عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در صفت بنای خانه ممدوح
بدر ناهید بزم کیوان جاه
خان فیروز جنگ عبدالاه
چون ز روی شکوه بنشیند
تنگ سازد به دیده جای نگاه
ببر در کوه و شیر در بیشه
شاه بر گاه و ماه در خرگاه
کرد عالی بنا که می ساید
در تواضع به چرخ پر کلاه
بانی و بارگه ندیده چنین
چشم گردون ز بامداد پگاه
غره ماه ها به سلخ رسید
تا ز ایوان او برآمد ماه
قرص خورشید در حوالی او
شب تاری نموده از تک چاه
از ضمیر مدبران قضا
همچو عینک ز نه سپهر نگاه
چشم از چشمخانه برباید
اگر افتد نظر برو ناگاه
از فراخی او امل کوچک
وز بلندی او طلب کوتاه
روح در وی وزد به جای نسیم
عشق از وی دمد به جای گیاه
هرچه عیش اندرو نه، عمر دریغ
هرچه سهو اندرو نه، کار تباه
جز سرا بوستان او نکند
کاروان امید منزلگاه
رفتن راه کعبه حاجت نیست
همه حاجت رواست زین درگاه
گلش از سلسبیل ساخته اند
شسته خاکش به آب عفو گناه
کس به عقبی نظر نمی انداخت
خلد طرحش کشید بردرگاه
روح با آب و گل نمی آمیخت
دهر وصفش فکند در افواه
برنیاید ز موج آب زرش
زورق دیده با هزار شناه
می گدازد ز رشگ شمسه او
شمس گردون چو قرص از درگاه
خضر در جدول کتیبه او
رانده از چشمه حیات میاه
تاب دارد ز حسن تحریرش
بر بیاض جمال جعد سیاه
خسک و خار صحن بستانش
ناف آهو و نیفه روباه
بخت و دولت ستاده بر در او
پیش دربان او شفاعت خواه
گشت از فیض این بهارستان
ملک گجرات پر عیون میاه
آدم از رنج هند می نالید
گفت کو باغ بدر واشوقاه
داد عشرت به ساحتش داده
خان چاکرنواز حاسدکاه
دست صنعت مثال او نکشید
لوح شد نقش و خامه شد کوتاه
هر که بیند شکوه او گوید
وحده لا الاه الا الله
او به گجرات جام می بر کف
ملک جینو ازو مصیبت گاه
او به تدبیر کابل و غزنین
دکن از سهم او به واویلاه
رزمگه پر شود ازو گه کین
یک تن و در جدل هزار سپاه
روز هیجا بعون تمکینش
یک نفر از سپاه او پنجاه
عهد نشاسدش که عنین را
نبود لذتی ز قوت باه
ای همه کس زبون و تو قادر
ای همه خلق پیر و تو برناه
خیز و عز یساق کن که شدست
کار بس صعب و وقت بس بی گاه
ملک تسخیر کن که در راهست
صد ازین عیش و جیش و عشرتگاه
در حضر یاور تو شرع نبی
در سفر رهبر تو عون الاه
خان فیروز جنگ عبدالاه
چون ز روی شکوه بنشیند
تنگ سازد به دیده جای نگاه
ببر در کوه و شیر در بیشه
شاه بر گاه و ماه در خرگاه
کرد عالی بنا که می ساید
در تواضع به چرخ پر کلاه
بانی و بارگه ندیده چنین
چشم گردون ز بامداد پگاه
غره ماه ها به سلخ رسید
تا ز ایوان او برآمد ماه
قرص خورشید در حوالی او
شب تاری نموده از تک چاه
از ضمیر مدبران قضا
همچو عینک ز نه سپهر نگاه
چشم از چشمخانه برباید
اگر افتد نظر برو ناگاه
از فراخی او امل کوچک
وز بلندی او طلب کوتاه
روح در وی وزد به جای نسیم
عشق از وی دمد به جای گیاه
هرچه عیش اندرو نه، عمر دریغ
هرچه سهو اندرو نه، کار تباه
جز سرا بوستان او نکند
کاروان امید منزلگاه
رفتن راه کعبه حاجت نیست
همه حاجت رواست زین درگاه
گلش از سلسبیل ساخته اند
شسته خاکش به آب عفو گناه
کس به عقبی نظر نمی انداخت
خلد طرحش کشید بردرگاه
روح با آب و گل نمی آمیخت
دهر وصفش فکند در افواه
برنیاید ز موج آب زرش
زورق دیده با هزار شناه
می گدازد ز رشگ شمسه او
شمس گردون چو قرص از درگاه
خضر در جدول کتیبه او
رانده از چشمه حیات میاه
تاب دارد ز حسن تحریرش
بر بیاض جمال جعد سیاه
خسک و خار صحن بستانش
ناف آهو و نیفه روباه
بخت و دولت ستاده بر در او
پیش دربان او شفاعت خواه
گشت از فیض این بهارستان
ملک گجرات پر عیون میاه
آدم از رنج هند می نالید
گفت کو باغ بدر واشوقاه
داد عشرت به ساحتش داده
خان چاکرنواز حاسدکاه
دست صنعت مثال او نکشید
لوح شد نقش و خامه شد کوتاه
هر که بیند شکوه او گوید
وحده لا الاه الا الله
او به گجرات جام می بر کف
ملک جینو ازو مصیبت گاه
او به تدبیر کابل و غزنین
دکن از سهم او به واویلاه
رزمگه پر شود ازو گه کین
یک تن و در جدل هزار سپاه
روز هیجا بعون تمکینش
یک نفر از سپاه او پنجاه
عهد نشاسدش که عنین را
نبود لذتی ز قوت باه
ای همه کس زبون و تو قادر
ای همه خلق پیر و تو برناه
خیز و عز یساق کن که شدست
کار بس صعب و وقت بس بی گاه
ملک تسخیر کن که در راهست
صد ازین عیش و جیش و عشرتگاه
در حضر یاور تو شرع نبی
در سفر رهبر تو عون الاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - این قصیده در تعریف چهره ابوالمنصور جهانگیر پادشاه گفته شده
روشن شود ز فر شهنشاه بارگاه
با آفتاب چهره بدل کرده پادشاه
عالم ز تاب چهره خسرو منورست
قرص قمر مجو ازو نور خور مخواه
دستار بی کلاه به سر زان نهد ملک
تا کج به عهد او نرود گوشه کلاه
گویند خلق مشتری آید ز آسمان
پیچد سحر عمامه زرین به فرق شاه
نی نی طلای دست فشار آورد حکیم
خسرو کند ترنج زرش بر فرازگاه
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دانی ز وقت شام هنر چیست تا پگاه؟
خیط الشعاع تاب دهند و به هم تنند
تا صبح تار و پود برندش به کارگاه
چون صبح موج آب زرش را نظر کند
دوش و بغل ز شوق گشاید پی شناه
بر هر زمین که عطر نسیمش گذر کند
خوش بوی تر ز سنبل و نسرین دمد گیاه
دستار زرنگار شه ز جعد سنبلش
شد رشگ مهچه علم و پرچم سیاه
غمگین به خاطر ار گذراند خیالشان
یابد شمیم عنبر و گل از نسیم آه
بادام فارس و روغن گل های هندبو
دارند بهر همدمی عطرشان نگاه
ظاهر کنم که شبه گل آفتاب نیست
سنجیده کن به طره دستار شه نگاه
می خواست تا گل از سر خود بر سرش زند
از کار ماند پنجه خور در میان راه
وصفش بس این که از دو جهان برفراختست
سر در پناه سایه او شاه دین پناه
بحر سلیم شاه جهانگیر نور دین
اکلیل ملک، فرق دول، سایه اله
آن را که او به سر کله سروری نهد
از بار آسمان نشود قامتش دو تاه
کاود اگر کسی شکن عقد چهره اش
بیش آید از خزینه قارون به مال و جاه
دیدم فراز چیره خسرو مثال او
پنداشتم که دیده احول دو دیده ماه
معلوم شد که چیره مکرر نموده است
تا اهل شرک را به درد آرد ز اشتباه
آویخته ز جبهه احباب عکس خویش
تا جز به سوی او نبود سجده جباه
سرمایه ایالت تسخیر عالمست
آن را که شه به سرنهد این چیره سیاه
بیند اگر به هم شده تحریر مصرعی
امید هست شه ننهد بر کسی گناه
لرزان ز بیم کرده رقم شمس اعظم است
بر حاشیه به آب طلا عبده فداه
خوش آن که محو چیره شاه جهان شود
گردد به گرد سر چو نظیریش هر پگاه
تاکس به روز زهره و پروین ندیده است
بر سقف زرد نرگسه و سبز بارگاه
باشی درین حدیقه رنگین بنای و نوش
پروین ز فرق و سنبل و نسرین به روی گاه
با آفتاب چهره بدل کرده پادشاه
عالم ز تاب چهره خسرو منورست
قرص قمر مجو ازو نور خور مخواه
دستار بی کلاه به سر زان نهد ملک
تا کج به عهد او نرود گوشه کلاه
گویند خلق مشتری آید ز آسمان
پیچد سحر عمامه زرین به فرق شاه
نی نی طلای دست فشار آورد حکیم
خسرو کند ترنج زرش بر فرازگاه
سیاره و ثوابت این کارخانه را
دانی ز وقت شام هنر چیست تا پگاه؟
خیط الشعاع تاب دهند و به هم تنند
تا صبح تار و پود برندش به کارگاه
چون صبح موج آب زرش را نظر کند
دوش و بغل ز شوق گشاید پی شناه
بر هر زمین که عطر نسیمش گذر کند
خوش بوی تر ز سنبل و نسرین دمد گیاه
دستار زرنگار شه ز جعد سنبلش
شد رشگ مهچه علم و پرچم سیاه
غمگین به خاطر ار گذراند خیالشان
یابد شمیم عنبر و گل از نسیم آه
بادام فارس و روغن گل های هندبو
دارند بهر همدمی عطرشان نگاه
ظاهر کنم که شبه گل آفتاب نیست
سنجیده کن به طره دستار شه نگاه
می خواست تا گل از سر خود بر سرش زند
از کار ماند پنجه خور در میان راه
وصفش بس این که از دو جهان برفراختست
سر در پناه سایه او شاه دین پناه
بحر سلیم شاه جهانگیر نور دین
اکلیل ملک، فرق دول، سایه اله
آن را که او به سر کله سروری نهد
از بار آسمان نشود قامتش دو تاه
کاود اگر کسی شکن عقد چهره اش
بیش آید از خزینه قارون به مال و جاه
دیدم فراز چیره خسرو مثال او
پنداشتم که دیده احول دو دیده ماه
معلوم شد که چیره مکرر نموده است
تا اهل شرک را به درد آرد ز اشتباه
آویخته ز جبهه احباب عکس خویش
تا جز به سوی او نبود سجده جباه
سرمایه ایالت تسخیر عالمست
آن را که شه به سرنهد این چیره سیاه
بیند اگر به هم شده تحریر مصرعی
امید هست شه ننهد بر کسی گناه
لرزان ز بیم کرده رقم شمس اعظم است
بر حاشیه به آب طلا عبده فداه
خوش آن که محو چیره شاه جهان شود
گردد به گرد سر چو نظیریش هر پگاه
تاکس به روز زهره و پروین ندیده است
بر سقف زرد نرگسه و سبز بارگاه
باشی درین حدیقه رنگین بنای و نوش
پروین ز فرق و سنبل و نسرین به روی گاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - این قصیده در راه مکه معظمه بعد از غارت سارقان مذیل به مدح نواب محمد عزیز اعظم خان منظوم شده
کس به مشهد پروانه ام نماید راه
که خون بمسل من نیست زیب این درگاه
به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل
به خون خویش نویسند: عبده و فداه
به هر قدم که روم پیش دورتر افتم
که وحشی است غزل و کمند من کوتاه
هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک
هزار مرحله در خون دل شدم به شناه
به گرد وادی این ره نمی توان گشتن
ز وهم عقده او شیر می شود روباه
یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف
یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه
ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو
به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه
صفا ز محنت این تیه غصه می آرم
چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه
به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم
ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه
امیدوار به عجز خودم که آسان تر
ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
مبر امید که گامی به پای توفیقست
اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه
رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند
درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه
ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است
زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه
بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری
که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه
هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو
که نیست جای قدم در ره از نشان جباه
تو خیره توسن جهل و غرور می تازی
به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه
متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر
سر معامله داری ز حج قبول مخواه
من از فریب طمع در جواب می گفتم
که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه
نگشتم از روش خویش تا برآوردم
به جای نعره لبیک بانگ واویلاه
من از کمینگه دولت مراد می جستم
نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه
ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست
به هر ترقی او آفتی مرا در راه
حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا
به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه
فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب
بدان کمند که در روزنم بتابد ماه
قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد
خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه
کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟
که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه
به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم
کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه
دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد
در آرزوی نشابورم و شمال هراه
گرم به مخلب طایر توان برون آورد
ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله
بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید
که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه
تویی که در شب اسری گذشتی از کونین
چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه
براق برق عنان توبی چرا طی کرد
رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه
به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند
حمل به نغمه ناهید می نمودش راه
اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش
که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه
ز بیم حدت مریخ مشتری آورد
به منزل زحلش آن غلام بی اکراه
گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو
که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه
عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی
چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه
نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت
که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه
حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست
که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه
گشاده شد درجنت به روی بی برگان
به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه
سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت
کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه
به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است
که نور او به جهان داده این جلالت و جاه
ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد
سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه
بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت
جهان نوید وفاقش فکنده در افواه
به صدق دعوت حق او شهادت آورده
ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله
ز بس بلند بود همتش گه بخشش
گنه برند برش عاصیان به عذر گناه
سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!
که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه
تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده
مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه
به قدر خود که مرا همت بلندی ده
که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه
ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید
کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!
بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر
ز من مربی دین را که می کند آگاه
ستون شرع محمد عزیز اعظم خان
پناه دین نبی پاس دار قول الاه
نمود بدرقه همتش مدد ورنه
هزار گونه خطر بود شرع را در راه
در آن دیار که خورشید فصل او تابد
به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه
سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست
شبیه نیست تو را لا الاه الا الله
به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید
وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه
ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد
همان حجاب که اشباه دارد از اشباه
به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند
گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه
متاع دهر نمی ارزد التفات تو را
به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه
اگر به هم نکشد همت تو چین جبین
ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه
وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی
زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه
به رای از ملکان ملک آن چنان گیری
که باد از نفس کهربا رباید کاه
ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم
ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه
چو آتش که به خود در تن چنار افتد
کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه
به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد
چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه
ز همت تو چه گویم امل دراز شود
به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه
بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک
نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
نماز شام مصیبت دمید صح پگاه
مخند گر شب ماتم نشاط عید کند
که دیده است به سلخ حیات غره ماه
به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد
که دیده مسند پاداش و بند پادافراه
سخن که خسته افتاده می کند بپذیر
که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه
رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو
سزای سکه برآورده ام زری از کاه
امید هست که بر درگه کریم کنند
قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه
به گوشه نظر التفات محتاجم
به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه
ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم
که بهر توشه ره بازگردم از درگاه
به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار
که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه
همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد
مدام تا نشود تیره روی روز از آه
شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد
چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه
چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور
که روشنست به نور تو شرع را بنگاه
که خون بمسل من نیست زیب این درگاه
به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل
به خون خویش نویسند: عبده و فداه
به هر قدم که روم پیش دورتر افتم
که وحشی است غزل و کمند من کوتاه
هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک
هزار مرحله در خون دل شدم به شناه
به گرد وادی این ره نمی توان گشتن
ز وهم عقده او شیر می شود روباه
یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف
یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه
ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو
به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه
صفا ز محنت این تیه غصه می آرم
چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه
به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم
ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه
امیدوار به عجز خودم که آسان تر
ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
مبر امید که گامی به پای توفیقست
اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه
رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند
درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه
ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است
زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه
بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری
که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه
هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو
که نیست جای قدم در ره از نشان جباه
تو خیره توسن جهل و غرور می تازی
به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه
متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر
سر معامله داری ز حج قبول مخواه
من از فریب طمع در جواب می گفتم
که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه
نگشتم از روش خویش تا برآوردم
به جای نعره لبیک بانگ واویلاه
من از کمینگه دولت مراد می جستم
نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه
ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست
به هر ترقی او آفتی مرا در راه
حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا
به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه
فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب
بدان کمند که در روزنم بتابد ماه
قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد
خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه
کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟
که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه
به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم
کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه
دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد
در آرزوی نشابورم و شمال هراه
گرم به مخلب طایر توان برون آورد
ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله
بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید
که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه
تویی که در شب اسری گذشتی از کونین
چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه
براق برق عنان توبی چرا طی کرد
رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه
به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند
حمل به نغمه ناهید می نمودش راه
اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش
که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه
ز بیم حدت مریخ مشتری آورد
به منزل زحلش آن غلام بی اکراه
گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو
که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه
عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی
چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه
نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت
که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه
حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست
که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه
گشاده شد درجنت به روی بی برگان
به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه
سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت
کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه
به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است
که نور او به جهان داده این جلالت و جاه
ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد
سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه
بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت
جهان نوید وفاقش فکنده در افواه
به صدق دعوت حق او شهادت آورده
ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله
ز بس بلند بود همتش گه بخشش
گنه برند برش عاصیان به عذر گناه
سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!
که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه
تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده
مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه
به قدر خود که مرا همت بلندی ده
که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه
ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید
کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!
بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر
ز من مربی دین را که می کند آگاه
ستون شرع محمد عزیز اعظم خان
پناه دین نبی پاس دار قول الاه
نمود بدرقه همتش مدد ورنه
هزار گونه خطر بود شرع را در راه
در آن دیار که خورشید فصل او تابد
به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه
سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست
شبیه نیست تو را لا الاه الا الله
به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید
وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه
ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد
همان حجاب که اشباه دارد از اشباه
به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند
گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه
متاع دهر نمی ارزد التفات تو را
به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه
اگر به هم نکشد همت تو چین جبین
ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه
وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی
زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه
به رای از ملکان ملک آن چنان گیری
که باد از نفس کهربا رباید کاه
ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم
ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه
چو آتش که به خود در تن چنار افتد
کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه
به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد
چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه
ز همت تو چه گویم امل دراز شود
به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه
بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک
نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
نماز شام مصیبت دمید صح پگاه
مخند گر شب ماتم نشاط عید کند
که دیده است به سلخ حیات غره ماه
به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد
که دیده مسند پاداش و بند پادافراه
سخن که خسته افتاده می کند بپذیر
که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه
رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو
سزای سکه برآورده ام زری از کاه
امید هست که بر درگه کریم کنند
قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه
به گوشه نظر التفات محتاجم
به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه
ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم
که بهر توشه ره بازگردم از درگاه
به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار
که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه
همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد
مدام تا نشود تیره روی روز از آه
شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد
چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه
چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور
که روشنست به نور تو شرع را بنگاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - یک قصیده
ای جلالت خلوت از اغیار تنها ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۲
نبی که معجز ماه دو پیکر آورده
مثال نور خود و نور حیدر آورده
فراز منبر یوم الغدیر این رمزست
که سر ز جیب محمد علی برآورده
حدیث «لحمک لحمی » بیان این معنیست
که بر لسان مبارک پیمبر آورده
خدای از آدمشان تا به آل عبد مناف
به صلب پاک و به بطن مطهر آورده
هم از سرایت این نور آل زهرا را
نبی به زیر عبا با علی درآورده
قوی بذریت خویش دیده ظهر علی
پیمبرش شب هجرت به بستر آورده
به آب زمزم و خاک صفا سرشته گلش
حقش به حکمت و عفت مخمر آورده
نهاده وقت ولادت به خاک کعبه جبین
نیاز و بندگی از بطن مادر آورده
خدیجه نور نبی دیده در جبین علی
به شادمانی داماد دختر آورده
بعرس فاطمه و مرتضی نثار ملک
درخت های جنان حله ها برآورده
درخت طوبی اسناد جنت و انهار
برون به نام محبان حیدر آورده
سزد که خاک کشد آفتاب اندر چشم
ز معدنی که چو سبطین گوهر آورده
درون قبه بیضاست جای ذوالقرنین
ز عرش آل عبا رخت برتر آورده
علی به جای سر است از جسد پیمبر را
که صحتش همه رای منور آورده
برو به سبقت اسلام کس مقدم نیست
به بعثت نبی ایمان برابر آورده
هزار شاهد عادل به مجمع اسلام
به دعوی «انا صدیق اکبر» آورده
نبی به کودکی اسلام کرده تعلیمش
نه همچو غیر به ایمانش کافر آورده
به دوستکانی این باده از لبان حبیب
کرامتیست که ساقی کوثر آورده
ز قول ثابت «لولا علی » برجم نسا
به فضل خویش مثالی مقرر آورده
ندای «بخ بخ لک یا علی مولایی »
گواه نص ولایت به محضر آورده
خلاف مشورت او که کرده ذوالنورین
خروش توبه به بالای منبر آورده
محل شدت نیران فتنه اشرار
علی ز مهلکه اش بارها برآورده
بیان صفدر کرار عسکر فرار
به شرح واقعه حرب خیبر آورده
نبی به وقت مؤاخات عزت و اصحاب
به لفظ و صدق علی را برابر آورده
چو بر ولایت او هر نبی شده مبعوث
زمان ازو که درین کار بهتر آورده؟
وصی کسیست که تجهیز مصطفی کرده
نه آن که میل به محراب و منبر آورده
میان خوف و رجا داده حق نشان نجات
نبی که مندر و والی رهبر آورده
گشایش از در دیگر مجو به حکم خدا
که غیر باب علی را به گل برآورده
کسی ز آتش دوزخ بری نخواهد ماند
مگر کسی که تولا به حیدر آورده
خلاف نیست روا در خلیفه ای که نبیش
«خلیفتی و خلیلی » مکرر آورده
امام اوست که در تن حیات موتا را
چو عیسی از نفس روح پرور آورده
ز بس محبت سکان آسمان ایزد
به شکل او ملکی را مصور آورده
مقام مجد گرفته به عرش علیین
لوای حمد به صحرای محشر آورده
چگونه نور کسی را به گل توان اندود
که آفتاب فرو رفته را برآورده
چگونه قول کسی را توان به خاک انداخت
که سنگ ریزه گرفتست و گوهر آورده
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی
برون ز کعبه صنم های آزر آورده
ز کوی نخوت و پندار احتسابت او
کلیم مست و براهیم بتگر آورده
خدا دوازده تن را ز عترت اطهار
امام خلق جهان تا به محشر آورده
کسی که پی به امام زمان خود نبرد
رسول صادقش از خیل کافر آورده
تویی امام که اقرار بر امامت تو
صهیب و جابر و سلمان و بوذر آورده
نه والیی که به حقیت ولایت خویش
سجل به مهر رئیس و توانگر آورده
خدا محبت آل تو کرده فرض و تو را
به آیت «الوالارحام » سرور آورده
زبیر و طلحه که از بیعتت برون شده اند
اجل به نزد خداشان مکدر آورده
قضای چرخ بر آن جاهلی زند خنده
که در مشاوره حرف مزور آورده
همان که خسته اشرار کرده عثمان را
عزا نهاده به پاداش و لشکر آورده
سگان دست برو گرد کنند نوحه سزاست
مخدرات رسول از حرم برآورده
سپه که خوانده به جنگ جمل زبیر عوام
کف خسی به سر راه صرصر آورده
معاندان که سبب گشته حرف صفین را
صف غزال به جنگ غضنفر آورده
معاندان تو را نیست مغفرت که رسول
به تو محاربه با خود برابر آورده
مگوی خال که خال نبی به کتف نبی است
نه قرحه ای که سزاوار نشتر آورده
نزاع و صلح تو میزان باطل و حقست
که بهر دوزخ و فردوس داور آورده
دلیر تیغ نرانم به موی استردن
که یار شیفته مو خال بر سر آورده
کدام روز؟ که گفتست ابن ملجم را؟
به مهر فاحشه ای خون حیدر آورده
خوشا علی که چنان در نماز محو شده
که سجده با الم زخم منکر آورده
عجایب این که به شکل خود و لباس نبی
به کفن و دفن خود اعرابیی درآورده
نموده مرده و زنده دو تن به یک صورت
ز یک حقیقت مخفی دو پیکر آورده
میان احمد و حیدر تمیز نتوان کرد
درین مقام بیانی سخنور آورده
همان که گشته پسر را تکاور از سهر مهر
برای نعش پدر هم تکاور آورده
سخن به پرده علی گفته در شب معراج
صباح تهنیه پیش پیمبر آورده
نبی ز زله شب نیم سیب کرده عیان
ز جیب نیمه دیگر علی برآورده
ز فکر بوالعجبی های قادر بیچون
به حیرتم که عجایب دو مظهر آورده
هراس نیست ز فوت و فنا «نظیری » را
که پی به چشمه خضر و سکندر آورده
کدورت از چه جهت رو دهد؟ محبی را
که از ولای علی دل منور آورده
چه کم کند ز جلال کسی زیان جهان؟
که خواجگی ز غلامی قنبر آورده
به نظم آخرت از دست داده دنیا را
فکنده رخت به دریا و گوهر آورده
کسی ز طاعت و خدمت زیان نمی بیند
که هر که تحفه رطب برد شکر آورده
قبول سمع تو کافیست یا علی ولی
زمانه گوش تمیز از ازل کر آورده
ز آستان تو دورم اگر به بیداری
مرا به واقعه نور تو در بر آورده
ازان شبی که به این خواب گشته ام مسرور
خرد به هر نظرم پایه برتر آورده
به مدحت تو بس این عز که همگنان گویند
برات جایزه بر حوض کوثر آورده
صلت که می طلبد بنده ثناگویت
مناقب تو نگویم که در خور آورده
هنر بس است همین کز برای ختم سخن
درود پاک بر آل مطهر آورده
مثال نور خود و نور حیدر آورده
فراز منبر یوم الغدیر این رمزست
که سر ز جیب محمد علی برآورده
حدیث «لحمک لحمی » بیان این معنیست
که بر لسان مبارک پیمبر آورده
خدای از آدمشان تا به آل عبد مناف
به صلب پاک و به بطن مطهر آورده
هم از سرایت این نور آل زهرا را
نبی به زیر عبا با علی درآورده
قوی بذریت خویش دیده ظهر علی
پیمبرش شب هجرت به بستر آورده
به آب زمزم و خاک صفا سرشته گلش
حقش به حکمت و عفت مخمر آورده
نهاده وقت ولادت به خاک کعبه جبین
نیاز و بندگی از بطن مادر آورده
خدیجه نور نبی دیده در جبین علی
به شادمانی داماد دختر آورده
بعرس فاطمه و مرتضی نثار ملک
درخت های جنان حله ها برآورده
درخت طوبی اسناد جنت و انهار
برون به نام محبان حیدر آورده
سزد که خاک کشد آفتاب اندر چشم
ز معدنی که چو سبطین گوهر آورده
درون قبه بیضاست جای ذوالقرنین
ز عرش آل عبا رخت برتر آورده
علی به جای سر است از جسد پیمبر را
که صحتش همه رای منور آورده
برو به سبقت اسلام کس مقدم نیست
به بعثت نبی ایمان برابر آورده
هزار شاهد عادل به مجمع اسلام
به دعوی «انا صدیق اکبر» آورده
نبی به کودکی اسلام کرده تعلیمش
نه همچو غیر به ایمانش کافر آورده
به دوستکانی این باده از لبان حبیب
کرامتیست که ساقی کوثر آورده
ز قول ثابت «لولا علی » برجم نسا
به فضل خویش مثالی مقرر آورده
ندای «بخ بخ لک یا علی مولایی »
گواه نص ولایت به محضر آورده
خلاف مشورت او که کرده ذوالنورین
خروش توبه به بالای منبر آورده
محل شدت نیران فتنه اشرار
علی ز مهلکه اش بارها برآورده
بیان صفدر کرار عسکر فرار
به شرح واقعه حرب خیبر آورده
نبی به وقت مؤاخات عزت و اصحاب
به لفظ و صدق علی را برابر آورده
چو بر ولایت او هر نبی شده مبعوث
زمان ازو که درین کار بهتر آورده؟
وصی کسیست که تجهیز مصطفی کرده
نه آن که میل به محراب و منبر آورده
میان خوف و رجا داده حق نشان نجات
نبی که مندر و والی رهبر آورده
گشایش از در دیگر مجو به حکم خدا
که غیر باب علی را به گل برآورده
کسی ز آتش دوزخ بری نخواهد ماند
مگر کسی که تولا به حیدر آورده
خلاف نیست روا در خلیفه ای که نبیش
«خلیفتی و خلیلی » مکرر آورده
امام اوست که در تن حیات موتا را
چو عیسی از نفس روح پرور آورده
ز بس محبت سکان آسمان ایزد
به شکل او ملکی را مصور آورده
مقام مجد گرفته به عرش علیین
لوای حمد به صحرای محشر آورده
چگونه نور کسی را به گل توان اندود
که آفتاب فرو رفته را برآورده
چگونه قول کسی را توان به خاک انداخت
که سنگ ریزه گرفتست و گوهر آورده
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
بیان نسبت خود کرده با خلیل علی
برون ز کعبه صنم های آزر آورده
ز کوی نخوت و پندار احتسابت او
کلیم مست و براهیم بتگر آورده
خدا دوازده تن را ز عترت اطهار
امام خلق جهان تا به محشر آورده
کسی که پی به امام زمان خود نبرد
رسول صادقش از خیل کافر آورده
تویی امام که اقرار بر امامت تو
صهیب و جابر و سلمان و بوذر آورده
نه والیی که به حقیت ولایت خویش
سجل به مهر رئیس و توانگر آورده
خدا محبت آل تو کرده فرض و تو را
به آیت «الوالارحام » سرور آورده
زبیر و طلحه که از بیعتت برون شده اند
اجل به نزد خداشان مکدر آورده
قضای چرخ بر آن جاهلی زند خنده
که در مشاوره حرف مزور آورده
همان که خسته اشرار کرده عثمان را
عزا نهاده به پاداش و لشکر آورده
سگان دست برو گرد کنند نوحه سزاست
مخدرات رسول از حرم برآورده
سپه که خوانده به جنگ جمل زبیر عوام
کف خسی به سر راه صرصر آورده
معاندان که سبب گشته حرف صفین را
صف غزال به جنگ غضنفر آورده
معاندان تو را نیست مغفرت که رسول
به تو محاربه با خود برابر آورده
مگوی خال که خال نبی به کتف نبی است
نه قرحه ای که سزاوار نشتر آورده
نزاع و صلح تو میزان باطل و حقست
که بهر دوزخ و فردوس داور آورده
دلیر تیغ نرانم به موی استردن
که یار شیفته مو خال بر سر آورده
کدام روز؟ که گفتست ابن ملجم را؟
به مهر فاحشه ای خون حیدر آورده
خوشا علی که چنان در نماز محو شده
که سجده با الم زخم منکر آورده
عجایب این که به شکل خود و لباس نبی
به کفن و دفن خود اعرابیی درآورده
نموده مرده و زنده دو تن به یک صورت
ز یک حقیقت مخفی دو پیکر آورده
میان احمد و حیدر تمیز نتوان کرد
درین مقام بیانی سخنور آورده
همان که گشته پسر را تکاور از سهر مهر
برای نعش پدر هم تکاور آورده
سخن به پرده علی گفته در شب معراج
صباح تهنیه پیش پیمبر آورده
نبی ز زله شب نیم سیب کرده عیان
ز جیب نیمه دیگر علی برآورده
ز فکر بوالعجبی های قادر بیچون
به حیرتم که عجایب دو مظهر آورده
هراس نیست ز فوت و فنا «نظیری » را
که پی به چشمه خضر و سکندر آورده
کدورت از چه جهت رو دهد؟ محبی را
که از ولای علی دل منور آورده
چه کم کند ز جلال کسی زیان جهان؟
که خواجگی ز غلامی قنبر آورده
به نظم آخرت از دست داده دنیا را
فکنده رخت به دریا و گوهر آورده
کسی ز طاعت و خدمت زیان نمی بیند
که هر که تحفه رطب برد شکر آورده
قبول سمع تو کافیست یا علی ولی
زمانه گوش تمیز از ازل کر آورده
ز آستان تو دورم اگر به بیداری
مرا به واقعه نور تو در بر آورده
ازان شبی که به این خواب گشته ام مسرور
خرد به هر نظرم پایه برتر آورده
به مدحت تو بس این عز که همگنان گویند
برات جایزه بر حوض کوثر آورده
صلت که می طلبد بنده ثناگویت
مناقب تو نگویم که در خور آورده
هنر بس است همین کز برای ختم سخن
درود پاک بر آل مطهر آورده
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - این قصیده در ایام عزیمت مکه معظمه و وداع دوستان در نعت همان مقام علیه متبرکه مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
ز هنر به خود نگنجم به خم می مغانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - یک قصیده
زنند باغ و بهارم صلای ویرانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده بعد از قصیده سابق در راه مکه مشرفه در وصف همان مقام علیه متبرکه و نعت حضرت رسالت پناه محمد صلی الله علیه و آله و سلم مذیل به مدح عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
برنیامد یک عزیز از مصر مردم پروری
پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری
طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند
برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری
بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دایگی آیین دوران مادری
دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور
مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری
بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس
جان سپاری در حقوق نعمت او کافری
چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم
فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری
حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من
با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری
گر حق بال و پر پروانه را بشناختی
شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری
در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من
عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری
بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا
عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری
مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی
چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری
موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند
کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری
دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن
آنچنانم شست کز من برد داغ گازری
تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم
ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری
قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر
نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری
خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز
لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری
گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد
آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری
باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست
بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری
نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن
خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری
دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد
نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری
جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست
کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری
پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها
بر سر مردان کند دستار مردان معجری
ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن
کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری
بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی
کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری
بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است
همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری
شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست
سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری
تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست
در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری
نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس
نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری
گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه
کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری
سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟
چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری
افسر از خاک دری سازم که در اول قدم
می برد از سر خیال سجده اش مستکبری
ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت
آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری
قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام
آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری
از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی
همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری
خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب
خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری
گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او
بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری
بارها بر صورت اعرابیان روح القدس
کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری
مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی
در میان کفر و دین گر او نکردی داوری
بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها
مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری
آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند
یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری
بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود
تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری
ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام
ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری
یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون
گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری
از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او
سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری
گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع
برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری
گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است
ناید از بال و پر روح الامین بال و پری
زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا
فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری
بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست
قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری
از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت
رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری
ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده
کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری
حق به دست التفات خود نوالت ساخته
تو شقفت زله کرده بهر امت پروری
از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است
آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری
هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام
در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری
عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر
یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری
گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست
دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری
موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام
بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری
مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست
کعبه را ره می زنند این کافران خیبری
حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟
کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری
خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم
آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری
آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد
از شکوه او شود روشن چراغ مهتری
کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد
حک کند از صفحه ایام خال عنبری
تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو
از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری
مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او
در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری
پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد
رتبه او برترست از کار شعر و شاعری
لابه او کی شود شایسته احسان او
پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری
ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته
کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری
اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند
شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری
صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک
تخم نافرمانی آرد میوه بداختری
در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت
در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری
رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد
طالعی دارم به سد کارها اسکندری
بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک
تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری
گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن
آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری
خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد
شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری
مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست
پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟
حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد
گم شود در شورش سودای او حرف پری
چشم معنی فهم می باید رموز حسن را
ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری
جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست
در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری
میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است
همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری
تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی
آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟
تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود
تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری
هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام
هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری
پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری
طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند
برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری
بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دایگی آیین دوران مادری
دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور
مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری
بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس
جان سپاری در حقوق نعمت او کافری
چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم
فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری
حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من
با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری
گر حق بال و پر پروانه را بشناختی
شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری
در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من
عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری
بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا
عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری
مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی
چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری
موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند
کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری
دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن
آنچنانم شست کز من برد داغ گازری
تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم
ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری
قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر
نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری
خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز
لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری
گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد
آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری
باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست
بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری
نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن
خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری
دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد
نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری
جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست
کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری
پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها
بر سر مردان کند دستار مردان معجری
ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن
کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری
بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی
کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری
بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است
همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری
شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست
سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری
تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست
در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری
نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس
نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری
گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه
کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری
سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟
چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری
افسر از خاک دری سازم که در اول قدم
می برد از سر خیال سجده اش مستکبری
ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت
آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری
قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام
آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری
از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی
همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری
خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب
خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری
گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او
بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری
بارها بر صورت اعرابیان روح القدس
کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری
مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی
در میان کفر و دین گر او نکردی داوری
بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها
مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری
آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند
یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری
بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود
تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری
ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام
ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری
یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون
گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری
از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او
سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری
گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع
برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری
گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است
ناید از بال و پر روح الامین بال و پری
زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا
فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری
بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست
قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری
از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت
رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری
ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده
کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری
حق به دست التفات خود نوالت ساخته
تو شقفت زله کرده بهر امت پروری
از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است
آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری
هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام
در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری
عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر
یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری
گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست
دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری
موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام
بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری
مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست
کعبه را ره می زنند این کافران خیبری
حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟
کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری
خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم
آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری
آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد
از شکوه او شود روشن چراغ مهتری
کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد
حک کند از صفحه ایام خال عنبری
تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو
از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری
مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او
در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری
پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد
رتبه او برترست از کار شعر و شاعری
لابه او کی شود شایسته احسان او
پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری
ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته
کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری
اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند
شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری
صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک
تخم نافرمانی آرد میوه بداختری
در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت
در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری
رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد
طالعی دارم به سد کارها اسکندری
بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک
تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری
گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن
آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری
خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد
شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری
مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست
پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟
حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد
گم شود در شورش سودای او حرف پری
چشم معنی فهم می باید رموز حسن را
ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری
جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست
در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری
میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است
همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری
تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی
آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟
تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود
تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری
هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام
هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - این ترکیب موحدانه در دارالسلطنه لاهور در فصل گل و بهار در اوان سرمستی ها در تعریف خرمی عالم مذیل به نام نامی صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در استدعای صحبت ایشان گفته شده
آن جلوه که در پرده روش های نهان داشت
از پرده برآمد روشی بهتر از آن داشت
ذوقی به چمن داد که در خنده ابرست
شوری ز گل انگیخت که بلبل به فغان داشت
امروز که شد عشرت می لعل قبا شد
وان روز که بود آفت دی رنگ خزان داشت
این جلوه حسن است که در پرده نگنجد
این قصه عشقست که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و دیوار برآمد
کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بی خواست برآورد سر از طرف چمن ها
چندان که زمین تازه نهالان جوان داشت
مشاطگی هر خس و هر خار صبا کرد
از بس که چمن غالیه در غالیه دان داشت
ایمن نتوان بود که از ابر بهاری
شد لاله ستان هرچه زمین ژاله ستان داشت
دستار گل امروز نگر گشته پریشان
دیروز گر از غنچه به سر تاج کیان داشت
تا هست جهان هست خزانی و بهاری
دل بسته این وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل بی درد برآرم
آهی کشم از هستی خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد
غماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست که بگذشته و آینده ما اوست
در هر نفسی رفت و به رنگی دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشایید
کان یار سفرکرده ما از سفر آمد
او بود که از سینه به تاراج خرد خاست
او بود که بر آتش دل جلوه گر آمد
شد حسن چو در جلوه خوبی به نظر رفت
شد عشق چو در پرده سودا به سر آمد
آنگاه برانگیخت فراقی و وصالی
در صورت یکتایی از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودی نکند کار درین کار
از دل به دل آن عشق بدین سینه درآمد
آن یار که معموری دل از ستم اوست
صد شکر که این بار ستمکارتر آمد
نیک آمدی ای عقل مرا آتش خرمن
لبیک زهی چشم امیدم به تو روشن
خیزید که گیریم می از ساقی مستان
گردیم به حال دل آشوب پرستان
جامی دو سه نوشیم و درآییم به بازار
سر می و میخانه بگوییم به دستان
بس نشئه بلندست اگر لب بگشاییم
بر خویش ببالند ز مستی همه پستان
هان ای دل غافل شده هنگام صبوحست
گر جام ز ساقی نستانی مزه بستان
بی دردسر از خواب برآور که بپیمود
بر ما خم و ساغر در و دیوار گلستان
برخیز که گر بهره ای از نشئه نداریم
باری بنشینیم به همت بر مستان
ایام بهار آمد و در خانه بماندیم
زین شرم که بی می نتوان رفت به بستان
تاریکی غم از افق سینه دمیده
یک شیشه می کو؟ که کنم شمع شبستان
در کشور آن قوم که این باده حلالست
گلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از میکده مگذر که در کعبه فرازست
بسیار مدو تیز که این راه درازست
آن راز که در صومعه محجوب ریا بود
در میکده از صافی دل ها به ملا بود
فکری که غم مدرسه و درس همانست
در ساغر می نشئه و در ساز نوا بود
قهری که شود هیزم او آتش نمرود
دیدیم که خاکستر او لطف و عطا بود
خمار دلش خوش که پی می گه و بیگاه
هرگاه که رفتیم در میکده وا بود
دی راهب بتخانه به من راه حرم را
نزدیک نمود ارچه بسی دورنما بود
خورشید به زنار همی بست میانش
در بتکده هر ذره که بر روی هوا بود
دیدیم که در میکده هم شاهد و ساقیست
آن خانه برانداز که در خانه ما بود
او بود که بر هر که نظر کرد بقا یافت
او بود که از هر که گذر کرد فنا بود
این جلوه همانست کزو گریه بجوشید
شورش شد و در قالب مجنون بخروشید
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
ویرانم و آگه نه که بر من ستمی هست
در شکوه دلر طفل الف بی نشناسم
زین بیش ندانم که ورق را رقمی هست
آن نیست که در هجر دلم را نخراشد
گر نیست سنان مژه نوک قلمی هست
دلتنگی من چون سبب خوشدلی اوست
دریوزه کنم از در هر دل که غمی هست
ساقی غم نابودن می سخت خماریست
مستیم اگر در قدح و جام نمی هست
دل بر خود و بر هستی خود از چه نهد کس
در هر نفس ما چو وجود و عدمی هست
جز جام می عشق که آیینه صدقست
پیمانه زهرست اگر جام جمی هست
آن به که بغیر از مژه تر نشناسیم
لب تشنه بمیریم و سکندر نشناسیم
گر قیصر و گر ما، همه محتاج گداییم
سیلی خور بیش و کم یک خان و سراییم
بر خویش گل و برگ بچینیم وگرنه
نیکوروش سیر گه نشو و نماییم
عقل و دل و ما بی خبرانیم که یک جا
صد سال نشینیم و ندانیم کجاییم
زین لب که بود بسته تر از کار دل ما
صد کار فروبسته گردون بگشاییم
با آن که ز بال مگسی سایه ندیدیم
هرجا که نشینیم ثناگوی هماییم
شوقی نه گریبان کش و عشقی نه عنان گیر
مشکل که ازین پرده ناموس برآییم
از هستی ما تا رمقی همره ما هست
گر هم تک بادیم که در قید هواییم
انصاف نداریم که با خرمن مقصود
در حسرت کاهی که برد کاه رباییم
خون از جگر غنچه گشودیم «نظیری »
بخروش که بر طرفه گلی نغمه سراییم
می آن نکند با تو که عشق تو به جان کرد
غم با دلم آن کرد که با باغ خزان کرد
داغ دلم افروخته تر شد ز چراغم
هم منصب پروانه بود پنبه داغم
در پوست نمی گنجد ازین نشئه نشاطم
بر دست نمی استد ازین باده ایاغم
صدسال گر از گل به مشامم نرسد بود
افسرده نگوید به خزان بلبل باغم
بر شعله خورشید زند طعنه فروغم
بر گرمی پروانه زند خنده چراغم
سرگرمی بازار جنون باد مبارک
آشفتگیی هست به سودای دماغم
دیوانگی آشفته تمکین و تمیزم
فرزانگی آفت زده لابه و لاغم
آن جا که منم پیر و جوان بی خبرانند
کس رنجه مسازید و مگیرید سراغم
صبحم به خراش جگر و سینه دمیده
روزم شده پیدا به جگرخونی داغم
روز سیهی دیده ام از هجر که امشب
در پیش نظر صبح نماید پر زاغم
نازک تر از ایام بهارست تموزم
خورشید فرو می چکد از چهره روزم
قهرش به سخن تیغ و به دم نیشترم کرد
زهر دل کافور مزاج نظرم کرد
چون خنده ناخوش دهنان بی نمکم ساخت
چون گریه صاحب غرضان بی ثمرم کرد
بیش از همه در دیده غم کرد عزیزم
در چشم نشاط از همه کس خوارترم کرد
از خلوت شرم و ادب آورد برونم
در معرکه شور و جنون جلوه گرم کرد
یک شب به در صبح وصالم نرسانید
این بخت که درمانده خواب سحرم کرد
من بی خودم از لطف کجا بود که ساقی
یک جرعه میم داد که خون در جگرم کرد
کی بود که فرصت دلی از خنده خوشم ساخت
کی بود که قسمت لبی از گریه ترم کرد
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
زان روز که طالع به وفا همسفرم کرد
گفتم سخن عشق به رندی نشدم فاش
نفرین خرابات چنین دربدرم کرد
اینها چه که از پرده هستیم برآورد
از بندگی خاطر خویشم بدر آورد
شادم که دوا درد مرا سود ندارد
بیماری عشقست که بهبود ندارد
یک کس به در صومعه مقبول نظر نیست
نازم به خرابات که مردود ندارد
سرگشته زدم گام به هرجا و ندیدم
یک ذره که ره جانب مقصود ندارد
صد مرتبه زد بخت به هم زبح و رصد را
این هفت فلک اختر مسعود ندارد
بی فایده بر آتش دل ناله سپندست
در مجمر ما بو شکر و عود ندارد
ای خرمنم آتش زده از من چه گریزی؟
اندیشه مکن آتش من دود ندارد
گو گریه مکن شور کز آن کان نمک نیست
یک دل که کباب نمک آلود ندارد
تا از خبر صحبت صاحب نشوم شاد
شادی دلم از نغمه داوود ندارد
افغان که هلال شب عیدم به خسوفست
خورشید مرا ساعت نوروز کسوفست
زان دم که به افسون طبیبانت نیازست
عیسی به فسون دم خود بر سر نازست
در آرزوی صحت تو لحظه بر ایام
همچون شب عیدست که بر طفل درازست
کار تو نه کاریست که آن فاتحه خواهد
در عقده این کار ندانم که چه رازست
برخیز که مفتاح دعا زیر سر تست
برخیز که درهای اجابت ز تو بازست
از عارضه غم نیست که چون دولت دانات
در غیب حکیمی است که بیمار نوازست
بر مرکب صحت نتوان تاخت همه عمر
میدان جهان پر ز نشیبست و فرازست
باد ار به گلستان تو آسیب رسانید
آن نیز ز آسیب گلستان به گدازست
تا بوی گل تازه دماغ تو گرفتست
در موسم گلزار در باغ فرازست
در فتنه تو را ذات خوش از فتنه مصونست
چون نرگس بیمار که بر بستر نازست
ملک از حشر فتح تو نقصان نپذیرد
غم کیست؟ کز اقبال تو درمان نپذیرد
چون ناله نهم بر سر افلاک قدم را
از ضعف برون آورم احسان و کرم را
گر یک تنه بر قلب ملایک نتوان تاخت
از اشگ جهانگیر کشم خیل و حشم را
برخیز که امروز به خوش کردن دل ها
گیتی به حق صحبت تو خورده قسم را
دیروز که سر دل و مقصود اجابت
درکار تو می رفت عرب را و عجم را
در فکر تو عاشق به سؤال لب معشوق
در خاطر آشفته نمی گفت نعم را
حسن از پی شوریدگی عشق بیاراست
ز آشفتگی عارضه ات زلف بخم را
عشاق چو دیدند مبارک الم تو
در عشق فزودند به پیرایه الم را
صد شکر که در ساعت فرخنده نوروز
آراسته دیدیم به جم مسند جم را
آن رفت که بی زله خوانت فلک پیر
سیری شکم نام همی کرد درم را
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم
از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
خاری که به پای تو خلد باغ یقین است
سنگی که به راه تو فتد کعبه دین است
در عزم قوی باش که اندر ره دولت
مفتاح نجاتست به هر جا که کمین است
در خوش دلی آویز که با عمر تو ایام
گر رشته بگسسته بود حبل متین است
بردار نقاب از رخ و تسکین دلی ده
پیرایه حسنت نه به مصر و نه به چین است
بر بستر نازست اگر جلوه قدست
در پرده حسنست اگر چین حبین است
در خلوت ما هر که نه پروانه برون باد
شمع از نظر جشم بدان خانه نشین است
تا دهر تو را داروی تلخی بچشاند
دولت ز یسارست و سعادت ز یمین است
در کار تو از بی خردی گر بدییی کرد
آن خاصیت طینت دهرست نه کین است
ز ایام مکن شکوه که باشد غم ایام
نوش دم زنبور که با نیش قرین است
گو حادثه بر حادثه در ملک بقا باش
با ایرج و داراب تو در ظل خدا باش
از پرده برآمد روشی بهتر از آن داشت
ذوقی به چمن داد که در خنده ابرست
شوری ز گل انگیخت که بلبل به فغان داشت
امروز که شد عشرت می لعل قبا شد
وان روز که بود آفت دی رنگ خزان داشت
این جلوه حسن است که در پرده نگنجد
این قصه عشقست که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و دیوار برآمد
کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بی خواست برآورد سر از طرف چمن ها
چندان که زمین تازه نهالان جوان داشت
مشاطگی هر خس و هر خار صبا کرد
از بس که چمن غالیه در غالیه دان داشت
ایمن نتوان بود که از ابر بهاری
شد لاله ستان هرچه زمین ژاله ستان داشت
دستار گل امروز نگر گشته پریشان
دیروز گر از غنچه به سر تاج کیان داشت
تا هست جهان هست خزانی و بهاری
دل بسته این وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل بی درد برآرم
آهی کشم از هستی خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد
غماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست که بگذشته و آینده ما اوست
در هر نفسی رفت و به رنگی دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشایید
کان یار سفرکرده ما از سفر آمد
او بود که از سینه به تاراج خرد خاست
او بود که بر آتش دل جلوه گر آمد
شد حسن چو در جلوه خوبی به نظر رفت
شد عشق چو در پرده سودا به سر آمد
آنگاه برانگیخت فراقی و وصالی
در صورت یکتایی از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودی نکند کار درین کار
از دل به دل آن عشق بدین سینه درآمد
آن یار که معموری دل از ستم اوست
صد شکر که این بار ستمکارتر آمد
نیک آمدی ای عقل مرا آتش خرمن
لبیک زهی چشم امیدم به تو روشن
خیزید که گیریم می از ساقی مستان
گردیم به حال دل آشوب پرستان
جامی دو سه نوشیم و درآییم به بازار
سر می و میخانه بگوییم به دستان
بس نشئه بلندست اگر لب بگشاییم
بر خویش ببالند ز مستی همه پستان
هان ای دل غافل شده هنگام صبوحست
گر جام ز ساقی نستانی مزه بستان
بی دردسر از خواب برآور که بپیمود
بر ما خم و ساغر در و دیوار گلستان
برخیز که گر بهره ای از نشئه نداریم
باری بنشینیم به همت بر مستان
ایام بهار آمد و در خانه بماندیم
زین شرم که بی می نتوان رفت به بستان
تاریکی غم از افق سینه دمیده
یک شیشه می کو؟ که کنم شمع شبستان
در کشور آن قوم که این باده حلالست
گلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از میکده مگذر که در کعبه فرازست
بسیار مدو تیز که این راه درازست
آن راز که در صومعه محجوب ریا بود
در میکده از صافی دل ها به ملا بود
فکری که غم مدرسه و درس همانست
در ساغر می نشئه و در ساز نوا بود
قهری که شود هیزم او آتش نمرود
دیدیم که خاکستر او لطف و عطا بود
خمار دلش خوش که پی می گه و بیگاه
هرگاه که رفتیم در میکده وا بود
دی راهب بتخانه به من راه حرم را
نزدیک نمود ارچه بسی دورنما بود
خورشید به زنار همی بست میانش
در بتکده هر ذره که بر روی هوا بود
دیدیم که در میکده هم شاهد و ساقیست
آن خانه برانداز که در خانه ما بود
او بود که بر هر که نظر کرد بقا یافت
او بود که از هر که گذر کرد فنا بود
این جلوه همانست کزو گریه بجوشید
شورش شد و در قالب مجنون بخروشید
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
ویرانم و آگه نه که بر من ستمی هست
در شکوه دلر طفل الف بی نشناسم
زین بیش ندانم که ورق را رقمی هست
آن نیست که در هجر دلم را نخراشد
گر نیست سنان مژه نوک قلمی هست
دلتنگی من چون سبب خوشدلی اوست
دریوزه کنم از در هر دل که غمی هست
ساقی غم نابودن می سخت خماریست
مستیم اگر در قدح و جام نمی هست
دل بر خود و بر هستی خود از چه نهد کس
در هر نفس ما چو وجود و عدمی هست
جز جام می عشق که آیینه صدقست
پیمانه زهرست اگر جام جمی هست
آن به که بغیر از مژه تر نشناسیم
لب تشنه بمیریم و سکندر نشناسیم
گر قیصر و گر ما، همه محتاج گداییم
سیلی خور بیش و کم یک خان و سراییم
بر خویش گل و برگ بچینیم وگرنه
نیکوروش سیر گه نشو و نماییم
عقل و دل و ما بی خبرانیم که یک جا
صد سال نشینیم و ندانیم کجاییم
زین لب که بود بسته تر از کار دل ما
صد کار فروبسته گردون بگشاییم
با آن که ز بال مگسی سایه ندیدیم
هرجا که نشینیم ثناگوی هماییم
شوقی نه گریبان کش و عشقی نه عنان گیر
مشکل که ازین پرده ناموس برآییم
از هستی ما تا رمقی همره ما هست
گر هم تک بادیم که در قید هواییم
انصاف نداریم که با خرمن مقصود
در حسرت کاهی که برد کاه رباییم
خون از جگر غنچه گشودیم «نظیری »
بخروش که بر طرفه گلی نغمه سراییم
می آن نکند با تو که عشق تو به جان کرد
غم با دلم آن کرد که با باغ خزان کرد
داغ دلم افروخته تر شد ز چراغم
هم منصب پروانه بود پنبه داغم
در پوست نمی گنجد ازین نشئه نشاطم
بر دست نمی استد ازین باده ایاغم
صدسال گر از گل به مشامم نرسد بود
افسرده نگوید به خزان بلبل باغم
بر شعله خورشید زند طعنه فروغم
بر گرمی پروانه زند خنده چراغم
سرگرمی بازار جنون باد مبارک
آشفتگیی هست به سودای دماغم
دیوانگی آشفته تمکین و تمیزم
فرزانگی آفت زده لابه و لاغم
آن جا که منم پیر و جوان بی خبرانند
کس رنجه مسازید و مگیرید سراغم
صبحم به خراش جگر و سینه دمیده
روزم شده پیدا به جگرخونی داغم
روز سیهی دیده ام از هجر که امشب
در پیش نظر صبح نماید پر زاغم
نازک تر از ایام بهارست تموزم
خورشید فرو می چکد از چهره روزم
قهرش به سخن تیغ و به دم نیشترم کرد
زهر دل کافور مزاج نظرم کرد
چون خنده ناخوش دهنان بی نمکم ساخت
چون گریه صاحب غرضان بی ثمرم کرد
بیش از همه در دیده غم کرد عزیزم
در چشم نشاط از همه کس خوارترم کرد
از خلوت شرم و ادب آورد برونم
در معرکه شور و جنون جلوه گرم کرد
یک شب به در صبح وصالم نرسانید
این بخت که درمانده خواب سحرم کرد
من بی خودم از لطف کجا بود که ساقی
یک جرعه میم داد که خون در جگرم کرد
کی بود که فرصت دلی از خنده خوشم ساخت
کی بود که قسمت لبی از گریه ترم کرد
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
زان روز که طالع به وفا همسفرم کرد
گفتم سخن عشق به رندی نشدم فاش
نفرین خرابات چنین دربدرم کرد
اینها چه که از پرده هستیم برآورد
از بندگی خاطر خویشم بدر آورد
شادم که دوا درد مرا سود ندارد
بیماری عشقست که بهبود ندارد
یک کس به در صومعه مقبول نظر نیست
نازم به خرابات که مردود ندارد
سرگشته زدم گام به هرجا و ندیدم
یک ذره که ره جانب مقصود ندارد
صد مرتبه زد بخت به هم زبح و رصد را
این هفت فلک اختر مسعود ندارد
بی فایده بر آتش دل ناله سپندست
در مجمر ما بو شکر و عود ندارد
ای خرمنم آتش زده از من چه گریزی؟
اندیشه مکن آتش من دود ندارد
گو گریه مکن شور کز آن کان نمک نیست
یک دل که کباب نمک آلود ندارد
تا از خبر صحبت صاحب نشوم شاد
شادی دلم از نغمه داوود ندارد
افغان که هلال شب عیدم به خسوفست
خورشید مرا ساعت نوروز کسوفست
زان دم که به افسون طبیبانت نیازست
عیسی به فسون دم خود بر سر نازست
در آرزوی صحت تو لحظه بر ایام
همچون شب عیدست که بر طفل درازست
کار تو نه کاریست که آن فاتحه خواهد
در عقده این کار ندانم که چه رازست
برخیز که مفتاح دعا زیر سر تست
برخیز که درهای اجابت ز تو بازست
از عارضه غم نیست که چون دولت دانات
در غیب حکیمی است که بیمار نوازست
بر مرکب صحت نتوان تاخت همه عمر
میدان جهان پر ز نشیبست و فرازست
باد ار به گلستان تو آسیب رسانید
آن نیز ز آسیب گلستان به گدازست
تا بوی گل تازه دماغ تو گرفتست
در موسم گلزار در باغ فرازست
در فتنه تو را ذات خوش از فتنه مصونست
چون نرگس بیمار که بر بستر نازست
ملک از حشر فتح تو نقصان نپذیرد
غم کیست؟ کز اقبال تو درمان نپذیرد
چون ناله نهم بر سر افلاک قدم را
از ضعف برون آورم احسان و کرم را
گر یک تنه بر قلب ملایک نتوان تاخت
از اشگ جهانگیر کشم خیل و حشم را
برخیز که امروز به خوش کردن دل ها
گیتی به حق صحبت تو خورده قسم را
دیروز که سر دل و مقصود اجابت
درکار تو می رفت عرب را و عجم را
در فکر تو عاشق به سؤال لب معشوق
در خاطر آشفته نمی گفت نعم را
حسن از پی شوریدگی عشق بیاراست
ز آشفتگی عارضه ات زلف بخم را
عشاق چو دیدند مبارک الم تو
در عشق فزودند به پیرایه الم را
صد شکر که در ساعت فرخنده نوروز
آراسته دیدیم به جم مسند جم را
آن رفت که بی زله خوانت فلک پیر
سیری شکم نام همی کرد درم را
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم
از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
خاری که به پای تو خلد باغ یقین است
سنگی که به راه تو فتد کعبه دین است
در عزم قوی باش که اندر ره دولت
مفتاح نجاتست به هر جا که کمین است
در خوش دلی آویز که با عمر تو ایام
گر رشته بگسسته بود حبل متین است
بردار نقاب از رخ و تسکین دلی ده
پیرایه حسنت نه به مصر و نه به چین است
بر بستر نازست اگر جلوه قدست
در پرده حسنست اگر چین حبین است
در خلوت ما هر که نه پروانه برون باد
شمع از نظر جشم بدان خانه نشین است
تا دهر تو را داروی تلخی بچشاند
دولت ز یسارست و سعادت ز یمین است
در کار تو از بی خردی گر بدییی کرد
آن خاصیت طینت دهرست نه کین است
ز ایام مکن شکوه که باشد غم ایام
نوش دم زنبور که با نیش قرین است
گو حادثه بر حادثه در ملک بقا باش
با ایرج و داراب تو در ظل خدا باش
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - این ترکیب نیز در سوک مفخرالشعرا خواجه حسین ثنایی گفته شده
دانش از روزگار بیرون شد
همه کار جهان دگرگون شد
مژه ام از سرشگ دجله فشاند
آستینم ز گریه جیحون شد
ستمی دیدم از اجل کز درد
مردم دیده را جگر خون شد
سحر می خواست سامری بدمد
بر لبش جان ز شوق افسون شد
زین مرض کز دوا بتر گردید
زین الم کز علاج افزون شد
زندگی در دم مسیح شکست
چاره خون در دل فلاطون شد
خواجه امشب گه عروج سخن
از زمین سوی اوج گردون شد
ره برگشتنش فرو بستند
کز در وحی خواست بیرون شد
خاطر از مرگ صاحب الشعرا
در سیاهی چو لفظ و مضمون شد
شمع شب های آشنایی مرد
دلم از مردن ثنایی مرد
دستم از کار رفت وافریاد
یوسفم در درون چاه افتاد
شمع دل مرده چون کنم خنده
شب مرگست چون نشینم شاد
نوعروس سخن جوانست هنوز
به سفر از چه می رود داماد
غوطه در گریه می خورد طوفان
رستخیز آه می دهد بر باد
قدسیان سدره را بیارایند
مرغ عرشی شد از قفس آزاد
بود ازین عندلیب تازه سخن
همه مرغان باغ را فریاد
یک زبان از حدیث گفتن ماند
بر لب کاینات مهر افتاد
معنیی در ضمیر خواجه گذشت
که لب از ذوق آن دگر نگشاد
شکوه چون ناله در شکن دارم
نوحه در ماتم سخن دارم
بلبل باغ شب ز هوش شده
خنده در کام گل خروش شده
آن که یکسر زبان چو سوسن بود
همچو گلبن تمام گوش شده
شب هجران به این درازی نیست
روز محشر سیاه پوش شده
با خمی پر شراب روحانی
پیر ما دوش می فروش شده
می صافی به آسمان داده
خاک مخمور دردنوش شده
آب حیوان گرفته عالم را
زین خم می که شب به جوش شده
آن که بر بوی آشنا می رفت
به نسیم سحر ز هوش شده
از سبک روحی جنازه او
سایه سرگران به دوش شده
سر تابوت خواجه گیرید
سیمش از اشگ در گهر گیرید
خواجه نظم گران عیار گذاشت
بار بر دوش روزگار گذاشت
کیسه هفت آسمان پرداخت
گنج معنی به یادگار گذاشت
خم و خم خانه ها پر از می کرد
به حریفان باده خوار گذاشت
جز ثنا قیمت ثنا نگرفت
آبرو برد و اعتبار گذاشت
مردم چشم شد ز چشم و مرا
صد جگرگوشه در کنار گذاشت
تن خاکی کجا قبول کند؟
که جهان همتش ز عار گذاشت
آوخ آوخ که دهر کارنما
رخنه های عجب به کار گذاشت
فلک شوخ گاه دادن عمر
نیمه ای بیش از شعار گذاشت
عمر کجرو به شاه راه کمال
صد گلستان و نوبهار گذاشت
این کهن کینه خوش نشست آخر
پشت اسلام را شکست آخر
صوت بلبل برین چمن گرید
گل برین عمر و زیستن گرید
نامه هجر را چه می خوانی؟
خامه زین قصه بر سخن گرید
قصه آرای عشق شیرین مرد
سنگ بر حال کوه کن گرید
شد ستایشگر چمن ز چمن
باغ بر سرو و یاسمن گرید
در ز مرگ صدف یتیم شود
شمع از سوز انجمن گرید
زین جراحت که تا قیامت هست
روز بر مهر تیغ زن گرید
کوکب عمر تا نمود نبود
زان سحر خنده در دهن گرید
بی وفایی عمر گل تا دید
ابر بر عمر خویشتن گرید
شد زمین گل زبس که در ته خاک
خواجه بر سوز درد من گرید
آوخ آوخ که کار بی آبست
نفس آتشین جگر تابست
درد هرجاکه بار بگشاید
جان گره از نثار بگشاید
جوی خونی ز هر رگ جگرم
مژه اشگبار بگشاید
فخر ایام مرد تا ایام
دیده اعتبار بگشاید
حسن دکان ناز برچیند
عشق گیسوی یار بگشاید
گل ز گردن حلی فرو ریزد
سرو از پا نگار بگشاید
از خم می خروش برخیزد
عقل چشم از خمار بگشاید
از پی منع خنده گلبن را
رگ جان نوک خار بگشاید
کینه آسمان نشست بگو
کمر روزگار بگشاید
آسمان زین بتر چه خواهد کرد؟
برد جانم، دگر چه خواهد کرد؟
خواجه آهی به کام دل برکش
انتقام از سپهر کافر کش
زود از پا شدی، که گفت که تو؟
می ناآزموده ساغر کش
مرگ ازین بام خانه می بارد
رخت جان را به جای دیگر کش
خوان سزاوار اهل ماتم نه
غم به مقدار کوه ها برکش
گریه شایسته تو می خواهم
رگ چشمم شکاف و نشتر کش
خجلی ای اجل که گفت تو را؟
که کمان بر شکار لاغر کش
بر زمین زد فلک عمامه مهر
از سر پرغرور افسر کش
کفن فضل صبح کوتاهست
از سر روز طیلستان درکش
پهلوی آفتاب بر خاکست
از ته ماه و زهره بستر کش
ورنه گفتم به دل تظلم را
تا بسوزد سپهر و انجم را
گریه در سنگ خاره کارگرست
دیده از گریه پاره جگرست
پای پیک نگاه مجروحست
ریزه های سرشگ نیشترست
گر شود صد هزار روز چه سود؟
شب مرگست و محشرش سحرست
شعله صبح فضل می میرد
ماتم روز دانش و هنرست
در سرای مسیح تعزیتست
زهره بر آفتاب نوحه گرست
باده ای شب حریف نوشیده
که ز خود تا به حشر بی خبرست
به «نظیری » رسیده نوبت ازو
که خزان را بهار بر اثرست
جای نخل فتاده را دهقان
به نهالی دهد که بارورست
روز با معنی از عقب دارد
صبح را عمر گرچه مختصرست
پیر ما جرعه ای که نوبت ماست
زهر کز جام تست شربت ماست
عرش مست از می لقای تو باد
دست بر دوش کبریای تو باد
در مقامی که از سخن خطرست
حرز روح الامین ثنای تو باد
پاسخی کاسمان ازان برپاست
حلقه در کوش ماجرای تو باد
قلم عفو کاتب اعمال
عاشق لفظ خوش ادای تو باد
لحن روحانیان عرش برین
نسخه نظم جانفزای تو باد
آنچه فردوس را به کار آید
سر به سر وقف مدعای تو باد
چون قدم بر پل صراط نهی
ملک العرش رهنمای تو باد
همه آمرزش تو می خواهم
هرچه رحمت بود برای تو باد
تا جهان فانیست گو می باش
تا که عقبا بود بقای تو باد
همه کار جهان دگرگون شد
مژه ام از سرشگ دجله فشاند
آستینم ز گریه جیحون شد
ستمی دیدم از اجل کز درد
مردم دیده را جگر خون شد
سحر می خواست سامری بدمد
بر لبش جان ز شوق افسون شد
زین مرض کز دوا بتر گردید
زین الم کز علاج افزون شد
زندگی در دم مسیح شکست
چاره خون در دل فلاطون شد
خواجه امشب گه عروج سخن
از زمین سوی اوج گردون شد
ره برگشتنش فرو بستند
کز در وحی خواست بیرون شد
خاطر از مرگ صاحب الشعرا
در سیاهی چو لفظ و مضمون شد
شمع شب های آشنایی مرد
دلم از مردن ثنایی مرد
دستم از کار رفت وافریاد
یوسفم در درون چاه افتاد
شمع دل مرده چون کنم خنده
شب مرگست چون نشینم شاد
نوعروس سخن جوانست هنوز
به سفر از چه می رود داماد
غوطه در گریه می خورد طوفان
رستخیز آه می دهد بر باد
قدسیان سدره را بیارایند
مرغ عرشی شد از قفس آزاد
بود ازین عندلیب تازه سخن
همه مرغان باغ را فریاد
یک زبان از حدیث گفتن ماند
بر لب کاینات مهر افتاد
معنیی در ضمیر خواجه گذشت
که لب از ذوق آن دگر نگشاد
شکوه چون ناله در شکن دارم
نوحه در ماتم سخن دارم
بلبل باغ شب ز هوش شده
خنده در کام گل خروش شده
آن که یکسر زبان چو سوسن بود
همچو گلبن تمام گوش شده
شب هجران به این درازی نیست
روز محشر سیاه پوش شده
با خمی پر شراب روحانی
پیر ما دوش می فروش شده
می صافی به آسمان داده
خاک مخمور دردنوش شده
آب حیوان گرفته عالم را
زین خم می که شب به جوش شده
آن که بر بوی آشنا می رفت
به نسیم سحر ز هوش شده
از سبک روحی جنازه او
سایه سرگران به دوش شده
سر تابوت خواجه گیرید
سیمش از اشگ در گهر گیرید
خواجه نظم گران عیار گذاشت
بار بر دوش روزگار گذاشت
کیسه هفت آسمان پرداخت
گنج معنی به یادگار گذاشت
خم و خم خانه ها پر از می کرد
به حریفان باده خوار گذاشت
جز ثنا قیمت ثنا نگرفت
آبرو برد و اعتبار گذاشت
مردم چشم شد ز چشم و مرا
صد جگرگوشه در کنار گذاشت
تن خاکی کجا قبول کند؟
که جهان همتش ز عار گذاشت
آوخ آوخ که دهر کارنما
رخنه های عجب به کار گذاشت
فلک شوخ گاه دادن عمر
نیمه ای بیش از شعار گذاشت
عمر کجرو به شاه راه کمال
صد گلستان و نوبهار گذاشت
این کهن کینه خوش نشست آخر
پشت اسلام را شکست آخر
صوت بلبل برین چمن گرید
گل برین عمر و زیستن گرید
نامه هجر را چه می خوانی؟
خامه زین قصه بر سخن گرید
قصه آرای عشق شیرین مرد
سنگ بر حال کوه کن گرید
شد ستایشگر چمن ز چمن
باغ بر سرو و یاسمن گرید
در ز مرگ صدف یتیم شود
شمع از سوز انجمن گرید
زین جراحت که تا قیامت هست
روز بر مهر تیغ زن گرید
کوکب عمر تا نمود نبود
زان سحر خنده در دهن گرید
بی وفایی عمر گل تا دید
ابر بر عمر خویشتن گرید
شد زمین گل زبس که در ته خاک
خواجه بر سوز درد من گرید
آوخ آوخ که کار بی آبست
نفس آتشین جگر تابست
درد هرجاکه بار بگشاید
جان گره از نثار بگشاید
جوی خونی ز هر رگ جگرم
مژه اشگبار بگشاید
فخر ایام مرد تا ایام
دیده اعتبار بگشاید
حسن دکان ناز برچیند
عشق گیسوی یار بگشاید
گل ز گردن حلی فرو ریزد
سرو از پا نگار بگشاید
از خم می خروش برخیزد
عقل چشم از خمار بگشاید
از پی منع خنده گلبن را
رگ جان نوک خار بگشاید
کینه آسمان نشست بگو
کمر روزگار بگشاید
آسمان زین بتر چه خواهد کرد؟
برد جانم، دگر چه خواهد کرد؟
خواجه آهی به کام دل برکش
انتقام از سپهر کافر کش
زود از پا شدی، که گفت که تو؟
می ناآزموده ساغر کش
مرگ ازین بام خانه می بارد
رخت جان را به جای دیگر کش
خوان سزاوار اهل ماتم نه
غم به مقدار کوه ها برکش
گریه شایسته تو می خواهم
رگ چشمم شکاف و نشتر کش
خجلی ای اجل که گفت تو را؟
که کمان بر شکار لاغر کش
بر زمین زد فلک عمامه مهر
از سر پرغرور افسر کش
کفن فضل صبح کوتاهست
از سر روز طیلستان درکش
پهلوی آفتاب بر خاکست
از ته ماه و زهره بستر کش
ورنه گفتم به دل تظلم را
تا بسوزد سپهر و انجم را
گریه در سنگ خاره کارگرست
دیده از گریه پاره جگرست
پای پیک نگاه مجروحست
ریزه های سرشگ نیشترست
گر شود صد هزار روز چه سود؟
شب مرگست و محشرش سحرست
شعله صبح فضل می میرد
ماتم روز دانش و هنرست
در سرای مسیح تعزیتست
زهره بر آفتاب نوحه گرست
باده ای شب حریف نوشیده
که ز خود تا به حشر بی خبرست
به «نظیری » رسیده نوبت ازو
که خزان را بهار بر اثرست
جای نخل فتاده را دهقان
به نهالی دهد که بارورست
روز با معنی از عقب دارد
صبح را عمر گرچه مختصرست
پیر ما جرعه ای که نوبت ماست
زهر کز جام تست شربت ماست
عرش مست از می لقای تو باد
دست بر دوش کبریای تو باد
در مقامی که از سخن خطرست
حرز روح الامین ثنای تو باد
پاسخی کاسمان ازان برپاست
حلقه در کوش ماجرای تو باد
قلم عفو کاتب اعمال
عاشق لفظ خوش ادای تو باد
لحن روحانیان عرش برین
نسخه نظم جانفزای تو باد
آنچه فردوس را به کار آید
سر به سر وقف مدعای تو باد
چون قدم بر پل صراط نهی
ملک العرش رهنمای تو باد
همه آمرزش تو می خواهم
هرچه رحمت بود برای تو باد
تا جهان فانیست گو می باش
تا که عقبا بود بقای تو باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - این ترکیب بند حین وداع و معاودت از مکه معظمه به هندوستان به طرز عرفای موحد در نعت حضرت سید المرسلین مذیل به اسم ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
شب گلابی بر رخم خوابم ز چشم تر زدند
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - این ترکیب بند ایضا در مرثیه همایون نژاد شاهزاده مراد مغفور رضوان الله علیه گفته شده
لب خوش نگشته خنده ره جنگ می زند
در بزم مرگ ناله بر آهنگ می زند
هرگز زمانه جامه ماتم برون نکرد
نارفته شب به دامن شب چنگ می زند
وقت گذشته را به تأسف ز پی مرو
کاین جا نشاط گام به فرسنگ می زند
این دهر روز کور کش ایام خصم باد
دست طمع به گیسوی شبرنگ می زند
دست اجل به تیغ سیاست بریده باد
از خاک مهر بر دهن تنگ می زند
آرایش جنازه و دستار می کند
گویی که گل بر افسر و اورنگ می زند
این چرخ شوخ دیده عجب بی بصارتست
بر جام عشرت که ببین سنگ می زند؟
فرزند شاه اکبر والانژاد مرد
شیون برآورید که سلطان مراد مرد
آفاق پردریغ و جهان پر ندامتست
این روز مرگ نیست که روز قیامتست
خلقی پر اضطراب چه جای تمکنست؟
دهری پر انقلاب چه جای اقامتست؟
این ماتم کسی است که از گریه تا به حشر
بر جیب صبح و دامن شب ها علامتست
خون می کند به جلوه دل خلق گوییا
نخل جنازه رسته از آن نخل قامتست
هرکس چنین جمال درآرد به حشرگاه
رضوان گرش بهشت دهد در غرامتست
دل از نوید صحبت او بزم سور بود
اکنون سرای ماتم و کوی ملامتست
یاران عجب شکاری از دست داده ایم
بر سر زنید دست که وقت ندامتست
شهباز ما پریده ره آسمان گرفت
مرغی نرفته است که دیگر توان گرفت
ای بزم تیره ای رخ چون ارغوان کجاست؟
وی رزم درهمی شه گیتی ستان کجاست؟
شوق سجود و حرمت تعظیم کمترست
آن ناز صدر و سرکشی آستان کجاست؟
امروز غم به مسند شادی نشسته است
پهلونشین خسرو هندوستان کجاست؟
آن حکم ها که بود ازو آب کار کو؟
وان کارها که آمد ازو بوی جان کجاست؟
دل ها پر از غمست عزیزان چه واقعست؟
یک دل شکفته نیست خوشی در جهان کجاست؟
هرجا به سوک مرگ گروهی نشسته اند
زین غم که عام گشت ندانم امان کجاست؟
برگ و شکوفه نیست ثمر از کجا خورم؟
بشکست شاخ و برگ مرا آشیان کجاست؟
کسی را سرود در خور این تعزیت نبود
پیدا کنید کاول این داستان کجاست؟
خلقی به شیونند و نگویند حال چیست؟
صبر سخن شنیدن و تاب بیان کجاست؟
آفاق در مصیبت او ممتحن شده
این مرگ باعث الم مرد و زن شده
غم خاست در پیاله می از ساغر افکنید
شد بزم تیره پرده از آن رخ برافکنید
شمعی که هر روشن ازو بود مرده است
پروانه را برید به خاکستر افکنید
در خانه اش ز حلقه ماتم خرام نیست
این حلقه را ز صحن سرا بر در افکنید
ریحان جلوه یاسمن عشوه ریخته
چینید و هم بر آن قد جان پرور افکنید
بالین ز تاب کاکلش آشفتگی کشید
کوته کنید و عربده در کشور افکنید
رفت آن سری که تاج به او سرفراز بود
بر سر کنید خاک و کلاه از سر افکنید
پوشید چند جامه نیلی ز جور چرخ
بر آفتاب جامه چو نیلوفر افکنید
خیزید تا بدان سر تابوت دم زنیم
عرضی کنیم و کار وداعش به هم زنیم
رفتی و کارها همه در هم گذاشتی
آشفتگی به مردم عالم گذاشتی
جان ها غم رسیده و دل های بی قرار
در پیچ و تاب طره پر خم گذاشتی
از تو غبار بر دل بیگانه ای نبود
بهر چه بر دل پدر این غم گذاشتی؟
روز و شبت به رسم جنبیت ستاده بود
در زین خویش اشهب و ادهم گذاشتی
شمع مزار و خشت لحد ساختی قبول
رخسار تخت و طره پرچم گذاشتی
همت تو را به ملک نیاورد سر فرود
عالم به هر که خواست مسلم گذاشتی
حرمت نگاه داشتی و جای خویش را
بهر برادران مقدم گذاشتی
خونست بی تو گر همه دل چون دل منست
هر دل که بی تو خون نشود سنگ و آهنست
ای شاه مصر دور ز کنعان چگونه ای؟
ای یوسف از جدایی اخوان چگونه ای؟
هرگاه جلوه کرد تقاضا چه می کنی؟
با حسن شوخ در ته زندان چگونه ای؟
اسکندر از غم تو به ظلمت نشسته است
در زیر گل تو چشمه حیوان چگونه ای؟
ای پاره ای ز جان و جگرگوشه پدر
گشته جدا ز دیده و دامان چگونه ای؟
ما باری از فراق تو درخون دیده ایم
تو در میان روضه رضوان چگونه ای؟
آواز نوحه طبع و در آشفته می کند
ای بخت خوش به خواب پریشان چگونه ای؟
این جات کار دفتر و دیوان تمام بود
آن جا ز شغل و پرسش و دیوانه چگونه ای؟
قلزم سبک ثبات تر آنجا ز شبنم است
در بحر کل تو قطره باران چگونه ای؟
بشنو که بانگ بحر تو بر عرش می زنند
تا بنگریم در صف میدان چگونه ای؟
چون کار رفتگان دگر نیست کار تو
محشر شتاب می کند از انتظار تو
فردا کلاه پادشهی بر سر تو باد
رسم العمل به روز جزا دفتر تو باد
فردا که روز حشر برانگیزد از زمین
دوش و کنار حور و پری محشر تو باد
روزی که کارها همه موقوف حق شود
جبریل کارساز و خدا یاور تو باد
وقت سئوال گوش و لب منکر و نکیر
پر از قبول نکته جان پرور تو باد
آن حله ای که آدم ازان ذل و قدر یافت
گر رحمت دو کون بود در بر تو باد
مجموعه عمل چو به محشر درآوری
کار تو راست همچو خط مسطر تو باد
مغز از بخور روی مزارت معطرست
بوی بهشت همنفس مجمر تو باد
آدم بهای تو نشناسد درین جهان
تسبیح قدس در دل کان گوهر تو باد
نخل ریاض ملک که باب عزیز تست
سرسبز از دعای ثناگستر تو باد
کارش به حسن شاهد فرخندگی بود
هرچند بر تو مرگ بر او زندگی بود
در بزم مرگ ناله بر آهنگ می زند
هرگز زمانه جامه ماتم برون نکرد
نارفته شب به دامن شب چنگ می زند
وقت گذشته را به تأسف ز پی مرو
کاین جا نشاط گام به فرسنگ می زند
این دهر روز کور کش ایام خصم باد
دست طمع به گیسوی شبرنگ می زند
دست اجل به تیغ سیاست بریده باد
از خاک مهر بر دهن تنگ می زند
آرایش جنازه و دستار می کند
گویی که گل بر افسر و اورنگ می زند
این چرخ شوخ دیده عجب بی بصارتست
بر جام عشرت که ببین سنگ می زند؟
فرزند شاه اکبر والانژاد مرد
شیون برآورید که سلطان مراد مرد
آفاق پردریغ و جهان پر ندامتست
این روز مرگ نیست که روز قیامتست
خلقی پر اضطراب چه جای تمکنست؟
دهری پر انقلاب چه جای اقامتست؟
این ماتم کسی است که از گریه تا به حشر
بر جیب صبح و دامن شب ها علامتست
خون می کند به جلوه دل خلق گوییا
نخل جنازه رسته از آن نخل قامتست
هرکس چنین جمال درآرد به حشرگاه
رضوان گرش بهشت دهد در غرامتست
دل از نوید صحبت او بزم سور بود
اکنون سرای ماتم و کوی ملامتست
یاران عجب شکاری از دست داده ایم
بر سر زنید دست که وقت ندامتست
شهباز ما پریده ره آسمان گرفت
مرغی نرفته است که دیگر توان گرفت
ای بزم تیره ای رخ چون ارغوان کجاست؟
وی رزم درهمی شه گیتی ستان کجاست؟
شوق سجود و حرمت تعظیم کمترست
آن ناز صدر و سرکشی آستان کجاست؟
امروز غم به مسند شادی نشسته است
پهلونشین خسرو هندوستان کجاست؟
آن حکم ها که بود ازو آب کار کو؟
وان کارها که آمد ازو بوی جان کجاست؟
دل ها پر از غمست عزیزان چه واقعست؟
یک دل شکفته نیست خوشی در جهان کجاست؟
هرجا به سوک مرگ گروهی نشسته اند
زین غم که عام گشت ندانم امان کجاست؟
برگ و شکوفه نیست ثمر از کجا خورم؟
بشکست شاخ و برگ مرا آشیان کجاست؟
کسی را سرود در خور این تعزیت نبود
پیدا کنید کاول این داستان کجاست؟
خلقی به شیونند و نگویند حال چیست؟
صبر سخن شنیدن و تاب بیان کجاست؟
آفاق در مصیبت او ممتحن شده
این مرگ باعث الم مرد و زن شده
غم خاست در پیاله می از ساغر افکنید
شد بزم تیره پرده از آن رخ برافکنید
شمعی که هر روشن ازو بود مرده است
پروانه را برید به خاکستر افکنید
در خانه اش ز حلقه ماتم خرام نیست
این حلقه را ز صحن سرا بر در افکنید
ریحان جلوه یاسمن عشوه ریخته
چینید و هم بر آن قد جان پرور افکنید
بالین ز تاب کاکلش آشفتگی کشید
کوته کنید و عربده در کشور افکنید
رفت آن سری که تاج به او سرفراز بود
بر سر کنید خاک و کلاه از سر افکنید
پوشید چند جامه نیلی ز جور چرخ
بر آفتاب جامه چو نیلوفر افکنید
خیزید تا بدان سر تابوت دم زنیم
عرضی کنیم و کار وداعش به هم زنیم
رفتی و کارها همه در هم گذاشتی
آشفتگی به مردم عالم گذاشتی
جان ها غم رسیده و دل های بی قرار
در پیچ و تاب طره پر خم گذاشتی
از تو غبار بر دل بیگانه ای نبود
بهر چه بر دل پدر این غم گذاشتی؟
روز و شبت به رسم جنبیت ستاده بود
در زین خویش اشهب و ادهم گذاشتی
شمع مزار و خشت لحد ساختی قبول
رخسار تخت و طره پرچم گذاشتی
همت تو را به ملک نیاورد سر فرود
عالم به هر که خواست مسلم گذاشتی
حرمت نگاه داشتی و جای خویش را
بهر برادران مقدم گذاشتی
خونست بی تو گر همه دل چون دل منست
هر دل که بی تو خون نشود سنگ و آهنست
ای شاه مصر دور ز کنعان چگونه ای؟
ای یوسف از جدایی اخوان چگونه ای؟
هرگاه جلوه کرد تقاضا چه می کنی؟
با حسن شوخ در ته زندان چگونه ای؟
اسکندر از غم تو به ظلمت نشسته است
در زیر گل تو چشمه حیوان چگونه ای؟
ای پاره ای ز جان و جگرگوشه پدر
گشته جدا ز دیده و دامان چگونه ای؟
ما باری از فراق تو درخون دیده ایم
تو در میان روضه رضوان چگونه ای؟
آواز نوحه طبع و در آشفته می کند
ای بخت خوش به خواب پریشان چگونه ای؟
این جات کار دفتر و دیوان تمام بود
آن جا ز شغل و پرسش و دیوانه چگونه ای؟
قلزم سبک ثبات تر آنجا ز شبنم است
در بحر کل تو قطره باران چگونه ای؟
بشنو که بانگ بحر تو بر عرش می زنند
تا بنگریم در صف میدان چگونه ای؟
چون کار رفتگان دگر نیست کار تو
محشر شتاب می کند از انتظار تو
فردا کلاه پادشهی بر سر تو باد
رسم العمل به روز جزا دفتر تو باد
فردا که روز حشر برانگیزد از زمین
دوش و کنار حور و پری محشر تو باد
روزی که کارها همه موقوف حق شود
جبریل کارساز و خدا یاور تو باد
وقت سئوال گوش و لب منکر و نکیر
پر از قبول نکته جان پرور تو باد
آن حله ای که آدم ازان ذل و قدر یافت
گر رحمت دو کون بود در بر تو باد
مجموعه عمل چو به محشر درآوری
کار تو راست همچو خط مسطر تو باد
مغز از بخور روی مزارت معطرست
بوی بهشت همنفس مجمر تو باد
آدم بهای تو نشناسد درین جهان
تسبیح قدس در دل کان گوهر تو باد
نخل ریاض ملک که باب عزیز تست
سرسبز از دعای ثناگستر تو باد
کارش به حسن شاهد فرخندگی بود
هرچند بر تو مرگ بر او زندگی بود
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - این ترکیب بند دوازده بنده است، هر بند در منقبت یکی از ائمه اثناعشر و بیان این که ولایت از ولاست و ولا به معنی حب ذاتی
وقتی که شکل دایره کن فکان نبود
جز نقطه حقیقت حق در میان نبود
نور ولا ز بطن حقیقت طلوع کرد
چندان که گشت گرد خود آن را کران نبود
پرگار گشت و انجم و افلاک آفرید
کثرت پدید آمد و خود غیر آن نبود
تا آن ولا چراغ هدایت نمی فروخت
از آدم و خلافت آدم نشان نبود
نور علی به کسوت احمد ظهور کرد
ورنه به هم مخالطت جسم و جان نبود
ناطق نگشت تا به علی قلب مصطفی
معراج و وحی منزل و نطق و بیان نبود
قول علی که در شب معراج می شنید
غیری بجز حقیقتشان در میان نبود
روزی که داشت رتبه روح اللهی علی
اخبار عیسی و اثر این و آن نبود
مبعوث بر ولایت او بود هر نبی
سر علی به هیچ پیمبر نهان نبود
شد احمد از وجود علی خاتم الرسل
تا او عیان نگشت حقیقت عیان نبود
از انبیا دوازده اقطاب حق پدید
تا بود بی حمایت قطب زمان نبود
آل نبی ز بعد نبوت وصی شدند
کاین رتبه با ملایکه آسمان نبود
در عرصه الست که کوس بلا زدند
افلاک قرعه بر حسن مجتبی زدند
دیدند چون وجود حسن مورد بلا
بر جان بوالحسن رقم ابتلا زدند
تا ابتلای کون حسن را قبول کرد
بس حلقه بر در علی مرتضی زدند
در انقلاب کون و مکان قالب حسن
مانند قطب بر وسط آسیا زدند
مسدود ساختند در وحی انبیا
احداث کاینات در اولیا زدند
بر دوش ناتوان حسن بار حادثات
از غایت مشابهت مصطفی زدند
بر یاد حسن قامت او از عنا و رنج
بس رقعه بر مرقع ترک و فنا زدند
چون راست شد به قد حسن جامه بلا
گلبانگ تهنیت ز سمک تا سما زدند
اول به اقتدار سریر خلافتش
بر گوش عرش طنطنه استوا زدند
وآخر به احترام مقام شهادتش
در صدر خلد نعره «قد اجتبا» زدند
خستند دل به زهر هلاهل مکررش
الماس سوده بر جگرش بارها زدند
چون او شهید شد علم فتنه و بلا
بردند از مدینه و بر کربلا زدند
زان پس حسین حجت حق در میان نهاد
منکر ز جهل تیر حسد در کمان نهاد
حق ز اولیا مقام ذبیح الهیش داد
در قبضه مشیت خویشش عنان نهاد
حلقی که بوسه گاه نبی بود ظلم عهد
شمشیر زهر داده امت بر آن نهاد
ذبح عظیم اشاره به قتل حسین بود
منت که بر خلیل خدای جهان نهاد
تعبیر کرد ازان به بلای مبین خلیل
کاندوه کربلای حسینش به جان نهاد
گرچه به صدق وعده براهیم را ستود
لیکن حسین شرط وفا در میان نهاد
دادش مقام صبر و رضا تا شهید شد
با نفس مطمئنه قدم درجنان نهاد
می راند در بلا و محن نفس جاهدش
تا روح پای بر زبر آسمان نهاد
شد حاصلش عذوبت روح از عذاب تن
جانش عزیز گشت چو تن در هوان نهاد
حق مشهد حسین محل شهود ساخت
فردوس در مکاره و رنج جهان نهاد
ابن زیاد سک به صلاح یزید شوم
شمشیر جور و کین به صف خاندان نهاد
شط فرات راند ز طوفان کربلا
وآنگه سر حسین به خون روان نهاد
دنیا که عنف اهل ستم تار و مار کرد
سجاد حق علی حسین آشکار کرد
در فکر تشنگان بیابان کربلا
مژگان چو ذوالفقار علی آبدار کرد
گویی که خون دیده آن قطب اولیا
با خون یحیی زکریا قرار کرد
آن مرز و بوم ارض مقدس به خون سرشت
این کوه و دشت مکه و یثرب بکار کرد
آن اعتکاف مسجد اقصی نمود خوش
این انزوای کنج حرم اختیار کرد
آن را نزار گشت تن از خرقه خشن
این را هراس خشیت حق تن نزار کرد
پوشید دلق تقوی و نعلین اجتهاد
در طاعت خدای کمر استوار کرد
چندان گریست پوست ز رخساره اش بریخت
شوراب دیده اش بن دندان فکار کرد
از عقده های ظلمت و از عقبه های تار
سجاد حق به گریه خونین گذار کرد
شد بر امامتش حجر کعبه معترف
با عم خود چو پیش حرم گیر و دار کرد
عبدالملک برو به حقارت نگاه کرد
صحن حرم پر از گهر شاهوار کرد
پنجاه و هفت سال بدین حال زنده بود
آخر ولید شربت زهرش به کار کرد
قطب زمان محمد باقر امام شد
سلک امامت از گهرش بانظام شد
باب السلام علم به رویش گشاده گشت
حبل الورید خلق پی اعتصام شد
صاحبدلی نیافت چو او سر کاینات
از روشنی قلب شعیبی مقام شد
شد عرش نفس ناطقه و عقل مستفاد
معلوم او معانی کلی تمام شد
فیض از سمای روح به ارض جسد رساند
برزخ میان عالم نور و ظلام شد
کس ز اولیا به کشف و کرامات او نبود
در معجزات آیت «یحیی العظام » شد
بر ارض عالم ملکوتش گذر فتاد
هرکس به باطن از پی او یک دو گام شد
می گفت در مواعظه خویش بارها
ماییم آن که کون ز ما با قوام شد
ما راه مستقیم به حقیم و کهف ما
ارض مقدس است که بیت الحرام شد
هرکس ز ما برید فرو برد دوزخش
وآنکو به ما رسید بهشتش مقام شد
تا بود بر طریق هدا بود مقتدا
منهاج خلق و قبله خاص و عوام شد
مسموم شد به زهر براهیم بن ولید
از دار حادثات بدرالسلام شد
بنیاد شرع جعفر صادق بنا نمود
رسم عبادت علی و آل وانمود
در دین ابوحنیفه به او برد التجا
در شرع شافعی سخن او ادا نمود
حنبل نشست پای ازو دید در وضو
مالک نبست دست و به او اقتدا نمود
بر طبع بود معنی تنزیه غالبش
بر قلب نوح دعوت خلق خدا نبود
دل بودش از نزاهت حق فرد و منقطع
اعراض از مخالفت ماسوا نمود
آن نهی شبه و شرک ز معبود پاک کرد
این نفی شرکت از علی مرتضی نمود
آن از پی نجات به کشتی خویش خواند
این ره سوی سفینه آل عبا نمود
هرکس خلاف مذهب او مذهبی نهاد
پوشید اجتهاد صواب و خطا نمود
گردید خیره باصره بوم از آفتاب
در پیش چشم شب پره ظلمت ضیا نمود
احکام رای صادق و شرع محمدی
چون نور آفتاب و خط استوا نمود
قطب جهان و حجت حق در زمانه بود
بس معجزات بر روش انبیا نمود
منصور آن ستمگر شوم دوانقی
او را شهید از سر جهل و جفا نمود
چون صادق آن امام مبین را قضا رسید
عهد امام موسی کاظم فرا رسید
از بس همای همت او تیز سیر بود
تا ذروه فقاهت و زهد و سخا رسید
سلک عباد حق بدو موسی نظام یافت
اول عصا گرفت و به آخر ردا رسید
آن را مثل به قره عینی زد آسیه
وین را خطاب قره عین از خدا رسید
«انی اناالله » از شجر آمد به گوش آن
این را ز عرش «عبدی موسی » ندا رسید
این نقش پرده از پی اعجاز شیر کرد
آن را اگرچه معجزه اژدها رسید
زان شد عطا خطاب کلیم اللهی به آن
کاین موسی فصیح زبان از قفا رسید
فرعون بر کلیم پیمبر جفا نکرد
بر موسی از رشید جفا بر جفا رسید
آن گفت اگر پیمبر مسجون کلیم را
موسی ز سجن این به هزار ابتلا رسید
از شور و گریه ای که به زندان بصره داشت
جوش دلش به خوابگه مصطفی رسید
هرگه پی قرائت قرآن زبان گشود
از مرقد رسول به او مرحبا رسید
هارون به زهر شاهک شومش شهید ساخت
قطبیتش به قبله هشتم رضا رسید
ایمان چو در دیار غریب از وطن فتاد
در مشهد علی رضا بوالحسن فتاد
حب علی که ساکن خاک مدینه بود
آمد به غربت و به بلا و محن فتاد
این حب نازنین چو ازان بوم و بر گذشت
در حرب منکران چو اویس قرن فتاد
شاه رضا که یوسف و یونس مزاج بود
بر یاد حق برون ز دیار و دمن فتاد
از مرقد نبی برو دوش مبارکش
چون از تن عزیز جدار پیرهن فتاد
گم گشت بوی پیرهن از مرز و بوم مصر
آمد به طوس و در حرم بوالحسن فتاد
روشن ز گرد قبر رضا ساخت دیده را
یعقوب وار هرکه به بیت الحزن فتاد
یونس به بطن هوت مقر در حیات کرد
این را به موت چشمه ماهی وطن فتاد
آن قطب از بلای خلایق وطن گذاشت
این قطب بهر خلق به رنج و محن فتاد
انگور زهر کین به دهانش عدو نهاد
عقد درش ز درج عقیق یمن فتاد
حاضر شد از مدینه تقی وقت مردنش
در دست و پای آن شه اعجاز فن فتاد
برداشت سر ز خاک و لبش بر لبان نهاد
وآنگه لعابی از دهنش در دهن فتاد
سلطان دین رضا چو تقی را لعاب داد
بر کونش اطلاع به یک فتح باب داد
در بر محمد ابن علی تقی گشود
سایل ز هرچه کرد سئوالش جواب داد
علمی که داده بود محمد به مرتضی
ایزد به این محمد نایب مناب داد
قطب رجای علم نبی گشت و خلق را
از فضل خویش توشه یوم الحساب داد
بر قلب صالحش دل کاشف فتاده بود
راهش به انکشاف جدا و حجاب داد
در خلوت مدینه شد و سیر طوس کرد
از باب خود برون نشد و غسل باب داد
صالح ستور نفس به ملک کسان چراند
وین نفس را ز روح غذا و شراب داد
آن کرد داغ اسود و احمر جمال قوم
این داغ جهل اسود و احمر به آب داد
گنجور غیب بود دل خلق پرورش
مکنون کن فکان به دم مستجاب داد
در علم و زهد و جود ز انس و ملک گذاشت
حق زان جهت تقی جوادش خطاب داد
درهای بسته بر رخ آفاق می گشود
چرخش عنان عمر به دست شتاب داد
وقت مسام دختر مأمون به دشمنی
دستار زهر کین به کف آن جناب داد
قطب دهم علی نقی راه دین گشاد
بر روی طالبان در علم الیقین گشاد
ادریس وار در پی تطهیر نفس خویش
از لای طبع چشمه ماء معین گشاد
تقدیس از نقایص و اخلاط کون یافت
قادر به خلع تن شد و حصن حصین گشاد
سیار شد به شه ره بیداری معرفت
هر سو به روی دل در خلد برین گشاد
تسبیح گفت همسر روحانیون عرش
آغوش شوق بر بغل حور عین گشاد
بر روی خشمگین قضا خال و خط نهاد
از جعد فتنه بار قدر عقد و چین گشاد
پیش بلا هدف شد و از راه رو نمود
تیر خصومتی که فلک از کمین گشاد
شهباز همتش پی فریاد طالبان
از شاخ سدره بال به سوی زمین گشاد
قلب و لسانش خازن اسرار غیب بود
اقبال او طلسم شکست و دفین گشاد
هرگه ز زیر چشم به بالا نگاه کرد
از سقف خانه تا فلک هفتمین گشاد
قولش بجز اوامر و احکام دین نبود
هرگاه لب گشاد کلام مبین گشاد
بر دست جعفر متوکل شهید شد
باب الخلافتش ولد جانشین گشاد
نور سراج دین حسن عسگری نمود
دل های ضال را به خدا رهبری نمود
در جلوه هویت ذاتی غریق گشت
دل را ز موهبات صفاتی بری نمود
سلب صفات کون و مکانی ز ذات کرد
این قطب با خلیل خدا همسری نمود
در حضرت جمال حق از خویش شد فنا
در حیرت از مهیمنه هم برتری نمود
با جوهر هویت حق گشت متحد
در شعبه های روح اثرگستری نمود
چون حب ذات رفت در اجزای کاینات
ز آثار فیض خویش جهان پروری نمود
تحقیق او به شبه و مثل ملتبس نشد
با نزهتش خلیل خدا آزری نمود
این ماه و مشتری به فروغ خدای دید
آن را خدا به شکل مه و مشتری نمود
این از صفای کعبه دل حق شناس شد
وآن از غرور خانه گل بتگری نمود
صد بت تراش و بتگر دیر وقاع را
راه خدا به یک نظر سرسری نمود
کردند ختم عقد امامت به نسل او
کو در امامت آیت پیغمبر نمود
با این کمال شربت مسموم معتمد
بر حنجر مبارک او خنجری نمود
رخ در نقاب چون حسن عسگری کشید
قطبیتش به قائم آل نبی رسید
برزخ میان کثرت و وحدت نموده شد
گردید در برابر شیث نبی پدید
سر انتهای دایره بر ابتدا نهاد
خور ز استوا فرو شد و از استوا دمید
از نقطه احد دو محمد ظهور کرد
مرآت فوق دایره ماتحت خویش دید
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد
«الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
یا صاحب الزمان به درآ از خفا که خلق
تا حد ناف جامه صورت فرو درید
بر راه حق که می نگرم یک حسین نیست
آفاق کربلا شد و مردم هم یزید
باطل شبیه حق شد و انصاف درفتاد
اضلال بیخ عدل زد و ظلم سر کشید
بدعت بنا نهاد و امل باغ و خانه ساخت
غفلت کمر گشاد و خطا فرش گسترید
بنمای دست قدرت و مفتاح باب کن
کافاق مانده بسته درو قفل بی کلید
شاها تو شاهدی که «نظیری » به مهر حق
بفروخت صدر سلطنت و مسکنت خرید
جاه یزدید و قوم یزیدش مراد نیست
حب علی و آل علی باد بر مزید
جز نقطه حقیقت حق در میان نبود
نور ولا ز بطن حقیقت طلوع کرد
چندان که گشت گرد خود آن را کران نبود
پرگار گشت و انجم و افلاک آفرید
کثرت پدید آمد و خود غیر آن نبود
تا آن ولا چراغ هدایت نمی فروخت
از آدم و خلافت آدم نشان نبود
نور علی به کسوت احمد ظهور کرد
ورنه به هم مخالطت جسم و جان نبود
ناطق نگشت تا به علی قلب مصطفی
معراج و وحی منزل و نطق و بیان نبود
قول علی که در شب معراج می شنید
غیری بجز حقیقتشان در میان نبود
روزی که داشت رتبه روح اللهی علی
اخبار عیسی و اثر این و آن نبود
مبعوث بر ولایت او بود هر نبی
سر علی به هیچ پیمبر نهان نبود
شد احمد از وجود علی خاتم الرسل
تا او عیان نگشت حقیقت عیان نبود
از انبیا دوازده اقطاب حق پدید
تا بود بی حمایت قطب زمان نبود
آل نبی ز بعد نبوت وصی شدند
کاین رتبه با ملایکه آسمان نبود
در عرصه الست که کوس بلا زدند
افلاک قرعه بر حسن مجتبی زدند
دیدند چون وجود حسن مورد بلا
بر جان بوالحسن رقم ابتلا زدند
تا ابتلای کون حسن را قبول کرد
بس حلقه بر در علی مرتضی زدند
در انقلاب کون و مکان قالب حسن
مانند قطب بر وسط آسیا زدند
مسدود ساختند در وحی انبیا
احداث کاینات در اولیا زدند
بر دوش ناتوان حسن بار حادثات
از غایت مشابهت مصطفی زدند
بر یاد حسن قامت او از عنا و رنج
بس رقعه بر مرقع ترک و فنا زدند
چون راست شد به قد حسن جامه بلا
گلبانگ تهنیت ز سمک تا سما زدند
اول به اقتدار سریر خلافتش
بر گوش عرش طنطنه استوا زدند
وآخر به احترام مقام شهادتش
در صدر خلد نعره «قد اجتبا» زدند
خستند دل به زهر هلاهل مکررش
الماس سوده بر جگرش بارها زدند
چون او شهید شد علم فتنه و بلا
بردند از مدینه و بر کربلا زدند
زان پس حسین حجت حق در میان نهاد
منکر ز جهل تیر حسد در کمان نهاد
حق ز اولیا مقام ذبیح الهیش داد
در قبضه مشیت خویشش عنان نهاد
حلقی که بوسه گاه نبی بود ظلم عهد
شمشیر زهر داده امت بر آن نهاد
ذبح عظیم اشاره به قتل حسین بود
منت که بر خلیل خدای جهان نهاد
تعبیر کرد ازان به بلای مبین خلیل
کاندوه کربلای حسینش به جان نهاد
گرچه به صدق وعده براهیم را ستود
لیکن حسین شرط وفا در میان نهاد
دادش مقام صبر و رضا تا شهید شد
با نفس مطمئنه قدم درجنان نهاد
می راند در بلا و محن نفس جاهدش
تا روح پای بر زبر آسمان نهاد
شد حاصلش عذوبت روح از عذاب تن
جانش عزیز گشت چو تن در هوان نهاد
حق مشهد حسین محل شهود ساخت
فردوس در مکاره و رنج جهان نهاد
ابن زیاد سک به صلاح یزید شوم
شمشیر جور و کین به صف خاندان نهاد
شط فرات راند ز طوفان کربلا
وآنگه سر حسین به خون روان نهاد
دنیا که عنف اهل ستم تار و مار کرد
سجاد حق علی حسین آشکار کرد
در فکر تشنگان بیابان کربلا
مژگان چو ذوالفقار علی آبدار کرد
گویی که خون دیده آن قطب اولیا
با خون یحیی زکریا قرار کرد
آن مرز و بوم ارض مقدس به خون سرشت
این کوه و دشت مکه و یثرب بکار کرد
آن اعتکاف مسجد اقصی نمود خوش
این انزوای کنج حرم اختیار کرد
آن را نزار گشت تن از خرقه خشن
این را هراس خشیت حق تن نزار کرد
پوشید دلق تقوی و نعلین اجتهاد
در طاعت خدای کمر استوار کرد
چندان گریست پوست ز رخساره اش بریخت
شوراب دیده اش بن دندان فکار کرد
از عقده های ظلمت و از عقبه های تار
سجاد حق به گریه خونین گذار کرد
شد بر امامتش حجر کعبه معترف
با عم خود چو پیش حرم گیر و دار کرد
عبدالملک برو به حقارت نگاه کرد
صحن حرم پر از گهر شاهوار کرد
پنجاه و هفت سال بدین حال زنده بود
آخر ولید شربت زهرش به کار کرد
قطب زمان محمد باقر امام شد
سلک امامت از گهرش بانظام شد
باب السلام علم به رویش گشاده گشت
حبل الورید خلق پی اعتصام شد
صاحبدلی نیافت چو او سر کاینات
از روشنی قلب شعیبی مقام شد
شد عرش نفس ناطقه و عقل مستفاد
معلوم او معانی کلی تمام شد
فیض از سمای روح به ارض جسد رساند
برزخ میان عالم نور و ظلام شد
کس ز اولیا به کشف و کرامات او نبود
در معجزات آیت «یحیی العظام » شد
بر ارض عالم ملکوتش گذر فتاد
هرکس به باطن از پی او یک دو گام شد
می گفت در مواعظه خویش بارها
ماییم آن که کون ز ما با قوام شد
ما راه مستقیم به حقیم و کهف ما
ارض مقدس است که بیت الحرام شد
هرکس ز ما برید فرو برد دوزخش
وآنکو به ما رسید بهشتش مقام شد
تا بود بر طریق هدا بود مقتدا
منهاج خلق و قبله خاص و عوام شد
مسموم شد به زهر براهیم بن ولید
از دار حادثات بدرالسلام شد
بنیاد شرع جعفر صادق بنا نمود
رسم عبادت علی و آل وانمود
در دین ابوحنیفه به او برد التجا
در شرع شافعی سخن او ادا نمود
حنبل نشست پای ازو دید در وضو
مالک نبست دست و به او اقتدا نمود
بر طبع بود معنی تنزیه غالبش
بر قلب نوح دعوت خلق خدا نبود
دل بودش از نزاهت حق فرد و منقطع
اعراض از مخالفت ماسوا نمود
آن نهی شبه و شرک ز معبود پاک کرد
این نفی شرکت از علی مرتضی نمود
آن از پی نجات به کشتی خویش خواند
این ره سوی سفینه آل عبا نمود
هرکس خلاف مذهب او مذهبی نهاد
پوشید اجتهاد صواب و خطا نمود
گردید خیره باصره بوم از آفتاب
در پیش چشم شب پره ظلمت ضیا نمود
احکام رای صادق و شرع محمدی
چون نور آفتاب و خط استوا نمود
قطب جهان و حجت حق در زمانه بود
بس معجزات بر روش انبیا نمود
منصور آن ستمگر شوم دوانقی
او را شهید از سر جهل و جفا نمود
چون صادق آن امام مبین را قضا رسید
عهد امام موسی کاظم فرا رسید
از بس همای همت او تیز سیر بود
تا ذروه فقاهت و زهد و سخا رسید
سلک عباد حق بدو موسی نظام یافت
اول عصا گرفت و به آخر ردا رسید
آن را مثل به قره عینی زد آسیه
وین را خطاب قره عین از خدا رسید
«انی اناالله » از شجر آمد به گوش آن
این را ز عرش «عبدی موسی » ندا رسید
این نقش پرده از پی اعجاز شیر کرد
آن را اگرچه معجزه اژدها رسید
زان شد عطا خطاب کلیم اللهی به آن
کاین موسی فصیح زبان از قفا رسید
فرعون بر کلیم پیمبر جفا نکرد
بر موسی از رشید جفا بر جفا رسید
آن گفت اگر پیمبر مسجون کلیم را
موسی ز سجن این به هزار ابتلا رسید
از شور و گریه ای که به زندان بصره داشت
جوش دلش به خوابگه مصطفی رسید
هرگه پی قرائت قرآن زبان گشود
از مرقد رسول به او مرحبا رسید
هارون به زهر شاهک شومش شهید ساخت
قطبیتش به قبله هشتم رضا رسید
ایمان چو در دیار غریب از وطن فتاد
در مشهد علی رضا بوالحسن فتاد
حب علی که ساکن خاک مدینه بود
آمد به غربت و به بلا و محن فتاد
این حب نازنین چو ازان بوم و بر گذشت
در حرب منکران چو اویس قرن فتاد
شاه رضا که یوسف و یونس مزاج بود
بر یاد حق برون ز دیار و دمن فتاد
از مرقد نبی برو دوش مبارکش
چون از تن عزیز جدار پیرهن فتاد
گم گشت بوی پیرهن از مرز و بوم مصر
آمد به طوس و در حرم بوالحسن فتاد
روشن ز گرد قبر رضا ساخت دیده را
یعقوب وار هرکه به بیت الحزن فتاد
یونس به بطن هوت مقر در حیات کرد
این را به موت چشمه ماهی وطن فتاد
آن قطب از بلای خلایق وطن گذاشت
این قطب بهر خلق به رنج و محن فتاد
انگور زهر کین به دهانش عدو نهاد
عقد درش ز درج عقیق یمن فتاد
حاضر شد از مدینه تقی وقت مردنش
در دست و پای آن شه اعجاز فن فتاد
برداشت سر ز خاک و لبش بر لبان نهاد
وآنگه لعابی از دهنش در دهن فتاد
سلطان دین رضا چو تقی را لعاب داد
بر کونش اطلاع به یک فتح باب داد
در بر محمد ابن علی تقی گشود
سایل ز هرچه کرد سئوالش جواب داد
علمی که داده بود محمد به مرتضی
ایزد به این محمد نایب مناب داد
قطب رجای علم نبی گشت و خلق را
از فضل خویش توشه یوم الحساب داد
بر قلب صالحش دل کاشف فتاده بود
راهش به انکشاف جدا و حجاب داد
در خلوت مدینه شد و سیر طوس کرد
از باب خود برون نشد و غسل باب داد
صالح ستور نفس به ملک کسان چراند
وین نفس را ز روح غذا و شراب داد
آن کرد داغ اسود و احمر جمال قوم
این داغ جهل اسود و احمر به آب داد
گنجور غیب بود دل خلق پرورش
مکنون کن فکان به دم مستجاب داد
در علم و زهد و جود ز انس و ملک گذاشت
حق زان جهت تقی جوادش خطاب داد
درهای بسته بر رخ آفاق می گشود
چرخش عنان عمر به دست شتاب داد
وقت مسام دختر مأمون به دشمنی
دستار زهر کین به کف آن جناب داد
قطب دهم علی نقی راه دین گشاد
بر روی طالبان در علم الیقین گشاد
ادریس وار در پی تطهیر نفس خویش
از لای طبع چشمه ماء معین گشاد
تقدیس از نقایص و اخلاط کون یافت
قادر به خلع تن شد و حصن حصین گشاد
سیار شد به شه ره بیداری معرفت
هر سو به روی دل در خلد برین گشاد
تسبیح گفت همسر روحانیون عرش
آغوش شوق بر بغل حور عین گشاد
بر روی خشمگین قضا خال و خط نهاد
از جعد فتنه بار قدر عقد و چین گشاد
پیش بلا هدف شد و از راه رو نمود
تیر خصومتی که فلک از کمین گشاد
شهباز همتش پی فریاد طالبان
از شاخ سدره بال به سوی زمین گشاد
قلب و لسانش خازن اسرار غیب بود
اقبال او طلسم شکست و دفین گشاد
هرگه ز زیر چشم به بالا نگاه کرد
از سقف خانه تا فلک هفتمین گشاد
قولش بجز اوامر و احکام دین نبود
هرگاه لب گشاد کلام مبین گشاد
بر دست جعفر متوکل شهید شد
باب الخلافتش ولد جانشین گشاد
نور سراج دین حسن عسگری نمود
دل های ضال را به خدا رهبری نمود
در جلوه هویت ذاتی غریق گشت
دل را ز موهبات صفاتی بری نمود
سلب صفات کون و مکانی ز ذات کرد
این قطب با خلیل خدا همسری نمود
در حضرت جمال حق از خویش شد فنا
در حیرت از مهیمنه هم برتری نمود
با جوهر هویت حق گشت متحد
در شعبه های روح اثرگستری نمود
چون حب ذات رفت در اجزای کاینات
ز آثار فیض خویش جهان پروری نمود
تحقیق او به شبه و مثل ملتبس نشد
با نزهتش خلیل خدا آزری نمود
این ماه و مشتری به فروغ خدای دید
آن را خدا به شکل مه و مشتری نمود
این از صفای کعبه دل حق شناس شد
وآن از غرور خانه گل بتگری نمود
صد بت تراش و بتگر دیر وقاع را
راه خدا به یک نظر سرسری نمود
کردند ختم عقد امامت به نسل او
کو در امامت آیت پیغمبر نمود
با این کمال شربت مسموم معتمد
بر حنجر مبارک او خنجری نمود
رخ در نقاب چون حسن عسگری کشید
قطبیتش به قائم آل نبی رسید
برزخ میان کثرت و وحدت نموده شد
گردید در برابر شیث نبی پدید
سر انتهای دایره بر ابتدا نهاد
خور ز استوا فرو شد و از استوا دمید
از نقطه احد دو محمد ظهور کرد
مرآت فوق دایره ماتحت خویش دید
یوم القیامه گشت چو قائم ظهور کرد
«الیوم کل شیئی الی مبداء یعید»
یا صاحب الزمان به درآ از خفا که خلق
تا حد ناف جامه صورت فرو درید
بر راه حق که می نگرم یک حسین نیست
آفاق کربلا شد و مردم هم یزید
باطل شبیه حق شد و انصاف درفتاد
اضلال بیخ عدل زد و ظلم سر کشید
بدعت بنا نهاد و امل باغ و خانه ساخت
غفلت کمر گشاد و خطا فرش گسترید
بنمای دست قدرت و مفتاح باب کن
کافاق مانده بسته درو قفل بی کلید
شاها تو شاهدی که «نظیری » به مهر حق
بفروخت صدر سلطنت و مسکنت خرید
جاه یزدید و قوم یزیدش مراد نیست
حب علی و آل علی باد بر مزید
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید
این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در راه مکه مکرمه
کشتی تن شده طوفان زده عصیانم
وای من گر به حمایت نرسد غفرانم
گر دل این چشمه انباشته را بگشاید
به گریبان رسد آلودگی دامانم
بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست
از خود آلایش اگر دور کند ایمانم
صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟
کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم
سبل گمرهی از دیده سعیم نرود
تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم
نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست
بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم
سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک
به هم از مایده شوق نیاید خوانم
رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه
خضر صد بادیه گردد مژه گریانم
ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد
چوب نعلین شود زورق صد طوفانم
توشه ره نبود زاد توکل دارم
روزیی در گرو صبر و تحمل دارم
آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم
دردمندم مددی تا به دوایی برسم
به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم
تا به آن سده مگر از کف پایی برسم
آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا
گر به جذب نفس کاه ربایی برسم
در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم
در دل درد روم تا به دوایی برسم
روز عیشم ننشینم که مکدر گردم
شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم
کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم
تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم
دین بر گردن سعیم قدمی بردارم
فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم
استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم
کی به سقای دل تشنه همایی برسم
از تنک زادی این راه زبونم وقتست
بر سر مایده خوان صلایی برسم
رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را
جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را
رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد
مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد
کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی
به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد
عقل زنارکشانم به ره دین آرد
به رسول عربم برهمن آسا ببرد
عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد
آبرویی مگرم آبله پا ببرد
این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت
نور قندیل در مسجد اقصی ببرد
به گدایی تو ای فیض دلی می آرم
که گرانی تو از مکه بطحا ببرد
این خدا شعله شوقی ره امید مرا
که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد
عافیت باد به راحت طلبان ارزانی
من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد
سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید
گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد
به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست
شوخی طبع گران بر دل این درگاهست
دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب
طی میقات کن و زود حرم را دریاب
بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه
در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب
وقت احرام شد و طی مراحل باقیست
گرنه توفیق شود کار خرابست خراب
ای حرم ای کششت سلسله گردن دل
حسبة الله از آواره خود روی متاب
حجرالاسود تو مردمک چشم جهان
طوق زرین درت حلقه گوش احباب
وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را
در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب
در بیابان رجا زاری گمراهان را
آمده از در توفیق تو لبیک جواب
در صفی کز همه جانب همه کس درماند
بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب
خضر و الیاس به سقایی مردان رهت
به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب
چه شود امر کنی هادی توفیقی را
که برد سوی یقین کافر زندیقی را
نور در سینه ندارم که دلم سالوسست
این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست
بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است
ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست
عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل
فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست
سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی
جای مردانگی نام و صف ناموسست
چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز
نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست
غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم
چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست
دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش
گنهم عفو تو را در هوس پابوسست
منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم
ننگم از جام جم و مسند کیکاووست
یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم
آه و صد آه که سود سفرم افسوست
ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم
خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم
سیل اشکم به زمین بوس دری می آید
ناله راهی به امید اثری می آید
با ملک گوی که درهای فلک بگشایید
که به درگاه دعای سحری می آید
می زنم در ره شوق تو بر آتش خود را
کار پروانه ز بی بال و پری می آید
یک شب آخر به در خانه همسایه رود
این همه سیل که از چشم تری می آید
تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی
هر قدم بر سر ره راهبری می آید
کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال
بی نوایی ز ره پر خطری می آید
خانه زادان حرم تکیه گه جود کجاست؟
توشه غارت زده ای از سفری می آید
ای شه مکه به چوگان توجه کششی
به قدم گاه تو بی پا و سری می آید
یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی
که عجب گبر ز دین بی خبری می آید
آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم
رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم
ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت
ماه فرسوده ز نعلین فلک فرسایت
عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند
برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت
رونق دین تو بازار ملل کرده کساد
انبیا جان به کف اندر هوس سودایت
طوطیان ملکوتی همه حیران تواند
که سخن در پس آیینه کند عنقایت
مردم چشم خدابین جهانی به یقین
حق جهان بین شده از مردمک بینایت
پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان
عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت
محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست
امر و نهیی ز قضا سر نزند بی رایت
کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک
«ادخلوها» شنویم از حرم والایت
درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم
بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت
یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم
پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم
ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر
در دندان تو را کان بدیت داده گهر
خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا
ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر
اولین دور به خمخانه وحدت رفته
خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر
خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا
عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر
مادر دهر پی عزت تو خورده سداب
تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر
پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب
هیزم شعله آتشکده می شد منبر
گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی
گرد اندوه نشیند به جمال کوثر
یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا
از در روضه به خاک سر کویت بنگر
عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند
به زمین ریخته از طاق بتان آزر
این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست
می رسد از حرم کعبه که سجاده تست
خواجه از خواب محلست که سر برداری
پرده مصلحت از پیش نظر برداری
بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست
دست بیرون کنی و قفل ز در برداری
از دل پر المم کلفت ره برچینی
از تن پر سقمم بار سفر برداری
لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی
رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری
ای قبول تو در آرایش عیب همه کس
چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟
من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم
تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟
سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو
سر زسجاده خوناب جگر برداری
زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری
به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟
حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من
قفل از گنج عطایای سحر برداری
خان خانان که فلک در قدم سایه اوست
مایه کعبه روان همت پر مایه اوست
ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده
کف جود تو سراپای جهان پیموده
پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ
بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده
در دیار تو خسی دست ستم نشکسته
بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده
آبرویی است به درگاه تو مسکینان را
که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده
ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده
حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده
بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب
که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده
پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان
بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده
ای مربی حیات ابدم دولت تو
بی رضای تو همه طاعت من بیهوده
آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم
کاستان حرم کعبه شود فرسوده
یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد
اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد
این خطاپیشه که رد ساخته امت تست
چاکر اوست اگر اجره خور همت تست
خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید
در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست
از در دولت ارباب جهان می آیم
دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست
من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم
لیک در حشر شود گفته که از امت تست
نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات
بر میانم ز نشان کمر خدمت تست
گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم
بال و پر سوخته شمع سر تربت تست
کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد
مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست
ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی
که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست
پیرهن جایزه مدح به حسان دادی
طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست
عاصیانم به درگاه تو آورده پناه
چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه
وای من گر به حمایت نرسد غفرانم
گر دل این چشمه انباشته را بگشاید
به گریبان رسد آلودگی دامانم
بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست
از خود آلایش اگر دور کند ایمانم
صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟
کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم
سبل گمرهی از دیده سعیم نرود
تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم
نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست
بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم
سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک
به هم از مایده شوق نیاید خوانم
رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه
خضر صد بادیه گردد مژه گریانم
ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد
چوب نعلین شود زورق صد طوفانم
توشه ره نبود زاد توکل دارم
روزیی در گرو صبر و تحمل دارم
آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم
دردمندم مددی تا به دوایی برسم
به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم
تا به آن سده مگر از کف پایی برسم
آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا
گر به جذب نفس کاه ربایی برسم
در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم
در دل درد روم تا به دوایی برسم
روز عیشم ننشینم که مکدر گردم
شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم
کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم
تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم
دین بر گردن سعیم قدمی بردارم
فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم
استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم
کی به سقای دل تشنه همایی برسم
از تنک زادی این راه زبونم وقتست
بر سر مایده خوان صلایی برسم
رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را
جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را
رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد
مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد
کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی
به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد
عقل زنارکشانم به ره دین آرد
به رسول عربم برهمن آسا ببرد
عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد
آبرویی مگرم آبله پا ببرد
این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت
نور قندیل در مسجد اقصی ببرد
به گدایی تو ای فیض دلی می آرم
که گرانی تو از مکه بطحا ببرد
این خدا شعله شوقی ره امید مرا
که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد
عافیت باد به راحت طلبان ارزانی
من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد
سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید
گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد
به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست
شوخی طبع گران بر دل این درگاهست
دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب
طی میقات کن و زود حرم را دریاب
بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه
در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب
وقت احرام شد و طی مراحل باقیست
گرنه توفیق شود کار خرابست خراب
ای حرم ای کششت سلسله گردن دل
حسبة الله از آواره خود روی متاب
حجرالاسود تو مردمک چشم جهان
طوق زرین درت حلقه گوش احباب
وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را
در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب
در بیابان رجا زاری گمراهان را
آمده از در توفیق تو لبیک جواب
در صفی کز همه جانب همه کس درماند
بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب
خضر و الیاس به سقایی مردان رهت
به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب
چه شود امر کنی هادی توفیقی را
که برد سوی یقین کافر زندیقی را
نور در سینه ندارم که دلم سالوسست
این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست
بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است
ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست
عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل
فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست
سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی
جای مردانگی نام و صف ناموسست
چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز
نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست
غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم
چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست
دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش
گنهم عفو تو را در هوس پابوسست
منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم
ننگم از جام جم و مسند کیکاووست
یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم
آه و صد آه که سود سفرم افسوست
ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم
خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم
سیل اشکم به زمین بوس دری می آید
ناله راهی به امید اثری می آید
با ملک گوی که درهای فلک بگشایید
که به درگاه دعای سحری می آید
می زنم در ره شوق تو بر آتش خود را
کار پروانه ز بی بال و پری می آید
یک شب آخر به در خانه همسایه رود
این همه سیل که از چشم تری می آید
تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی
هر قدم بر سر ره راهبری می آید
کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال
بی نوایی ز ره پر خطری می آید
خانه زادان حرم تکیه گه جود کجاست؟
توشه غارت زده ای از سفری می آید
ای شه مکه به چوگان توجه کششی
به قدم گاه تو بی پا و سری می آید
یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی
که عجب گبر ز دین بی خبری می آید
آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم
رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم
ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت
ماه فرسوده ز نعلین فلک فرسایت
عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند
برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت
رونق دین تو بازار ملل کرده کساد
انبیا جان به کف اندر هوس سودایت
طوطیان ملکوتی همه حیران تواند
که سخن در پس آیینه کند عنقایت
مردم چشم خدابین جهانی به یقین
حق جهان بین شده از مردمک بینایت
پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان
عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت
محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست
امر و نهیی ز قضا سر نزند بی رایت
کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک
«ادخلوها» شنویم از حرم والایت
درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم
بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت
یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم
پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم
ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر
در دندان تو را کان بدیت داده گهر
خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا
ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر
اولین دور به خمخانه وحدت رفته
خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر
خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا
عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر
مادر دهر پی عزت تو خورده سداب
تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر
پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب
هیزم شعله آتشکده می شد منبر
گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی
گرد اندوه نشیند به جمال کوثر
یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا
از در روضه به خاک سر کویت بنگر
عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند
به زمین ریخته از طاق بتان آزر
این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست
می رسد از حرم کعبه که سجاده تست
خواجه از خواب محلست که سر برداری
پرده مصلحت از پیش نظر برداری
بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست
دست بیرون کنی و قفل ز در برداری
از دل پر المم کلفت ره برچینی
از تن پر سقمم بار سفر برداری
لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی
رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری
ای قبول تو در آرایش عیب همه کس
چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟
من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم
تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟
سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو
سر زسجاده خوناب جگر برداری
زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری
به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟
حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من
قفل از گنج عطایای سحر برداری
خان خانان که فلک در قدم سایه اوست
مایه کعبه روان همت پر مایه اوست
ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده
کف جود تو سراپای جهان پیموده
پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ
بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده
در دیار تو خسی دست ستم نشکسته
بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده
آبرویی است به درگاه تو مسکینان را
که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده
ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده
حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده
بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب
که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده
پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان
بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده
ای مربی حیات ابدم دولت تو
بی رضای تو همه طاعت من بیهوده
آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم
کاستان حرم کعبه شود فرسوده
یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد
اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد
این خطاپیشه که رد ساخته امت تست
چاکر اوست اگر اجره خور همت تست
خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید
در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست
از در دولت ارباب جهان می آیم
دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست
من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم
لیک در حشر شود گفته که از امت تست
نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات
بر میانم ز نشان کمر خدمت تست
گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم
بال و پر سوخته شمع سر تربت تست
کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد
مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست
ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی
که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست
پیرهن جایزه مدح به حسان دادی
طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست
عاصیانم به درگاه تو آورده پناه
چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹