عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
دماغ اهل فنا، از مکاره آزاد است
چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست
دل شکسته، چه غم دارد از حوادث دهر؟
که بیم سیل کشد، خانه یی که آباد است!
بکن حذر ز ضعیفان، به زور خویش مناز
همیشه طعمه زنگار، مغز فولاد است!
تلاش نام کنی، در جهان اثر بگذار
نه بیستون، که نگینی بنام فریاد است!
چه سود ترک جهان، گر تعلقش برجاست
نه بنده یی که گریزد ز خواجه آزاد است
فتاد رعشه بتن گر ترا ز رفتن عمر
عجب مدار، که تن نخل و عمر تو باد است
صفای باطن مرد، از صفای ظاهر به
چنانکه آینه سنگ، به ز فولاد است
غمی بغیر غم بندگی مخور واعظ
که هرکه بنده او شد، ز هر غم آزاد است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
کجا عاقل بهستی دل نهاده است
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
چنین گر می شود اوقات ما صرف
به ما این زندگانی هم زیاد است
بیابی از تواضع هر چه خواهی
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تیغ زبان طعن بر خویش
جگر داری که با خود در جهاد است
رسیدن تیغ را در دم بمقصد
ز دوری از رفیق کج نهاد است
خموشی عالم امن و امانست
سخن چون در میان آمد، فساد است
ز بس سرگشتگی پیچیده با ما
نسیم گلشن ما، گردباد است
بخود گر دوستی، دشمن میندوز
که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است
بود خرج زبان از کیسه دل
قلم را روسفیدی از مدادست
نباشد مشتری جنس هنر را
گران قیمت چو شد کالا، کساد است
نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست
چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟
چو وا شد غنچه، خواند در کتابش
که آخر بستگیها را گشاد است
به یکتایی، شوی ممتاز از خلق
کجا یک از عددها در عداد است
بود هرچند حق، کم گوی واعظ
که کم قدر تو از حرف زیاد است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
سر سبزی دل، به زهر درد است
روسرخی عشق، رنگ زرد است
چیزی که گرفته خاطر ما
از نعمت روزگار، درد است!
تا هست نفس، غبار غم هست
تا می وزد این نسیم، گرد است
گفتن سخن نگفتنی را
آواز شکست قدر مرد است
سهلست ز جان گذشتن امروز
هرکس گذرد ز مال مرد است
یکتا گهر محیط هستی است
واعظ آن کو ز جمله فرد است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است
پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا
غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه
در حقیقت بادبان هم پای کشتی، هم سراست
زنگ غفلت، کی شود پاک از دل چون آهنت
کار تو چون زنگ آهن، روز و شب خواب و خور است
مرده ای دل مگذر از لوح مزار رفتگان
کاین زبانها جمله گویایند و، گوش ما کراست
خشک کن در آفتاب توبه، ای دل دامنی
کآتش افروز جزا، در حشر دامان تراست
دیده گریان دهد کام تو در دریای شب
صید ماهی دام را از همت چشم تراست
در کلامم گر بندرت خامیی باشد، چه باک؟
میوه این باغ واعظ، تا به آخر نوبر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است
گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هرکه توانا، توانگر است
پاس ادب بدار، که دندان کودکان
کم عمر از گزیدن پستان مادر است
چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست
آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است
با صد هنر به جامه بود خلق را نظر
لیلی نشسته، چشم تو مجنون زیور است
واعظ که کرد عیب بتر دامنی مرا
دامان حشر نیز ز کردار او تراست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است
هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
از شوق تو، نعل لب نان است در آتش
در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
آن را که نهادند به سر تاج قناعت
بستن کمر خدمت سلطان چه ضرور است
تا جمع شود یک دو سه دینار حرامت
دیدن همه شب خواب پریشان چه ضرور است؟
خود را به خطرها ز پی مال فگندن
دادن سر خود در ره سامان چه ضرور است
جایی که رسد دست به دامان تجرد
دادن بکف جامه گریبان، چه ضرور است؟
چون آب روان، خاک بود مسند پاکان
در کلبه ما قالی کرمان چه ضرور است؟!
امروز شدن بر رخ خوبان همه تن چشم
فردا شدنت کور و پشیمان چه ضرور است؟
تا آب لب تشنه یک دانه توان شد
گوهر شدن ای قطره باران چه ضرور است
گیتی است یکی خانه، در آن ما همه مهمان
کردن نسق خانه ز مهمان چه ضرور است
واعظ، اگر از دوست بود گوشه چشمی
چشم نظر لطف ز یاران چه ضرور است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است
ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است
ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او
آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است
شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز
آنکس که در نظرها بیچاره فقیر است
از علم بی عمل کس، فیضی چنان نیابد
علمی که بی عمل شد، روغن گرفته شیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نه همین صبح از غمم پیر است
بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
گرمی خصم، چون تب شیر است
مال افزون، در آن فساد کند
دل پرحرص، معده سیر است
خوش به در میزنند یک یک خلق
آن سپنجی سرا چه دلگیر است
سرنوشت فنای گیتی را
آسمان و زمین زبر زیر است
گر بود پاک، شصت اخلاصت
از تو تا عرش یک سر تیر است
تا نیفتی ز پا، نمی خیزی
که خرابی بنای تعمیر است
این جهان محبس است و ما محبوس
نه فلک، حلقه های زنجیر است
هست سر رشته در کف تقدیر
فکر روزی، نه کار تدبیر است
چون نباشد تمام چشم امید؟
واعظ ما تمام تقصیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است
گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد
بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است
شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش
بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است
فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک
که زود قطع شود راه، چون سرازیر است
تهیه سفر مرگ در جوانی کن
که زاد و راحله راه دور شبگیر است
گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت
از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است
مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ
که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است
هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
بر جگر زین آرزوها، گوهر دندان بس است
چند سرگردان به گرد خوان دنیا چون مگس؟
زندگی گر باشدت روزی ترا یک نان بس است
گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت،مرد را
نعمت ممنون نگردیدن ز نامردان، بس است
ملکت دنیا ز شاه و، راحت دنیا ز ماست
خواجه بستان از تو،ما را حاصل بستان بس است
مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است!هیچ!
پوچ کردن عمر بهر هیچ، ای نادان بس است
در زمین دل میفشان، تخم بی دردی عبث
دود آه این بستان را، سنبل و ریحان بس است
گریه یی، سوزی، گدازی، ناله یی، دردی، غمی
زندگی چون مردگان تا چند؟ بی دردان بس است!
از خود این بند علایق وا کن و همت ببند
توشه این راه واعظ، بر میان دامان بس است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دگر بجای رخ ساده، لوح ساده بس است
ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است
کمان جور، بآذار خلق زه بستن
کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است
بدعوی سخن و دلبستگی بجهان
لب گشاده چه حاجت؟ درگشاده بس است
گذاشتن ز هوس، عمر خویش بر سر مال
کشیدن این همه نقصان پی زیاده بس است
قدم برون منه از راه راستی واعظ
که این ترا به دیار نجات، جاده بس است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
باز امشب ناوک آن غمزه بر ما پرکش است
در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است
نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست
خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است
غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان
گر کسی دارد زبان گرم امروز، آتش است
یک نگاه عجز بر دشمن، به است از صد کمند
یک دل پر آه در پهلو، به از صد ترکش است
دوستی خالص چو باشد، نیست باک از خشم و جنگ
هرگز از آتش نگردد کم طلا، چون بی غش است
نیست در ساغر عبث بی تابی موج شراب
نعل می از شوق یاقوت لبش در آتش است
میشود معلوم واعظ ز آمد و رفت نفس
این که با ما زندگی پیوسته در کش واکش است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
رفیق راه طلب، راه را رفیق خوش است
عقیق دست دعا اشک چون عقیق خوش است
گل سرسبد عالمی تو و چون گل
سلوک باید و نیکت به یک طریق خوش است
مرا که دیده دل جز بحسن معنی نیست
از آن لب شکرین نکته یی دقیق خوش است
بود اگر چه دعا، نیست خوش زاهل نفاق
بود اگر همه دشنام از صدیق خوش است
هنوز گلشن حسن تو بر سر جوش است
چه شد که سیب زنخدان، چوبه نمد پوش است؟
همان نهال تو سر گرم جلوه ناز است
اگر چه کاکل مشکین، چو شمع خاموش است
بدورت از نظر خلق تیربارانست
از آن ز جوهر خط، عارضت زره پوش است
زبان بسته نگهبان راز دل می باشد
حصار خانه ویران، چراغ خاموش است
ز صبح مرگ خبر میدهد، ولیک ترا
سفید گویی آیینه پنبه گوش است
مدار چشم اقامت اگر سلیمانی
ز خاتمی که شب و روز خانه بر دوش است
به گرمی دگران واعظ احتیاجم نیست
ک دیگ من چو خم می ز خویش در جوش است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گردباد از خودنمایی، روز وشب پا درگلست
جاده را ز افتادگی سر در کنار منزل است
برگ گل از خاکساری گشته خود سر در چمن
در بیابان خاربن، از سرکشی پا در گل است
بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تا رها گردیده از دست زبانم، در دل است
کافرم گر در دو عالم غیر او دارم کسی
در قیامت اوست خونخواهم که اینجا قاتل است
چون کنم با دوری جانان؟ که در بزمی که اوست
رنگ را از چهره عاشق پریدن مشکل است
دل ز خود بردار واعظ چون قد از پیری خمید
رخت بیرون بر، که دیوار بدن خوش مایل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
روزگار جامه دیبا و فرش مخمل است
کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست
طره مرغول این غداره دود مشعل است
بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی
از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
ذکر حقشان همعنان فکر باطل می رود
رشته تسبیح یاران چون نگاه احول است
بیقراریهای ما، زینت فزای حسن اوست
گرد سرگشتن کتاب حسن او را جدول است
پای برخود چون نهی واعظ، چه باک از حادثات
فارغست از سیل، آن کو بر فراز این تل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
صفای چهره گلگون او سراب دل است
خیال لعل لبش، آتش کباب دل است
دل از کمند علایق، نمی رهد بی عشق
گسستن از دو جهان کار پیچ و تاب دل است
ز ترک، نسخه دل، زینت دگر گیرد
کمند وحدت ما، جدول کتاب دل است
ز رنج فقر مدان ناتوانی ما را
که رنگ کاهی ما، نور آفتاب دل است
غمت چنان دل خون گشته ام گرفته تمام
که قطره قطره از آن نیز در حساب دل است
توان ز ظاهر ما خواند حال باطن ما
شکسته رنگی ما فردی از کتاب دل است
نشانده بلهوسی های دل، بدین روزم
خراب، خانه دل، خانه ها خراب دل است
توان ز عشق رسیدن به کام دل واعظ
که دست و پای ره دوست، اضطراب دل است