عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست
از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست
از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست
تمکینم از حرف سبک، لنگر نمی بازد حزین
کوهم ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گل خزان زده ام، زندگی ملال من است
شکسته رنگی من ترجمان حال من است
اگر به کعبه وگر دیر می گذارم گوش
حدیث حسن تو و عشق بی زوال من است
بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم
خیال گوشه ی ابروی او هلال من است
به چشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم
اگر چه بیضه ی گردون به زبر بال من است
حزین ، نمی رود از مجلسم سخن بیرون
که روی صحبت من با زبان لال من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مژگان سرکشت، رگ جان ها گرفته است
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
آشوب محشریست، دلش نام کردهام
این قطره ای که شورش دریا گرفته است
نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
تنگ است اگر به غمکدهٔ شهر جا، حزین
از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
تو را چه غم که به درد تو مبتلایی هست؟
مراست غم که ندانسته ای وفایی هست
به آفتاب چرا تیغ مطلعم نکشد
مرا که در نظر، ابروی دلگشایی هست
چه بسته ای ره پیغام، محرمان چو شدند
کبوتر حرمی، قاصد صبایی هست
به دیده، از مژه گلگون تر است هر خارش
به راه کوی تو، رند برهنه پایی هست
سماع خاطر شوریدگان به مطرب نیست
به وادی ای که منم، ناله ی درایی هست
خراب می کند آخر ز سیل گریه مرا
میانه ی من و دل، طرفه ماجرایی هست
حزین به خاطر خود یاد خیر، ره ندهی
درون خلوت دل یار آشنایی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا شمع من ز دیدهٔ شب زنده دار رفت
دود از سرم برآمد و اشک از کنار رفت
در پیچ و تاب حلقه آن زلف خم به خم
کاری که کرد، دست و دل من ز کار رفت
افسانه کم کنید که جوشید گریه ام
خوابم کنون ز دیده اختر شمار رفت
آشفته است حلقهٔ شوریدگان، مگر
حرفی از آن دو سلسلهٔ تابدار رفت؟
آتش ز ناله ام به خس آشیان فتاد
خاری که بود از چمنم یادگار، رفت
دیگر مگر میم چو سبو، در گلو کنید
دست من از کرشمهٔ ساقی ز کار رفت
ای ساده دل، وفای حریفان نظاره کن
گل ناکشیده ساغر خود را، بهار رفت
یک ره، گذر به خاک نشینان نمی کنی
عمرم چو نقش پا به ره انتظار رفت
زین جان بی نفس چه نوا خیزدت حزین
از ساز نغمهای نتراود، چو تار رفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
داغی که ز شورابهٔ اشکم نمکین است
صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
این لخت جگر از ته دندان نگذارم
چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
لوح هنر خویش خون مژه شستیم
دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود
در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
ای غالیه سا طرّه، کجا یاد منت هست؟
از دلشدگان تو یکی نافهٔ چین است
چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش
آن گوهر یکدانه که در خانهٔ زین است
عمرم به فسون رفته و آن آهوی وحشی
آسان نشود رام کسی مشکلم این است
بر شمع محبت شده صرصر، دم سردش
آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است
فردا چه بود حال چو کارت به خود افتد؟
بار تو دو روزی ست که بر دوش زمین است
دلها چو صدف بسته میان دایگیش را
ابر قلمم حاملهٔ درّ ثمین است
ای دل به فسون ساز نگاهش مرو از جای
چون غمزهٔ خونخوار بلایی به کمین است
در باغ نه بلبل به خروش است و نه قمری
گوش همه امروز به فریاد حزین است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت
میان آینه و عکس من صفا نگذاشت
خیال جلوه نازش، بهانه می طلبید
به سینه شیشهٔ دل را شکست و پا نگذاشت
تو آمدی و من از خویش منفعل ماندم
نثار راه تو جان داشتم، حیا نگذاشت
هلاک گوشهٔ دامان بی نیازی تو
به شمع کشتهٔ من منت صبا نگذاشت
کرشمه نیم نگه کرده بود با مردم
مروّت دل بیگانه آشنا نگذاشت
شبانه شکر تو را داشت زیر لب نفسم
به حیرتم که چرا چشم سرمه سا نگذاشت
حزین از آن سگ کو، تا به حشر ممنونم
که استخوان مرا زلّهٔ هما نگذاشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
تو را نمودم و گفتم به دل، که یار این است
به خون خود زده ای دست، اگر نگار این است
کف بریدهٔ بی نسبت پرستاران
به بستر تو گل افشانده، خار خار این است
میانهٔ تو و آیینه شد صفای خوشی
میانهٔ من و دل، هر نفس غبار این است
مگر به آن لب شیرین رسد پیام دلم
چو نی حلاوتم از ناله های زار این است
ستم رسیدهٔ اوییم و فارغ است دلش
یکی ز جمله ستم های بی شمار این است
به هر چه دیده گشودیم رفت و داغ بجاست
چمن فروزی گل های اعتبار این است
ز هر که ذائقه گیرد، عوض دهد نعمت
یکی ز بی مزگی های روزگار این است
حزین به صفحهٔ گیتی به یاد دیده وران
نوشتم این دو سه مصرع که یادگار این است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
خورشید به حسن یار من نیست
مه را نمک نگار من نیست
محروم بود همیشه عاشق
این است که در کنار من نیست
نومیدی عاشقان قدیم است
مخصوص به روزگار من نیست
جز لخت دل به غم سرشته
در دیدهٔ اشکبار من نیست
خاصیت عشق خاکساریست
زان پیش تو اعتبار من نیست
هر چند ز عشق خاکسارم
کس نیست که خاکسار من نیست
زلف تو بود به سجدهٔ شکر
که آشفته چو روزگار من نیست
منعم چه کنی ز عشق ناصح؟
غم دارم و غمگسار من نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمی که حرف وداعت به گوش می آید
دلم به رنگ جرس در خروش می آید
نگاه مستِ که دارد سر خرابی ما
که اشک از مژه، طوفان به دوش می آید
زتاب می مگر آن چهره ارغوانی شد؟
که خون مشرب طاقت به جوش می آید
عبث، چه زخمه فلک می زند به تار تنم؟
مرا که از سر هر مو خروش می آید
دلم چو ساغر سیماب می تپد یا رب
کدام رند ز مستی به هوش می آید؟
نسیم مصر وصال آنقدرگلوسوز است
که بوی پیرهنش، شعله پوش می آید
دو روز با فلک سنگدل بساز حزین
که عاقبت به در می فروش می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از مزرع آمال چه امّید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
یک ره به سر تربتم از ناز نیامد
این جان ز تن رفته، دگر باز نیامد
پیغام دروغی که فریبد دل ما را
افسوس کزان لعل فسون ساز نیامد
خونین جگری بی تو نهفتیم ولیکن
از گریه، نگه داشتن راز نیامد
رفتم که نویسم من سودا زده حرفی
از مطلب گم گشته خبر باز نیامد
روزی که به دل ناله گره بود حزین را
ناقوس صنم خانه به آواز نیامد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عشق سرکش، به فغان، زین دل ناشاد آمد
این سپندی ست کزو شعله به فریاد آمد
تهمت آلودهٔ عیشیم، که گلشن زادیم
پر و بالی نگشودیم که صیاد آمد
طفل خامیم و ستمکاری ایام ،به ما
ادب آموزتر از سیلی استاد آمد
خواستم عقد طرب با می گلگون بندم
با دلم الفت دیرینهٔ غم یاد آمد
غم بود قسمت دل های فراغت طلبان
هر که شد بندهٔ عشقت، ز غم آزاد آمد
درگه پیر مغان خاک مراد است حزین
هر که غمگین به در میکده شد شاد آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
از ناز نقش پایت، بر خاک مشکل آید
هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید
کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم
آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید
از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی
در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید
از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود
چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید
زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم
جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟
ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم
تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید
با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد
خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید
دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی
لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید
جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما
باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید
تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید
غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را
آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
نالم به اثر گر غم او یار نباشد
گریم به نمک، دیده چو خونبار نباشد
بخرام به بالین من ای آینه سیما
دارم نفسی کآینه را بار نباشد
لب می مکم از چاشنی درد، ببینید
خون در دلم از لعل لب یار نباشد
از وادی غم می شنوم آه ضعیفی
ای اشک سراغی، دل بیمار نباشد؟
آن نخل وفا از بر من می رود امّا
روزی که مرا طاقت رفتار نباشد
خودداری یار از دل صدپارهٔ ما چیست؟
زخمی شدن از تیغ جفا عار نباشد
هر پاره حزین ، از جگرت درکف دردیست
بی درد، به حال تو گرفتار نباشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا آزادگی شیرازهٔ آمال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سر رشته صبری که ز دل رفت و نهان شد
ما را رگ جان گشت و تو را موی میان شد
اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را
این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد
در شام غریبی مطلب لقمه بی رنج
موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد
مشکل به شط باده شود زاهد سگ، پاک
بیجا دو سه جامی می پاکیزه، زیان شد
گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم
رفتی ز نظر، خون دل از دیده روان شد
گفتم شکنم توبه، خزان آمد و گل رفت
رفتم که به می روزه گشایم، رمضان شد
با طبع کهن چیست حزین ، این همه شوخی؟
در عشق عجب نیست، اگر پیر جوان شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.