عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از ما نهان ز کثرت اغیار بوده ای
چون گل به زیر پرده صد خار بوده ای
از نور دیده در نظر ما عیان تری
پنهان نموده ای و پدیدار بوده ای
فریاد جان همه ز گرفتاری فراق
تو در میان جان گرفتار بوده ای
خامش که گشته ایم در اندیشه گشته ای
گویا که بوده ایم به گفتار بوده ای
هم طره فتنه زا شد و هم غمزه عشوه گر
کز شور حسن بر سر اظهار بوده ای
در هر نظاره کشف حجب بیشتر شود
تو نور دیده مایه دیدار بوده ای
قومی تو را ز خلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنه بازار بوده ای
دل هرچه بوده است تو دلجوی گشته ای
غم هر که داده است تو غمخوار بوده ای
انکار حال ما چه کنی کز دم الست
با ما به دیر و میکده در کار بوده ای
پرسش چه می کنی ز خطا و صواب ما
چون هر چه کرده ایم خبردار بوده ای
جان مست می شود ز حدیث لبت مگر
هم صحبت «نظیری » خمار بوده ای
چون گل به زیر پرده صد خار بوده ای
از نور دیده در نظر ما عیان تری
پنهان نموده ای و پدیدار بوده ای
فریاد جان همه ز گرفتاری فراق
تو در میان جان گرفتار بوده ای
خامش که گشته ایم در اندیشه گشته ای
گویا که بوده ایم به گفتار بوده ای
هم طره فتنه زا شد و هم غمزه عشوه گر
کز شور حسن بر سر اظهار بوده ای
در هر نظاره کشف حجب بیشتر شود
تو نور دیده مایه دیدار بوده ای
قومی تو را ز خلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنه بازار بوده ای
دل هرچه بوده است تو دلجوی گشته ای
غم هر که داده است تو غمخوار بوده ای
انکار حال ما چه کنی کز دم الست
با ما به دیر و میکده در کار بوده ای
پرسش چه می کنی ز خطا و صواب ما
چون هر چه کرده ایم خبردار بوده ای
جان مست می شود ز حدیث لبت مگر
هم صحبت «نظیری » خمار بوده ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
چمن قربانگه دنیای خونخوارست پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دریغا در چنین فصلی حریفم یار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شب زنده دارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لاله زار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمی تابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس می نشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بی آزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمی یابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همه کس لاف در خلوت «نظیری » می تواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شب زنده دارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لاله زار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمی تابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس می نشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بی آزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمی یابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همه کس لاف در خلوت «نظیری » می تواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
گر حسن جمال تو طلبکار نبودی
در خانقه و بتکده دیار نبودی
گر نرگس مست تو نکردی جدل آغاز
تا گردش او بودی هشیار نبودی
بی پرده توانستی اگر روی نمودن
در کعبه حجاب در و دیوار نبودی
نازت ننهادی به دل این بار امانت
گر حسن تو از عشق گرانبار نبودی
میزان تو در دست غرورست وگرنه
حسن تو به این قیمت و مقدار نبودی
گر غیرت تو پرده پندار بهشتی
یک دل شده محروم ز دیدار نبودی
افسوس که خوی تو چو روی تو نکو نیست
ورنه همه بودی گل و یک خار نبودی
ای کاش نیامیختی این رنگ محبت
تا این همه نیرنگ تو در کار نبودی
آسان ز عتاب تو توانست رهیدن
گر جان به کمند تو گرفتار نبودی
آن تاب و توان رفت که بر یاد رخ تو
دشوار شدی کارم و دشوار نبودی
می رست ازین حلقه زنار «نظیری »
گر معنی تسلیم به زنار نبودی
در خانقه و بتکده دیار نبودی
گر نرگس مست تو نکردی جدل آغاز
تا گردش او بودی هشیار نبودی
بی پرده توانستی اگر روی نمودن
در کعبه حجاب در و دیوار نبودی
نازت ننهادی به دل این بار امانت
گر حسن تو از عشق گرانبار نبودی
میزان تو در دست غرورست وگرنه
حسن تو به این قیمت و مقدار نبودی
گر غیرت تو پرده پندار بهشتی
یک دل شده محروم ز دیدار نبودی
افسوس که خوی تو چو روی تو نکو نیست
ورنه همه بودی گل و یک خار نبودی
ای کاش نیامیختی این رنگ محبت
تا این همه نیرنگ تو در کار نبودی
آسان ز عتاب تو توانست رهیدن
گر جان به کمند تو گرفتار نبودی
آن تاب و توان رفت که بر یاد رخ تو
دشوار شدی کارم و دشوار نبودی
می رست ازین حلقه زنار «نظیری »
گر معنی تسلیم به زنار نبودی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
گر پای سرو و دامن یاری گرفته ای
از محنت زمانه کناری گرفته ای
آگه نیی که در چه نفس سود عمر تست
از هر نفس اگر نه عیاری گرفته ای
عمرت همان دم است که با یار بوده ای
هیچ است اگر جزین به شماری گرفته ای
هشدار هان که باطن خود تیره کرده ای
از هرچه بر ضمیر غباری گرفته ای
نخل برهنه سنگ ز مردم نمی خورد
از خود بریز اگر بر و باری گرفته ای
گردون کشیده رخت تو را چون مسیح اگر
وقتی رکاب شیر سواری گرفته ای
هر سو فقیر فاتحه در کار می کند
یک بار از دم که نثاری گرفته ای
نازان به حسن خویشتنی هیچ از امتحان
آیینه ای ز آینه داری گرفته ای؟
بازی ز کعبتین فلک خورده ای مدام
نقش حریف کی به قماری گرفته ای
چندین فرامشی ز حبیب و دیار چیست
آخر اجازت از پی کاری گرفته ای
اینجا صداع را سر مخمور می خرد
تو سر ز درد نیم خماری گرفته ای
بوی از شمیم زلف «نظیری » نبرده ای
گر بر فراش عیش قراری گرفته ای
از محنت زمانه کناری گرفته ای
آگه نیی که در چه نفس سود عمر تست
از هر نفس اگر نه عیاری گرفته ای
عمرت همان دم است که با یار بوده ای
هیچ است اگر جزین به شماری گرفته ای
هشدار هان که باطن خود تیره کرده ای
از هرچه بر ضمیر غباری گرفته ای
نخل برهنه سنگ ز مردم نمی خورد
از خود بریز اگر بر و باری گرفته ای
گردون کشیده رخت تو را چون مسیح اگر
وقتی رکاب شیر سواری گرفته ای
هر سو فقیر فاتحه در کار می کند
یک بار از دم که نثاری گرفته ای
نازان به حسن خویشتنی هیچ از امتحان
آیینه ای ز آینه داری گرفته ای؟
بازی ز کعبتین فلک خورده ای مدام
نقش حریف کی به قماری گرفته ای
چندین فرامشی ز حبیب و دیار چیست
آخر اجازت از پی کاری گرفته ای
اینجا صداع را سر مخمور می خرد
تو سر ز درد نیم خماری گرفته ای
بوی از شمیم زلف «نظیری » نبرده ای
گر بر فراش عیش قراری گرفته ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
سوی هرکس به عنایت نظر انداخته ای
تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای
طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ایی
عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
دل سودازده بر یکدگر انداخته ای
فهم در دایره تنگ دهان تو گم است
گرچه از حلقه خالش به در انداخته ای
دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای
دل ما کیست که سرگشته رویت باشد
خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای
شاه در کلبه درویش اقامت نکند
دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای
دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
آتشم بین که چه در خشگ و تر انداخته ای
بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای
گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
که از اول قدمم دورتر انداخته ای
من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود
بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای
باید از اول شب کرد «نظیری » شب گیر
بار در مرحله پر خطر انداخته ای
تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای
طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ایی
عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
دل سودازده بر یکدگر انداخته ای
فهم در دایره تنگ دهان تو گم است
گرچه از حلقه خالش به در انداخته ای
دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای
دل ما کیست که سرگشته رویت باشد
خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای
شاه در کلبه درویش اقامت نکند
دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای
دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
آتشم بین که چه در خشگ و تر انداخته ای
بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای
گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
که از اول قدمم دورتر انداخته ای
من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود
بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای
باید از اول شب کرد «نظیری » شب گیر
بار در مرحله پر خطر انداخته ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کم سخنی و سر به زیری
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
شد آخر روز بر ناییی و میل دل همان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
در هیچ مقامم نگذارد به درنگی
از بوی به بویی برد از رنگ به رنگی
بالاتر ازین طور تجلی قدمی چند
دارد ارنی گوی دگر هر سر سنگی
شوق تو زنان را به سر کوی برآرد
بی معجر و بی کفش نه شرمی و نه ننگی
یوسف صفتان داد به زندان تو آرند
دستار به چنگی و سر طره به چنگی
صد جنگ در ایمان و از آن عشوه فریبی
صد درع ز قران و از آن غمزه خدنگی
لب خیرگیی می کند ار پیش ره آید
ابروی گشادی ز پس کوچه تنگی
زان لطف و عتابی نکشیدیم که هرگز
آلوده نکردیم لب از شهد و شرنگی
یک رنگ صفت با همه کس زیست «نظیری »
نی حیله روباهی و نی خوی پلنگی
از بوی به بویی برد از رنگ به رنگی
بالاتر ازین طور تجلی قدمی چند
دارد ارنی گوی دگر هر سر سنگی
شوق تو زنان را به سر کوی برآرد
بی معجر و بی کفش نه شرمی و نه ننگی
یوسف صفتان داد به زندان تو آرند
دستار به چنگی و سر طره به چنگی
صد جنگ در ایمان و از آن عشوه فریبی
صد درع ز قران و از آن غمزه خدنگی
لب خیرگیی می کند ار پیش ره آید
ابروی گشادی ز پس کوچه تنگی
زان لطف و عتابی نکشیدیم که هرگز
آلوده نکردیم لب از شهد و شرنگی
یک رنگ صفت با همه کس زیست «نظیری »
نی حیله روباهی و نی خوی پلنگی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
گه به عشق کاکلت بر سینه سازم سنبلی
گاه سوزم در هوای عارضت بر سر گلی
کوتهست ایام گلشن رایگان نتوان نشست
دیدن گل منع اگر باشد نوای بلبلی
دل که آشوبی ندارد چیست؟ کاخ بی هوا
سر که سودایی ندارد چیست؟ کاس بی ملی
از شط غم کشتی می بر کنار آرد مگر
ورنه از تدبیر نتوان بست بر دریا پلی
فرض صبحم گر قضا گردد صبوحی کی شود
چارقل خوانم تمام شب به عشق قلقلی
نافه چین آستینم گشت و ناف گل بغل
تا برو دوشم معطر شد به مشکین کاکلی
بنده آن تاب گیسو و خم بازو شوم
همچو شاخ سنبلی پیچیده بر شاخ گلی
کعبه و زمزم زنخدان و رخش پنداشتم
دیده شد بتخانه کشمیر و چاه بابلی
فیض از ساقی «نظیری » جوی نی از سامری
خاک پای جبرئیلت هست گرد دلدلی
گاه سوزم در هوای عارضت بر سر گلی
کوتهست ایام گلشن رایگان نتوان نشست
دیدن گل منع اگر باشد نوای بلبلی
دل که آشوبی ندارد چیست؟ کاخ بی هوا
سر که سودایی ندارد چیست؟ کاس بی ملی
از شط غم کشتی می بر کنار آرد مگر
ورنه از تدبیر نتوان بست بر دریا پلی
فرض صبحم گر قضا گردد صبوحی کی شود
چارقل خوانم تمام شب به عشق قلقلی
نافه چین آستینم گشت و ناف گل بغل
تا برو دوشم معطر شد به مشکین کاکلی
بنده آن تاب گیسو و خم بازو شوم
همچو شاخ سنبلی پیچیده بر شاخ گلی
کعبه و زمزم زنخدان و رخش پنداشتم
دیده شد بتخانه کشمیر و چاه بابلی
فیض از ساقی «نظیری » جوی نی از سامری
خاک پای جبرئیلت هست گرد دلدلی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
کی سر غنچه او از هر بیان بیابی
گر محو ذوق گردی خود سر آن بیابی
گر چشمه حیاتش نوش از لبان فشاند
صد سلسبیل و کوثر هر سو روان بیابی
نتواندش کشیدن رخش سپهر اگرچه
باریک تر ز مورش موی میان بیابی
چندان ملاحت او بر دیده ام نمک ریخت
کز اشک گرم سوزم در مغز جان بیابی
گر نرگس خوش آبش چشم از جهان بپوشد
نی باغبان ببینی نی بوستان بیابی
تا نوش خنده او دامن ز صحبتم چید
از عیش تلخ زهرم در استخوان بیابی
چندین کتاب و مصحف فهرست باب عشق است
دیگر ورق نخوانی گر داستان بیابی
یار از تعین تو در پرده می نماید
خود را نهان نمایی او را عیان بیابی
عمری خداپرستی کردی ز خودپرستی
شاید به می پرستی از خود امان بیابی
تمثیل عشق و عاشق بحر و غریق بحر است
تا تو نیاز عشقی از خود نشان بیابی
گر عارفی «نظیری » پیشانی سبو بین
کاسرار لوح و کرسی بی ترجمان بیابی
گر محو ذوق گردی خود سر آن بیابی
گر چشمه حیاتش نوش از لبان فشاند
صد سلسبیل و کوثر هر سو روان بیابی
نتواندش کشیدن رخش سپهر اگرچه
باریک تر ز مورش موی میان بیابی
چندان ملاحت او بر دیده ام نمک ریخت
کز اشک گرم سوزم در مغز جان بیابی
گر نرگس خوش آبش چشم از جهان بپوشد
نی باغبان ببینی نی بوستان بیابی
تا نوش خنده او دامن ز صحبتم چید
از عیش تلخ زهرم در استخوان بیابی
چندین کتاب و مصحف فهرست باب عشق است
دیگر ورق نخوانی گر داستان بیابی
یار از تعین تو در پرده می نماید
خود را نهان نمایی او را عیان بیابی
عمری خداپرستی کردی ز خودپرستی
شاید به می پرستی از خود امان بیابی
تمثیل عشق و عاشق بحر و غریق بحر است
تا تو نیاز عشقی از خود نشان بیابی
گر عارفی «نظیری » پیشانی سبو بین
کاسرار لوح و کرسی بی ترجمان بیابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
گر برون از برقع آن زلف پریشان آمدی
کارهای بی سر و سامان به سامان آمدی
از جمال خود اگر دادی به عالم ذره ای
قسمت هر مور مقدار سلیمان آمدی
گر حجاب کعبه و دیر از میان برداشتی
هر مسلمان گبر و هر گبری مسلمان آمدی
بودی ار بر قدر سوز آتش پرستان را جزا
بال هر پروانه ای شمع شبستان آمدی
گر نبودی پیر کنعان بوی پیراهن شناس
کور ماندی در برش گر دوست عریان آمدی
بر مشام آشنا آید شمیم آشنا
سوی احمد از یمن زان بوی رحمان آمدی
هر غم او کامدی در سینه تنگم فرو
جان محبوس مرا یوسف به زندان آمدی
وه که در گلشن خمش دارند مرغی را که او
گر به گلخن در قفس بودی به افغان آمدی
رخصت ار بودی کزین بی پرده تر گویم سخن
چون «نظیری » هر دو عالم مست عرفان آمدی
کارهای بی سر و سامان به سامان آمدی
از جمال خود اگر دادی به عالم ذره ای
قسمت هر مور مقدار سلیمان آمدی
گر حجاب کعبه و دیر از میان برداشتی
هر مسلمان گبر و هر گبری مسلمان آمدی
بودی ار بر قدر سوز آتش پرستان را جزا
بال هر پروانه ای شمع شبستان آمدی
گر نبودی پیر کنعان بوی پیراهن شناس
کور ماندی در برش گر دوست عریان آمدی
بر مشام آشنا آید شمیم آشنا
سوی احمد از یمن زان بوی رحمان آمدی
هر غم او کامدی در سینه تنگم فرو
جان محبوس مرا یوسف به زندان آمدی
وه که در گلشن خمش دارند مرغی را که او
گر به گلخن در قفس بودی به افغان آمدی
رخصت ار بودی کزین بی پرده تر گویم سخن
چون «نظیری » هر دو عالم مست عرفان آمدی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جهان به طره عنبرفشان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
نوشی به صد جان رایگان قوت روان کیستی؟
کامی به صد حسرت نهان آرام جان کیستی؟
آدم به شوقت در جهان، رضوان به ذوقت در جنان
تو مرغ عنقا آشیان در بوستان کیستی؟
از نسل خوبانی قمر وز قسم حورانی بشر
روشن کند فرت نظر از دودمان کیستی؟
ای از هدایت آیتی بر ما ز یزدان رحمتی
با کس نداری نسبتی نازل به شان کیستی
با خود غرور و سرکشی با ما جفا و ناخوشی
از خود نیی از ما نیی آخر از آن کیستی؟
بسیار ناز و کم نگه کوته قبا و کج کله
خوش می روی رقصان به ره سرو روان کیستی؟
بر قلب پا افشرده ای رخش خرد پی کرده ای
گوی از مه و خور برده ای چابک عنان کیستی؟
قهر از صفا پرجوش تر فاش از خفا پرنوش تر
تلخ از شکر خوش نوش تر شیرین زبان کیستی؟
می ریزد از کلک و زبان نوشت «نظیری » در بیان
دست و دهان آلوده ای گستاخ خوان کیستی؟
کامی به صد حسرت نهان آرام جان کیستی؟
آدم به شوقت در جهان، رضوان به ذوقت در جنان
تو مرغ عنقا آشیان در بوستان کیستی؟
از نسل خوبانی قمر وز قسم حورانی بشر
روشن کند فرت نظر از دودمان کیستی؟
ای از هدایت آیتی بر ما ز یزدان رحمتی
با کس نداری نسبتی نازل به شان کیستی
با خود غرور و سرکشی با ما جفا و ناخوشی
از خود نیی از ما نیی آخر از آن کیستی؟
بسیار ناز و کم نگه کوته قبا و کج کله
خوش می روی رقصان به ره سرو روان کیستی؟
بر قلب پا افشرده ای رخش خرد پی کرده ای
گوی از مه و خور برده ای چابک عنان کیستی؟
قهر از صفا پرجوش تر فاش از خفا پرنوش تر
تلخ از شکر خوش نوش تر شیرین زبان کیستی؟
می ریزد از کلک و زبان نوشت «نظیری » در بیان
دست و دهان آلوده ای گستاخ خوان کیستی؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
کجایی گنج پنهانی کجایی؟
به معموری، به ویرانی، کجایی؟
نه در ظاهر نه در باطن مقید
انیس جان زندانی کجایی؟
تو ناپیدا و هر چیز از تو پیدا
فروغ چشم نورانی کجایی؟
نمی گنجی در الفاظ و عبارات
تو این معنی وجدانی کجایی؟
ز تو هر خانه پر وجد و سماع است
همه جانی و در جانی کجایی؟
غنیمت های عالم را بدل هست
تو ای بی مثل و بی ثانی کجایی؟
دلا حیران تری هر دم ندانم
که همچون چشم قربانی کجایی؟
خداوند حرم در خانه ماست
تمنای بیابانی کجایی؟
به پند عقل کردم توبه از عشق
خطا کردم پشیمانی کجایی؟
دلم شد تنگ تر از جمع اسباب
غلط کردم پریشانی کجایی؟
چو کنعان مبتلای قحط گشتم
کجایی ای فراوانی؟ کجایی؟
نه در کفری نه در آیین اسلام
«نظیری » هیچ می دانی کجایی؟
به معموری، به ویرانی، کجایی؟
نه در ظاهر نه در باطن مقید
انیس جان زندانی کجایی؟
تو ناپیدا و هر چیز از تو پیدا
فروغ چشم نورانی کجایی؟
نمی گنجی در الفاظ و عبارات
تو این معنی وجدانی کجایی؟
ز تو هر خانه پر وجد و سماع است
همه جانی و در جانی کجایی؟
غنیمت های عالم را بدل هست
تو ای بی مثل و بی ثانی کجایی؟
دلا حیران تری هر دم ندانم
که همچون چشم قربانی کجایی؟
خداوند حرم در خانه ماست
تمنای بیابانی کجایی؟
به پند عقل کردم توبه از عشق
خطا کردم پشیمانی کجایی؟
دلم شد تنگ تر از جمع اسباب
غلط کردم پریشانی کجایی؟
چو کنعان مبتلای قحط گشتم
کجایی ای فراوانی؟ کجایی؟
نه در کفری نه در آیین اسلام
«نظیری » هیچ می دانی کجایی؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
سحر که سنبلم از جیب پیرهن بکشی
گمان برم که رگ جانم از بدن بکشی
شود کنار و برم بی تو باغ عریانی
که غارتش کنی و سنبل و سمن بکشی
شبم به هم زده یارب تو انتقام مرا
ز صبح ظالم قطاع تیغ زن بکشی
شکسته شد صنم عیشم از خلیل صباح
تو داد من صمد از این صنم شکن بکشی
به نخل عمر نیابد خزان پیری راه
به نوبهار اگر باده کهن بکشی
به سایه گل تو آن گیاه بی کارم
که سر اگر بکشم، بیخم از چمن بکشی
خطاب غمزه خمار تو به من زآنست
که مست حرف خودم سازی و سخن بکشی
ز چشم هندوی تو این مزاج می آید
که صندلم به جبین پیش برهمن بکشی
عنان طبع تو در دست ناز و بدخویی است
عجب نباشد اگر سر ز خویشتن بکشی
اسیر کرده تو از خوشی نیارد یاد
چو طفل خاطرش از خویش و از وطن بکشی
مقید لب شیرین مکن «نظیری » دل
که خسرو ار شوی اندوه کوهکن بکشی
گمان برم که رگ جانم از بدن بکشی
شود کنار و برم بی تو باغ عریانی
که غارتش کنی و سنبل و سمن بکشی
شبم به هم زده یارب تو انتقام مرا
ز صبح ظالم قطاع تیغ زن بکشی
شکسته شد صنم عیشم از خلیل صباح
تو داد من صمد از این صنم شکن بکشی
به نخل عمر نیابد خزان پیری راه
به نوبهار اگر باده کهن بکشی
به سایه گل تو آن گیاه بی کارم
که سر اگر بکشم، بیخم از چمن بکشی
خطاب غمزه خمار تو به من زآنست
که مست حرف خودم سازی و سخن بکشی
ز چشم هندوی تو این مزاج می آید
که صندلم به جبین پیش برهمن بکشی
عنان طبع تو در دست ناز و بدخویی است
عجب نباشد اگر سر ز خویشتن بکشی
اسیر کرده تو از خوشی نیارد یاد
چو طفل خاطرش از خویش و از وطن بکشی
مقید لب شیرین مکن «نظیری » دل
که خسرو ار شوی اندوه کوهکن بکشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ز نیرنگ نطقش به مضمون نیایی
ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
نیایی پذیرای نازی ز چشمش
که پیش ره صد شبیخون نیایی
به ترخانی عشق فرمان برآور
که درتحت احکام گردون نیایی
شوی محرم بزم رندان به شرطی
که ناخوش ببینی و محزون نیایی
به یونان حکمت جنیدی طلب کن
خدادان به علم فلاطون نیایی
بگویی چنان در دلش جا توان کرد
که بیرون به صد سحر و افسون نیایی
نه در گریه صاحب دلت می توان گفت
که دست و گریبان به جیحون نیایی
بکوش و ازین حلقه جانی برون بر
که در زیر این طاس وارون نیایی
مزن بوسه بر آستانش «نظیری »
لبالب گر از در مکنون نیایی
ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
نیایی پذیرای نازی ز چشمش
که پیش ره صد شبیخون نیایی
به ترخانی عشق فرمان برآور
که درتحت احکام گردون نیایی
شوی محرم بزم رندان به شرطی
که ناخوش ببینی و محزون نیایی
به یونان حکمت جنیدی طلب کن
خدادان به علم فلاطون نیایی
بگویی چنان در دلش جا توان کرد
که بیرون به صد سحر و افسون نیایی
نه در گریه صاحب دلت می توان گفت
که دست و گریبان به جیحون نیایی
بکوش و ازین حلقه جانی برون بر
که در زیر این طاس وارون نیایی
مزن بوسه بر آستانش «نظیری »
لبالب گر از در مکنون نیایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی
گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی
زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر
که قناعت به همان حسن خداداده کنی
چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید
خرده ای حاصل ازان غنچه نگشاده کنی
چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
رهن یک کاسه می خرقه و سجاده کنی
نفع و ضر همه در پرده غیب است چرا
تکیه بر مایه از پیش فرستاده کنی
ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
همچو شمعم همه تن مایه دیدار شود
گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
سبزه بر جوی دمیدست «نظیری » وقتست
با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی
زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر
که قناعت به همان حسن خداداده کنی
چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید
خرده ای حاصل ازان غنچه نگشاده کنی
چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
رهن یک کاسه می خرقه و سجاده کنی
نفع و ضر همه در پرده غیب است چرا
تکیه بر مایه از پیش فرستاده کنی
ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
همچو شمعم همه تن مایه دیدار شود
گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
سبزه بر جوی دمیدست «نظیری » وقتست
با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
به تسیح و مصلا کرده ای میخانه آرایی
کنون از اشک رنگین می کنم پیمانه آرایی
زبان و گوش محو لذتست اصحاب خلوت را
به ذکر جام و شاهد می کنم افسانه آرایی
به دست فکر از هم می گشایم تاب گیسویی
ز عاشق خوش بود مشاطگی جانانه آرایی
مگر یار مسافر گشته من باز می آید
که جان در حجره آرائیست دل در خانه آرایی
به طامات غزل ذوق آشنای دل نمی گردد
به زیب عاریت تا کی کنم بیگانه آرایی
جمال عیش دنیا تیزتر از جلوه یرقست
کند شمع از فروغ خویشتن پروانه آرایی
مشو شاد از بهار دهر کاین زال فریبنده
به مرگ و سور عالم می کند کاشانه آرایی
گهی گل ریزدم در بر گهی سنگم زند بر سر
بلی می زیبد از مستان چنین دیوانه آرایی
بلا شد درک حسن خال و خط ما هوشمندان را
به عشق ما کند صیاد، دام و دانه آرایی
دلم از هر شکاف سینه آشوبی دگر دارد
پری در چشم مجنون می کند ویرانه آرایی
«نظیری » اطلس و اکسون نبخشد قدر عاقل را
به زیب فضل و دانش خوش بود فرزانه آرایی
کنون از اشک رنگین می کنم پیمانه آرایی
زبان و گوش محو لذتست اصحاب خلوت را
به ذکر جام و شاهد می کنم افسانه آرایی
به دست فکر از هم می گشایم تاب گیسویی
ز عاشق خوش بود مشاطگی جانانه آرایی
مگر یار مسافر گشته من باز می آید
که جان در حجره آرائیست دل در خانه آرایی
به طامات غزل ذوق آشنای دل نمی گردد
به زیب عاریت تا کی کنم بیگانه آرایی
جمال عیش دنیا تیزتر از جلوه یرقست
کند شمع از فروغ خویشتن پروانه آرایی
مشو شاد از بهار دهر کاین زال فریبنده
به مرگ و سور عالم می کند کاشانه آرایی
گهی گل ریزدم در بر گهی سنگم زند بر سر
بلی می زیبد از مستان چنین دیوانه آرایی
بلا شد درک حسن خال و خط ما هوشمندان را
به عشق ما کند صیاد، دام و دانه آرایی
دلم از هر شکاف سینه آشوبی دگر دارد
پری در چشم مجنون می کند ویرانه آرایی
«نظیری » اطلس و اکسون نبخشد قدر عاقل را
به زیب فضل و دانش خوش بود فرزانه آرایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱ - یک قصیده
چندی به غلط بتکده کردیم حرم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را