عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
چون دو ابروی سیاهت که بهم پیوسته است
بی تو شبهای درازم همه بر هم بسته است
میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است
مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
لوح دنیا از خط مهر و محبت ساده است
ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است
داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان
جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است
گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست
چون بود گمگشتگی مقصد، بیابان جاده است
میشود فردا بسی افتادگان را دستگیر
چون عصا هرکس درین گلشن ز پا افتاده است
نیستند ارباب دنیا، مالک دلهای خود
هرکه را دیدیم، واعظ دل بدنیا داده است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بسکه ضعفم از نگاه او بخود بالیده است
در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است
گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف
رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟
پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک
مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است
روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام
باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است
شیشه دل بسکه چون جسم لطیفش نازکست
میتوان دیدن، زما گر خاطرش رنجیده است
یک نفس گرد کدورت زنده در گورش کند
تا تپیدنهای دل، بر خویشتن جنبیده است
تندبادی ز آستین دست رد میبایدش
دفتر واعظ چو گل بسیار بر خود چیده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خود کوه لنگری و، دلت سنگ خاره است
لعل تو آتش است و، تکلم شراره است
خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است
خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است
سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست
گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است
هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است
هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟
یک مسلخ است عالمی از دست و خنجرش
هر نیش خار، لخت دلی را قناره است
آنجا که حرف اوست، سخنها خموشی است
جایی که یاد اوست، سویدا کناره است
آخر کجا رسید، ببین کار عاشقان
پروانه هم ز سوختنی در شماره است
آنجا که صبر ماست، بلاها چه پیشه اند؟
جایی که درد اوست، صبوری چه کاره است؟
واعظ چو یافت عمر ابد از خیال دوست
از دوریش، بغیر نمردن، چه چاره است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست
زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست
خوش گوشه نشینی که نه حرفش به میانهاست
هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر
دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان
بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه
هر سو به من از طعن کجان راست سنانهاست
ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش
رو کردن دولت بتو، چون پشت کمانهاست
این کبر و غروری که در ارباب کمالست
واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدانهاست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دو رنگی، شیوه اهل زمانه است
در آیین دویی، هر کس یگانه است
بهم چون بافت مهمان همچو زنجیر
نه مهمانخانه، آن زنجیر خانه است
بر بیداربختان حرف دنیا
سراسر خواب غفلت را فسانه است
براه دین برای توسن نفس
رگ غیرت تو را، چون تازیانه است
غرور آرد، چو نعمت گشت افزون
که سرکش خوشه از بالای دانه است
کلام عشق واعظ، از زبان نیست
که این حرف آتش دل را زبانه است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است
چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را
به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا
کشیده گردن و در انتظار ویرانی است
دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل
به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است
طریق صحبت اهل زمانه گر این است
ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است
علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست
نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است
حصار امن و امان چیست؟ عزلت از مردم
ز خلق قطع نظر، خویش را نگهبانی است
به جهل خویش بکن اعتراف و، دانا باش
که افتخار بدانش،دلیل نادانی است
ز یاد مرگ نشد آب و، چین به جبهه نزد
دل چو سنگ سیاهت چه سخت پیشانی است
نشسته بر در خلقی، همیشه بهر طمع
به رتبه شاهی و، شغلت ولیک دربانی است
کلام چون شکرت، شور آورد واعظ
مدار کلک تو، زان رو بدست افشانی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
درها همه بسته است، گشاده است در دوست
درهای شهان، طاق نماها ز در اوست
با نیک و بدم، شیوه به جز یک جهتی نیست
لوح دل من چون ورق آینه یک روست
با آینه آرایش خود رسم زنان است
خود ساختن مرد به آیینه زانوست
هر اشک که دیده ز شرم گنه آید
یک شعبه باریک ز آبیست که در روست
سنبل بر گیسوی تو، کم بوی تر از رنگ
گل پیش گل روی تو، بی رنگ تر از بوست
واعظ ز تو سیم و زر و، از ما غم جانان
ما را عوض بالش زر، بالش زانوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خاطرت چون رم کند از هر دو عالم،رام اوست
تا ز هستی کنده یی دل را، نگین نام اوست
تا بفکر خویش افتادیم، صید او شدیم
هر به خود پیچیدن ما، حلقه یی از دام اوست
یاد او در خاطرم آسوده نتواند نشست
بی قراریهای عاشق، بستر آرام اوست
عذر خواهیهای لطفش از دلم بیرون نبرد
این چه دلچسبی است با شیرینی دشنام اوست
بیقراری میرساند مژده او را بما
واعظ آواز تپیدنهای دل پیغام اوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
واعظ دل شده هرجا که بود بنده اوست
ذره دور است ز خورشید، ولی زنده اوست
خاک از ژاله عرقناک و، سپهر از انجم
فرش تا عرش سراپا همه شرمنده اوست
ای زمین زاده، مکش بر در حق گردن عجب
کآسمان نیز باین قدر، سرافگنده اوست
چون گلی کان شود از باد پریشان دیگر
زآن دل، آرام محالست که برکنده اوست
آتش غم بدلم پرتوی از مهر وی است
دود سودا بسرم، سایه پاینده اوست
اگر از واعظ بی نام و نشان میپرسی
زار او، خسته او، کشته او، زنده اوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گفتمش: آن آتش است؟ گفت که: نی،روست روست!
گفتمش: آن دود چیست؟ گفت: که آن موست موست
من که بملک جهان، ندهم یک موی او
دل بجهان چون دهم؟ در دل من اوست اوست!
چون شود او جلوه گر، در قدم سرو او
جان من آب است آب، جسم منش جوست جوست
آنکه شود پردگی، مغز بود؛ مغز، مغز
وآنکه بود خودنما، پوست بود پوست پوست
شرم بود، همچو آب؛ در گهر آدمی
هست بها در حیا، آب چو در روست روست
کس نپسندد ترا، زآنکه توی خودپسند
گر تو به خود دشمنی، خلق بود دوست دوست
پا ننهد یاد دوست، در دل پرکبر و ناز
دل چو شود خاکسار، یار مرا کوست کوست
سیم و زر و ملک و مال، دشمن جان تواند
با تو کسی نیست نیست غیر غم دوست دوست
چشم سیه مست او، گر گزدش دور نیست
واعظ بی دل کباب، ز آتش آن خوست خوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
در پای دلت هر غم بی فایده بندیست
هر پیچشت از فکر جهان چین کمندیست
از آتش زر این همه آوازه منعم
در گوش خردمند چو فریاد سپندیست
مد نگهت، برخط هر لوح مزاری
در پنجه مژگان تو سررشته پندیست
خاموشی هر یک ز عزیزان ته خاک
بر مردم غفلت زده، فریاد بلندیست
تاکی گله از کوتهی جذبه معشوق
گردن چو نهی، بر تو ز هر جاده کمندیست
دل از غم بیهوده دنیا چو فگندیم
واعظ ز جهان چاره ما کند بلندیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست
سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است
سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ
هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند
چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
گوش هوش مردمان از پنبه غفلت پر است
ورنه هر نعشی بدوشی، واعظی بر منبریست
بر جنون دل نهادان جهان بی بقا
هر مزار نوگلی از سبزه تر محضریست
ای که دایم میکنی جان از پی زر یافتن
عبرتی زین کاخ ویرانت، به از گنج دریست
کرد واعظ ذکر مرگ و، فکر مرگ اما نکرد
پیش او مردن حق، اما از برای دیگریست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست
در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب
هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
از تامل کن عصا در چاهسار زندگی
بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود
پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است
بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست
گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست
ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آید چو مرگ هستی پیرو جوان یکیست
در پیش برق، سبزه تر با خزان یکیست
از هیچکس، بجز دوزبانی ندیده ایم
خلق زمانه را همه گویی زبان یکیست
منعم ز حال مردم بی برگ غافل است
در پیش سرو، فصل بهار و خزان یکیست
فرق هنر ز بی هنری، قدردان کند
میزان چو نیست، قدر سبک با گران یکیست
گند دماغ آرد، اگر ایستد دو روز
مال جهانی فانی و آب روان یکیست
یک درد بود، در دل مجنون و کوهکن
گر نسخه ها جداست، ولی داستان یکیست
آن کرد با من او، که به پروانه کرد شمع
خوبان شهر را همه گویی زبان یکیست
واعظ چراغ محفل دلها کلام ماست
زآن رو که با زبان دل ما شمع سان یکیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در چهره بی شرم، نشانی ز صفا نیست
تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست
از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت
شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست
راضی به دل آزادی یاران نتوان بود
از همنفسان شکر کسی را غم ما نیست
از هیچ کسم، چشم کسی نیست ز یاران
زآن رو که مرا هیچ کسی غیر خدا نیست
با نقش جهان، دل نپسندیده به عقبی است
آری زر این شهر در آن شهر روا نیست
هرچند که پر زشت بود طاعتم، این هست
کز بسکه بدی هست در آن، جای ریا نیست
واعظ چه کنی شکوه شب و روز، ز پیری
هستت به عصا دسترس، ار قوت پا نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
کریم اوست که منت در آب و نانش نیست
فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست
مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت
که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست
بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را
فتادگیست زمینی که آسمانش نیست
جهان ز صدرنشینی، به عالمی شده تنگ
خوشا خرابه درویش، کآستانش نیست
زمال، وسعت احوال منعمان بخیل
بود چو سفره گسترده یی که نانش نیست
ره سلوک ز پرگار یاد گیر، که او
نشد ز دایره بیرون و، در میانش نیست
جهان ز عشق پر است و، ز حرف عشق تهی
حکایتیست غم دل، که داستانش نیست
کسی که گلشن صنعش همیشه در نظر است
چه غم اگر ز جهان باغ و بوستانش نیست
جهاد نفس جهادی بود که غیر نگاه
بخویش از همه دزدیدنت، سنانش نیست
سمند نفس، سمندی بود که از تندی
بجز کشیدن دست از جهان،عنانش نیست
چگونه چاک نگردد ز غم دل واعظ
چو خامه جمله زبانست و، همزبانش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست
چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست