عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سامان حرف و صوت ندارد بیان ما
فردیست از کتاب خموشی زبان ما
مد نگاه عجز بود رمح جانستان!
کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما
از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما
تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما
رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است
حاجت به گفتگو نبود در میان ما
از اشتیاق آن برو آغوش، دور نیست
بیرون دود ز خانه خود گر کمان ما
واعظ، طریق مقصد ما راه باطنست
گردیده خامشی جرس کاروان ما
فردیست از کتاب خموشی زبان ما
مد نگاه عجز بود رمح جانستان!
کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما
از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما
تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما
رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است
حاجت به گفتگو نبود در میان ما
از اشتیاق آن برو آغوش، دور نیست
بیرون دود ز خانه خود گر کمان ما
واعظ، طریق مقصد ما راه باطنست
گردیده خامشی جرس کاروان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تنگ از بسکه شد زمانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
میرمد خواب از فسانه ما
لخت دل نامه و، ز داغش مهر
اشک ما، قاصد روانه ما
بس بود دود آه و آتش عشق
لاجورد و طلای خانه ما
دارد از اشک شمع سان پرچم
علم آه عاشقانه ما
خاکساریم و، همچو آب حیات
میخورد خاکمال دانه ما
میکند ترک مسجد و منبر
بشنود واعظ ار ترانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
میرمد خواب از فسانه ما
لخت دل نامه و، ز داغش مهر
اشک ما، قاصد روانه ما
بس بود دود آه و آتش عشق
لاجورد و طلای خانه ما
دارد از اشک شمع سان پرچم
علم آه عاشقانه ما
خاکساریم و، همچو آب حیات
میخورد خاکمال دانه ما
میکند ترک مسجد و منبر
بشنود واعظ ار ترانه ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یا ربها
که نبود خلوت در بسته یی چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتح الباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
نباشد خاک اکسیری چو گرد ظلمت شبها
نمیماند نهان طاعت، بود چون نور اخلاصش
جمال شمع را پنهان نسازد پرده شبها
به پیری سر ز هوش و پا ز قوت چشم از بینش
ز آمد آمد مردن تهی کردند قالبها
سر صد قرن خورد و میخورد، غافل مشو ای دل
همان برجاست چرخ پیری را دندان کوکبها؟
جهاد نفس، کی زین عزمهای سست سر گیرد
در این میدان چه خواهی ساخت با این مرده مرکبها
فرو باید نشاندن آرزو، از غصه ایمن شد
که پف کردن بود شب بر چراغ، افسون عقربها
چه گویان تشنه خون همند اهل زمان یارب
باین نفرت که دارند از هم این بیگانه مشربها
میان همدمان اکثر سخن می افگند دوری
سخن چون در میان آمد، شوند از هم جدا لبها
ز خود مأیوس و، با حق آشنا کردند خلقی را
ندیدم کار سازی مثل این ارباب منصبها
اگر قدر سواد و خط همین باشد که می بینم
ثوابی نیست چون آزادی طفلان ز مکتبها؟
دو دل زین آشنایان متفق باهم نمی بینم
براهی میرود هر یک ازیشان همچو مذهبها
شکایت های خود را زان بروز حشر افگندم
که کوتاهی کند از عرض حالم، طول این شبها
هوای زر ترا آتش بجان افگنده، ریزش کن
عرق کردن مگر بخشد ترا صحت ازین تبها
نباشد صبح شبهای فراقم را از آن واعظ
که می بالند از روز سیاه من بخود شبها
که نبود خلوت در بسته یی چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتح الباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
نباشد خاک اکسیری چو گرد ظلمت شبها
نمیماند نهان طاعت، بود چون نور اخلاصش
جمال شمع را پنهان نسازد پرده شبها
به پیری سر ز هوش و پا ز قوت چشم از بینش
ز آمد آمد مردن تهی کردند قالبها
سر صد قرن خورد و میخورد، غافل مشو ای دل
همان برجاست چرخ پیری را دندان کوکبها؟
جهاد نفس، کی زین عزمهای سست سر گیرد
در این میدان چه خواهی ساخت با این مرده مرکبها
فرو باید نشاندن آرزو، از غصه ایمن شد
که پف کردن بود شب بر چراغ، افسون عقربها
چه گویان تشنه خون همند اهل زمان یارب
باین نفرت که دارند از هم این بیگانه مشربها
میان همدمان اکثر سخن می افگند دوری
سخن چون در میان آمد، شوند از هم جدا لبها
ز خود مأیوس و، با حق آشنا کردند خلقی را
ندیدم کار سازی مثل این ارباب منصبها
اگر قدر سواد و خط همین باشد که می بینم
ثوابی نیست چون آزادی طفلان ز مکتبها؟
دو دل زین آشنایان متفق باهم نمی بینم
براهی میرود هر یک ازیشان همچو مذهبها
شکایت های خود را زان بروز حشر افگندم
که کوتاهی کند از عرض حالم، طول این شبها
هوای زر ترا آتش بجان افگنده، ریزش کن
عرق کردن مگر بخشد ترا صحت ازین تبها
نباشد صبح شبهای فراقم را از آن واعظ
که می بالند از روز سیاه من بخود شبها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای ز آب روی تو شرمنده استغفارها
پشت بر کوه شفاعت خواهیت کردارها
تا نسیم خلق جانبخش تو در عالم وزید
خاست از دلها غبار ظلمت انکارها
از پی نظاره آیین شرع انورت
بر هم افتادند از دل تا زبان اقرارها
سایه تا از خاکبوس مقدمت، محروم شد
از خجالت گشت پنهان در پس دیوارها
از کرم سوی پریشان حالی واعظ نگر
تا چه دور افتاده از گفتار او کردارها
پشت بر کوه شفاعت خواهیت کردارها
تا نسیم خلق جانبخش تو در عالم وزید
خاست از دلها غبار ظلمت انکارها
از پی نظاره آیین شرع انورت
بر هم افتادند از دل تا زبان اقرارها
سایه تا از خاکبوس مقدمت، محروم شد
از خجالت گشت پنهان در پس دیوارها
از کرم سوی پریشان حالی واعظ نگر
تا چه دور افتاده از گفتار او کردارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
که میگردد بگرد خاطرم، از خویش رفتنها
کدامین آفتاب امروز می آید برون یارب
که گلهای چمن دارند رنگ و بو به دامنها؟
اگر خواهی برآید مطلب، اول ترک مطلب کن
گذشتن بیشتر باشد در این ره از رسیدنها
مهیای همان شو کز برای خلق میخواهی
گریبان چاکی مقراض باشد از بریدنها
نمیگردی ز حق پر، تا ز خود خالی نمیگردی
که پرنورند، تا از خود تهی گشتند روزنها
فشار تنگی احوال کیفیت دهد دل را
شود واعظ، شراب ناب، انگور از فشردنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی
نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد
که میگردد بگرد خاطرم، از خویش رفتنها
کدامین آفتاب امروز می آید برون یارب
که گلهای چمن دارند رنگ و بو به دامنها؟
اگر خواهی برآید مطلب، اول ترک مطلب کن
گذشتن بیشتر باشد در این ره از رسیدنها
مهیای همان شو کز برای خلق میخواهی
گریبان چاکی مقراض باشد از بریدنها
نمیگردی ز حق پر، تا ز خود خالی نمیگردی
که پرنورند، تا از خود تهی گشتند روزنها
فشار تنگی احوال کیفیت دهد دل را
شود واعظ، شراب ناب، انگور از فشردنها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای بار داده کعبه کویت براهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
بر دامن امید تو، دست دعا دراز
بر آستان عفو تو روی گناهها
رگها که در تن است، حقیقت شناس را
باشد بسوی معرفتت شاهراهها
هر سر ز پای کوبی شور تو بقعه یی
دلها ز های و هوی غمت خانقاهها
در سینه هاست، هر نفسی، ذکر اره یی
در دیده هاست، سبحه ذکرت نگاهها
هر ناله یی ز لشکر درد تو رایتی است
دلهاست از ستون غمت بارگاهها
عشق از دل دو نیم،سوار دو اسبه است
غمها به حفظ کشور یادت سپاهها
از یک نسیم حکم تو در بحر روزگار
چون موج گشته اند روان سال و ماهها
رهرو به کجا به کعبه کوی تو پی برد؟
کآواره گشته اند، درین دشت راهها
واعظ اگر چه برده ز حد معصیت، ولی
دارد ز عفو و بخشش و لطفت پناهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
بر دامن امید تو، دست دعا دراز
بر آستان عفو تو روی گناهها
رگها که در تن است، حقیقت شناس را
باشد بسوی معرفتت شاهراهها
هر سر ز پای کوبی شور تو بقعه یی
دلها ز های و هوی غمت خانقاهها
در سینه هاست، هر نفسی، ذکر اره یی
در دیده هاست، سبحه ذکرت نگاهها
هر ناله یی ز لشکر درد تو رایتی است
دلهاست از ستون غمت بارگاهها
عشق از دل دو نیم،سوار دو اسبه است
غمها به حفظ کشور یادت سپاهها
از یک نسیم حکم تو در بحر روزگار
چون موج گشته اند روان سال و ماهها
رهرو به کجا به کعبه کوی تو پی برد؟
کآواره گشته اند، درین دشت راهها
واعظ اگر چه برده ز حد معصیت، ولی
دارد ز عفو و بخشش و لطفت پناهها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
با حوادث برنمی آیند مال و جاهها
پا نمی گیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند
آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر
از چراغی کان برافروزد ز درد آهها؟
میشمارند اهل دنیا فقر را بی جوهری
طعن نامردی بمردان میزنند این داهها
دل بدنیا می دهی و می ستانی رنج و غم
میدهی نقدی چنین از کف باین تنخواهها
ای که دلتنگی ز پستیهای قدر خویشتن
یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاهها
خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟
خانه دل را مکن ویران باین دلخواهها!
پا نمی گیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند
آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر
از چراغی کان برافروزد ز درد آهها؟
میشمارند اهل دنیا فقر را بی جوهری
طعن نامردی بمردان میزنند این داهها
دل بدنیا می دهی و می ستانی رنج و غم
میدهی نقدی چنین از کف باین تنخواهها
ای که دلتنگی ز پستیهای قدر خویشتن
یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاهها
خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟
خانه دل را مکن ویران باین دلخواهها!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تخته آیینه مهر تواند این سینه ها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینه ها
نیست ابنای زمان را بهره یی از دلخوشی
زنده در گورند دلها از غبار کینه ها
شادکامیهای دنیا نیست هرگز بی ملال
شنبهی دارند از دنبال این آدینه ها
بدتر از عیب کسان گفتن نباشد هیچ عیب
چون نگه بر روی مردم میکنند آیینه ها؟
جز به فقر و خاکساری، سربلندی کس نیافت
نیست راهی قصر عزت را بجز این زینه ها
بود وقتی زینت مردان قبای پینه دار
کشته بر تن لکه پیسی کنون این پینه ها
سده دلسختیم، زین چرب و شیرینها گداخت
ای خوشانان جوین فقر و، آن کشکینه ها
آشنایان را بهم هرگز نمی چسبد دو دل
از میان تا برنخیزد غبار کینه ها
پند اگر از مردم دیرینه میباید شنید
بود واعظ در جوانی نیز از دیرینه ها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینه ها
نیست ابنای زمان را بهره یی از دلخوشی
زنده در گورند دلها از غبار کینه ها
شادکامیهای دنیا نیست هرگز بی ملال
شنبهی دارند از دنبال این آدینه ها
بدتر از عیب کسان گفتن نباشد هیچ عیب
چون نگه بر روی مردم میکنند آیینه ها؟
جز به فقر و خاکساری، سربلندی کس نیافت
نیست راهی قصر عزت را بجز این زینه ها
بود وقتی زینت مردان قبای پینه دار
کشته بر تن لکه پیسی کنون این پینه ها
سده دلسختیم، زین چرب و شیرینها گداخت
ای خوشانان جوین فقر و، آن کشکینه ها
آشنایان را بهم هرگز نمی چسبد دو دل
از میان تا برنخیزد غبار کینه ها
پند اگر از مردم دیرینه میباید شنید
بود واعظ در جوانی نیز از دیرینه ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بسکه سودا آورد بازار و شهر و خانه ها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانه ها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانه ها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانه ها
آن قدر فیضی که صاحب خانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحب خانه ها
نیست عاقل غیر دربند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانه ها
ساختند آباد دلها را زگنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانه ها
دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانه ها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانه ها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانه ها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانه ها
آن قدر فیضی که صاحب خانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحب خانه ها
نیست عاقل غیر دربند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانه ها
ساختند آباد دلها را زگنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانه ها
دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانه ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی
رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
در ثمر بستن که میباید بجان استادگی
گشته یی ای نخل آزاد این قدر مایل به خواب
نیم عقلی از سبک عقلی به خود داری گمان
میکنی آن را هم از تن پروری زایل به خواب
هر نگاه اعتبارت، جوی آب زندگیست
حیف باشد چشمه آن را کنی باطل به خواب
این چنین کافتاد در راحت به یک پهلو تنت
روی بیداری مگر بینی تو ای جاهل به خواب
در ره سیلاب خوابیدن، بود از عقل دور
تن مده در رهگذار عمر مستعجل به خواب
مال چون بسیار گردد، کم شود آسودگی
بگذرد چون سیری از حد، تن رود مشکل به خواب
خواب را خواب عدم واعظ تواند شد بدل
نقد عمر بی بدل را چون دهد عاقل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی
رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
در ثمر بستن که میباید بجان استادگی
گشته یی ای نخل آزاد این قدر مایل به خواب
نیم عقلی از سبک عقلی به خود داری گمان
میکنی آن را هم از تن پروری زایل به خواب
هر نگاه اعتبارت، جوی آب زندگیست
حیف باشد چشمه آن را کنی باطل به خواب
این چنین کافتاد در راحت به یک پهلو تنت
روی بیداری مگر بینی تو ای جاهل به خواب
در ره سیلاب خوابیدن، بود از عقل دور
تن مده در رهگذار عمر مستعجل به خواب
مال چون بسیار گردد، کم شود آسودگی
بگذرد چون سیری از حد، تن رود مشکل به خواب
خواب را خواب عدم واعظ تواند شد بدل
نقد عمر بی بدل را چون دهد عاقل به خواب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
به پیری و جوانی در طلب، زشتست تقصیرت
که ره دور است و ناچار است از ایوار و شبگیرت
دگر کودک نه یی، خود را ببر از دایه دنیا
که این غداره خونت میخورد، گر میدهد شیرت
ذلیل حکم دنیا گشته یی، شرمت نمیآید
که با این لاف مردی، پیرزالی کرده تسخیرت؟
ترا هرچند پهلو میدهد دنیا، ازو رم کن
که این صیاد میخواهد که آرد بر سر تیرت
نگردد غنچه تا گل، بوی عشقی زآن نمی آید
برنگ غنچه ای دل، جز خرابی نیست تعمیرت
زخود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل، ای دیوانه می آید ز زنجیرت
چه می آید ز تدبیر تو با تقدیر حق واعظ
بنه گردن به تقدیرش، که به زین نیست تدبیرت
که ره دور است و ناچار است از ایوار و شبگیرت
دگر کودک نه یی، خود را ببر از دایه دنیا
که این غداره خونت میخورد، گر میدهد شیرت
ذلیل حکم دنیا گشته یی، شرمت نمیآید
که با این لاف مردی، پیرزالی کرده تسخیرت؟
ترا هرچند پهلو میدهد دنیا، ازو رم کن
که این صیاد میخواهد که آرد بر سر تیرت
نگردد غنچه تا گل، بوی عشقی زآن نمی آید
برنگ غنچه ای دل، جز خرابی نیست تعمیرت
زخود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل، ای دیوانه می آید ز زنجیرت
چه می آید ز تدبیر تو با تقدیر حق واعظ
بنه گردن به تقدیرش، که به زین نیست تدبیرت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نکهت از زلف کجش سودائی سر در هواست
شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست
فارغ از آزار چرخ از بی وجودی گشته ام
دانه من چون شرر ایمن ز سنگ آسیاست
ترک خود کن اول، آنگه هر چه میخواهی بخواه
دست چون از خویش برداشتی دست دعاست
سعی ما گرهست ناقص، فیض جانان کامل است
دست ما هرچند کوتاهست، زلف او رساست
میدهد، افتادگی تسکین تندیهای خصم
خاکساریها درین طوفان، چو خاک کربلاست
از تو لاف بی نیازی سخت باشد ناپسند
تا دل از صدرنگ خواهش پر چو کشکول گداست
بسکه یاران در ره حق برخلاف مقصدند
هادی این راه وقت بازگشتن رهنماست
بر قماش جامه نازند این خودآرایان اگر
بر تن ما نیز عریانی قبای ته نماست
دست داد امشب حنا را، رخصت پابوس او
از حنا کمتر نه یی ای گریه، وقت دست و پاست
چون ز خود بیرون نهی پا، وقت عرض حاجتست
از تو چون خالی شد آغوش تو، محراب دعاست
خلق کن با سائلان، نبود عطا گر دسترس
روی خندان از کریمان نایب دست سخاست
خواب آسایش اگر خواهی کنی واعظ دمی
بی سرانجامیت بالین، خاکساری متکاست
شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست
فارغ از آزار چرخ از بی وجودی گشته ام
دانه من چون شرر ایمن ز سنگ آسیاست
ترک خود کن اول، آنگه هر چه میخواهی بخواه
دست چون از خویش برداشتی دست دعاست
سعی ما گرهست ناقص، فیض جانان کامل است
دست ما هرچند کوتاهست، زلف او رساست
میدهد، افتادگی تسکین تندیهای خصم
خاکساریها درین طوفان، چو خاک کربلاست
از تو لاف بی نیازی سخت باشد ناپسند
تا دل از صدرنگ خواهش پر چو کشکول گداست
بسکه یاران در ره حق برخلاف مقصدند
هادی این راه وقت بازگشتن رهنماست
بر قماش جامه نازند این خودآرایان اگر
بر تن ما نیز عریانی قبای ته نماست
دست داد امشب حنا را، رخصت پابوس او
از حنا کمتر نه یی ای گریه، وقت دست و پاست
چون ز خود بیرون نهی پا، وقت عرض حاجتست
از تو چون خالی شد آغوش تو، محراب دعاست
خلق کن با سائلان، نبود عطا گر دسترس
روی خندان از کریمان نایب دست سخاست
خواب آسایش اگر خواهی کنی واعظ دمی
بی سرانجامیت بالین، خاکساری متکاست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟
در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
تا در دل آن نگار بتمکین نشسته است
عالم اگر زجای بجنبد، دلم بجاست
در خانه دل، ای غم جانان خوش آمدی
در دیده ای غبار رهش، از تو صد صفاست
بیگانگان زدرد تو همراز هم شدند
هرکس که دیده است ترا با من آشناست
بالد بخویش روز بروزم گداز تن
واعظ ببین دیار محبت خوش هواست!
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
آن را که پادشاهی درویشی آرزوست
بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
جز خویش را کسی بنظر در نیاورد
خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟
در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
تا در دل آن نگار بتمکین نشسته است
عالم اگر زجای بجنبد، دلم بجاست
در خانه دل، ای غم جانان خوش آمدی
در دیده ای غبار رهش، از تو صد صفاست
بیگانگان زدرد تو همراز هم شدند
هرکس که دیده است ترا با من آشناست
بالد بخویش روز بروزم گداز تن
واعظ ببین دیار محبت خوش هواست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
اگر نه دیده بینایی تو معیوب است
هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
خموش بودن عشاق در مقام رضا
بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق
که پایمردی دونان برای سرکوب است
به قدر شوق برد هرکسی ز مطلب فیض
هواست سرمه، اگر چشم چشم یعقوب است
اگر قماش شناسی، برای فرش سرا
کدام قالی کرمان چو آب و جاروب است؟
بگو که شعله آهت کند زبانی عرض
که عرض حال تو واعظ نه کار مکتوب است
هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
خموش بودن عشاق در مقام رضا
بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
ز پا در آی و، مده تن به دستگیری خلق
که پایمردی دونان برای سرکوب است
به قدر شوق برد هرکسی ز مطلب فیض
هواست سرمه، اگر چشم چشم یعقوب است
اگر قماش شناسی، برای فرش سرا
کدام قالی کرمان چو آب و جاروب است؟
بگو که شعله آهت کند زبانی عرض
که عرض حال تو واعظ نه کار مکتوب است