عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز لوح حکمت اندیشان بگو خونین درونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز مژگان ساختم گلگون، چنان روی بیابان را
که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم
به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد
ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد
مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
نگاهت نارسا می افتد از دل های مشتاقان
به کوتاهی مبادا شهره سازی، مَدِّ احسان را
سراسر صرف شبهای جدایی می شود عمرم
برای سوختن چون شمع، دارم رشتهٔ جان را
گذشت آن هم که دل را از شهادت شاد می کردم
کشید از سینه ام بی رحمی صیّاد پیکان را
خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم
که دیگر بر سر رحم آورد، آن نامسلمان را؟
حزین ، سر سبز دارد دانه ام را پرتو لطفش
نگهدارد خدا از چشم بد، آن برق جولان را
که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم
به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد
ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد
مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
نگاهت نارسا می افتد از دل های مشتاقان
به کوتاهی مبادا شهره سازی، مَدِّ احسان را
سراسر صرف شبهای جدایی می شود عمرم
برای سوختن چون شمع، دارم رشتهٔ جان را
گذشت آن هم که دل را از شهادت شاد می کردم
کشید از سینه ام بی رحمی صیّاد پیکان را
خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم
که دیگر بر سر رحم آورد، آن نامسلمان را؟
حزین ، سر سبز دارد دانه ام را پرتو لطفش
نگهدارد خدا از چشم بد، آن برق جولان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساقی دوباره پر کن، از باده گوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تو اگر به شعله شویی خط سرنوشت، ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مزار فیض بخش ماست گلگشت چمن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی
اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم
جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی
چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را
حزین امّید می باشد به این عجزی که می بینی
نگاهی از سیه چشمان صحرای ختن ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا تشنه به خون، نرگس مستانه ی یار است
اندیشهٔ شیرینی جان، خواب و خمار است
در عشق حلال است مرا چاشنی شور
زخمم نمکستان شکر خندهٔ یار است
از قحط سخن سنج به لب مهر خموشی است
زین مرده دلان خامه ی امنا شمع مزار است
بر هم نزنم چشم به شبهای جدایی
صد شیشه ز پرگالهٔ دل بر مژه بار است
گل می کند از شرم، نهان دست نگاربن
تا پنجه ی مژگان تو در خون شکار است
غمخانهٔ دل بی تو چرا تیره نباشد؟
کارش همه، با روزنه ی دیده ی تار است
شمعی چو تو در انجمن عشق، حزین نیست
هر چشم زدن اشک تو با آه دچار است
اندیشهٔ شیرینی جان، خواب و خمار است
در عشق حلال است مرا چاشنی شور
زخمم نمکستان شکر خندهٔ یار است
از قحط سخن سنج به لب مهر خموشی است
زین مرده دلان خامه ی امنا شمع مزار است
بر هم نزنم چشم به شبهای جدایی
صد شیشه ز پرگالهٔ دل بر مژه بار است
گل می کند از شرم، نهان دست نگاربن
تا پنجه ی مژگان تو در خون شکار است
غمخانهٔ دل بی تو چرا تیره نباشد؟
کارش همه، با روزنه ی دیده ی تار است
شمعی چو تو در انجمن عشق، حزین نیست
هر چشم زدن اشک تو با آه دچار است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از بس که تو را خوی، به عشاق گران است
بی قدر متاع سر بازار تو جان است
ته جرعه ای از ناز به گلزار فشاندی
زان روز، لب غنچه ز خونابه کشان است
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همان است
زبن پیش چنین در نظرت خار نبودم
هم بزم رقیبان شده ای، این گل آن است
گر پشت دو تا شد، سر سرو تو سلامت
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
گلگونه دولت نبود در خور مردان
این غازه گری، لایق رخسار زنان است
ز افسانهٔ گرم تو حزین ، جان و دلم سوخت
فریادکه این نالهٔ آتش نفسان است
بی قدر متاع سر بازار تو جان است
ته جرعه ای از ناز به گلزار فشاندی
زان روز، لب غنچه ز خونابه کشان است
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همان است
زبن پیش چنین در نظرت خار نبودم
هم بزم رقیبان شده ای، این گل آن است
گر پشت دو تا شد، سر سرو تو سلامت
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
گلگونه دولت نبود در خور مردان
این غازه گری، لایق رخسار زنان است
ز افسانهٔ گرم تو حزین ، جان و دلم سوخت
فریادکه این نالهٔ آتش نفسان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هزار رنگ گل داغ در کنار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیده تا بر هم زدم سامان باغ از دست رفت
ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق
رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد
بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند
بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
عزم کویش داشتم، دانش به حیرانی کشید
کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت
زیر گردون بود ازمی بزم ما روشن حزین
در شبستانی به این ظلمت، چراغ از دست رفت
ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق
رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد
بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند
بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
عزم کویش داشتم، دانش به حیرانی کشید
کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت
زیر گردون بود ازمی بزم ما روشن حزین
در شبستانی به این ظلمت، چراغ از دست رفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
تیغت به سرم خمار نگذاشت
حسرت به دل فگار نگذاشت
ابر مژه در گهر نثاری
ما را ز تو شرمسار نگذاشت
شادیم که گریه های مستی
بر خاطر ما غبار نگذاشت
آن سبزهٔ خط و آن بناگوش
ناموس گل و بهار نگذاشت
داغ دل خسته را به مرهم
آن طرهٔ مشک بار نگذاشت
بر دوش و برم ردای تقوی
آن نرگس میگسار نگذاشت
بر لوح دلم ز غیر نقشی
یاد تو به یادگار نگذاشت
بیداد تغافلت مرا کشت
با خنجر غمزه، کار نگذاشت
جان نذر وصال کرده بودم
هجران ستیزه کار نگذاشت
سر بر قدمت نهاده بودم
افسوس که روزگار نگذاشت
یادت دل و دیدهٔ حزین را
شرمندهٔ انتظار نگذاشت
حسرت به دل فگار نگذاشت
ابر مژه در گهر نثاری
ما را ز تو شرمسار نگذاشت
شادیم که گریه های مستی
بر خاطر ما غبار نگذاشت
آن سبزهٔ خط و آن بناگوش
ناموس گل و بهار نگذاشت
داغ دل خسته را به مرهم
آن طرهٔ مشک بار نگذاشت
بر دوش و برم ردای تقوی
آن نرگس میگسار نگذاشت
بر لوح دلم ز غیر نقشی
یاد تو به یادگار نگذاشت
بیداد تغافلت مرا کشت
با خنجر غمزه، کار نگذاشت
جان نذر وصال کرده بودم
هجران ستیزه کار نگذاشت
سر بر قدمت نهاده بودم
افسوس که روزگار نگذاشت
یادت دل و دیدهٔ حزین را
شرمندهٔ انتظار نگذاشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نه تنها گل گریبان چاک بازار است از دستت
که در جیب چمن صد پیرهن خار است از دستت
ز تاراج بهاران مست و رنگین جلوه می آیی
حنا نبود، که جوشان خون گلزار است از دستت
ید بیضا که می زد پنجه با خورشید در دعوی
به رنگ آستین امروز، بیکار است از دستت
فرو برده ست بیدادت به نوعی پنجه در خونم
که هر مو بر تنم انگشت زنهار است از دستت
حزین را گر تسلّی نامه ات ننواخت معذوری
ز حیرت خامه را کی پای رفتار است از دستت؟
که در جیب چمن صد پیرهن خار است از دستت
ز تاراج بهاران مست و رنگین جلوه می آیی
حنا نبود، که جوشان خون گلزار است از دستت
ید بیضا که می زد پنجه با خورشید در دعوی
به رنگ آستین امروز، بیکار است از دستت
فرو برده ست بیدادت به نوعی پنجه در خونم
که هر مو بر تنم انگشت زنهار است از دستت
حزین را گر تسلّی نامه ات ننواخت معذوری
ز حیرت خامه را کی پای رفتار است از دستت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد آن شمع شبی بر سر و، سامانم سوخت
جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت
غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت
جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم
نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت
نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین
این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت
جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت
غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت
جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم
نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت
نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین
این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
اشکم نمک به یاد لبت در ایاغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در دل چو به یاد رخ او نور فرو ریخت
چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را
کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
از یاد لب او نمک آرید، که مرهم
خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود
سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
هر ابر که برخاست ز دریای سرشکم
باران تجلی شد و در طور فرو ریخت
سر در رهت آرایش دار است حزین را
لعلت به لبش، بادهٔ منصور فرو ریخت
چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را
کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
از یاد لب او نمک آرید، که مرهم
خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود
سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
هر ابر که برخاست ز دریای سرشکم
باران تجلی شد و در طور فرو ریخت
سر در رهت آرایش دار است حزین را
لعلت به لبش، بادهٔ منصور فرو ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر زهر که چشمت به ایاغ دل ما ریخت
الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند
با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
دم سردی ایّام چها کرد به حالم
زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
جز در خم زلف تو کجا بود که امشب
خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا گشت
هر تخم، که ناز تو به باغ دل ما ریخت
این شعله حزین ، کز دو جهان دود برآورد
سودای که یارب، به دماغ دل ما ریخت؟
الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند
با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
دم سردی ایّام چها کرد به حالم
زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
جز در خم زلف تو کجا بود که امشب
خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا گشت
هر تخم، که ناز تو به باغ دل ما ریخت
این شعله حزین ، کز دو جهان دود برآورد
سودای که یارب، به دماغ دل ما ریخت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کام، آشنا به ماحضر روزگار نیست
جز زهر غصه در شکر روزگار نیست
داندکسی که محنت هستی کشیده است
دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست
آسوده اند از غم ایام، بیخودان
در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست
نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است
سودی امیدم، از سفر روزگار نیست
درباب، فیض صبح بناگوش یار را
تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست
زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم
کاری مرا به شور و شر روزگار نیست
داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان
آب حیا، که در گهر روزگار نیست
حشم بد زمانه بود درکمین ما
خرم کسی که، در نظر روزگار نیست
دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها
امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست
جز زهر غصه در شکر روزگار نیست
داندکسی که محنت هستی کشیده است
دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست
آسوده اند از غم ایام، بیخودان
در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست
نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است
سودی امیدم، از سفر روزگار نیست
درباب، فیض صبح بناگوش یار را
تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست
زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم
کاری مرا به شور و شر روزگار نیست
داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان
آب حیا، که در گهر روزگار نیست
حشم بد زمانه بود درکمین ما
خرم کسی که، در نظر روزگار نیست
دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها
امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
نخلم از گریه در آب است و ثمر پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر میدادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش میبرد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
موشکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشد کار نظر، پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر میدادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش میبرد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
موشکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشد کار نظر، پیدا نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دل در حریم وصل تو، پا را نگه نداشت
داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع
هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق
این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم
بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
لب تشنه تر ز غیرت عشقم به خون اشک
در دیده خاک آن کف پا را، نگه نداشت
فرسود از اشتیاق سگت استخوان من
افسوس ازو،که حق وفا را نگه نداشت
کلکت نشد خموش حزین ، در بهار و دی
این عندلیب مست، نوا را نگه نداشت
داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع
هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق
این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم
بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
لب تشنه تر ز غیرت عشقم به خون اشک
در دیده خاک آن کف پا را، نگه نداشت
فرسود از اشتیاق سگت استخوان من
افسوس ازو،که حق وفا را نگه نداشت
کلکت نشد خموش حزین ، در بهار و دی
این عندلیب مست، نوا را نگه نداشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز لنگر دل دیوانه، عشق بند گسست
گرانی غم من جذبه را کمند گسست
در آتش تو برآمد نهیب ناله من
رگ فغان به دل نازک سپند گسست
حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم
مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست
که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟
ز قصر رفعت دل دست کوته است حزین
کمند همّت ازین کنگر بلند گسست
گرانی غم من جذبه را کمند گسست
در آتش تو برآمد نهیب ناله من
رگ فغان به دل نازک سپند گسست
حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم
مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست
که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟
ز قصر رفعت دل دست کوته است حزین
کمند همّت ازین کنگر بلند گسست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در طینتم از بس که رگ و ریشه، وفا داشت
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟