عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست
دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
شبها که بود در نظر آیینه رویت
بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
فرخنده همای فلک همت خویشیم
افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
پامال شدن، میدهد آخر بر دولت
پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم
از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست
سوداگر بی مایه سود دو جهانیم
برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست
ما را به وفاداری ما قدر شناسند
در راه تو استادگی، آب گهر ماست
در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد
هم طالع افغان تهی از اثر ماست
دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
شبها که بود در نظر آیینه رویت
بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
فرخنده همای فلک همت خویشیم
افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
پامال شدن، میدهد آخر بر دولت
پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم
از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست
سوداگر بی مایه سود دو جهانیم
برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست
ما را به وفاداری ما قدر شناسند
در راه تو استادگی، آب گهر ماست
در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد
هم طالع افغان تهی از اثر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
هست خفت گرمی یاران بهر کو آدم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن
کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل
کز برای این امل این زندگانی ها کم است
از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند
این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
نیست ما صافی نهادان را ز کس پوشیده یی
نیک و بد در خانه آیینه واعظ محرم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن
کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل
کز برای این امل این زندگانی ها کم است
از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند
این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
نیست ما صافی نهادان را ز کس پوشیده یی
نیک و بد در خانه آیینه واعظ محرم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر
که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
از آن شود ز عرق جامه پوش در حمام
که پای تو بسر آن شوخ سیم تن شرم است
ز ناز و غمزه و رفتار و شوخی و تمکین
شود گر انجمنی، میر انجمن شرم است
ترا نظر به قد و عارض است و مو واعظ
جمال پیش تو اینهاست، پیش من شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر
که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
از آن شود ز عرق جامه پوش در حمام
که پای تو بسر آن شوخ سیم تن شرم است
ز ناز و غمزه و رفتار و شوخی و تمکین
شود گر انجمنی، میر انجمن شرم است
ترا نظر به قد و عارض است و مو واعظ
جمال پیش تو اینهاست، پیش من شرم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
خانه بردوشیم ما، کنج وطن کی جای ماست؟
رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست
باغ زندانست، تا چون غنچه در بند خودیم
هر کجا بیرون رویم از خویشتن، صحرای ماست
رنگ خجلت بر رخ ما ز انفعال سائلان
لاله یی از کوهسار همت والای ماست
از می نظاره صنع است ما را سرخوشی
سبزه یی هرجا که سر زد گردن مینای ماست
قطعه بگسستن از مخلوق، نظم واعظ است
عرضه بی مدعایی پیش خلق، انشای ماست
رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست
باغ زندانست، تا چون غنچه در بند خودیم
هر کجا بیرون رویم از خویشتن، صحرای ماست
رنگ خجلت بر رخ ما ز انفعال سائلان
لاله یی از کوهسار همت والای ماست
از می نظاره صنع است ما را سرخوشی
سبزه یی هرجا که سر زد گردن مینای ماست
قطعه بگسستن از مخلوق، نظم واعظ است
عرضه بی مدعایی پیش خلق، انشای ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت
فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است
تا اول عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوه نخلی که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل
درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است
از بس همگی بهر میان گوشه نشینند
جایی که کنار است درین عهد، میان است
ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن
گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است
جایی که کسی دم نزند غیر خموشی
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است
واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟
«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت
فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است
تا اول عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوه نخلی که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل
درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است
از بس همگی بهر میان گوشه نشینند
جایی که کنار است درین عهد، میان است
ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن
گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است
جایی که کسی دم نزند غیر خموشی
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است
واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟
«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
غازه را آتش از آن چهره دگر در جان است
حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است
در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم
چه رساییست که با قامت آن مژگان است
چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن
من همه اینم و، آن شوخ سراپا آن است
فیض، پروانگی محفل ما چون نکند؟
که چراغش ز صفای قدم یاران است
میکند ناله جانسوز تو آخر کاری
ای دل آسوده نشین، مرد تو در میدان است
در جهان گردد افکار تو هر سو، چه عجب؟
زآنکه گفتار تو واعظ گهر غلتان است
حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است
در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم
چه رساییست که با قامت آن مژگان است
چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن
من همه اینم و، آن شوخ سراپا آن است
فیض، پروانگی محفل ما چون نکند؟
که چراغش ز صفای قدم یاران است
میکند ناله جانسوز تو آخر کاری
ای دل آسوده نشین، مرد تو در میدان است
در جهان گردد افکار تو هر سو، چه عجب؟
زآنکه گفتار تو واعظ گهر غلتان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
زینت خانه سفره نان است
آب و جاروب خانه عاشق
مژه تر، سرشک ریزان است
نیست باغی بدلگشایی خلق
گل این باغ، روی خندان است
سبزه گلشن محبت را
روی گرم آفتاب تابان است
خلق زنجیرسان چو بافت بهم
میهمانخانه نیست زندان است
فرح آرد نهفتگی از خلق
پسته در زیر پوست خندان است
مدعا عرض گشت، گریه کجاست؟
کشته شد تخم، وقت باران است
نیست چین بر رخ تو از پیری
بر وجود تو خط بطلان است
گوش بر ناله یی نمی بیند
ورنه واعظ هزاردستان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در ره حق، گام اول ترک هستی دادن است
سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است
فکر دنیا کرده ما را غافل از انجام خویش
ورنه گریان طفل بهر مرگ وقت زادن است
رتبه افتادگی را، دیده ام از بس بلند
پیش من برخاستن از جا، بچاه افتادن است
حق شناسان را بسامان رفتن راه عدم
رفتن از دنیا و باری بر دلی ننهادن است
وانکردن دیده بر نقش و نگار این جهان
پیش بینا در بروی فتنه ها نگشادن است
عمر، کردن در غم دنیای بیحاصل تلف
واعظ آب زندگی را سر به صحرا دادن است
سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است
فکر دنیا کرده ما را غافل از انجام خویش
ورنه گریان طفل بهر مرگ وقت زادن است
رتبه افتادگی را، دیده ام از بس بلند
پیش من برخاستن از جا، بچاه افتادن است
حق شناسان را بسامان رفتن راه عدم
رفتن از دنیا و باری بر دلی ننهادن است
وانکردن دیده بر نقش و نگار این جهان
پیش بینا در بروی فتنه ها نگشادن است
عمر، کردن در غم دنیای بیحاصل تلف
واعظ آب زندگی را سر به صحرا دادن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سرگشتگی نصیب دل خسته من است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
فکر آن موی میانم، بسکه در کاهیدن است
جسم بر تار نفس، چون رشته یی بر سوزن است
پیش رویت، بس که دارد اضطراب سوختن
شمع را از رشته جان، خار در پیراهن است
عشق میبالد بخود از اضطراب عاشقان
آتش دلهای پرخون را تپیدن دامن است
آبگیری میکند شمشیر را صاحب هنر
در دل شبها، دعا بی گریه، تیغ آهن است
باغ و بستان نیست حاجت بلبلان شوق را
هرکجا نالد، بیادش واعظ ما گلشن است
جسم بر تار نفس، چون رشته یی بر سوزن است
پیش رویت، بس که دارد اضطراب سوختن
شمع را از رشته جان، خار در پیراهن است
عشق میبالد بخود از اضطراب عاشقان
آتش دلهای پرخون را تپیدن دامن است
آبگیری میکند شمشیر را صاحب هنر
در دل شبها، دعا بی گریه، تیغ آهن است
باغ و بستان نیست حاجت بلبلان شوق را
هرکجا نالد، بیادش واعظ ما گلشن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بعد مردن، نشان ما سخن است
آتش کاروان ما سخن است
گردد از وی چراغ ما روشن
خلف دودمان ما سخن است
زو شود قدر ما مگر پیدا
نور شمع زبان ما سخن است
تر دماغیم از گل معنی
باغ ما، بوستان ما، سخن است
فکر معنی شده است فکر معاش
چه کنیم؟ آب و نان ما سخن است
پیش ما جز بنقد هوش میا
که متاع دکان ما سخن است
بسخن خوشدلیم ما، ورنه
خوشدلی در زمان ما سخن است
بهر یاران قدردان واعظ
زین سفر ارمغان ما سخن است
آتش کاروان ما سخن است
گردد از وی چراغ ما روشن
خلف دودمان ما سخن است
زو شود قدر ما مگر پیدا
نور شمع زبان ما سخن است
تر دماغیم از گل معنی
باغ ما، بوستان ما، سخن است
فکر معنی شده است فکر معاش
چه کنیم؟ آب و نان ما سخن است
پیش ما جز بنقد هوش میا
که متاع دکان ما سخن است
بسخن خوشدلیم ما، ورنه
خوشدلی در زمان ما سخن است
بهر یاران قدردان واعظ
زین سفر ارمغان ما سخن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مایه عزت، ز مردم روی پنهان کردن است
از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است
سالک راه خدا بودن، باین طول امل
همرهی در راه با غول بیابان کردن است
در کتاب گل، بآب زر نوشتست این حدیث
سیم وزر اندوختن بهر پریشان کردن است
داشتن سوز محبت را نهان در استخوان
در نیستان آتش سوزنده پنهان کردن است
ناله را با این ضعیفی در دلت کردن اثر
با کمان سست، تیر از پیل پران کردن است
نیست در تعریف خود، جز قیمت خود کاستن
خودفروشی سر بسر از مایه نقصان کردن است
نان خود را داشتن واعظ ز محتاجان دریغ
همچو ایشان خویش را محتاج یک نان کردن است
از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است
سالک راه خدا بودن، باین طول امل
همرهی در راه با غول بیابان کردن است
در کتاب گل، بآب زر نوشتست این حدیث
سیم وزر اندوختن بهر پریشان کردن است
داشتن سوز محبت را نهان در استخوان
در نیستان آتش سوزنده پنهان کردن است
ناله را با این ضعیفی در دلت کردن اثر
با کمان سست، تیر از پیل پران کردن است
نیست در تعریف خود، جز قیمت خود کاستن
خودفروشی سر بسر از مایه نقصان کردن است
نان خود را داشتن واعظ ز محتاجان دریغ
همچو ایشان خویش را محتاج یک نان کردن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
میدود هر سو سخن،صاحب سخن گر ساکن است
دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق
گر چه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است
یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست
در نظر هرچند بی تاب است جوهر، ساکن است
از گرانخوابان نیاید همرهی با رهروان
رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است
مطمئن باشند دائم راست کیشان دور نیست
در میان حرف ها حرف الف گر ساکن است
مضطرب از حال من هرگز نمیگردد دلش
چون رگ سنگی که پیش باد صر صر ساکن است
هر دلی کامروز لرزد واعظ از بیم گناه
وقت پیچاپیچ دلها روز محشر ساکن است
دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق
گر چه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است
یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست
در نظر هرچند بی تاب است جوهر، ساکن است
از گرانخوابان نیاید همرهی با رهروان
رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است
مطمئن باشند دائم راست کیشان دور نیست
در میان حرف ها حرف الف گر ساکن است
مضطرب از حال من هرگز نمیگردد دلش
چون رگ سنگی که پیش باد صر صر ساکن است
هر دلی کامروز لرزد واعظ از بیم گناه
وقت پیچاپیچ دلها روز محشر ساکن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشق معشوقیست کوی او دل تنگ من است
زینت الوان او از گردش رنگ من است
شیشه گردم، باده و آیینه باشم، عکس دوست
آتشی القصه دایم در دل سنگ من است
پادشاه ملک فقرم، لشکر من بی کسی است
از سر مطلب نهادن پای، اورنگ من است
چیست در دست نگین، جز پایبوس نامها؟
هست حق با من، قبول نام اگر ننگ من است
هیچ کس افتادگان را در نمی آرد ز پا
سر فگندن پیش دشمن، رایت جنگ من است
شرح حال من، توان از صفحه رخسار خواند
سطری از درد دل من، اشک گلرنگ من است
آنکه میگنجد مرا در عالم دل درد اوست
آنکه در عالم نگنجد، زان دل تنگ من است
من نه من، عکس جمال دوست را آیینه ام
این تن خاکی که می بینی ز من، زنگ من است
دخل و خرج من نمی خواند بهم واعظ از آن
خرج من چون ناله های خارج آهنگ من است
زینت الوان او از گردش رنگ من است
شیشه گردم، باده و آیینه باشم، عکس دوست
آتشی القصه دایم در دل سنگ من است
پادشاه ملک فقرم، لشکر من بی کسی است
از سر مطلب نهادن پای، اورنگ من است
چیست در دست نگین، جز پایبوس نامها؟
هست حق با من، قبول نام اگر ننگ من است
هیچ کس افتادگان را در نمی آرد ز پا
سر فگندن پیش دشمن، رایت جنگ من است
شرح حال من، توان از صفحه رخسار خواند
سطری از درد دل من، اشک گلرنگ من است
آنکه میگنجد مرا در عالم دل درد اوست
آنکه در عالم نگنجد، زان دل تنگ من است
من نه من، عکس جمال دوست را آیینه ام
این تن خاکی که می بینی ز من، زنگ من است
دخل و خرج من نمی خواند بهم واعظ از آن
خرج من چون ناله های خارج آهنگ من است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
نخل در آینه آب روان وارون است
اهل دل، ربط بهم از ره باطن دارند
رشته گوهر صد لفظ همان مضمون است
پیش ابنای زمان، عقل و خرد بی شرمیست
بید را نام سرافگنده چو شد، مجنون است
جامه هستیت از لوث هوس پاک کند
مالش سختی ایام، تو را صابون است
ظاهر و باطن ما، در طبق اخلاص است
هرچه در خانه بود آینه را بیرون است
تاب دردسر پرگویی کهسارم نیست
جای مجنون سراپا رم ما، هامون است
آن قدر تشنه حرف لب یاقوت توام
که زبان چون قلم از کام مرا بیرون است
کیست واعظ، که کند دعوی صاحب سخنی؟
این قدر بس که نگویند که ناموزون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟
یکی از خاک نشینان درش، قارون است
پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است
نخل در آینه آب روان وارون است
اهل دل، ربط بهم از ره باطن دارند
رشته گوهر صد لفظ همان مضمون است
پیش ابنای زمان، عقل و خرد بی شرمیست
بید را نام سرافگنده چو شد، مجنون است
جامه هستیت از لوث هوس پاک کند
مالش سختی ایام، تو را صابون است
ظاهر و باطن ما، در طبق اخلاص است
هرچه در خانه بود آینه را بیرون است
تاب دردسر پرگویی کهسارم نیست
جای مجنون سراپا رم ما، هامون است
آن قدر تشنه حرف لب یاقوت توام
که زبان چون قلم از کام مرا بیرون است
کیست واعظ، که کند دعوی صاحب سخنی؟
این قدر بس که نگویند که ناموزون است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
دلی که درد ندارد، براحت ارزانی
سری که شور ندارد، سزای بالین است
چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟
که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است
چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت
که خصم تند خنک روی، شیر برفین است
مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد
که پاس دوستی امروز رسم پیشین است
ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات
از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
دلی که درد ندارد، براحت ارزانی
سری که شور ندارد، سزای بالین است
چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟
که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است
چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت
که خصم تند خنک روی، شیر برفین است
مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد
که پاس دوستی امروز رسم پیشین است
ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات
از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
طرف از شکستگان جهان کس نبسته است
دشمن درست کرده که ما را شکسته است
جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل
دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟
کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر
معلوم شد که رشته روزی گسسته است
از خار بست مرگ سبکبار میجهد
چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است
خوانند در شریعت اخلاص، کی درست
گر توبه نامه تو بخط شکسته است
صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس
گیتی مثال آینه زنگ بسته است
آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است
کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است
واعظ نکرده بال فشانی بکام خود
تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است
دشمن درست کرده که ما را شکسته است
جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل
دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟
کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر
معلوم شد که رشته روزی گسسته است
از خار بست مرگ سبکبار میجهد
چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است
خوانند در شریعت اخلاص، کی درست
گر توبه نامه تو بخط شکسته است
صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس
گیتی مثال آینه زنگ بسته است
آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است
کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است
واعظ نکرده بال فشانی بکام خود
تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است