگاه گرم تو را؟
بگو خراج ز ملک خراب بردارد
چو چنگ، پشت حزین شد ز غم دوتا و هنوز
نشد که گوش ز چنگ و رباب بردارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
به غیر از گریه عاشق در جهان کاری نمی دارد
بلی ویرانه جز سیلاب معماری نمی دارد
به کف چیزی ندارم تا نثار مقدمت سازم
که در راهت دل و جان قدر و مقداری نمی دارد
حلاوت نیست در گفتار آن شکرشکن طوطی
که منظور نظر، آیینه رخساری نمی دارد
به هرکشور وفا را عمرها شد عرضه می دارم
متاع بی بهای ما خریداری نمی دارد
سرم را همچو خاتم غیر زانو نیست بالینی
گرفتار غم عشق تو غمخواری نمی دارد
به دست عشق می باشد، رگ جانهای معشوقان
کدامین شاخ گل در پای خود خاری نمی دارد
نبخشد دل فروغی تیره روزی های بختم را
سواد زلف او چون من شب تاری نمی دارد
سرم بادا حزین خاک در آن خانه پردازی
که بر دوش کسی زآزادگی باری نمی دارد
بلی ویرانه جز سیلاب معماری نمی دارد
به کف چیزی ندارم تا نثار مقدمت سازم
که در راهت دل و جان قدر و مقداری نمی دارد
حلاوت نیست در گفتار آن شکرشکن طوطی
که منظور نظر، آیینه رخساری نمی دارد
به هرکشور وفا را عمرها شد عرضه می دارم
متاع بی بهای ما خریداری نمی دارد
سرم را همچو خاتم غیر زانو نیست بالینی
گرفتار غم عشق تو غمخواری نمی دارد
به دست عشق می باشد، رگ جانهای معشوقان
کدامین شاخ گل در پای خود خاری نمی دارد
نبخشد دل فروغی تیره روزی های بختم را
سواد زلف او چون من شب تاری نمی دارد
سرم بادا حزین خاک در آن خانه پردازی
که بر دوش کسی زآزادگی باری نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به غیر از بزم خاموشی که آوازی نمی دارد
کدامین راز را دیدی که غمّازی نمی دارد؟
بساط عشرت نازک مزاجان دارد آرامی
لب پرخندهٔ گل هرگز آوازی نمی دارد
هجوم سیل شوید گرد از پیشانی صحرا
به غیر از گریه، دل آیینه پردازی نمی دارد
تو نازکدل چرا ازگریهٔ من روی می تابی؟
کدامین شاخ گل، مرغ سخن سازی نمی دارد؟
نمی گردم اگر گرد سرت، خاطر نرجانی
که بال مرغ بسمل گشته پروازی نمی دارد
به خواری، شحنهٔ عشق افکند از سینه بیرونش
دل کبکی که زخم، از چنگل بازی نمی دارد
گلستان جهان را دیده ام با عندلیبانش
حزین ، امروز چون من نغمه پردازی نمی دارد
کدامین راز را دیدی که غمّازی نمی دارد؟
بساط عشرت نازک مزاجان دارد آرامی
لب پرخندهٔ گل هرگز آوازی نمی دارد
هجوم سیل شوید گرد از پیشانی صحرا
به غیر از گریه، دل آیینه پردازی نمی دارد
تو نازکدل چرا ازگریهٔ من روی می تابی؟
کدامین شاخ گل، مرغ سخن سازی نمی دارد؟
نمی گردم اگر گرد سرت، خاطر نرجانی
که بال مرغ بسمل گشته پروازی نمی دارد
به خواری، شحنهٔ عشق افکند از سینه بیرونش
دل کبکی که زخم، از چنگل بازی نمی دارد
گلستان جهان را دیده ام با عندلیبانش
حزین ، امروز چون من نغمه پردازی نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
طرب یعقوب من در گوشهٔ بیت الحزن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
مرغ اسیری که زخم خار ندارد
هیچ نشانی ز عشق یار ندارد
گر ز تو دل برکنم بگو به که بندم؟
هیچکس این چشم پر خمار ندارد
بحر چه داند که ابر، قطره کجا ریخت؟
دل خبر از چشم اشکبار ندارد
دل عبث افتاد در هوای تپیدن
قلزم عشق است این، کنار ندارد
بس که گریزان ز آشنایی خلقم
عکس در آیینهام گذار ندارد
مشهد پروانه است عالم بالا
کشتهٔ شمع قدت مزار ندارد
فتنهٔ دوران نمی رسد به نگاهت
چشم تو کاری به روزگار ندارد
طلعت ماه مرا به مهر چه نسبت؟
جلوهٔ سرو مرا بهار ندارد
جمع نسازی دل از ترحم دوران
دوستی دشمن اعتبار ندارد
در شکن برق، آشیان نگذاری
باغ جهان نخل پایدار ندارد
کینهٔ دشمن کجا حزین و دل من؟
سینه آیینه ام غبار ندارد
هیچ نشانی ز عشق یار ندارد
گر ز تو دل برکنم بگو به که بندم؟
هیچکس این چشم پر خمار ندارد
بحر چه داند که ابر، قطره کجا ریخت؟
دل خبر از چشم اشکبار ندارد
دل عبث افتاد در هوای تپیدن
قلزم عشق است این، کنار ندارد
بس که گریزان ز آشنایی خلقم
عکس در آیینهام گذار ندارد
مشهد پروانه است عالم بالا
کشتهٔ شمع قدت مزار ندارد
فتنهٔ دوران نمی رسد به نگاهت
چشم تو کاری به روزگار ندارد
طلعت ماه مرا به مهر چه نسبت؟
جلوهٔ سرو مرا بهار ندارد
جمع نسازی دل از ترحم دوران
دوستی دشمن اعتبار ندارد
در شکن برق، آشیان نگذاری
باغ جهان نخل پایدار ندارد
کینهٔ دشمن کجا حزین و دل من؟
سینه آیینه ام غبار ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل بی جهت شکایتی از روزگار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
از وصل، دل بی سر و پا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
اشکم نمک به دامن ناسور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
شامی که مست صبح امیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
من کشتهٔ زخمی که اجل را خجل آرد
جان بندهٔ آن تیغ که چاکی به دل آرد
زلف تو شبیخون به بتان چگل آرد
سیلی که رسد از سر کوی تو، دل آرد
بستیم ز خجلت ره قاصد که مبادا
پیغام وفایی ز تو پیمان گسل آرد
در محفلت از آتش دل غیرت شمعم
از بس که مرا ناله به لب متّصل آرد
خالیست کنارم ز گل، آن گریه کجا رفت؟
کز دیدهٔ آغشته به خون، لخت دل آرد
آلوده حزین ، از تن خاکی ست روانم
سیلی که به ویران فتدش راه،گل آرد
جان بندهٔ آن تیغ که چاکی به دل آرد
زلف تو شبیخون به بتان چگل آرد
سیلی که رسد از سر کوی تو، دل آرد
بستیم ز خجلت ره قاصد که مبادا
پیغام وفایی ز تو پیمان گسل آرد
در محفلت از آتش دل غیرت شمعم
از بس که مرا ناله به لب متّصل آرد
خالیست کنارم ز گل، آن گریه کجا رفت؟
کز دیدهٔ آغشته به خون، لخت دل آرد
آلوده حزین ، از تن خاکی ست روانم
سیلی که به ویران فتدش راه،گل آرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
چشمت چرا حریف شرابم نمی کند؟
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
غم توگونه ی گلنار را کهربا سازد
به عشق هر چه مس آرند کیمیا سازد
دوباره زندگی حشر مرگ موعودیست
ز خاک کوی تو ما را اگر جدا سازد
غرور ناز تو دارد ز لطف مأیوسم
عجب که بوی تو با قاصد صبا سازد
چو گل به سینهٔ صد چاک من چه می خندی؟
غم تو پیرهن غنچه را قبا سازد
جدا به مرگ نگردم ز آشنا روبی
که از لبم به سخنهای آشنا سازد
حزین به سینه دلی فارغ از دوا دارم
که درد عشق به دلهای مبتلا سازد
به عشق هر چه مس آرند کیمیا سازد
دوباره زندگی حشر مرگ موعودیست
ز خاک کوی تو ما را اگر جدا سازد
غرور ناز تو دارد ز لطف مأیوسم
عجب که بوی تو با قاصد صبا سازد
چو گل به سینهٔ صد چاک من چه می خندی؟
غم تو پیرهن غنچه را قبا سازد
جدا به مرگ نگردم ز آشنا روبی
که از لبم به سخنهای آشنا سازد
حزین به سینه دلی فارغ از دوا دارم
که درد عشق به دلهای مبتلا سازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نه تاب دوری و نه طاقت دیدار می باشد
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ساقی به حریفان خط جامی نفرستاد
دیری ست که مستانه پیامی نفرستاد
از بوسه به پیغام، تسلی شده بودیم
این شهد گلوسوز به کامی نفرستاد
چون سرمه به چشم من از آن طرف بناگوش
مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد
فریاد که از بندگیم یاد نیاورد
تشریف قبولی، به غلامی نفرستاد
مرغ دل وحشی صفتم را به اسیری
بال از رگ جان بست و به دامی نفرستاد
بویی که کند خاطر از آن نافه گشایی
آن غالیه گیسو به مشامی نفرستاد
با باد صبا گر خبری هست بپرسید
از منزل سلمی که سلامی نفرستاد
یک جرعهٔ می بود حزین آفت زهدم
تا پخته شوم، آتش خامی نفرستاد
دیری ست که مستانه پیامی نفرستاد
از بوسه به پیغام، تسلی شده بودیم
این شهد گلوسوز به کامی نفرستاد
چون سرمه به چشم من از آن طرف بناگوش
مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد
فریاد که از بندگیم یاد نیاورد
تشریف قبولی، به غلامی نفرستاد
مرغ دل وحشی صفتم را به اسیری
بال از رگ جان بست و به دامی نفرستاد
بویی که کند خاطر از آن نافه گشایی
آن غالیه گیسو به مشامی نفرستاد
با باد صبا گر خبری هست بپرسید
از منزل سلمی که سلامی نفرستاد
یک جرعهٔ می بود حزین آفت زهدم
تا پخته شوم، آتش خامی نفرستاد