عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
گفتی که سرشکت ز چه معنی خون شد
خون نیست ولی با تو بگویم چون شد
در دیده من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد برو گلگون شد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
گفتی غم عشقت همه کس می داند
این راز گشاده ای بدان می ماند
ما راز ترا فاش نکردیم ولی
اشک است که چون آب فرو میخواند
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
تلخ است مذاق زندگانی بی تو
باد است حدیث شادمانی بی تو
نتوان به زبان شرح فراق دادن
حالی است مرا چنان که دانی بی تو
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
ای صبح که آهنگ به خونم داری
از باد دل مرا چه می آزاری
داری نفسی سردتر از یخ امشب
تو زاده خورشید نه ای پنداری
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۷
از دل خبر مپرس که بر وی چه ها گذشت
کاین سیل غم نخست به شهر شما گذشت
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
چه گویم و چه نویسم که زین سفر چه کشیدم
ز روزگار پیاپی بدیدم آنچه بدیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گوشی نشنیده ست صفیر از قفس ما
چون شمع، به لب سوخته آید نفس ما
با قافلهٔ لاله درین دشت رفیقیم
گلبانگ خموشی ست فغان جرس ما
کوتاه صفیرم، قفسم را بگذارید
جایی که رسد ناله به فریادرس ما
در پا سر خاریش خلیده ست چو بلبل
هر دل که خروشد به خراش نفس ما
افتاده حزین از سر آن زلف رساتر
در جلوه گری خامه ى مشکین نفس ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دایم وصیّت این است، از ما معاشران را
کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد
نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم
کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟
از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید
ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را
جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند
هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را
زور کمان گردون بر کجروش نیاید
بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را
در بارگاه جانان، آهش قبول نبود
عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را
دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون
افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را
ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را
نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود
با من سوخته دل، سوخته دامانی را
هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو
وحشت آباد مکن خاطر ویرانی را
عشق در دل چه خیال است که پنهان گردد؟
پرده پوشی نتوان، آتش سوزانی را
هرکه آسودهٔ خاک است برآید چو سپند
آه اگر شرح دهم گرمی جولانی را
نازم آشفتگی عشق که خوش می سازد
بخت شوریده سرم، طرّه پریشانی را
دستم از دامن دلدار جدا ماند حزین
چه کنم گر نکنم پاره، گریبانی را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ز عشق، شور جنون شد، یک از هزار مرا
سواد سنبل خط، شد سیه بهار مرا
به وادیی زده عشق تو پنجه در خونم
که شمع، دیدهٔ شیر است، بر مزار مرا
شکار بسمل من زندگی ز سر گیرد
اگر رسد به سر آن نازنین سوار مرا
دیار عشق بود جلوه گاه شاهد حسن
به دیده سرمه کشد خاک این دیار مرا
ز سیل حادثه، ویرانه ام چه غم دارد؟
غبار خاطر من سازد استوار مرا
ز حسرت گل رخسارهٔ سمن بویی
نگه به پیرهن دیده، گشته خار مرا
حزین اگر خلفی زیب دودمانم نیست
بس است این غزل تازه، یادگار مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا فکند از نظرآن سروسرافراز مرا
شده هر شاخ گلی، چنگل شهباز مرا
نه سپند است، ندانم دل بی طاقت کیست؟
سوخت در بزم تو، از شعلهٔ آواز مرا
من که از دل شده ام در غم صیاد اسیر
چه ضرور است شکستن، پر پروز مرا
خون دل خواستم از عشق تو درپرده خورم
کرد رسوای جهان، دیدهٔ غمّاز مرا
کششی کز نگه کافر او می بینم
ترسم از کعبه به بتخانه برد باز مرا
می برد نغمه حافظ، دلم از هوش حزین
اینقدر نشئه نبخشد، می شیراز مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جان و دل غفلت زده باری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
از چاره عاجزم مژه اشکبار را
ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را
نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق
ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را
دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش
چون صبح می کشم نفس بی غبار را
دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری
آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را
تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی
آیینه در غبار بود، زنگبار را
روزی که شد خمار غمت قسمت حزین
چشم تو برد مستی دنباله دار را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دهقان نبرد حاصلی از بوم و بر ما
سرویم و بود عقده خاطر ثمر ما
از ناز، کله گوشه به خورشید شکستیم
افکنده جنون، سایهٔ داغی به سر ما
دیگر لبش از شادی دل غنچه نگردید
هر زخم که خندید، به روی جگر ما
خوب آمدی ای شور نمکدان قیامت
می جست تو را داغ پریشان نظر ما
از قطره زدن باز فتد گام نخستین
گر ابر شود همنفس چشم تر ما
ما چون ز خرابات جهان پاک برآییم؟
آلوده برون رفت ز جنت، پدر ما
دستی که می ام داد، تو را بست به خشکی
زاهد چه زنی طعنه به دامان تر ما؟
خواهیم حزین ، آنقدر از خویش رمیدن
کاوازه به جایی نرساند خبر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چراغان کرده ام از داغ دل، ویرانهٔ خود را
که چون پروانه، در رقص آورم دیوانهٔ خود را
فروغ شمع من، خاصیت بال هما دارد
مرصع پوش، در محفل کند، پروانهٔ خود را
به جرم اینکه دایم از سبو چشم طمع دارد
فکندم چون گل اشک از نظر، پیمانهٔ خود را
اساس شهر و کو، از اشک پرشورم خطر دارد
به هامون می فشانم، گریهٔ مستانهٔ خود را
ندارد حاصلی جز سوختن، تخم امید من
سپندآسا در آتش می فشانم، دانهٔ خود را
بَرِ آن تندخو، شرح غم دیرینه می سنجم
به آتش می نمایم، گرمی افسانهٔ خود را
حزین از عشق می گویم به عقل بی خبر، رمزی
به زاهد می دهم مردآزما، پیمانه خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را
به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من
نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی
بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را
درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا
خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را
حزین از اضطراب دل به کوی یار می ترسم
تپیدنها به باد آخر دهد، مشت غبارم را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از فیض ریزش مژه، تر شد دماغ ما
افتاد سایهٔ رگ ابری به باغ ما
خودکامیی ز تلخی دشنام داشتیم
شیرین تبسّمی نمکی زد به داغ ما
ما گر فسرده ایم صبا را چه می شود؟
ره گم نکرده بوی گلی، تا دماغ ما
دستش به داغ عشق، همان دور از آتش است
پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما
داغ دلم چو لاله پر از خون بود حزین
یا رب مباد خالی ازین می ایاغ ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
لازم بود مکان طربناک، شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل دریا گهر، سرمایه بخشید ابر مژگان را
نماند حسرتی در یاد، مهمان کریمان را
نسیم آشنا کو، تا ز گل بی پرده تر گردم؟
نهم چون غنچه تا کی در بغل چاک گریبان را؟
نمک پروردهٔ عشق است، آه سینه پردازم
فغان من، دو بالا می کند، شور بیابان را
فریب وعدهٔ وصلی که نقصان لبش گردد
چه از سرمایه کم سازد، دل حسرت فراوان را
می نازی که چشم از ساغر دیدار او می زد
خمارش می کشد خمیازه بر آغوش، مژگان را
ز شادی بسته می گردد، زبان شکوه آلودم
تبسّم گر به زخمم بشکند مُهر نمکدان را
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟