عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا
بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار
بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود
بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا
مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند
پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا
آب گوهر، تیرگی هرگز نمی گیرد به خود
پاک دارد آب رو از چرک دنیایی مرا
گوهر معیوب را، نبود صفا با جوهری
از نظرها چون نگاه افگنده بینایی مرا
بسکه از یاران دورنگی همچو خارم میگزد
خوش نمی آید ز گلها نیز رعنائی مرا
من که بودم همچو واعظ عندلیب هر چمن
قاف هم دارد قبول اکنون به عنقائی مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا
خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی
گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا
چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان
گشته میل سرمه، شمع راه بینایی مرا
در جوانی میگرفتم من که تیغ از دست کوه
عاقبت پیری گرفت از دست گیرایی مرا
عیشها با عیشهای رفته خود میکنم
چون عصا برپای دارد یاد برنایی مرا
همچو پاکان میتوانم دست بر خاطر نهاد
دست تا گردیده پاک از چرک دنیائی مرا
می نهد هرکس قدم در خانه ام دزد من است
زآنکه مالی نیست دیگر غیر تنهایی مرا
طعن عریانی مزن واعظ که از سلطان عشق
بی سر و پاییست تشریف سراپایی مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم
شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
کردم به دل سخت تو اظهار غم خویش
بر سنگ زدم پیش تو این راز نهان را
با دیده بینا نتوان از تو گذشتن
عکس رخت آیینه کند آب روان را
گردد ز سخن سختی هر مرد نمایان
تیر است ترازو، کشش زور کمان را
پیچیده به خود واعظ ما بسکه ز فکرت
مشکل که بیابد سخنش راه زبان را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را
تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
مصور می نماید خال و خطش خانه زین را
مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری
مکن زنجیر هر دیوانه یی آن زلف پرچین را
چه همچشمی نماید جام می با گردش چشمی
که کیفیت دهد امروز یادش بزم دوشین را؟
دل بی لنگرم چون پا فشارد پیش دلداری
که شوخی های او از جا درآرد کوه تمکین را؟
غم او را به یادی دردمندان داده اند از کف
چرا دارد دریغ از وی کسی خود جان شیرین را
گذشتن نیست بر اهل نظر، آسان ازین گلشن
بود خار تعلق هر گلی دامان گلچین را
پر است از گرد بی انصافی، این کلفت سرا واعظ
همان بهتر که کس پوشد ز یاران چشم تحسین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را
ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی
طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید
چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را
بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟
به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
شدی چون پیر، ازین منزل دگر برکنده باید شد
که از پشت خمت زین میکند مرگ اسب چوبین را
به آشوب جهان هر کس که تن در داد، فارغ شد
ز سیل تندی توسن، چه پروا خانه زین را
گذشتن از بر بدطینتان، بد طینتی آرد
گذار از شوره زاران، شور سازد آب شیرین را
در اقلیم قناعت، زان سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده ز آنجا، سازگاری رسم و آیین را
برافتاده است واعظ، از جهان رسم سخن فهمی
دلت صحبت چو خواهد،یاد کن یاران پیشین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش
نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی
که آب سرد بود کوزه سفالین را
نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟
ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
خیال لعل لب یار واعظ امشب باز
بدیده ام، چو نمک ساخت خواب شیرین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را
نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
میتواند ناله یی دودش رساندن برفلک
گر به مه سایی ز حشمت قبه خرگاه را
با خیال دوست عمری همنشینی کرده است
کی غم دنیا بسر گنجد دل آگاه را
گشته راحت رنج تنهایی مرا از جور خلق
دیدن اخوان به چشمم کرده یوسف چاه را
تا به کی واعظ شوی پامال سرکوب خسان؟
ساز محراب سجود خویش آن درگاه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را
سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را
بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان
روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را
بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست
دیده غربال یابد گوهر گم کرده را
بسکه باشد مدعا از ما به ما نزدیکتر
میتوان پرسید از منزل ره گم کرده را
گر نسیم آورد واعظ بوی زلف پرخمش
رایگان از کف مده این گنج بادآورده را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در وحشت دو کون بجو آن یگانه را
بر روی دل ببند در فکر خانه را
چشم از جهان بپوش و، دگر بیش از این مبین
چین جبین پست و بلند زمانه را
خواهی که سرفراز شوی، خاکسار باش
راهی جز آستان نبود صدر خانه را
پیوسته اهل حرص، ذلیلند در جهان
خرمن به خاک تیره نشانده است دانه را
ای بی خبر شماره نعمت نگاهدار
تسبیح کرده اند برای تو دانه را
دردا که خویش هم نشنیدم، چه سود اگر
گفتم بلند این غزل واعظانه را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را
خاکساری میکند جاروب گرد کینه را
نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟
هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را
تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو
کرده پیری روکش ما، هر نفس آیینه را
تر چو می گردد نمد، از تیغ تیزش باک نیست
گریه جوشن کرده بر ما خرقه پشمینه را
خانه روشندلان را زینت از مهمان بس است
نیست به از عکس نقش خانه آیینه را
در دبستان محبت، تا کنی، مشق جنون
داده اند از بهر مد آه، لوح سینه را
میکند آمیزش تردامنان، دل را خراب
نم کم از سیلاب نبود خانه آیینه را
درو باشی، کز خدنگ غمزه او دیده ام
میکند خالی ز جوهر خانه آیینه را
در جهان بی زهر منت نیست شهد عشرتی
تلخی شنبه برد شیرینی آدینه را
نیستم واعظ نگاه تنگدستان را حریف
دارد ارزانی بما حق جامه پرپینه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
گر به رنگش لاله یی باشد به دامن کوه را
چون صدا حیف است گرد سر نگشتن کوه را
سیل کوه از جا اگر بنیاد شهری میکند
میکند از جای سیل گریه من کوه را
عیب تو خواهی نگوید خصم، عیب او مگو
با خموشی میتوان خاموش کردن کوه را
میخورد زخم جفا، هرکس که دارد جوهری
تیشه بر دل میزنند از بهر معدن کوه را
خودنمایان را میسر نیست یکدم بی ملال
پرگره باشد جبین از سرکشیدن کوه را
دست بر دامن زن استغنای تمکین شیوه را
از حریم دل برون کن آرزوی لیوه را
دامن عقبی بدست آور زمال این جهان
در نکاح آن پری، دلاله کن این بیوه را
خط سبزش پوشد ار سیب زنخدان را، چه غم؟
برگ میپوشند بر رو از لطافت میوه را
با دل روشن، تلاش خاکساری میکند
واعظ ما دارد از آب روان این شیوه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم
دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است
صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما
در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت
خود را چو به کامی نرساند ثمر ما
ما را به املهای جهان، بستگیی نیست
چون قطره به تن رشته نگیرد گهر ما
کرده است زخود بیخبرم، یاد عزیزان
با آنکه نگیرند عزیزان خبر ما
واعظ ندهد غیر گل آتشی از وی
خاری که زند دست به دامان تر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
سر بزینت کی فرود آرد تن رنجور ما؟
تن به سامان کی دهد هرگز، سر پرشور ما؟
برنمی خیزد ز نرمی از شکست ما صدا
هست این نعمت بجای کاسه فغفور ما
پیش ما سودای مجنون کی تواند شد سفید؟
بحر چون گرداب می پیچد بخود از شور ما
ما شه ملک رضائیم و سپاه ماست غم
نیست غیر از ما هرچه میخواهد شود دستور ما
بود خاطر ریش از خاطر هوسها، لیک شد
دست بر خاطر نهادن مرهم کافور ما
بود هر روزی ز ما کبریت احمر، حیف سوخت
شمع داغی برنکرد از وی دل بینور ما؟
با که گردم آشنا واعظ کز ابنای زمان
کس نمی داند نمک خوردن بجز ناسور ما!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منزل کناره کرده، ز راه عبور ما
صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
از بس نمانده است ز ما هیچ در میان
یاران کنند غیبت ما در حضور ما
اشکم بدیده از دل پرسوز چون رسد؟
توفان چو شعله خشک شود در تنور ما
با داغ دل، چو لاله سراپا شکفته ایم
نتوان شناختن ز غم ما سرور ما
واعظ، گمان قوت دین گر بری بخویش
دل برگرفتنست ز خود سنگ زور ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
غیر افغان، برنخیزد نغمه یی ز آواز ما
جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما
زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم
پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما
دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی
تا مگر افتد به فکر ما، شکارانداز ما
بسکه محجوب است آن دلبر، نمی آید برون
گفت و گوی عارضش، از پرده آواز ما
آن قدر نگذاشت واعظ گریه خون در دل که باز
ناخنی رنگین کند از صید ما شهباز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما
همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر
وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
ما همه چون مشت خاکیم و، نفس چون تندباد
میوزد این باد، تا یک ذره نگذارد ز ما
تا نگریم زار زار، آن شوخ گل گل نشکفد
گلشن رخسار خود را تازه میدارد ز ما
برق جولانیم در میدان معنی ما اگر
واعظ ما نیز پای کم نمی آرد ز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است
کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
با جوانان همدمی ما را نمی زیبد کنون
همدم ما کیست؟ معنی های شوخ و شنگ ما
چشم ما واعظ چنان از حشمت فقر است پر
کاین بزرگیها نمی گنجد، بظرف تنگ ما