عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخ اعتبارها
خورشید و مه دو قطره باران فیض تو
مدی ز جنبش قلمت روزگارها
باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک
رنگ پریده یی ز رخ لاله زارها
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت برات روزی مردم نوشته است
با خط سبز بر ورق کشتزارها
دیوانه خیال تو هرجا که پا نهد
ریزد ز شور عشق تو، طرح بهارها
جان داده اند راهروان بسکه در غمت
هر سنگ در رهت شده سنگ مزارها
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتاده اند از پی هم بیقرارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد؟
منزل کجا و، رهروی نی سوارها؟!
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم بدوش از گنه خویش بارها!
گر بایدم کشید ندامت بقدر جرم
خوش کوتهست مدت این روزگارها
چون آوری بحشر من روسیاه را
از نسبتم شوند خجل شرمسارها!
واعظ اگر چه نیست امیدم بخویشتن
دست من است و، دامن امیدوارها
خاک در تو، آب رخ اعتبارها
خورشید و مه دو قطره باران فیض تو
مدی ز جنبش قلمت روزگارها
باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک
رنگ پریده یی ز رخ لاله زارها
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت برات روزی مردم نوشته است
با خط سبز بر ورق کشتزارها
دیوانه خیال تو هرجا که پا نهد
ریزد ز شور عشق تو، طرح بهارها
جان داده اند راهروان بسکه در غمت
هر سنگ در رهت شده سنگ مزارها
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتاده اند از پی هم بیقرارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد؟
منزل کجا و، رهروی نی سوارها؟!
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم بدوش از گنه خویش بارها!
گر بایدم کشید ندامت بقدر جرم
خوش کوتهست مدت این روزگارها
چون آوری بحشر من روسیاه را
از نسبتم شوند خجل شرمسارها!
واعظ اگر چه نیست امیدم بخویشتن
دست من است و، دامن امیدوارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین
صورت حال خود ازین، آینه بدن نما
رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!
خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!
ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط
کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا
کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره
رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!
در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم
چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا
آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه
کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا
گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر
خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما
نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل
کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!
رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین
طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها
گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم
گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!
گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را
واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین
صورت حال خود ازین، آینه بدن نما
رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!
خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!
ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط
کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا
کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره
رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!
در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم
چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا
آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه
کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا
گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر
خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما
نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل
کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!
رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین
طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها
گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم
گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!
گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را
واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴
تن شود خاک و، همان سودای ما ماند بجا
سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند بجا
سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب
سایه از من، چون رقم از خامه، واماند بجا
سجده یی هر گام، خواهد خاک راهش دائمی
کاش از ما سر به جای نقش پا ماند بجا
ما سیه روزان، به رنگ خامه شبها خون خوریم
تا سخن بر صفحه هستی ز ما ماند بجا
با دل پر حرص میراثم دواتست و قلم
از گدای کور، کشکول و عصا ماند بجا
سایه بال هما، یکجا نمیگیرد قرار!
دولت دنیای دیگرگون، چرا ماند بجا؟!
خلق آیند و روند و، هست دوران همچنان
بگذرد آب روان و، آسیا ماند بجا
چون تنت بیگانه شد از جان و، با خاک آشنا
با توی نی بیگانه و، نی آشنا ماند بجا
زینت دادن به جای زرکریمان را بسست
چون رود از کف حنا، رنگ حنا ماند بجا
رفت واعظ از میان، لیکن سخن ها ماند ازو
بگذرد آب از چمن، اما صفا ماند بجا
سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند بجا
سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب
سایه از من، چون رقم از خامه، واماند بجا
سجده یی هر گام، خواهد خاک راهش دائمی
کاش از ما سر به جای نقش پا ماند بجا
ما سیه روزان، به رنگ خامه شبها خون خوریم
تا سخن بر صفحه هستی ز ما ماند بجا
با دل پر حرص میراثم دواتست و قلم
از گدای کور، کشکول و عصا ماند بجا
سایه بال هما، یکجا نمیگیرد قرار!
دولت دنیای دیگرگون، چرا ماند بجا؟!
خلق آیند و روند و، هست دوران همچنان
بگذرد آب روان و، آسیا ماند بجا
چون تنت بیگانه شد از جان و، با خاک آشنا
با توی نی بیگانه و، نی آشنا ماند بجا
زینت دادن به جای زرکریمان را بسست
چون رود از کف حنا، رنگ حنا ماند بجا
رفت واعظ از میان، لیکن سخن ها ماند ازو
بگذرد آب از چمن، اما صفا ماند بجا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق
ورنه این گل های خنجر، می خورد آب از کجا؟
تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم
ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟
نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر
جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟
حال خواهی دست پر کن پیش بی برگان تهی
ورنه دارد چرخ و جد و شور دولاب از کجا؟
گرنه صیاد اجل را ماهی جان مطلب است
کرده در آب حیاتت، پشت قلاب از کجا؟
می تپد سیماب بر خود از گمان گشتنی
نیست باک از مرگت ای کمتر از سیماب از کجا؟
در شهوار سخن را نیست گوشی مشتری
کس نپرسد واعظ این کالاست کمیاب از کجا؟!
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق
ورنه این گل های خنجر، می خورد آب از کجا؟
تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم
ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟
نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر
جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟
حال خواهی دست پر کن پیش بی برگان تهی
ورنه دارد چرخ و جد و شور دولاب از کجا؟
گرنه صیاد اجل را ماهی جان مطلب است
کرده در آب حیاتت، پشت قلاب از کجا؟
می تپد سیماب بر خود از گمان گشتنی
نیست باک از مرگت ای کمتر از سیماب از کجا؟
در شهوار سخن را نیست گوشی مشتری
کس نپرسد واعظ این کالاست کمیاب از کجا؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی
به جای سایه پر می افکند بال هما اینجا
چنان گردن کشی عیب است در اقلیم درویشی
که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا
نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری
که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
ز بس در عشق، الفت نیست جز با دوست عاشق را
به نقش بوریا پهلو نگردد آشنا اینجا
حمایل میشود در گردن معشوق در عقبی
همان دستی که واعظ می کشی از مدعا اینجا!
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی
به جای سایه پر می افکند بال هما اینجا
چنان گردن کشی عیب است در اقلیم درویشی
که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا
نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری
که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
ز بس در عشق، الفت نیست جز با دوست عاشق را
به نقش بوریا پهلو نگردد آشنا اینجا
حمایل میشود در گردن معشوق در عقبی
همان دستی که واعظ می کشی از مدعا اینجا!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را
بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن
بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را
بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید
نگه نداشته کس با فشار رنگ حنا را
کباب کرد مرا یاد نی سواری طفلی
به کف شکستگی پیریم چو داد عصا را
کسی جز اهل صفا، با شکستگان ننشیند
جز آفتاب ندیده است کس خرابه ما را
ز یمن عجز نمودیم، صید طایر مطلب
شکسته بالی ما گشت پر، خدنگ دعا را
کسی بمردم دیوانه هیچ کار ندارد
بس است حلقه طفلان حصار خانه ما را
رخت به درگه حق، دل امیدوار ز مردم
چنانکه بر در مسجد نظر به خلق، گدا را
رود به باد فنا زود مال مردم ممسک
حباب چند تواند نگاه داشت هوا را!؟
بتاب از همه رو سوی حق، که ساخته واعظ
بقبله یک جهتی رو شناس قبله نما را
بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن
بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را
بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید
نگه نداشته کس با فشار رنگ حنا را
کباب کرد مرا یاد نی سواری طفلی
به کف شکستگی پیریم چو داد عصا را
کسی جز اهل صفا، با شکستگان ننشیند
جز آفتاب ندیده است کس خرابه ما را
ز یمن عجز نمودیم، صید طایر مطلب
شکسته بالی ما گشت پر، خدنگ دعا را
کسی بمردم دیوانه هیچ کار ندارد
بس است حلقه طفلان حصار خانه ما را
رخت به درگه حق، دل امیدوار ز مردم
چنانکه بر در مسجد نظر به خلق، گدا را
رود به باد فنا زود مال مردم ممسک
حباب چند تواند نگاه داشت هوا را!؟
بتاب از همه رو سوی حق، که ساخته واعظ
بقبله یک جهتی رو شناس قبله نما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸
الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
گلستانی که بی سرو قد رعنای او باشد
خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
چه باکوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها
ز پا می افگند هنگام برگشتن نفس ما را
به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت
بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را
نهنگ نیستی زین بحر پر شورش بکام خود
کشد ماهی صفت هردم بقلاب نفس ما را
رهایی نیست دل را زین سهی قدان دگر واعظ
ز هر سو کرده اند این نونهالان در قفس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
گلستانی که بی سرو قد رعنای او باشد
خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
چه باکوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها
ز پا می افگند هنگام برگشتن نفس ما را
به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت
بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را
نهنگ نیستی زین بحر پر شورش بکام خود
کشد ماهی صفت هردم بقلاب نفس ما را
رهایی نیست دل را زین سهی قدان دگر واعظ
ز هر سو کرده اند این نونهالان در قفس ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بس است شمع قناعت چون مسکن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را
کشید خجلت بی برگی از خزان چندان
که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان
که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم
مگر بباد دهد برق خرمن ما را
زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست
که کرده است سیه چشم روشن ما را
کجاست رستم همت که تا ز چاه امل
برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
کمر نبندد الهی کمر بکین بستن
که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم
بس است جامه فاخر همین تن ما را
بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ
که گشته است به سر خاک معدن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را
کشید خجلت بی برگی از خزان چندان
که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان
که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم
مگر بباد دهد برق خرمن ما را
زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست
که کرده است سیه چشم روشن ما را
کجاست رستم همت که تا ز چاه امل
برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
کمر نبندد الهی کمر بکین بستن
که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم
بس است جامه فاخر همین تن ما را
بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ
که گشته است به سر خاک معدن ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را
رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم
گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟
نگرفته است از دست کس شمع آه ما را
آورد رو بهرکس کردند پشت بر وی
گویا نمی شناسد دل قبله گاه ما را
ما شاه ملک فقریم از ما حذر کن ای خصم
چون شعله کس ندیده است پشت سپاه ما را
غیر از زلال اخلاص با جمله دشمن و دوست
آبی نبوده هرگز در زیر کاه ما را
گردید پرده ما را بر عیب خودنمایی
بر ما بسی است منت روز سیاه ما را
رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم
گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟
نگرفته است از دست کس شمع آه ما را
آورد رو بهرکس کردند پشت بر وی
گویا نمی شناسد دل قبله گاه ما را
ما شاه ملک فقریم از ما حذر کن ای خصم
چون شعله کس ندیده است پشت سپاه ما را
غیر از زلال اخلاص با جمله دشمن و دوست
آبی نبوده هرگز در زیر کاه ما را
گردید پرده ما را بر عیب خودنمایی
بر ما بسی است منت روز سیاه ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟
اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟
نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا
اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل
برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را
مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی
عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را
ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد
گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را
نشان آن دهن را هم از آن شیرین سخن پرسم
کند پیدا جواب او مگر گم کرده ما را
بروی عیب مردان پرده یی چون آبرو نبود
میفگن بهر دنیا واعظ از رخ پرده ما را
اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟
نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا
اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل
برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را
مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی
عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را
ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد
گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را
نشان آن دهن را هم از آن شیرین سخن پرسم
کند پیدا جواب او مگر گم کرده ما را
بروی عیب مردان پرده یی چون آبرو نبود
میفگن بهر دنیا واعظ از رخ پرده ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا
گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد
کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن
در کف جلوه گری دامن رفتار ترا
تا ببالی بخود از خوبی خود در کار است
دامن آینه یی آتش رخسار ترا
گر چو خورشید رسد بر فلکم سر ندهم
بدو صد بال هما سایه دیوار ترا
واعظ ما نه ز خود این همه شیرین سخن است
دیده دلچسبی شیرینی گفتار ترا
گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد
کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن
در کف جلوه گری دامن رفتار ترا
تا ببالی بخود از خوبی خود در کار است
دامن آینه یی آتش رخسار ترا
گر چو خورشید رسد بر فلکم سر ندهم
بدو صد بال هما سایه دیوار ترا
واعظ ما نه ز خود این همه شیرین سخن است
دیده دلچسبی شیرینی گفتار ترا